فراسوی سرمایهداری :
فعليت رهنمودهاي مارکس
مایکل لبوويتز
برگردان:ح.رياحي
سيماي یک بدیل
مارکس در یادداشتی بر چاپ دوم جلد نخست
کتاب"سرمایه" منتقد فرانسوی این اثر را مسخره
کرد. این منتقد از مارکس به خاطر اين كه " برای
آینده" دستورالعمل آشپزی ننوشته بود ايراد گرفته
بود. (مارکس سال 1977 ص 99).
(1) مارکس در این یادداشت به اين منتقد پاسخ نداد،
اما نظراتش پیرامون سوسیالیستهای تخیلی در جاهای
دیگر در عين حال پاسخ روشنی به این منتقد محسوب
ميشود. در آن نوشته مارکس توضیح میدهد که
سوسیالیستهای تخیلی "صرفاً تصاویر و نقشههای
خیالی از جامعه جدید" به دست دادهاند. وی در عین
حال که هدفهای سوسیالیستهای تخیلی را رد نکرده،
اما تاکید داشت که راه نیل به این هدفها نه
آوازهگری و تشویق بلکه در آنست که کارگران با
مبارزات خود جامعه جدیدی را به وجود میآورند:
"شرایط واقعی این جنبش دیگر به گرد و غبار
افسانههای تخیلی آلوده نیست" (مارکس و انگلس سال
1971 ص 166).
اما مارکس طرح و بدیل روشنی در برابر سرمایهداری
داشت. هدف او همچون دیگر سوسیالیستهای اولیه،
بنیانگذاری جامعهایی بود که امکان شکوفایی کامل
توانايیها و استعدادهای بشر را داشته باشد.
همانگونه که همکار او فردریک انگلس در پیش نویس
اولیه "مانیفست کمونیست" (" پیشنویس مرامنامه
کمونیستی") نوشت، هدف کمونیستها "سازمان دادن
جامعه به گونهای است که هر عضو آن بتواند
تواناییها و ظرفیتهای خود را در آزادی کامل رشد
و توسعه دهد و از آنها استفاده کند بي آن كه از
بنيادهاي جامعه تخطي كرده باشد" مارکس در آخرین
نسخه "مانیفست" بر جداييناپذیری این هدف تاکید
میورزد و خواهان "جامعهای است که در آن رشد آزاد
فرد شرط رشد آزاد همگان باشد." درونمایه طرح
جامعه تولیدکنندگان آزاد و همبسته که مارکس مطرح
کرد عبارت است از گسستن همه قیدوبندهای اسارت بار
بشری و مبناي نفي سرمایهداری از نظر او این است
که چنین نظامی مانع رشد توانمندیهای انسان میشود
و راستای حركت آن تقلیل انسان به شیئی و حیوان
بارکش است. مارکس در همان نوشتههای اوليه خود بر
توانمندی رشد انسانها با نیازهای پردامنه و امکان
بوجود آمدن آنها چه به لحاظ توانائیهایشان از
بیشترین ظرفیت برخوردار باشند تاکید ورزیده است.
مارکس می پرسد آیا ثروت "جز تعمیم نیازها،
توانائیها، لذتها، نیروهای مولده.... چیز
دیگریست؟
هدف از رشد انسان عبارتست از "رشد فردیتی شکوفا که
در تولید و مصرف خود همه جانبه باشد." بدین ترتیب
افزایش ثروت بشری عبارتست از "استفاده کامل از
توانائی در خلاقيتاش" ؛ "رشد همه تواناییهای
بشر در مفهوم متداول کلمه غایتی در خود است". با
این همه، در چارچوب سرمایهداری هدف سرمایه قطعاً
پاسخ دادن به چنین تواناییها نیست، بلکه همانطور
که مارکس در کتاب "سرمایه" (سال 1977 ص 772) نوشت:
"وجود کارگر در پاسخ دادن به نیاز سرمایهدار و
افزایش ارزش سرمایه او معنی پیدا میکند و در
مقابل با وضعیتی قرار میگیرد که در آن ثروت
واقعی در خدمت بر آورد نیازهای رشد خود کارگر
است."
در جامعه اشتراكی مبتنی بر مالکیت عمومی بر ابزار
تولید که مارکس آنرا به تصویر کشیده است، رشد همه
جانبه مردم به"باروری مشترک و اجتماعی آنها که
ثروت اجتماعیشان راتشکیل میدهد، بستگی دارد." و
فعالیت بارآور مردم حاصل وحدت و همبستگی آنهاست.
