ماركس: درباره
جامعه سوسياليستي
حدود تاريخي قانون ارزش
نويسنده:
رومن رازدالسكي
برگردان: ايرج آذرين
1-
ماركس‚ درباره تكامل فرديت بشر تحت
نظام سرمايهداري
قول مشهوري است كه بنيانگذاران
ماركسيسم هرگونه «تصويرپردازي از آينده« را، تا
آنجا كه به ايجاد سيستمهاي سوسياليستي ساخته و
پرداخته، ناشي از «اصول ازلي
–
ابدي عدالت» و «قوانين تحولناپذير طبيعت بشري»
دلالت داشت، مردود ميشمردند. چنين سيستمهائي هر
چند در آن دورههائي كه براي اولين بار مطرح شدند
لازم و موجه بودند، اما به مجرد اينكه جنبش روبه
رشد كارگري در تفسير ماترياليستي تاريخ، توسط
ماركس و انگلس ارائه شد، پايهاي علمي يافت، به
مانعي بر سر راه آن مبدل شدند. اين پايه علمي بر
دكترينهاي سوسياليستهاي تخيلي به مراتب برتري
داشت، و بايد مسئله درك از آينده سوسياليستي را به
شيوهاي از بيخ و بن متفاوت طرح ميكرد. سوسياليسم
ديگر نه به عنوان يك آرمان صرف، بلكه به منزله
مرحلهاي ضروري در تكامل بشريت، اوج واقعي تمامي
تاريخ گذشته نطفههاي مشهود اين شكل اجتماعي جديد
ميتوانست در تاريخ و در گرايشات تكاملي آن جستجو
و يافت شود. اين البته بدان معنا نيست كه ماركس و
انگلس هيچ دركي از سامان اقتصادي و اجتماعي
سوسياليسم نداشتند (نظري كه اپورتونيستها اغلب به
آنها نسبت ميدهند.) ، و يا خيلي ساده مطلب را
يكسره به نوادگان ما واگذاردند، چنانكه گوئي
خصلت علمي تئوريهايشان اصلاً در همين است.
برعكس، چنين مفاهيمي در دستگاه تئوريك ماركس نقشي
بارز و برجسته داشتند. بررسي آثار اصلي
بنيانگذاران ماركسيسم اين ادعا را به طور
قانعكنندهاي نشان ميدهد. به عنوان نمونه،
كاپيتال ماركس را در نظر بگيريد، كه هم در پي
بررسي ساختار دروني و قوانين حركت شيوه توليد
سرمايهداريست و هم در پي ارائه اثبات و
ضرورت «تحول عظيمي» كه بايد امحاي «از خود
بيگانگي » بشر يعني چيزي را به همراه آورد كه
بشريت از طريق آن «حاكم واقعي و آگاه طبيعت و
اجتماع خويش» خواهد شد (انگلس). بدين ترتيب ما در
كاپيتال، و ديگر آثار تداركاتي آن ، مدام به
مباحث و اشاراتي بر ميخوريم كه سر و كارشان با
مسائل يك جامعه سوسياليستي است، مباحث و اشاراتي
كه بهخصوص وجوه اشتراك و افتراق ماركس با
تئوريهاي سوسياليستهاي تخيلي را روشن ميكنند.
اين مباحث ماحصل ضروري متد
ديالكتيكي و ماترياليستي ماركساند. اين متدي است
كه ميخواهد هر پديده اجتماعي را در سير شدن، وجود
و مرگش دريابد. و بدين ترتيب اين متد هم ما را به
«شيوههاي توليد تاريخي قديم» (1) توجه ميدهد و
هم به نقاطي چشم دارد كه «در آن الغاي شكل كنوني
مناسبات توليد علائمي از شدن خود بروز ميدهد
–
{يعني} پرتوي از آينده است. همانگونه كه، از
يكسو، مراحل ماقبل بورژوائي {اكنون} به منزله
مراحلي صرفاً تاريخي، يعني پيش شرطهاي
ملغي ، نمايان ميشوند، اوضاع معاصر توليد نيز به
همين ترتيب دستاندركار الغاي خود و لذا ايجاد
پيششرطهاي تاريخي براي حالت جديدي از جامعه
مينمايند.» (2)
مطالعه ديالكتيكي
–
ماترياليستي شيوه توليد سرمايهداري بدين ترتيب
مستقيماً به مقابله اين شيوه توليد از يك سو با
شكلبنديهاي اجتماعي ماقبل سرمايهداري، و از سوي
ديگر با سامان اجتماعي سوسياليستي كه جايگزين آن
ميگردد منجر ميشود. «مبادله خصوصيِ تمامي
محصولات كار، تمامي فعاليتها و تمامي ثروت، نه
تنها با توزيع مبتني بر فرادستي و فرودستي طبيعي
يا سياسي افراد نسبت به يكديگر…
(صرف نظر از خصلت اين فرادستي و فرودستي ،
پدرسالارانه، باستاني، يا فئودالي) بلكه با
مبادله آزاد در ميان افرادي كه بر مبناي تملك و
كنترل اشتراكيِ وسائل توليد مجتمعاند نيز در تضاد
است.» (3) از اينجا تقسيم كل تاريخ بشر به سه
مرحله
–
در شكل يك تثليث ديالكتيكي
–
نتيجه ميشود: «مناسبات وابستگي شخصي (كه در آغاز
به تمامي خودانگيختهاند) نخستين اشكال
اجتماعياند، كه در آنها ظرفيت توليدي بشر تنها
تا حد مختصري آن هم در نقاط پراكنده رشد مي
يابد. استقلال شخصيِ مبتني بر وابستگيهاي
شيئياي دومين شكل {اجتماعي} بزرگ است، كه در
آن نظامي از متابوليسم عمومي اجتماعي ، نظامي از
مناسبات همگاني از نيازهاي همهجانبه و ظرفيتهاي
عموميت يافته ، براي نخستين بار شكل ميگيرد.
فرديت آزاد، مبتني بر رشد عموميت يافته افراد و
سيادت ايشان بر قدرت توليد اشتراكي و اجتماعيشان
به عنوان ثروت جمعي خود، مرحله سوم است. مرحله دوم
شرايط مرحله سوم را بوجود ميآورد.» (4)
بدين ترتيب تاريخ بشر بر حسب
پايهايترين حاصل نهائي آن ، يعني به عنوان يك
پروسه ضروري رشد و تكامل همه جانبه شخصيت انسان و
آزادي آن، مد نظر قرار ميگيرد. با اينحال، از
نظر ماركس مسئله آنقدرها بر سر نشان دادن ضرورت
اين پروسه نبود، (اين را پيش از آن فلسفه كلاسيك
آلمان دريافته بود) ، بلكه بر سر رهانيدن اين كشف
از توهمات ايدئولوژيك و متكي ساختن آن بر بنيان
مستحكم تاريخ واقعي، يعني تكامل مناسبات اجتماعي
توليد بود. و اين كار تنها با كمك روش ماترياليستي
ممكن بود.
در گروندريسه ميخوانيم: «وقتي به
مناسبات اجتماعياي كه يك نظام تكامل نيافته
مبادله، ارزش مبادله، و پولي {يعني مناسبات ماقبل
سرمايهداري} را تشكيل ميدهند مينگريم…
از همان ابتدا روشن است كه در چنين جامعهاي
افراد، هر چند روابطشان به ظاهر شخصيتر است،
تنها به عنوان افرادي محبوس در چارچوب تعريف معين،
به عنوان لرد فئودال و واسال، ارباب و رعيت، و
غيره، و يا به عنوان اعضاي يك رده و غيره،
بايكديگر رابطه مييابند. در چارچوب رابطه پولي،
در نظام مبادلهاي تكامل يافته (و اين ظاهر
دموكراتها را شيفته و فريفته ميكند) پيوندهاي
وابستگي فردي، پيوندهاي ناشي از تمايزات خوني،
تحصيلي، و غيره، در حقيقت ميدرند، ميگسلند…
و افراد مستقل به نظر ميرسند (5)…
، يعني آزادند با هم برخورد كنند و درچارچوب اين
آزادي به مبادله بپردازند، اما تنها در نظر كسي
اينگونه مينمايند كه آنان را منتزع از شرايط،
شرايط موجوديتشان كه اينان در چارچوب آن با
يكديگر ارتباط مييابند، مينگرد.
…
تعريف شده بودن افراد، كه در حالت قبل به صورت
محدود شدنِ شخصيِ يك فرد بوسيله فرد ديگر ظاهر
ميشود، در حالت دوم چنين مينمايد كه به محدود
شدن عيني فرد بوسيله مناسبات مستقل از او، و
خودبسنده تكامل يافته است. از آنجا كه فردِ واحد
توانائي دفع تعريف شخصي خود را ندارد، اما مناسبات
خارجي را به راحتي ميتواند مغلوب و مقهور خويش
سازد، در حالت دوم آزادتر به نظر ميرسد.