پایه این وحدت و همبستگی بر پذیرش اختلافات گذاشته
شده است. بدین ترتیب است پیشفرض آن جماعت انسانی
است كه به مثابه مبناي تولید تلقی میشود و ویژگی
رابطه تولیدکنندگان همبسته این است که "آنها در
آگاهی کامل شکلهای بسیار متفاوت نیروی کار خویش
را به مثابه نیروی کار اجتماعی واحد" رشد و گسترش
میدهند. (سال 1977، ص 171). در نتیجه با کانونی
شدن انسان، افزايش باروری نه به هزینه کارگران
بلکه در خدمت رفع نیازهای گستردهتر و زمان فراغت
(انسانها) قرار میگیرد. این روند "با رشد هنری،
علمی و غیره افراد در زمان فراغتشان و به کمک
ابزاری که ابداع کردهاند برای همه آنها خوانایی
دارد." و "زمان رشد کامل فرد که به نوبه خود بر
نیروهای مولده کار به مثابه بزرگترین بخش آن اثر
میگذارد" فراهم می شود. همه جویبارهای دارایی
تعاونی فراوانتر جریان مییابد و ثمرات واقعی
جامعه تولیدکنندگان همبسته آزاد، انسانهایی هستند
که میتوانند توانمندیهای کامل خود را در
جامعهایی انسانی بسط و گسترش دهند.
فراوردههای سرمایه
اما چگونه ميتوان به این جامعه دست یافت؟ پارهای
افراد مشتاقانه منتظرند بحرانهای سرمایهداری
موجب شود که کارگران شکوهمندانه قیام کنند. این
افراد باید نوشته مارکس را با دقت بیشتری مطالعه
کنند. هیچ کس به اندازه مارکس به قدرت سرمایه و
سلطه آن بر کارگران آگاهی نداشت.
مارکس نیک دریافته بود که ماهیت مناسبات
کارمزدوری در چارچوب سرمایهداری بهخودی خود
کارگرانی به وجود میآورد که بر وابستگی خویش
به سرمایه واقفند. کارگر که "نیروی حلاقه خود
را به سرمایه تسلیم کرده است، همانند عیسو
که از حق ارشدیت خود (در خانواده) در ازاء یک
ظرف حلیم صرف نظر کرد، به سرمایه به مثابه
"موجودی بسیار پر رمز و راز مینگرد زیرا از
نظر او سرمایه سرچشمه هر نوع مولدیت است. همه
نیروهای مولده کار اجتماعی را ظاهراً میتوان
به سرمایه نسبت داد و نه به کار آنگونه که
میشناسیم، یعنی به مثابه نیرویی خودافزا." در
واقع همانگونه که مارکس توضیح داد، مربوط به
دانستن "بارآوري اجتماعی کار به صفات مادی
سرمایه چنان در ذهن مردم جای گرفته است که
مزایای ماشین، استفاده از علم، اختراع و غیره
ضرورتاً در این شکل بیگانه شده مفهوم دارد، به
طوری که همه اینها ویژگیهای سرمایه تلقی
میشود." (مارکس 1977 ص 1058). کارمزدوری
ویژگیهای خود را در پیوند با سرمايه تعريف
میكند زیرا ماهیت مناسبات کار مزدوری با
سرمایه در واقعیت چنین است. بنابراین تصادفی
نیست که سرمایه سرچشمه بارآوري اجتماعی جلوه
کند یا به عبارت ديگر گويا چنین است که رفاه
کارگر به سرمایه وابسته است. در چار چوب
مناسبات کار مزدوری و سرمایه، کارگر به سرمایه
محتاج است. فراگشت تولید سرمایهداری خود
بهخود طبقه کارگری را تولید و بازتولید
میکند که سرمایه به آن نیاز دارد، کارگرانی
که ضرورت وجودیشان را در پیوند با سرمایه
امری بدیهی میدانند." گسترش تولید سرمایهداری
طبقه کارگری به وجود میآورد که به لحاظ
تحصیل، سنت و عادت، الزامات این شیوه تولید را
همچون قوانین طبیعی بدیهی تلقی میکنند.
سازماندهی روند تولید سرمایهداری آنجا که
کاملا توسعه یافته است، هر گونه مقاومتی را در
هم ميشکند." (مارکس سال 1977، ص 899) هر
نوع مقاومتی را در هم میشکند. به فرض
قبول اظهار نظر مارکس مبنی بر اینکه "زیبایی
فوقالعاده سرمایهداری" در این است که
میتواند ارتش ذخیره کار را همواره به وجود
آورد و بدین ترتیب "وابستگی اجتماعی کارگر به
سرمایهدار را که امری اجتنابناپذیر است
تقویت کند." چگونه میتوانیم از رفتن به
فراسوی سرمایهداری صحبت کنیم؟ (مارکس 1927ص
935). از طرف دیگر، مارکس در خصوص سرمایهداری
پیشرفته اشاره می کند:«در جریان عادی امور،
کارگر را میتوان به قوانین طبیعی تولید
واگذاشت، یعنی ممکن است به وابستگیاش به
سرمایه که ریشه در شرایط تولید دارد و در
تداوم این شرایط تضمین میشود، اتکا داشت.»
(مارکس 1977، ص 899).