اما مطالعه دقيقتر اين مناسبات خارجي، اين شرايط،
نشان ميدهد كه براي افرادي كه طبقه و غيره، ممكن
نيست بر اين مناسبات به طور همگاني غلبه يابند،
مگر آنكه اين مناسبات را نابود كنند. يك فرد به
خصوص ممكن است تصادفا بتواند بر اين مناسبات سوار
شود، اما توده تحت حاكميت آن نميتوانند، چرا كه
صرف وجود اين مناسبات بيانگر، بندگي ضروري توده
افراد است. اين مناسبات خارجي ابدا به معناي الغاي
مناسبات وابستگي {شخصي} نيستند، بلكه عبارت از
مستحيل شدن اين مناسبات در شكلي عاماند، صرفا
ظهور شكل دقيقتر و پيچيدهترِ بنيان عام
مناسبات وابستگي شخصياند.» 6
در گروندريسه، در يادداشتي
حاشيهاي بر بررسي «قدرت عيني پول» ، چنين
ميخوانيم: «گفتهاند و شايد بگويند كه زيبائي و
عظمت آن {روابط شيئي و از خود بيگانه انسانها با
يكديگر، كه پول مظهر آن است} دقيقاً در همين
است: در اين پيوند متقابل خودروئيده، در اين
متابوليسم مادي و فكري كه از علم و اراده افراد
مستقل ، و خود مسبوق به استقلال و بيتفاوتي آنان
نسبت به يكديگر است. و اين پيوند عيني، به يقين،
برنداشتن هيچ پيوندي، يا بر پيوندي صرفا محلي و
مبتني بر علقههاي خوني، و يا مبتني بر مناسبات
بدوي، طبيعي يا آقا
–
نوكري ، ارجح است. اين نيز به همان اندازه يقين
است كه افراد نميتوانند بر پيوندهاي متقابل
اجتماعي خود، كه مخلوق خودشان نيست، سيادت يابند.
7 اما اين تصور كه اين پيوند عيني صرف يك
مشخصه خودروئيده و طبيعي افراد و ذاتي آنها است و
از فطرت آنها (در مقابل علم و اراده آگاهانشان)
جدائيناپذير ، تصوري بس بيمايه است
…
اين پيوند، محصول آنها است. يك محصول تاريخي است.
متعلق به مرحله خاصي از تكامل آنهاست. خصلت
بيگانه و مستقل اين پيوند كه اكنون در مقابل افراد
قرار ميگيرد تنها اثبات آن است كه اينان هنوز
دستاندركار خلق شرايط زندگي اجتماعي خويشاند، و
هنوز زيستن اجتماعي را ، بر مبناي اين شرايط آغاز
نكردهاند. اين پيوند افرادي است در چارچوب
مناسبات توليدي خاص و محدود». هر چند: «در مراحل
متقدم تكامل به نظر ميرسد كه فردِ واحد رشدي
پرمايهتر يافته است، چه او هنوز روابط {خارجي}
خويش را در حد كمال ساخته و پرداخته نكرده، يا {به
عبارت ديگر} آنها را به صورت قواي اجتماعي مستقل
و مناسباتي در تقابل با خويش علم نكرده است. حسرت
بازگشت به آن پرمايگي اوليه همانقدر مضحك است كه
اعتقاد به آنكه با {رسيدن به } اين بيمايهگي
كامل، كه وصف مشخصه «عصر جديد» 8 است، تاريخ به
نقطه ايست خود رسيده.9 ديدگاه بورژوائي هرگز از حد
اين تضاد ميان خود و اين ديدگاه رمانتيك فراتر
نرفته است، و لذا اين يك به عنوان آشتي تز مشروع
آن او را تا پايان مباركش همراهي خواهد كرد.»10
ايراد اصلي مفهوم بوژوائي آزادي
اكنون بدين ترتيب روشن است: شيوه برخور غير تاريخي
حاميانش كه تكامل فرديت را، كه مختصه يك دوران خاص
و يك شيوه توليد خاص است، امري مطلق ميكنند و
آنرا با تحقق «آزادي و بس»
(freedom tout court)
خلط ميكنند. (درست مانند كسي كه معتقد به مذهب
خاصي است و آنرا يگانه مذهب ،و همه مذاهب
غير آن را مذاهب كاذب ميشمارد». 11 )
اينان خيلي ساده نميتوانند بفهمند كه آزادي
بورژوائي تجسم«آزادي عليالعموم» نيست، سهل است،
يك محصول بسيار مشخص شيوه توليد سرمايهداريست، و
لذا از تمامي محدوديتهاي آن سهم ميبرد. زيرا
افراد بشر، كه از محدوديتهاي پيشين رهائي
يافتهاند مناسبات توليدشان يعني نيروي كور رقابت
و {بخت و} تصادف است، كه در رگ و پي ايشان رسوخ
يافته.12 آنان اكنون از جهتي آزادي بيشتر و از
جهتي ديگر آزادي كمتري دارند.
اين طرز تفكر غير تاريخي در نحوه
برخورد اقتصاددانان بورژوا (و ايدئولوگهاي بورژوا
بهطور كلي) به روشنترين وجه منعكس است. ماركس
ميگويد هر چند رقابت «تاريخ الغاي عضويت اجباري
در گيلدها ،(Guild)
)
جامعه صنعتگران در اوان پيدايش سرمايهداري است
كه اهل هر حرفه را ملزم به قيد معيني در پذيرش
كار، يا حفظ اسرار حرفهاي ميساخت
–م.
) مقررات حكومتي، تعرفههاي داخلي و امثال آن در
يك كشور
–
هم چنانكه لغو تحريمهاي اقتصادي، ممنوعيتها و
تعرفههاي حمايتي در سطح بازار جهاني
–
مينمايد» ، هرگز « از اين وجه صرفا نفيي
…
، اين وجه صرفا تاريخياش ، مورد بررسي قرار
نگرفته ،
…
و اين در عين حال به اين تلقي به مراتب پوچتر
انجاميده كه رقابت عبارت از برخورد انسانهاي
نامقيديست كه تنها چيزي كه محدودشان ميكند
منافعشان است، عبارت از جذب و دفع انسانهاي آزاد
نسبت به يكديگر است، و لذا عبارت از حالت وجودي
مطلق {يا غائي} فرديت آزاد در حوزه مصرف و مبادله
است.»
ماركس {در دنباله} اضافه ميكند:
«چيزي از اين نادرستتر نيست.» زيرا، اولا، «اگر
چه رقابت موانع مناسبات و شيوههاي توليدي پيشين
را منحل كرده، بايد قبل از هر چيز توجه داشت كه
چيزهائي كه در مقابل آن حكم مانع را داشتند حدود
ذاتي شيوههاي توليدي پيشين بودند، كه اين
شيوههاي توليدي در چارچوب آنها تحرك و تكامل
داشتند. اين حدود وقتي به صورت مانع درآمدندكه
نيروهاي توليدي و مناسبات تبادلي (relations
of intercourse
- مفهومي كلي كه متضمن هرگونه
مراوده انسانها با يكديگر، و از جمله مناسبات
توليد و مبادله ، است
-م)
آنقدر تكامل يافته بودند كه سرمايه عليالاطلاق
را قادر سازند به عنوان ركن مسلط توليد ابراز وجود
كند. حدودي كه رقابت از هم دريد عبارت از موانع
حركت، تكامل و تحققش بودند. به هيجوجه چنين نيست
كه رقابت بدينطريق كليه حدود ، يا كليه موانع را
ملغي كرد، بلكه تنها با حدودي چنين كرد كه با آن
در تناظر نبودند، مانعش بودند. 13
رقابت در محدوده حدود خود
–
هر قدر هم اين حدود از ديدگاهي رفيعتر مانع
بنمايد…
- احساس آزادي، و آزادي از موانع
–
يعني تنها به وسيله خود محدود شدن، تنها از جانب
شرايط حيات خويش محدود شدن
–
ميكند. دقيقا همانگونه كه صنعت گيلد ، در روزگار
رونق خويش، در قالب سازمان گيلد، كمال آزادي مورد
نيازش يعني مناسبات توليدي مناظر خود را مييافت.
بيجهت نيست كه اين مناسبات را وجود خارجي بخشيد،
و به عنوان شرايط ذاتي خويش
–
و لذا قطعا يه به عنوان موانع دست و پاگير
–
تكامل داد. وجه تاريخي نفي نظام گيلد و غيره
بوسيله سرمايه و از طريق رقابت آزاد گوياي چيزي
جز اين نيست كه سرمايه، پس از آنكه بوسيله شيوه
مراوده مقتضي و مناسبش به قدر كافي نيرو گرفت، آن
موانع تاريخي را كه در مسير حركت مقتضي و مناسبش
ايجاد اشكال و سد ميكردند از سر راه روبيد.»
معذالك، رقابت به هيچ وجه تنها
داراي اين وجه نفيي، تنها داراي اين جايگاه تاريخي
نيست، بلكه جوهرا عبارت از تحقق شيوه توليد
سرمايهداريست.14 بدين ترتيب اين گفته كه «در
چارچوب رقابت آزاد افراد ، در پي برآوردن نفع
خصوصي صرف خود، نفع مشترك يا در واقع عمومي
15 را تحقق ميبخشند» بيانگر چيزي جز يك توهم
نيست. چرا كه «رقابت آزاد افراد را آزاد نميكند،
بلكه در واقع سرمايه را آزاد ميكند. مادام كه
توليد مبتني بر سرمايه شكل ضروري، و لذا
مناسبترين شكل تكامل نيروي اجتماعي توليد است،
حركت افراد در چارچوب شريط ناب سرمايه آزادي آنها
جلوه ميكند، كه متعاقبا در بازنگريها و تأملات
مداوم {ايدئولوگهاي حامي آن } در باب موانع جارو
شده بوسيله رقابت آزاد، به همين عنوان ، {به عنوان
آزادي}، بيان جزمي نيز مييابد. 16 هم از اين رو
است «بيمايگي اين نظر كه رقابت آزاد عبارت از
تكامل غائي آزادي بشريت، و نفي رقابت آزاد = نفي
آزادي فردي و نفي توليد اجتماعي مبتني بر آزادي
فردي. رقابت آزاد چيزي جز تكامل آزادانه بر مبنائي
محدود
–
مبناي حاكميت سرمايه
–
نيست. اين نوع آزادي فردي بدين ترتيب در عين حال
كاملترين {نحو} به بند كشيده شدن فرديت است تحت
شرايط اجتماعياي كه شكل نيروهاي عيني، و حتي شكل
اشياء قدر قدرت را به خود ميگيرند. تحليل واقعيت
رقابت آزاد تنها پاسخ عقلاني به پيغمبران طبقه
متوسط است كه آنرا به عرش ميرسانند، يا به
سوسياليستها كه آنرا تف و لعنت ميكنند.» 17
در حقيقت «اظهار اينكه رقابت آزاد
= شكل غائي تكامل نيروهاي توليد و لذا آزادي
انسان، معنائي جز اين ندارد كه حاكميت طبقه متوسط
غايت تاريخ جهان است، فكري يقينا خوشايند براي
نوكيسهگان پريروز. 18
روشن است كه آن چه در اينجا
ميخوانيم صرفا ادامه همان افكاريست كه پيش از اين
در ايدئولوژي آلماني به آنها برخوردهايم
. يعني اين كه تكامل نيروهاي توليدي در سير تاريخ
بشر وضعي به وجود آورده كه در آن مناسبات وابستگي
فردي اوليه جاي خود را به مناسبات ساده عيني
{شيئياي} ، و پيوند اجتماعي محلي و ملي جاي خود
را به پيوندي جهاني داده است. ماركس و انگلس بيش
از اين در ايدئولوژي آلماني خصلت متناقض و
دو وجهي پيشرفت اجتماعي پيشين را متذكر شدهاند،
پيشرفتي كه از يك سو سبب پيدايش فردي اجتماعي، با
توانائي رشد بيشتر و با نيازهاي گسترده شد، اما از
سوي ديگر موجد وسيعترين «بيگانگي» و «پوچي» اين
فرد گرديد. و بالاخره ، {در همان كتاب} شاهد اين
بحث هستيم كه رهائي نوع بشر از قيد فئودالي و ساير
قيد، توسط سرمايه ، تنها يك آزادي ظاهري را بوجود
ميآورد، و آزادي كامل ، يعني «رشد بديع و آزادانه
افراد» تنها در كمونيسم واقعيت مييابد. در
ايدوئولوژي آلماني ميخوانيم: «در عالم تصور،
افراد در تحت سلطه بورژوازي آزادتر از پيش به نظر
ميرسند، زيرا شرايط حياتشان امري تصادفي { ، در
تقابل با شرايط از پيش تعريف شده سابق،} به نظر
ميرسد، ولي البته در واقعيت كمتر آزادند، چرا كه
بيشتر {از سابق} دستخوش تعدي اشياءاند.» دقيقا
همين حق برخورداري بدون مزاحمت
–
در چارچوب مشروط معيني
–
از بخت و تصادف است {كه} تاكنون آزادي فردي نام
گرفته.» 19 اين مفهوم در گروندريسه شرح و بسط
بيشتر مييابد، منتهي اينجا بديل آن، يعني وجه
اثباتي رقابت
–
پيشرفت واقعي و بالفعلي كه «آزادي ظاهري بورژوائي»
به وجود آورد
–
با وضوح و تاكيد بسيار بيشتري بيان ميشود.
اين را ميتوان از پاراگرافي كه در
آن ماركس به «جهان كودكانه باستان» در تقابل با
جهان نوين سرمايهداري ميپردازد ، به بهترين نحو
دريافت. ماركس در آنجا ميگويد: « آيا در جهان
باستان هرگز به تفحصي ار اين باب كه كدام شكل
مالكيت و غيره مولدترين شكل است، بيشترين ثروت را
توليد ميكند، بر نميخوريم؟ {در پاسخ بايد گفت كه
در آنجا،} هر چند كاتو ميتواند به تفحص
در اين مسئله بپردازد كه كدام شيوه كاشت در يك
مزرعه بيشترين محصول را به دست ميدهد، و
بروتوس حتي ميتواند پولش را با بهترين نرخ
بهره وام دهد، اما ثروت به صورت هدف توليد ظاهر
نميشود، بلكه مسئله همواره اين است كه كدام كشل
دارائي بهترين شهروندان را به وجود
ميآورد.» در جهان نوين وضع به كلي غير از اين
است. در اين جهان «ثروت در تمامي اشكال آن به صورت
چيزي ظاهر ميشود
–
خواه اين چيز شيئي باشد يا رابطهاي كه به وساطت
آن شيئي ، تحقق مييابد
–
چيزي كه نسبت به فرد خارجي و تصادفي {يا عَرَضي}
است. پس ديدگاه قديم، كه در آن بشر صرفنظر از
خصلت محدود ملي، مذهبي، سياسياش
–
به عنوان هدف توليد مد نظر است در قياس با جهان
نوين، كه در آن توليد هدف انسان، و ثروت هدف توليد
مينمايد، بسيار متعالي به نظر ميرسد. اما ايا
ثروت در حقيقت، يعني وقتي شكل محدود بورژوائي آن
برگرفته شود، چيزي جز عموميت يافتن نيازهاي فردي،
ظرفيتها، لذتها ، نيروهاي مولده، و غيره، است كه
از طريق مبادله همه جانبه ايجاد گرديده؟ چيزي جز
غايت تكامل چيرگي بشر بر نيروهاي طبيعي است، اعم
از آنچه طبيعت خوانده ميشود و طبيعت خود بشر؟
چيزي جز فعال شدن تام وتمام استعدادهاي خلاق اوست
بدون وجود هيچ پيششرطي (مگر تكامل تاريخي پيشين)
كه اين كليتِ تكامل، يعني تكامل كليه قواي بشري
عليالعموم را به هدفي در خود، و نه هدفي كه با
ملاكي از پيش معين سنجيده شود، بدل
ميكند؟ چيزي جز حالتي است كه در آن انسان ديگر
خود را در يك شكل خاص بازتوليد نميكند بلكه همه
جانبه بودن خود را توليد ميكند؟ و ميكوشد در حد
چيزي شده باقي نماند، بلكه در حركتِ مطلقِ شدن
باشد؟ در اقتصاد بورژوائي
–
و در دوراني از توليد كه اقتصاد بورژوائي با آن در
تناظر است
–
اين تحقق كامل محتواي بشري به صورت يك تخليه كامل،
اين عينيت يافتن همه جانبه به صورت بيگانگي مطلق ،
20 و اين بدور افكندن هر گونه هدف محدود و
يكجانبه بصورت قربان شدن بشر به عنوان هدفي در
خود در پاي هدفي يكسره خارجي، در ميآيد. به همين
دليل است كه جهان كودكانه باستان از جهتي
متعادلتر مينمايد. و از جهت ديگر، در تمامي
قضايائي كه در آنها اشكال و صور بسته
ومحدوديتهاي حي و حاضر جستجو ميشوند واقعا
متعاليتر است. {جهان باستان} رضايت خاطر است از
يك ديدگاه محدود، حال آنكه عصر نوين هيچ رضايت
خاصري به دست نميدهد، و يا، هر جا كه به نظر
ميرسد از خود رضايت خاطر دارد، مبتدل
است.» 21
تضاد ميان نقد ماركسيستي و نقد
رمانتيكي سرمايهداري در اين جا با وضوح خاصي بيان
شده است، ماركس رمانتيكهار را نه تنها به خاطر
«اشكهاي احساساتيشان»22، يا بدين خاطر كه آنان
براي عوامفريب «كيسه گدائي پرولتاريا را پيشاپيش
صفوف خود به عنوان پرچم حركت ميدادند» در حاليكه
در همان حال «مهر و نشان كهن فئودالي» را در پشت
خويش پنهان ساخته بودند،23 مورد حمله قرار
نميداد. بسيار بيشتر از اينها آنان را به خاطر
ناتوانشان از درك «سير تاريخ نوين» - يعني ضرورت
داشتن و مترقي بودن تاريخي نظام اجتماعي بورژوائي
كه مورد انتقاد ايشان بود
–
و در عوض محدود ساختن خويش به رد اخلاقي آن ،
نكوهش ميكرد. هيچ كس منكر آن نيست كه حاكميت
سرمايه مبتني بر بيرحمانهترين شكل مكيدن كار
اضافه، مبتني بر استثمار و ستم بر توده مردم است.