راهی فراسوی سرمایه
پس مارکس برای پر کردن شکاف عمیق بین کارگران که
از یک سو قانون سرمایه را عقل سلیم تصور میکنند و
از دیگر سو، جامعهای که در آن تولیدکنندگان
همبسته یکدیگر را اعضاء متفاوت یک اشتراکی کارگری
میدانند، چه پیشنهادی دارد؟ مارکس از سویی با
کارهای نظری خود تلاش کرد نشان دهد که سرمایه
دسترنج خود کارگران است که بر ضدشان مورد استفاده
قرار میگیرد. مارکس دقیقاً به خاطر رمز و راز
ذاتی سرمایه مصصم شد تا از سرمایه افسونزدایی کند
و نشان دهد که سرمایه نه منشاء مستقل بارآوري بلکه
حاصل استثمار است. مارکس باور کامل داشت که ضروری
است کارگران درک کنند که بارآوري اجتماعی حاصل کار
جمعی آنان و نه سرمایه است و اینرا باید ارج نهاد
و مارکس این وظیفه را آنقدر با اهمیت میدانست تا
آنجا که گفته است «سلامتی، سعادت و خانوادهام»
را در دستیابی به این هدف فدا میکنم. با این همه
مارکس علاوه بر کار نظری خود "در انجمن بینالمللی
کارگران" نیز چهره اصلی محسوب میشد.
این انجمن تشکیلاتی بود که در پی اتحاد بینالملل
کارگران در مبارزه علیه سرمایه فعال بود. جدایی
بین کارگران به نفع سرمایه است. مارکس در اشاره به
تضاد بین کارگران ایرلندی و انگلیسی گفت: "این
تضاد کلید حفظ قدرت طبقه سرمایهدار است و این
طبقه کاملاً به این امر واقف است". این دو عنصر –
به چالش طلبیدن سروری ایدئولوژیک سرمایه با افشای
ماهیت آن و تلاش در راه وحدت عمل كارگران علیه
سرمایه– اجزاء سازنده رهنمود مارکس برای فرا رفتن
از سرمایهداری است. او در نطق افتتاحیه
انترناسیونال گفت که کارگران ممکن است پر شمار
باشند ولی تنها زمانی میتوانند پیروز شوند که
"باهم متحد شوند و دانش راهنمای آنها باشد". فرض
مسلم همه اینها اين است كه كارگران درگیر مبارزه
باشند. مارکس پی برده بود که کارگران پنهان و
آشکار با سرمایه در جنگی بزرگ قرار دارند. کارگران
نه فقط در دفاع از خود در مقابل فشار سرمایه به
خاطر سود و به هزینه آنها، بلکه بخاطر " نیازخود
آنها به رشد و تکامل" است که ضرورتاً با سرمایه به
چالش بر میخيزند. بدین ترتیب، تلاش کارگران جهت
رفع نیازهای اجتماعی خود به کالا، آنها را به
مبارزه برای افزایش دستمزد سوق میدهد و درونمایه
مبارزات آنها بر سر طول و مدت کار روزانه را
برخورداري از وقت و انرژی برای خود تشکیل میدهد.
اما نظر به قدرت سرمایه به طور کلی، یعنی قدرتی که
متکی بر مالکیت بر محصولات کار است، جنگ نامنظم
(چریکی) گروههای کارگران متحد در اتحادیهها به
لحاظ پیروزی دارای محدودیت ذاتی است.
بنابراین است که مارکس بر ضرورت اتحاد بیشتر
کارگران به مثابه یک طبقه تاکید دارد. او اعلان
کرد که "قانون ده ساعت کار را در نظر بگیرید،
قانونی که نتیجه موفقیت سترگ اقدام کارگران بود.
این اقدام برای "اقتصاد سیاسی طبقه کارگر" یک
پیروزی بود. یکی از مواردی بود که کارگران برای
محدود کردن روز کار متقاعد شدند که باید "فکرشان
را یک کاسه کنند و به مثابه یک طبقه تصویب یک
قانون را تحميل نمايند." (مارکس 1977 ص 416).
مارکس اظهار داشت که"بدین ترتیب آنجا که کارگران
برای فشار به حکومت سازمان مییابند، طبقه کارگر
پشتیبان قدرت دولتی نیست، سهل است، طبقه کارگر
قدرت دولتي را که بر ضد او عمل میکند در خدمت خود
متحول میسازد". مارکس گفت که کارگران، در واقع،
جز این طریق نمیتوانند در محدود کردن روز کار
توفیقی حاصل کنند: "همین ضرورت اقدام سیاسی عمومی
است که موید این استدلال است که سرمایه در اقدام
اقتصادی صرف دست بالا را دارد.
بنابراین، نتیجه اینست که کارگران باید متشکل
شوند و برای سروری سیاسی مبارزه کنند. پیام
انترناسیونال چنین بود:"بنابراین فتح قدرت سیاسی
به وظیفه اصلی طبقات کارگر تبدیل میشود". و این
پیام مارکس و انگلس بود که پیوسته در "مانیفست
کمونیست" بر آن تاکید میکردند:" نخستین گام در
انقلاب کارگری به منظور ارتقاء پرولتاریا به طبقه
حاکمه دستیابی به دموکراسی است".