در اين زمينه سرمايهداري يقينا «بر تمامي
تظامهاي توليدي پيشين
–
كه مبتني بر كار مستقيما اجباري بودند
–
از لحاظ انرژي، حد و مرزنشناسي و كارآئي
بيرحمانهاش، پيشي ميگيرد.» 24 اما تنها سرمايه
«ترقي تاريخي را در خدمت ثروت به بند كشيده
است»،25 تنها شكل سرمايهدارانه توليد است كه «به
شيوه استثمار دورانسازي بدل ميگردد كه در سير
تكامل تاريخياش، و از طريق سازماندهي پروسه كار و
پيشرفت عظيم تكنيك، تمامي ساختار اقتصادي جامعه را
چنان متحول ميسازد كه بر تمامي ادوار پيشين سايه
ميگسترد.»26
بدين ترتيب توليد سرمايهدارانه به
اعتبار خصلت تعميم يا بندهاش، و كشش شديدش به
ايجاد تحول مستمر در نيروهاي مادي توليد، با تمامي
شيوههاي توليد سابق از بيخ و بن تفاوت دارد. اگر
مراحل ما قبل از سرمايهداري توليد به دليل
تكنيكهاي بدوي و تكاملنايافته شان قادر نبودند
كار را بيشتر از حد لازم براي معاش بلافصل {يعني
قوت لايموت} افزايش دهند پس «وجه عظيم تاريخي
سرمايه» عبارت از اين واقعيت است كه سرمايه
«كار اضافه توليد ميكند، اضافه (در گروندريسه
بهجاي «اضافه»
(surplus)
دوم، «زائد»
(superfluous)
) از لحاظ ارزش مصرف صرف، از لحاظ قوت لايموت»،
27 و سرمايه اين كار را از طريق رشد دادن بيسابقه
، از يك سو، نيروهاي اجتماعي توليد و از سوي ديگر
، نيازها و ظرفيتهاي بشري براي كار، به انجام
ميرساند.
در قطعهاي به ويژه چشمگير و خيره
كننده در گروندريسه ميخوانيم: «پايان كار تاريخي
سرمايه هنگامي فرا ميرسد كه، از يك سو، نيازها به
چنان درجهاي از رشد رسيده باشند كه كار اضافه
فراتر و بيشتر از ضرورت، خود بدل به نياز عامي
برخاسته از خودِ نيازهاي فردي شده باشد، و از سوي
ديگر، انضباط شديدي كه سرمايه بر نسلهاي پياپي
تحميل ميكند سختكوشي كلي را به خصلت كلي بشر نوع
جديد بدل ساخته باشد، 28 و ، بالاخره، هنگاميكه
نيروهاي توليدي كار، كه سرمايه آنها را با جنون
نامحدودش براي ثروت بيامان شلاق ميزند و به جلو
ميراند، و رشد آن شرايطي كه اين جنون نامحدودش
براي ثروت بيامان شلاق ميزند و به جلو ميرساند،
و رشد آن شرايطي كه اين جنون در آن قابل تحقق است،
به مرحلهاي از شكوفائي رسيده باشند كه {اولا}
داشتن و حفظ ثروت عمومي مستلزم زمان كار كمتري از
سود كل جامعه باشد، و {ثانيا} رابطه جامعه كار
كنندگان با بازتوليد متزايد آن {آن جامعه}، يعني
با بازتوليد پيوسته فراوانتر و فراوانتر آن ، به
صورت رابطهاي علمي درآمده ، و لذا انسان از انجام
كاري كه يك شيئي {ماشين} ميتواند به جاي او انجام
دهد، فراغت يافته باشد.
…
كشش بيوقفه سرمايه به سوي شكل عام ثروت كار را به
فرا سوي حدود نيازمندي خُرد طبيعتش ميراند، و
بدينسان عناصر مادي لازم براي تكامل فرديتي غني
را به وجود ميآورد كه در توليد و در مصرفش به يك
سان همه جانبه و جامع است، و بنابراين كارش نيز
ديگجر صورت كار ندارد بلكه صورت شكفتگي كامل نفس
فعاليت را دارد، 29 شكفتگياي كه در آن ضرورت
طبيعي در شكل بلاواسطهاش از ميان رفته است، چرا
كه نيازي تا ريخي خلق شده، جاي نيازي طبيعي را
گرفته است . به اين دليل است كه سرمايه مولد
است، يعني رابطهاي حتمي و ضروري براي
تكامل نيروهاي مولده اجتماعي است. سرمايه به
اين عنوان تنها هنگامي ساقط ميشود كه تكامل خودِ
اين نيروهاي مولده به موانع خويش در وجود خود
سرمايه برميخورد.» 30
به عبارت ديگر، در حاليكه كليه
شيوههاي توليد پيشين ناگزير بايد به پيشرفت بسيار
كند نيروهاي مولده، 31 و يا حتي ركود آنها طي
دورههاي طولاني، رضايت ميدادند، سرمايه نقطه
آغاز حركتش را «با نابود سازي مداوم مفروضات موجود
خود به عنوان پيش شرط بازتوليدش قرار ميدهد
…
سرمايه با وجود محدوديت ماهوياش ، در جهت رشد
جهانشمول نيروهاي مولده تلاش ميكند، 32 و لذا
پيش شرط شيوه توليد جديدي ميگردد كه بر تكامل
نيروهاي مولده به منظور بازتوليد و با حداكثر بسط
وضعيتي معين مبتني نيست ، بلكه شيوه توليدي است
كه در آن رشد آزادانه، نامفيد، پيشرونده و
جهانشمول نيروهاي توليدي خود پيش شرط {وجود}
جامعه و لذا باز توليدش را تشكيل ميدهد، شيوه
توليدي كه در آن پيشتر رفتن از نقطه عزيمت تنها
پيش شرط موجود است.» 33 تنها بر اين بنيان جديد
است كه «عموميت يافتن {جهانشمول شدن} فرديت
…
نه عموميت يافتني آرماني يا خيالي، بلكه عموميت
يافتن مناسبات واقعي و آرماني او، و لذا ايضا درك
تاريخ خود به مثابه يك پروسه و بازشناخت
طبيعت (كه شامل نيروي عملكننده بر طبيعت نيز هست)
به عنوان پيكر واقعي خويش» براي فرد امكانپذير
ميگردد.34
1-
نقش
ماشين به عنوان پيش شرط جامعه سوسياليستي
ماركس درگروندريسه چنين ميگويد: «
اگر نتوانيم آن شرايط مادي توليد و مناسبات مبادله
مناظر آن را كه لازمه جامعه بيطبقهاند در جامعه
كنوني پنهان بيابيم همه تلاشهايمان براي
فروپاشيدن آن خوشنيتي دون كيشوتوار خواهد بود»
35 پس آن شرايط مادي توليد كه گذار به جامعه
بيطبقه را ممكن و ضروري ميسازند كدامند؟ پاسخ را
بايد بدواً در تحليل ماركس از نقش ماشين يافت، كه
نشان ميدهد، از يكسو، چگونه تكامل سيستمهاي
ماشينهاي اتوماتيك فرد كارگر را به سطح نوعي
ابزار، به صرفا آني (آن=moment
لحظه وجودي). در اصطلاح ماركس (هگل) منظور يك جنبه
از پديده در حال انكشاف و حركت است
–
م.) از آنات پروسه كار، تنزل ميدهد، اما ايضا، از
سوي ديگر، چگونه خود همين تكامل همزمان پيش
شرطهاي كاهش ميزان صرف انرژي بشري در پروسه توليد
را به يك ميزان حداقل به وجود ميآورد. و ديگر
آنكه اين پروسه مجال جايگزين شدن كارگر يك وجهي
امرو با افراد رشد يافته و همه جانبه را كه
برايشان «كاركردهاي (function،فونكسيون)
اجتماعي مختلف، در حكم اشكال معادل فعاليتاند»
فراهم ميآورد. اينها همه را ميتوان در جلد اول
كاپيتال و در گروندريسه يافت. يا اين وصف،
گروندريسه حاوي مباحثي پيرامون نقش ماشين است كه
در كاپيتال وجود ندارد. صلابت اين مباحث، عليرغم
اين واقعيت كه متجاوز از صد سال پيش نوشته
شدهاند، هنوز احساسي از هيجان و احترام در انسان
برميانگيزند و شماري از برجستهترين تصاويري را
كه تخيل بشري تاكنون بدان دست يافته است عرضه
ميدارند.
ماركس مينويسد: « مبادله كار زنده
با كار تعين يافته (objectified
–
تعين يافته = به صورت عين (شئ مادي درآمده، شيئيت
يافته.) - يعني بيان شدن كار اجتماعي در شكل تضاد
سرمايه و كارِ مزدي
–
تكامل غائي رابطه ارزش و توليدِ مبتني بر
ارزش است. پيش شرط آن {پيش شرط مبادله كار زنده و
كار تعيين يافته} اين است و اين ميماند: توده
زمان كار بلافصل، يعني كميت كار به خدمت گرفته
شده، به منزله عامل تعيين كننده در توليد ثروت.
اما به درجهاي كه صنعت بزرگ توسعه مييابد، ايجاد
ثروت واقعي به زمان كار و كميت كار به خدمت گرفته
شده كمتر بستگي دارد تا به توان ميانجي
{ماشين}هائي كه در طول زمان كار به حركت درآورده
ميشوند، {ماشينهائي} كه تاثير نيرومندشان
…
هيچ گونه تناسبي با زمان كار بلافصلي كه صرف
توليدشان شده ندارند، بلكه بيشتر به وضع كلي علم
و پيشرفت تكنولوژي، با كاربرد علم در توليد، بستگي
دارد
…
چنانكه صنعت بزرگ آشكار ميكند، ثروت واقعي خود
را بيشتر در عدم تناسبي رعبانگيز ميان زمان كار
صرف شده و محصول آن ، و ايضا در عدم توازني كيفي
ميان كار
–
كه اينك به تجريدي محض تقليل يافته
–
و قدرت آن پروسه توليدياي كه كاربر آن نظارت
يافته ، متجلي ميكند. كار ديگر چندان يك جزء منظم
و دروني پروسه توليد رابطه مييابد…
كارگر ديگر چندان يك چيز طبيعي تغيير شكل داده شده
را {به عنوان ابزار} حلقه واسط ميان خود و عين
{يعني موضوع كار} قرار نميدهد، بلكه پروسهاي
طبيعي را كه به صورت پروسهاي صنعتي درآمده ، به
عنوان واسطه ميان خود و طبيعت غيرآلي قرار ميدهد،
و بر آن مسلط ميشود. كارگر به جاي آنكه بازيگر
اصلي پروسه توليد باشد اكنون در كنار و حاشيه آن
ميايستد. در اين تغيير و تبديل { يعني در پروسه
توليد با استفاده از ماشين آلات} آنچه به عنوان
سنگ بناي عظيم توليد و ثروت ظاهر ميگردد، نه كار
بلافصلي است كه او خود انجام ميدهد و نه زماني
است كه صرف كار ميكند، بلكه، به يمن حضورش {حضور
كارگر در پروسه توليد} به منزله يك پيكر اجتماعي،
{سنگ بناي عظيم ثروت اينك} به خدمت گرفتن (appropriation)
{ازآن خود كردن} قدرت توليدي عام خود {ازسوي
كارگر} است، به خدمت گرفتن فهم طبيعت، و سيادتش بر
طبيعت
–
در يك كلام تكامل فرد اجتماعي است كه به منزله
سنگبناي توليد و ثروت ظاهر ميگردد. سرقت زمان
كار غير {زمان كار ديگري} كه پايه و اساس ثروت
كنوني است، در قياس با پايه و اساس جديد، كه
صنعت بزرگ خود خالق آن است، زيربناي محقر
رقتانگيزي مينمايد. به مجرد اينكه كار در شكل
بلافصلش ديگر سرچشمه ثروت نبود، زمان كار نيز ديگر
ميزان سنجش آن نبوده، و لذا ارزش مبادله {ديگر
ميزان سنجش }ارزش مصرف {نبايد باشد}. كار
اضافه توده {انسانها} ديگر به عنوان شرط
رشد ثروت عام وجود نداشته، همانگونه كه
نا-كار(non
labour
، در ادامه همين متن همچنين معادلnot-labour
آمده است.) عدهاي قليل
ديگر به عنوان شرط رشد قواي عام
دماغي بشر وجود ندارد. بدين ترتيب، توليد مبتني بر
ارزش مبادله در هم ميشكند، و پروسه توليد ماديِ
مستقيم ، از شكل كنوني حاجت و تضادش عاري ميگردد.
رشد آزادانه فرديتها ، و بنابراين كاهش زمان كار
لازم نه به منظور استخراج كار اضافه، بلكه كاهش
عمومي كار لازم جامعه به حداقل، كه آنگاه متناظر
است با رشد هنري، علمي و غيره افراد در زمان آزاد
شده و با وسائطي كه براي همگي آنان خلق شده.» 36
در بخش ديگري از گروندريسه
ميخوانيم: « به
وجود آمدن مقدار زيادي وقت زياده
جدا از زمان كار لازم براي جامعه عموما و هر عضو
آن (يعني
مجال
رشد نيروهاي مولده كامل افراد ، و لذا ايضا جامعه)
–
به وجود آمدن اين زمان نا
–
كار در مرحله سرمايه {داري}، همچنانكه در مراحل
پيشين، حكم وقت نا
–
كاري، وقت آزاد ، براي عدهاي قليل را دارد. آنچه
سرمايه به اين امر ميافزايد اين است كه زمان كار
اضافه توده {انسانها} را با استفاد از كليه طرق
هنري و علمي افزايش ميدهد، چرا كه ثروتش مستقيما
عبارت از تملك زمان كار اضافه است، چرا كه ارزش
بلاواسطه هدف آن است نه ارزش مصرف.
سرمايه بدين ترتيب عليرغم خود وسيله فراهم آمدن
وقت زياده اجتماعي قرار ميگيرد، تا زمان كار كل
جامعه را به حداقلي رو به نزول كاهش دهد و
بدينطريق وقت همه را براي رشد خود آزاد سازد. اما
گرايشش همواره {ايناست كه} از يكسو، وقت
زياده بهوجود آورد، و از سوي ديگر آنرا به كار
اضافه تبديل كند. اگر امر نخست {افزايش زمان
كار با استفاده از كليه طرق هنري و علمي} را بيش
از اندازه خوب انجام دهد، پس دچار اضافه توليد
خواهد شد، و آنگاه در كار لازم وقفه ايجاد
ميگردد، چه {در آن صورت} سرمايه نخواهد توانست
ذرهاي كار اضافه متحقق كند. 37 هر چه اين
تناقض رشد بيشتري مييابد آشكارتر ميشود كه رشد
نيروهاي توليدي ديگر نميتواند در گرو تملك كار
غير باقي بماند، بلكه توده كارگران خود بايد كار
اضافه خويش را تملك كنند. همين كه چنين شود
–
و وقتي چنين شود وقت زياده ديگر موجوديت
متضادي نخواهد داشت- آنگاه از يكسو زمان كار
لازم بر حسب نيازهاي فردش اجتماعي سنجيده خواهد شد
و، از سوي ديگر، تكامل قدرت توليد اجتماعي چندان
سرعت خواهد گرفت كه ، هر چند توليد اينك به عنوان
ثروت همگاني محسوب ميگردد. وقت زياده براي
همگان افزايش خواهد يافت چرا كه ثروت واقعي چيزي
جز قدرت توليدي رشد يافته همه افراد نيست. ميزان
مقياس ثروت آنگاه ديگر، به هيچ وجه، زمان كار
نخواهد بود، بلكه وقت زياده خواهد بود. زمان كار
به عنوان ميزان سنجش ارزش ثروت مبتني بر
فقر را، و وقت زيادهاي كه به علت و در تضاد با
زمان كار اضافه موجوديت مييابد را با خود
دارد، با تمام وقت فرد را زمان كار قرار دادن، خود
او را به كارگر صرف تنزل دادن، و در كار مستحيلش
كردن {را با خود دارد}.» 38
چنين است كه تحليل ماركس از
تغييرات تاريخياي كه ماشين در پروسه توليد
سرمايهداري به وجود ميآورد. و امروزه، در دوراني
كه شاهد انقلاب صنعتي جديدي هستيم، تاكيد بر معنا
و اهميت بشارت دهنده اين درك وسيعاً پويا و اساسا
خوشبينانه ضروري به نظر نميرسد. چرا كه روياهاي
اين انقلابي آلمان منزوي در تبعيد خويش در لندن به
سال 1858 ، اكنون براي نخستين بار، به قلمرو آنچه
فورا ممكن است گام نهاده است. امروزه براي نخستين
بار در تاريخ، به يمن رشد تكنولوژي مدرن، پيش
شرطهاي نابودي قطعي و كامل« سرقت زمان كار غير»
عمل بهوجود آمده است، و به علاوه ، دوره كنوني
نخستين دورهايست كه در آن رشد نيروهاي مولده
ميتواند تا بدانجا پيش رود كه، در حقيقت، در
آيندهاي نه چندان دور ثروت اجتماعي نه با زمان
كار بلكه با وقت زياده سنجيده شود. در حاليكه
سابقا كليه روشهاي افزايش باروري كار بشري در
بوته عمل سرمايهدارانه ثابت ميكردند كه در عين
حال روشهائي براي افزايش تحقير، فرودستي و