اما پس از آن چه باید کرد؟ "مانیفست" خواهان
"مداخلات استبدادي در حق مالکیت" است و با
اقداماتی آنرا پیش می برد "که به لحاظ اقتصادی
ناکافی و نامعقول به نظر میرسند، اما درجریان
جنبش از چارچوب خود فراتر میروند". در عین حال که
اقدامات اولیه دامنهدار نیست (فهرست اقدامات ملی
کردن صنعت خصوصی را در بر نمیگیرد) ولی هدف روشن
است: "پرولتاریا از سروری سیاسی خود استفاده خواهد
کرد تا تمامی سرمایه را گام به گام از چنگ
بورژوازی بیرون کشد، همه ابزار تولید رادر اختیار
دولت یعنی پرولتاریای متشکل به مثابه طبقه حاکم
متمرکز کند و کل نیروهای مولده را به سرعت هر چه
تمامتر افزایش دهد." حلقه اصلی در اینجا "گام به
گام" است . همانگونه که انگلس در نسخه دوم
مانیفست (" اصول کمونیسم") اشاره کرد: "الغاء
مالکیت خصوصی به یکباره"، به همان اندازه غیر ممکن
است که افزایش نیروهای مولده به یکباره غیرممکن
است، انقلاب پرولتاریا " جامعه موجود را فقط گام
به گام متحول خواهد ساخت".
بنابراین، تصویری که از بررسی"مانیفست" حاصل
میشود، شامل دورهای طولانی است که طی آن دولت
کارگری جامعه کمونیستی را پایهریزی میکند. دولت
در این جامعه در خدمت محدودکردن امکاناتی است که
روابط مالکیت سرمایهداری را باز تولید میکند، در
عین حال دولت شرایط برآمد مالکیت دولتی را تقویت
میکند و مفهوم واضح آن اینست که این روند خود
تقویتکننده خویش خواهد بود. هر گامی به جلو
همواره به گام بعدی منتهی میشود و "پرولتاریا در
مییابد که باید همواره فراتر رود". این، درعین
حال، روندی است که ادامه خواهد یافت تا نیروهای
مولده به قدر کافی رشد کنند به طوریکه زمینهي
محو بقایای مناسبات اجتماعی قدیم فراهم شود. این
حاكمیت سیاسی (یا "دیکتاتوری") پرولتاریا در
چارچوب سرمایهداری وجود خواهد داشت و پیروزیش
پیششرط رفتن به فراسوي سرمایهداری است.
این تصویری جالب از رشد سازمند جامعه جدید است. با
این همه، دو مساله در پیوند با این سناریو وجود
دارد که یکی به سرمایه و دیگری به کارمزدوری مربوط
میشود. همانگونه که اشاره شد، این روند مداخلات
مستبدانه در سرمایه مسیر تدریجی است. اما همانگونه
که اسکار لانگه استدلال کرد (لانگه 1938 ص ص
129-121) روش تدریجی به مثابه یک استراتژی به
واکنش سرمایه به مداخلات مستبدانه بی توجه است.
اگر سرمایهداران پیشاپیش بدانند که برنامه دولت
کارگری "بیرون کشیدن گام به گام همه سرمایه از چنگ
بورژوازی است"، در آن صورت واکنش آنها قابل
پیشبینی است و آن اینست که دیگر سرمایهگذاری نمی
کنند. پیآمد این امر بحران است.
واکنش سرمایه به "مداخلات مستبدانه" (و حتی
مداخلات ناچیزتر) اعتصاب است که امروز باتوجه به
سهولت گردش سرمایه در جهان سرمایهداری مدرن
میتواند بسیار سریعتر از زمانی باشد که مارکس
پیش بینی میکرد. وقتی سرمایهدار دست به اعتصاب
میزند دولت کارگری دو راه در پيش دارد یا تسلیم
یا دخالت.
لانگه (ص 139) چنین اظهار نظر میکند که بدین
ترتیب اگر یک دولت سوسیالیستی بخواهد وظیفهای پیش
از مديريت یک اقتصاد سرمایهداری به عهده داشته
باشد، تنها راهحلي که یک اقتصاددان میتواند
توصیه کند عبارتست از" سیاست شهامت انقلابی".
بااین حال، در چنین وضعیتی با دغدغه جدیتری در
رابطه با سناریوی "مانیفست" روبهرو میشویم. وقتی
نظرات مارکس پیرامون سرمایه را بیاد میآوریم و
اینکه سرمایه کارگرانی را به وجود می آورد که "به
لحاظ تحصیل، سنت و عادت" نیازهای آنرا عقل سلیم
تلقی میکنند، چرا باید فرض کنیم که مبارزات
کارگران از سرمایه فراتر میرود؟
با وجودیکه مبارزات کارگران به خاطر دستمزد
بیشتر و کاهش مدت و شدت روز کار است، چرا تلاش
کارگران در کسب آنچه برای خود در چارچوب
سرمایهداری "عادلانه" میدانند را باید تلاشی
فراتر از محدوده سرمایهداری بدانیم؟ در حقیقت،
آنجا که کارگران میکوشند از دولت به مثابه "عامل
خود " در چارچوب سرمایهداری (حتی آنجا که در "
نبرد دموکراسی" پیروز شدهاند) استفاده کنند، چنان
دولتی مادام که کارگران سرمایه را مولد تلقی کنند،
مجبور خواهد بود شرایط توسعه سرمایهداری را فراهم
کند.
سخن كوتاه، مادام که کارگران الزامات سرمایهداری
را "قوانینی بدیهی و طبیعی" بدانند و به فعالیت در
محدوده مناسباتی ادامه دهند که بازتولید کار
مزدوری در آن مستلزم بازتولید سرمايه است، واکنش
به بحرانها خواه پیآمد نیروهای اقتصادی یا
مداخله در سرمایه باشد-"تسلیم" خواهد بود تا
پیشروی. در یک کلام، اینست تاریخ غمانگیز سوسیال
دموکراسی که هرگز دست از تقویت مناسبات
سرمایهداری بر نمیدارد. پس چگونه میتوانیم درک
"کتاب سرمایه" از "وابستگی اجتماعی کارگر به
سرمایه" و برنامه انقلابی "مانیفست" را با هم آشتی
دهیم؟
عمل انقلابی
بسیار اهمیت دارد که درک کنیم کتاب "سرمایه"
فقط پیرامون منطق سرمایه است. درونمایه این اثر
چنین است: بر ملا کردن ماهیت سرمایه و گرایشات آن.
در این اثر جابی برای زندگی، دگرگونی، تلاش، لذت،
مبارزه و رشد انسانی وجود ندارد. مردمی که با
فعالیت، خویشتن خود را میسازند و در جريان تولید
تحول مییابند، موضوع کتاب "سرمایه" نیستند. اما
آنها درونمایه درک مارکس از مسائل مربوط به
تغییر و دگرگونی را تشکیل میدهد. انسانها
موجوداتی هستند که با هدف عمل میکنند- عملشان
هویت آنهاست و زمانیکه به مبارزه دست ميزنند
خود را متحول میسازند.
این آن چیزی است که مارکس در پیوند با تز سوم
فوئرباخ "عمل انقلابی" مینامید- "انطباق دگرگونی
شرایط و فعالیت انسانی یا تغییر خویش" همانگونه
که مارکس بعداً اشاره میکند، پیام او به کارگران
این است که باید سالها مبارزه را تجربه کنند" نه
فقط به هدف دگرگونی جامعه بلکه همچنین برای
تغییر خویش". بیش از بیست سال پس از آن مارکس نوشت
که کارگران میدانند که باید مبارزات طولانی را در
جریان رشته روندهای تاریخی که شرایط و انسانها را
متحول سازند پشت سر گذراند. تنها در جريان حرکت
است که مردم می توانند خود را از " همه کثافات
اعصار برهانند و برای پایهگذاری دو باره جامعه
آمادگی داشته باشند".
بدین ترتیب، زمانیکه کارگران عموماً برای دستمزد
بیشتر یا علیه سرمایه در کارگاهها یا برای رفع
نیازهای اجتماعی خود مبارزه میکنند روندی را پشت
سر میگذارند که آنها را به انسانهایی با
برداشت جدید از خود یعنی فاعلینی که میتوانند
جهان را تغییر دهند، متحول میسازد. همین روند در
مورد مبارزه برای تبدیل دولت در خدمت کارگران نيز
صادق است. اینکار نه تنها ضروری است (زیرا سرمایه
در فعالیت صرف اقتصادی طرف قویتر است)، بلکه جزء
اساسی روندی است که کارگران طی آن از منافع محلی
خود فراتر میروند و به طبقه واحدی علیه سرمایه
تبدیل میشوند. بدین ترتیب، مثلاً مبارزه برای
وادار کردن دولت به افزایش سهمیه ارزشهای مصرفی
"لازم جهت رفع نیازهای عمومی چون مدرسه، خدمات
درمانی و غیره" هم تلاشی است برای تبدیل دولت در
خدمت سرمایه به میانجی کارگران (ماهر و غیرماهر،
با دستمزد و بدون دستمزد) و هم به متحدکننده آنان.
در این خصوص، مبارزه براي دولت جایگزین، در
روند تبدیل طبقه کارگر به طبقهای برای خود
مرحلهای اساسی به شمار ميرود، مرحلهای مهم در
روند رفتن به فراسوی سرمایهداری.
اما چگونه دولتی؟ مهم است بدانیم که مارکس از
کارگران آموخت و این آموزش چیزی نبود مگر در رابطه
با ویژگی دولتی که لازم بود در خدمت کارگران باشد.