شخصيتزدائياند، امروزه رشد تكنولوژي به جائي
رسيده است كه كارگران سرانجام ميتوانند از «نيش
كژدم مصائبشان»، از شكنجه خط توليد، از كار سريع
و يكنواختِ ريز شده رهائي يابند، و به جاي آنكه
ضمائم پروسه توليد باشند ناظر و آقاي واقعي آن
گردند. شرايط گذار به جامعه سوسياليستي تاكنون هيچ
گاه چنين مهيا نبوده ، سوسياليسم هرگز به حد امرو
واجب يا از نظر اقتصادي ممكن نبوده است! انسان به
ياد اين ايراد پيشپا افتاده بورژوائي ميافتد كه
سوسياليسم زير بار ضرورت انجام كارهاي سخت و
ناخوشايند، كه هر كس ميكوشد به دوش ديگري
بياندازد ، از پا در خواهد آمد.39
ايرادي اين چنين ، كه بر طبيعت
انسان بورژواي عادي مبتني است، امروز در برابر و
در قياس با رشد بيسابقه نيروهاي مولده خندهآور
مينمايد! طبيعي است تا وقتي آب بايد با سطل به
خانهها حمل ميشد شايد تنها عده قليلي سعي
نميكردند اين مشقت را به دوش ديگري بياندازند،
اما لولهكشي آب حرفه آبكشي را به حرفهاي زائد
بدل ساخت، اكنون روشن است كه رشد تكنولوژي ما را
در جهت اوضاعي ميبرد كه در آن تقسيمِ كار فلج
كننده سابق و مشقات همراهش از ميان ميرود و به
جاي آن، كار ميتواند به عنوان فعاليت آزادانه
قواي فكري و جسمي مطرح شود. در اين جا ميتوان از
قياس طنزآلود تروتسكي ياد كرد40 : همانطور كه
براي مهمانان ساكن يك هتل خوب با ناهار مفصل
احمقانه است كه بر سر كره، نان و شكر جارو جنجال
كنند، در جامعه نوين نيز استثمار فرد از فرد ، «
سرقت زمان كار غير» بيمعنا و از نظر اقتصادي
بيحاصل خواهد بود تا فرا رسيدن آن زمان ساختمان
يك جامعه واقعا بي طبقه، واقعا سوسياليستي، تضمين
قطعي نخواهد داشت.
2-
اضمحلال
قانون ارزش در سوسياليسم
وآنگاه اين نه خود كار عليالعموم
بلكه كار اضافه تودهها به نفع و تحت اوامر اقليت
است كه از ميان خواهد رفت. ماركس تأكيد دارد كه
اين از آنرو است كه «كار شرط جاودانه و حكم طبيعت
براي موجوديت بشر، و مستقل از هر شكل آن موجوديت
است، يا بهتر بگوئيم وجه اشتراك تمامي اشكال
جامعهاي است كه بشر در آن زندگي ميكند،» 41
و به عرق پيشانيات كار خواهي
كرد.1 اين نفرين خداي يهود بر آدم بود.42 كار براي
آدام اسميت نيز چنين حالتي دارد، نفرين است. از
نظر او، بيتحركي، حالت شايسته، و معادل، آزادي، و
خوشي، است. گويا اين فكر از ذهن او بسيار دور است
كه فرد، در حالت نرمال سلامت، قدرت، فعاليت،
مهارت، چُستي،43 به مقدار نرمالي كار، و رفع
بيتحركي نيز احتياج دارد. درست است، كار ميزان
سنجش خود را از خارج از خود ميگيرد، از هدفي كه
بايد حاصل شود، و موانعي كه در اين راه بايد از
پيش پا برداشته شوند. اما اسميت كمترين تصوري از
اين ندارد كه اين از پيش پا برداشتنِ موانع
فينفسه فعاليت آزاديبخشي است
–
به علاوه اهداف خارجي، ظاهر اضطرارهاي صرفا طبيعي
و خارجي را از دست ميدهند و حكم اهدافي را پيدا
ميكنند كه شخص براي خود قائل ميشود
–
و بنابراين اين عمل او براي تحقيق بخشيدن به خود،
براي عينيت بخشيدن به ذهن ، و لذا آزادي واقعي،
چيزي نيست جز كار كردن.44 البته در اين مورد حق با
اوست كه كار در اشكال تاريخياش ، يعني كار بردگي،
كار رعيتي، و كار مزدي، هميشه صورتي بيزار كننده،
هميشه صورت كار تحميلي خارجي داشته
است، و نا
–كار
، در مقابل ، صورت ،آزادي و خوشي » .
ماركس ادامه ميدهد: « اين در دو
سطح صادق است: در مورد اين كار تناقضآميز، 45 و
در رابطه با آن ، در مورد كاري كه هنوز شرايط عيني
و ذهنياش را
…
كه در آن بدل به كار جذاب ، بدل به تحقق
استعدادهاي فرد ، ميشود
–
كه به هيچ وجه، آنچنان كه فوريه
(Fourier)
با خامي نوجوانانه تصور ميكند، به معناي آن نيست
كه بدل به تفريح صرف، سرگرمي صرف ميشود
-
خلق نكرده است. كار كردنِ واقعا آزادانه، مثلا
آهنگسازي ، در عين حال جديترين كار است،
فشردهترين شكل زور ورزي {ذهني} است. » 46
ماركس بعداً به تصور فوريه
ميپردازد: «كار نميتواند آنچنان كه فوريه خوش
دارد به صورت بازي درآيد
…
وقت آزاد
-
كه هم وقت بطالت است و هم وقت فعاليت عاليتر
-
طبعا دارنده خود را به فاعلي(subject)
متفاوت بدل ميسازد، و آنگاه او به صورت اين فاعل
متفاوت وارد پروسه بلافصل توليد ميگردد. اين
پروسه آنگاه هم حكم تربيت را مييابد
-
از لحاظ بشري كه در حال شدن است، و هم در عين حال
حكم پراتيك، علم تجربي، علم ماديتآفرين و
تعينبخش را-از
لحاظ بشري كه شده است، و دانش انباشته جامعه در
سرش موجود است. » 47
بدين ترتيب فعاليت مولد بشري، كار،
در جامعه سوسياليستي نيز از اهميت تعيين كنندهاي
برخوردار است. اما طبعاً تغييرات كيفي و كمي شديدي
مييابد! از لحاظ كيفي آنچه كار در جامعه
سوسياليستي را از كار در شكل سرمايهدارانهاش
–
كه اسميت آنرا با چنان دقتي «فدا كردن آزادي و
خوشي» وصف كرده است
–متمايز
ميكند، اين واقعيت است كه ، اولا ، كارگر بدل به
هدايت كننده آگاه پروسه توليد ميشود، و كارش بيش
از پيش محدود به نظارت ساده بر ماشينها و
نيروهاي طبيعي دخيل در پروسه توليد ميگردد، و
ثانيا
–
به دليل خصلت اشتراكي بلاواسطه اجتماعياش
–
محصولش ديگر به شكل يك چيز بيگانه و مسلط در مقابل
كارگر قرار نميگيرد.48 كار به اين ترتيب در
سوسياليسم، يعني زمانيكه از نكبت گذشته رهائي
يافته باشد خصلت بيزار كننده كار تحميلي را از دست
ميدهد و بدل به «كار جذاب» به مفهوم مورد نظر
فوريه و اون ميگردد. 49 اين تحول كلي كار ، از
نظر كمي خود را در كاهشي اساسي در مدت كار، و
متعاقب آن در پيدايش و گسترش وقت زياده، وقت آزاد،
متجلي خواهد ساخت. چرا كه هر چند جامعه سوسياليستي
قادر نخواهد بود از «كار اضافه» به كلي دست شويد،
50 به يمن بسط نيروهاي مولدهاش در موقعيتي خواهد
بود كه مقدار كار افرادِ اعضاء جامعه را به حداقل
كاهش دهد. با تحقق اين امر نه تنها تقسيم كار
سنتي، با تقسيم و جدائياي كه به عنوان كارگران
«يدي» و «فكري» در ميان مردم پديد ميآورد، به
كناري روبيده خواهد شد بلكه تمايز ميان وقت كار و
وقت آزاد نيز خصلت تضادآميز خود را از دست
ميدهد، چه وقت كار و وقت آزاد رو به تشابه خواهند
گذارد ، و مكمل يك ديگر خواهند شد.51
البته لازم است كه كار، با وجود
آنكه متحول شده و به حداقل كاهش يافته، در ميان
شاخههاي مختلف توليد و ميان افراد، و به نسبت
سطوح مطلوب توليد، توزيع گردد، اين امر مستلزم
ادازهگيري و سنجش يگانه است. « بر پايه توليد
اشتراكي ، تعيين {اندازهگيري} و تخصيص زمان البته
همچنان اساسي ميماند. هر چند جامعه براي توليد
گندم، دام، و غيره به زمان كمتري نياز داشته باشد،
زمان بيشتري براي توليدات ديگر ، مادي يا فكري،
نصيبش خواهد شد، درست همانطور كه در مورد يك فرد
نيز تنوع {چندگانگي} رشدش، تفريح و فعاليتاش،
بستگي به صرفهجوئي وقت {مقتصد بودن در وقت} دارد.