مارکس به دنبال تجربه کمون پاریس نوشت، دولتی که
به ابتکار کارگران پاریس تاسیس شد، ثابت کرد که: "
طبقه کارگر نمیتواند صرفاً ماشین دولتی حاضر و
آماده را تصرف کند و آنرا در راه مقاصد خود هدایت
کند". ماهیت ویژه این دولت عبارت بود از"شکل
سیاسیای که طبقه کارگر سرانجام کشف کرد تا با آن
رهایی اقتصادی کار را سازمان دهد." (سرانجام کشف
کرد!) در یک کلام، کمون، شکلي از "دیکتاتوری
پرولتاریا" بود که در "مانیفست" توضیح داده شده
است – هدف آن عبارت بود از "استفاده از دولت به
مثابه اهرمی برای ریشهکنسازی پایههای اقتصادی
که طبقات و در نتیجه حاکمیت طبقاتی بر آن
پایهگذاری شده است. (مارکس و انگلس، 1971 ص ص 75
و 68 ) استدلال مارکس این بود که طبقه کارگر
نمیتواند از دولت کنونی استفاده کند زیرا این
دولت آلوده است – نهادهای آن شامل "تقسیم کار منظم
و هرمی" است و ماهیت "یک نیروی عمومی را دارد که
به هدف اسارت اجتماعی و موتور استبداد طبقاتی
سازمان یافته است". (صص 68 و 69) طبقه کارگر
طبقه کارگر چگونه میتواند از چنین دولتی- دولتی
که ماهیتش هرمی است و از بالا بر همه مسلط است –
در جهت اهداف خود استفاده کند؟ کارگران چنین دولتی
را کنترل نمیکنند بلکه دولتی است که مظهر کنترل
بر کارگران است و ماهیت "یک نیروی عام برای اسارت
اجتماعی" را در خود دارد. به همین دلیل است که
مارکس تاکید میکند که "کمون، انقلابی بود علیه
خود دولت، انقلابی بود در این سقط جنین ماورای
طبیعی جامعه، به دستگیری زندگی اجتماعی مردم برای
مردم".
"کمون پاریس، انقلابی بود که در آن جامعه قدرت
دولتی را به مثابه نیروی فعال خود در اختیار
میگیرد و نه نیرویی که آنرا کنترل و به انقیاد
میکشد و این تودههای مردمند که چنین میکنند و
نیروی خود را شکل میبخشند به جای نیروی
سازمانیافتهای که آنها را سرکوب میکند- این
نیرو شکل سیاسی رهایی اجتماعی آنهاست". (ص ص
153-152)
پس با این حساب شکل ویژه حاکمیتی که سرانجام کشف
شد چه بود؟ بی تردید كمون دولت غیر متمرکزی بود از
اعضاء شوراهای کارگران روزمزد که هر آن قابل عزل و
در برابر دستورات موکلین خود متعهد بود. در هر
ناحیه مجمع نمايندگانی امور عمومی را اداره
میکردند و این مجامع، نمایندگانی را به هدف ایجاد
دولت مرکزی انتخاب میکردند. مارکس گفت: "همه
فرانسه در کمونهای خودکُنشی و خودحکومتی سازمان
داده میشدند". (صص 156-155) این به معنی نابودی
دولت به مثابه قدرتی بر فراز جامعه بود.
"کارکردهای قانونی آن را میبایست از قدرتی که
برخود جامعه سروری میکرد سلب كند و به عاملین
مسئول جامعه واگذار کند".
دولت متمرکز جای خود را به "خودحکومتی
تولیدکنندگان" میسپارد (صص 73- 72). آری مارکس
به شک و تردیدهای باکونین هم پاسخ داد (در
یادداشتهایی بر اثر باکونین تحت عنوان "دولت و
آنارشی") : همه اعضا جامعه در واقعیت اعضا دولت
میشوند، "زیرا امور با خودحکومتی شهرستان آغاز
میشود".
مختصر اینکه، مارکس به این درک رسید که نمیتوان
به شکل دولت به مثابه عامل کارگران بیتفاوت بود.
شکل و محتوای دولت را نمیتوان از یکدیگر جدا کرد.
تنها تا آنجا که دولت "از ارگان فرادست جامعه به
ارگان کاملاً فرو دست آن" تبدیل شود، تولیدکنندگان
خودگردان میتوانند شرايط خود را تغییر دهند.
همانطور که مارکس هم میدانست این شکل جدید دولت
به مبارزه طبقاتی نقطه پایان نمیگذارد. در
حقیقت، این شکل از دولت، تولیدکنندگان را در
مجامع و شوراهای "خودکُنش و خودگردان" گرد میآورد
و آنها را فرا میخواند تا همه موانعی را که
سرمایه بر سر راهشان میگذارد، پشت سرگذارند. حاصل
این مبارزه یک جمع واحد کارگری است که آگاهیاش
همواره افزایش مییابد و دیگر به سرمایه وابسته
نیست و دولتی آنرا یاری میدهد که "دولت توده
مردمی است که نیروی خود را شکل بخشیده است و دیگر
نیروی متشکل سرکوبگر آن نیست".
وقتی آن بخش از سرمایهداری که در کتاب " سرمایه "
بررسی نشده است را در نظر نگیریم میتوانیم برنامه
انقلابی "مانیفست" را با تحلیل مارکس از منطق
سرمایه آشتی دهیم. آنچه مارکس در کتاب "سرمایه"
نشانداده این است که شرط ضروری بازتولید سرمایه
عبارت است از بازتولید کارگر به مثابه کارگز مزد-
کار. شرط "گزیرناپذیر" وجود سرمایه احساس وابستگی
کارگر به سرمایه است و تمایل ذاتی سرمایه این است
که این وابستگی را تولید کند. از دیگر سو، در جانب
کارگران منطق بدیلی را شاهدیم که ریشه در نیاز
کارگران به رشد و تکامل خویش دارد که از شرط
ضروری وجود سرمایه فراتر میرود. حتی آغاز سریعتر
بحرانها که پیآمد تحرک سرمایه است، فقط روند فرا
رفتن از سرمایه را کوتاه میکند. در این سناریو هر
گامی در مبارزه علیه سرمایه مناسبات اجتماعی
تولیدکنندگان را عمق بخشیده، آنها را به جمعی
تبدیل میکند که هر چه بیشتر به وابستگیشان به
یکدیگر به مثابه اعضاء یک تن واحد پی میبرند.
همین پیکر واحد است که با کار در دولت خود و
"بیرون کشیدن گام به گام همه سرمایه از چنگ
بورزوازی" زمینه "جامعه تعاونی را فراهم میآورد
جامعهای که بر مالکیت عمومی بر وسائل تولید پایه
گذاشته شده است .
جهان بهتری ممکن است
اماسناریوی دوم سناریوی كه کارگران است ناگزیر
نیست و مارکس هم این را میدانست. به همین دلیل
بود که مارکس در سال 1853 اصرار بر این داشت که
"کشمکش دائمی بین کارفرما و کارگر وسیله ضروری
بالا نگهداشتن روحیه طبقات زحمتکش است و
نمیگذارد شور و شوق خود را از دست بدهند، بی فکر
شوند و به ابزار کم و بیش شکم سیر تولید تبدیل
شوند". در حقیقت طبقات کارگر بدون اعتصاب و مبارزه
دائمی به تودههای دل شکسته، سست اندیش، فرسوده و
نامقاوم تبدیل میشوند". به همین دلیل بود که
مارکس به طرز آشتیناپذیری به نقد همه کسانی
پرداخت که مبارزه طبقاتی را تضعیف میکردند یا با
بسیج کارگران مخالف بودند و میخواستند به "عصیان
پرولتری" پایان دهند. مارکس در سال 1879 علیه سه
نفر ازین دست نویسندگان چنین نوشت:
"چهل سال است که ما بر مبارزه طبقاتی به مثابه
نیروی محرکه بلاواسطه تاریخ و به خصوص مبارزه
طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا به مثابه اهرم
بزرگ انقلاب اجتماعی مدرن تاکید کردهایم،
بنابراین برای ما همکاری با کسانیکه میخواهند
این مبارزه طبقاتی را از جنبش حذف کنند غیرممکن
است".
اگر پیروزی کارگران را پیشاپیش در کتاب مقدس بشارت
دادهاند چرا چنین مسائلی باید مطرح شوند؟ و اگر
همه این امور به ناگریز اتفاق میافتادند مارکس
چرا باید "سلامتی، سعادت و خانواده" خود را برای
نوشتن جلد اول"سرمایه " قربانی کند؟
از زمان نوشتن کتاب "سرمایه" است که ما بسیار
روشنتر درک میکنیم كه پیروزی حتمي نيست. عناصری
که دغدغه خیال مارکس را فراهم آورده بود از پیش هم
قویتر خودنمایی میکنند: رازآمیزی ماهیت سرمایه
و جدایی و رقابت کارگران در سطح بینالمللی. قضایا
ازین هم فراتر رفته است . کارگران شکست دولتهای
سوسیال دموکرات (که با بسیج کارگران مخالفت
کردهاند و جنبشهای آنان را از نفس انداختهاند و
آنها را به سرمایه تسلیم کردهاند) و سوسیالیسم
واقعاً موجود (رویداد سوسیالیستی غیرواقعی که
مشخصهاش سلسله مراتب قدرت هرمی از بالا بوده
است) را به ثبت رساندهاند. جای تعجب نیست که
اعلام اینکه« بدیلی وجود ندارد» چنان بازتاب پُر
سر و صدایی داشته است.
روشن است که یک عنصر اساسی رهنمود مارکس برای رفتن
به فراسوي سرمایهداری یعنی اساسی بودن عمل هدفمند
انقلابی، دست کم، هیچ جا به قوت و استواری کتاب
"سرمایه " نوشته نشده است. اگر به این جزء اساسی
تئوری مارکس توجه شایسته شده بود، با شکلهای دولت
سوسیال دموکرات و سوسیالیسم واقعاً موجود به مثابه
ساختارهایی که مانع خودپروری تولیدکنندگان میشد،
مخالفت گستردهتری در کار بود . به هر رو، با در
نظر گرفتن آن تجارب (که اکنون بخشی از خاطره جمعی
کارگران را تشکیل میدهد) جنبه خودپروری انسان به
همت فعالیتش باید جایگاه درست خود را بازیابد.