اقتصادِ وقت، آن چيزي است كه نهايتا تمامي اقتصاد
خود را در آن تلخيص ميكند. جامعه نيز همچنين
ميبايد وقت خود را به طور صحيح و هدفمند تقسيم
كند تا به توليد مكفي و درخور تمامي نيازهايش دست
يابد، 52 درست همانطور كه فرد نيز ميبايد وقت
خود را به طور صحيح تقسيم كند تا بتواند به سطوح
متناسبي از دانش دست يابد، و يا بتواند انتظارات
متنوعي را كه از فعاليتهايش دارد برآورده سازد.
بدينسان ، اقتصاد وقت، 53 همراه با توزيع
برنامهريزي شده زمان كار ميان شاخههاي مختلف
توليد، نخستين قانون اقتصادي بر پايه توليد
اشتراكي باقي خواهد ماند. اما اين با سنجش ارزش
مبادله (كار يا محصولات) به وسيله زمان كار از
اساس متفاوت است.» 54
با اين مقدمات اكنون به مسالهاي
ميرسيم كه به كرات مطرح شده است، مساله عملكرد
قانون ارزش در سوسياليسم. اين جزئي از دانش عمومي
است ( يا در آن زمان بود) كه ارزش براي
بنيانگذاران ماركسيسم مقوله اقتصادياي به حساب
ميآيد كه «بيانگر گستردهترين بندگي
توليدكنندگان نسبت به توليدات خود آنها است»
(انگلس، آنتي دورينگ). بنابراين روشن است كه آنها
به هيچ وجه نميتوانند عملكرد قانون ارزش را به
جامعه سوسياليستي (يا كمونيستي) بسط داده باشند.
برعكس ، هرگونه تلاشي براي جاودانه ساختنِ مفهوم
ارزش همواره به عنوان يك اتوپي خرده بورژوائي با
مخالفت آنها مواجه بوده است: «آنجا كه كار
اشتراكي است، مناسباتي كه انسانها در توليد
اجتماعيشان با يكديگر دارند خود را به صورت
«ارزشِ» آن «چيزها» متجلي نميسازند.» 55 «نفس اين
ضرورت كه محصولات يا فعاليتهاي افراد نخست بايد
به ارزش مبادله، به پول، تبديل
شوند، دو چيز را اثبات ميكند: 1 ) اينكه افراد
اكنون تنها براي جامعه و در جامعه توليد ميكنند،
2) اينكه توليد بلاواسطه اجتماعي نيست، «زاده
جمعيت» (جمعيت معادل
association
، و به معناي «جمع بودن» آمده است.) كه كار را در
درون خود توزيع ميكند، نيست. » 56 بدين ترتيب در
جامعهاي كه كالا توليد ميكند« كار تنها از طريق
مبادله عام ميگردد.
…
و ساطت « ميان كارهاي خصوصي افراد» از طريق مبادله
محصولات، از طريق ارزش مبادله، و از طريق پول
انجام ميگيرد، اينها همه تجليات يك رابطه
واحداند. » در مقابل، در سوسياليسم، «كارفرد از
ابتدا به مثابه كار اجتماعي است…
بنابر اين او محصولي خاص براي مبادله ندارد. محصول
او يك ارزش مبادله نيست محصول را نيازي نيست تا
ابتدا به شكلي خاص درآيد تا براي فرد خصلتي عام
بيابد. به جاي تقسيم كار ، تقسيم كاري از آن قبيل
كه در نتيجه مبادله ارزش مبادلهها الزاما به وجود
ميآيد، سازماندهي كار به وجود ميآيد،
سازماندهياي كه نتيجهاش مشاركت فرد در مصرف
اشتراكي خواهد بود. » 57 در نتيجه ، اندازهگيري
كار با زمان كار فقط وسيلهاي براي برنامهريزي
اجتماعي خواهد بود 58 (صرفهنظر از اينكه چه
اهميت ديگري ممكن است براي يك جامعه سوسياليستي
داشته باشد) و طبعا هيچ اشتراكي با، به قول انگلس،
«ارزش مشهور» و قانون ارزش نخواهد داشت.
از آنچه گفته شد روشن ميگردد كه
سنجش كار با زمان كار در جامعه سوسياليستي دو كار
متمايز ميتوان انجام دهد. اولا، در خود پروسه
تولد به كمك آن ميتوان كار زنده لازم براي توليد
اجناس مختلف را تعيين ، و بدينطريق از كار
استفاده اقتصاديتر كرد، و ثانيا، اين سنجش را
ميتوان وسيلهاي براي توزيع در نظر گرفت، كه از
آنطريق سهم افراد توليدكننده از آن محصول
اجتماعي كه براي مصرف در نظر گرفته ميشود معين
ميگردد.
گفتيم ميتوان آنرا اينچنين در
نظر گرفت ، اما الزاما چنين نيست. اينكه آيا
جامعه سوسياليستي آينده واقعا به اين روش توزيع
توسل خواهد جست يا نه واضحاً به درجه رشد نيروهاي
اجتماعي توليد بستگي خواهد داشت، يعني در وهله
اول به اين بستگي خواهد داشت كه «چقدر چيز براي
تقسيم كردن وجود دارد.» 59 در كاپيتال ميخوانيم :
«نحوه انجام اين تقسيم بسته به نوع خاص سازمان
اجتماعي توليد و، متناظر با آن، سطحي از تكامل
اجتماعي كه توليدكنندگان بدان دست يافتهاند،
تغيير ميكند. فرض كنيم
–
اما تنها از باب ايجاد مشابهتي با شكل توليد
كالائي
–
كه سهم هر فرد توليد كننده از وسائل معيشت به
وسيله زمان كارش تعيين شود.» 60
روشن است كه آنچه ماركس در اين
مورد آخر مد نظر دارد جامعه سوسياليستي است، «نه
آنگونه كه بر بنيان خود تكامل يافته باشد،
بلكه بر عكس آنگونه كه از جامعه سرمايهداري
سر بر ميكند، كه در صورت اخير هنوز از هر
لحاظ، اقتصادي، اخلاقي، فكري، علائم تولد را از
جامعه كهن ، كه از بطن آن سربر كرده ، برخود
دارد.» اين جامعه سلب مالكيت از سرمايهداران را
واقعا عملي ساخته و وسائل توليد را به مالكيت
اشتراكي ، به مالكيت مردم، درآورده است، اما با
اينحال هنوز قادر به متحقق ساختن اصول كمونيستيِ
توزيع، يعني « از هر كس به قدر توانش، به هر كس به
قدر نيازش ! » نيست. بنابراين شيوه توزيعش هنوز
تحت سلطه «حق بورژوائي» است، كه « مثل هر
حق ديگري، در محتواي خود حق نابرابر بودن است.» 61
بدين ترتيب «فرد توليد كننده دقيقا
همان چيزي را از جامعه دريافت ميكند
–
البته پس از كاستن مقادير لازم 62
–
كه به آن ميدهد. آنچه او به جامعه داده مقداري
كار فرد خويش است
…
او برگهاي از جامعه دريافت ميدارد مبني بر
اينكه فلان مقدار كار در اختيار گذارده است…
و او با آن برگه از انبار اجتماعي وسائل مصرف، آن
اندازه وسائل مصرف دريافت ميكند كه همان مقدار
كار برده باشد.» 63
به عبارت ديگر ، فرد توليد كننده
فقط برگه كار دريافت ميكند كه غرض از آن هم چيزي
نيست جز تنظيم توزيع اجتماعي بر طبق اصل كار. اما
در چنين جامعهاي جائي براي قانون ارزش وجود ندارد
از آنرو كه شكل توليد موجود در اين جامعه به كلي
متفاوت با توليد كالائي است، و از آنرو كه تنظيم
توليد و توزيع به بازي كور بازار واگذار نشده،
بلكه تحت كنترل آگاهانه اجتماع قرار دارد.