نکته دیگری را نیز باید اضافه کنم. هر چند مارکس
باور داشت که کارگران عناصر جامعه جدید را با
مبارزات خويش بسط و گسترش م دهند، اما علاقه
نداشت برای آشپزهای آینده رهنمود بنویسد. مارکس
زمانی در این باره مینوشت که تصورات آرمان شهری
متداول بود. اکنون پس از تجربه سوسیالیسم واقعاً
موجود قرن گذشته وظیفه سیاسی مطلقاً ضروری این
است که نشان دهیم چرا سوسیالیسم واقعاً موجود با
تصور مارکس از سوسیالیسم خوانایی نداشت. با در نظر
گرفتن اینکه همه جا گفته میشود که "سوسیالیسم
عملی نیست". (و معمولاً جمله " ایده بسیار زیبایی
است ولی..." را پیش از آن می آورند) لازم است مشخص
کرد که مسائلی که با سوسیالیسم یکسان گرفته شده
مخصوص سوسیالیسم واقعاً موجود است، و باید عملي
بودن یک تصویر جایگزین آن نشان داده شود.
(فقط اینکه گفته شود آن چه بود، سوسیالیسم نبود
چندان قانع کننده نیست). بنابراین، تصویر جامعه
تولیدکنندگان همبسته باید بخشی از این رهنمود
باشد. اما این رهنمود برای آشپزهای آینده نیست
بلکه برای آشپزهای امروزه است.
مختصر اینکه پيروزي ناگزیر نیست، سوسياليسم يك
امکان است. افشای سرمایه به مثابه حاصل کار خود
کارگران که بر ضدشان به کار گرفته میشود، فعالیت
برای اتحاد در مبارزه، تاکید بر اساسی بودن عمل
هدفمند انقلابی، خودپروری جمعی کارگران و به دست
دادن تصویر از یک بدیل عملی. همه اینها اجزاء
اصلیای هستند که نشان میدهند "دنیای بهتری ممکن
است". هم اکنون آن را بنا کنید.
منابع
1- "در باره تئوری اقتصادی سوسیالیسم" اثر اسکار
لانگه (1938) انتشارات بنیامین ای لی پین کت،
نيویورک، مک گرا هیل سال 1964 .
2- " محدودیت سوسیالیستی، یک گزارش عبرتانگیز"
نوشتهي ام. ای. لبووتيز (1991) در مجله سوسیالیست
رجیستر: رژیمهای كمونیست: پیامدهای بعدی" .
3- " فراسوی سرمایه: اقتصاد سیاسی مارکس در باره
طبقه کارگر" اثر ام. ای. لبووتيز. نیویورک،
مطبوعات مارتین .
4- "کورنای و پیشگام وجه تولید" در مجله اقتصادی
کمبریج، شماره 24، ص ص 377 تا 392 .
5- " گروندریسه " اثر کارل مارکس ( 1973)، نیویورک
، کتابفروشی ونیتچ.
6- " سرمایه " اثر کارل مارکس، جلد اول، نیویورک.
7- "درباره کمون پاریس" اثر کارل مارکس و فردریک
انگلس ،1971 مسکو، انتشارات پروگرس.
تصمیم
گرفتم در این فصل نقل قولهای زیادی را
مستقیم از مارکس بیاورم و خواننده را به
دنبال منابع نفرستم بلکه نقطه نظر مارکس
را به زبانی قانعکنندهتر و مرتبطتر از
زبان خودم انتقال دهم. بیشتر نقل قولها
از جلد اول "سرمایه" و یادداشتهایی است
که بین سالهای 58-1857 تحت عنوان
"گروندریسه " نوشته شده (مارکس 1973). به
جز جاهای دیگر، این نقل قولها ( دقیقا)
در اثر لبوويتز (1992) آمده است و
به صورت کامل در پالگیر یومک میلان خواهد
آمد.
= عیسو پسر اسحق نبی و برادر توأمان
یعقوب است. در انجیل آمده است که ربکا قبل
از تولد عیسو اعلان کرد که پسر مسّن ترش
به پسر جوانتر خدمت خواهد کرد. این قضیه
در آنزمان غیر معمول بود چون مسّترش
فرزند وارث ثروت و قدرت پدر میشد. عیسو
اول متولد شد ولی وقتی برادر توامان او
زاده شد پاشنه پای برادرش را در دست گرفت.
این را نشانه آن گرفتند که یعقوب
میخواسته اولین فرزند باشد. یعقوب بعدها
خود را وارث پدر میداند و با دادن یک ظرف
حلیم به عیسو این وراثت را طلب میکند.
-
لبووتيز (1992) این موضوع را بررسی میکند
و بر جنبه دیگر سرمایهداری - جنبه
کارگران - متمرکز میشود.
نمونههایی
از تلاشهایم دراین خصوص را میتوانید در
نوشتههای من بخوانید (سال 1999، سال
2000) این موضوع در عین حال موضوع کتابی
در دست تهیه است تحت عنوان : "پژوهشی در
تکوین کمونیسم: اقتصاد سوسیالیستی و وجه
پیشرو تولید".
|