طبعاً در اينجا مناسب به نظر
ميرسد كه وارد مساله عملكرد قانون ارزش در اتحاد
شوروي و كشورهاي بهاصطلاح دموكراتيك تودهاي
شويم. اما اين موضوع خارج از چارچوب فعلي است. به
علاوه ما فكر نميكنيم در اين باره بتوانيم چيزي
بگوئيم كه از لحاظ عمق و وضوح به پاي اثر
پرئوبراژنسكي(Preobrazhensky
E.)،
مشهورترين اقتصاددانان انقلاب روسيه، برسد. 64
شيرازه اصلي بحث او را اين نظر تشكيل ميدهد كه هر
گونه تحول ضد سرمايهداري در يك كشور از لحاظ
صنعتي عقب مانده بايد در اوضاع و احوال يك مبارزه
مستمر ميان قانون ارزش، كه از گذشته
سرمايهدارانه به ارث رسيده، و اصل صدوهشتاد درجه
مقابل آن يعني اصل برنامهريزي سوسياليستي، به
انجام رسد، و اينكه سرنوشت سوسياليسم به نتيجه
اين مبارزه وابسته است. و اگر امروز اقتصاددانان
متعددي در بلوك شوروي قانون ارزش را تا سطح يك اصل
سوسياليستي توزيع ارتقاء ميدهند، اين نه تنها
نشاندهنده فاصله تئوريك آنها ار پرائوبراژنسكي و
معاصرين اوست بلكه نشاندهنده اين نيز هست كه
مناسبات اجتماعي و اقتصادي در اتحاد شوروي تا چه
حد از اهداف اوليه انقلاب اكتبر 1917 گسستهاند.
خلاصه كنيم: وجه تمايز اصلي ميان
درك ماركس و درك پيشينيانش از سوسياليسم، خصلت
علمي آن است، يعني اين واقعيت كه او درك علمي نظام
اجتماعي موجود را به عنوان مبناي استنتاج
چشمانداز سوسياليستي آينده، از طريق تحليل
مناسبات توليدي سرمايهدارانه به كار ميگيرد. هدف
تحقيق در هر دو مورد يكي است: جامعه نوين
سرمايهداري . با اين تفاوت كه در يك مورد سروكارش
با شكل كنوني آن است، و در مورد ديگر با جامعه
آينده كه از بطن آن ميرويد. بدين ترتيب ميتوان
ديد كه روابط متقابل اقتصادي كه مورد بررسي ماركس
بودهاند را بايد به طور كلي به عنوان قوانين
ديالكتيكي تكامل درك كرد. (در واقع تنها به
اين عنوان قابل دركاند.) اين معناي واقعي
«تاريخيگري» نقد ماركس است كه آن همه در موردش
بحث شده. اين روشي است كه ميكوشد شرايط تاريخي
سرمايهداري هر دو را مورد مطالعه قرار دهد. 65
نتايج سوسياليستي 66 حاصل از اين روش، كه هدف از
آنها سرنگوني سرمايهداري است ، همان قدر براي كل
دستگاه ماركس جنبه بنياني دارند كه خود مطالعه او
و نقدش بر مقولات اقتصادي به اعتبار خود اين
مقولات، داراي اهميت است.
يادداشتها:
1-
نگاه كنيد به ص 268 {رازدالسكي،
تكوين سرمايه ماركس، متن انگليسي}.
2-
گروندريسه، ص 461 {ترجمه فارسي،
صفحات 456
–
455 }.
3-
همان جا ، ص 159 { ترجمه فارسي، ص
97 }.
4-
همان جا ، ص 158 { ترجمه فارس ، ص
96 }.
5-
ماركس در اينجا { درجاي نقطههاي
تعليق} اضافه ميكند: اين استقلال در واقع توهمي
بيش نيست و به عبارت درستتر بيتفاوتي نام دارد.
6-
گروندريسه، صفحات 164- 163 {ترجمه
فارسي، صفحات 104
–
103 } . در ادامه اين مطلب ميخوانيم :«در اين جا
نيز افراد تنها به طرق {از پيش}معيني با يكديگر
ارتباط مييابند. (اين جمله اول را ما خود از
گروندريسه نقل كردهايم و در متن كتاب رازدالسكي
نيامده است). تظاهر اين مناسبات وابستگي
شيئياي، در تقابل با مناسبات وابستگي شخصي، (
مناسبات وابستگي شيئياي چيزي بيش از نيست كه
مناسبات اجتماعي استقلال يافته و اكنون در مقابل
افراد به ظاهر مستقل قرار ميگيرند، يعني مناسبات
متقابل توليد كه از افراد مجزا و خود مختارند)
(ماركس در كاپيتال ميگويد: «{شكل كالائي و رابطه
ارزشي محصولات كار} چيزي جز رابطه اجتماعي معيني
ميان انسانها نيست كه اينجا در نظر آنان شكل
خيالانگيز رابطهاي ميان اشياء را به خود
ميگيرد. پس براي يافتن نظيري بر آن بايد رهسپار
قلمرو مهآلود مذهب شد. آنجا ساختههاي مغز بشر
چهرههائي ذيحيات و خود مختاري مينمايد،
چهرههائي كه هم مابين خود و هم ميان خود و نوع
بشر مناسباتي برقرار ميكند. در جهان كالا نيز
ساختههاي دست بشر چنين حالتي دارند. من اسم اين
را بتيت(فتيشيسم) ميگذارم…»
و نيز : «كار فرد خصوصي تنها از طريق مناسباتي كه
عمل مبادله ميان محصولات ، و با وساطت آنها ميان
توليدكنندگان ، برقرار ميسازد، به عنوان جزئي از
كل كار اجتماع ظاهر ميگردد. از اين رو ، مناسبات
اجتماعي موجود ميان كارهاي خصوصي توليدكنندگان در
نظر ايشان همانگونه كه {واقعا} هستند، يعني
همچون مناسبات شيئي {dinglich}
ميان اشخاص و مناسبات اجتماعي ميان اشياء ، جلوه
ميكنند، و نه همچون مناسباتي بلاواسطه اجتماعي
ميان اشخاص در {پروسه} كاركردنشان» (همانجا ،
صفحات 166
–
165 )
–
م.) نيز به گونهاي است كه {گويا} افراد
7-
اينك تحت حاكميت تجريدات
قرار دارند، حال آنكه پيشتر وابسته به يكديگر
بودند. اما تجريد، يا انديشه، چيزي جز بيان نظري
آن مناسبات مادي نيست كه سرور و ارباب آن تجريدات
و انديشهها هستند. مناسبات را طبعا تنها در قالب
انديشه ميتوان بيان كرد، و چنين است كه فلاسفه
حاكميت انديشه را ويژگي عصر جديد اعلام كرده، و
پيدايش فرديت آزاد را با سرنگوني اين حاكميت يك
سان گرفتهاند. ارتكاب اين خطا از ديدگاه
ايدئولوژيك از آنرو تسهيل ميشود كه حاكميتي كه
از جانب مناسبات (اين وابستگي شيئياي كه، ازفضا،
بدل به مناسبات وابستگي شخص معيني، عاري از هرگونه
توهم ، ميشود) اعمال ميگردد، در آگاهي افراد به
صورت حاكميت انديشهها نمود مييابد، و نيز از
آنرو كه اعتقاد به ابديت اين انديشهها، يعني
اعتقاد به ابديت اين مناسبات وابستگي شيئياي ،
طبعا به هر وسيله ممكن از جانب طبقات حاكم تحكيم ،
تغذيه و تلقين ميشود. »(همان جا ص 165
–
164 {ترجمه فارسي، ص 104 } ). ايضا نگاه كنيد به
ايدئولوژي آلماني ، ص 49 و بعد.
8-
يعني {ادعا ميشود كه} انسانها
نميتوانند به جامعه سوسياليستي گذر كنند.
9-
ماركس، در كاپيتال، بر همين سياق
در باب ماشينچي مدرن مينويسد: « حتي سبك شدن
كار وسيله شكنجه ميگردد، چه ماشين كارگر را از
كار خلاص نميكند بلكه خودِ كار را از محتوائي
تهي ميسازد.
…
مهارت به خصوص هر فرد ماشينچي،كه اينك از هر
جايگاه و اهميت محروم گشته است، در روياروئي با
علم، نيروهاي طبيعي، و توده كار اجتماعي متجسم در
نظام ماشيني ، كه به همراه آن سه نيرو قدرت،
ارباب، را تشكيل ميدهد، همچون كميت بينهايت
كوچك {در رياضيات} محو ميگردد. » كاپيتال جلد 1،
{نشر پنگوئن} ص 9
–
548، {نشر پروگرس} ص 423.
10-
رجوع كنيد به نقد اقتصاد سياسي،
ص 95 {انگليسي}: «رابطه خريدار و فروشنده تا
بدانجا نماينده يك رابطه فردي صرف نيست كه كار
فرديشان نفي ميگردد، يعني مبدل به پول به عنوان
كار غير فردي ميشود. بنابراين خريدار و
فروشنده، اين شخصيتهاي اقتصادي بورژوائي، را به
چشم اشكال ازلي
–
ابدي فرديت بشري نگريستن همانقدر پوچ و بيمعنا
است كه مويه كردن بر آنها به عنوان نمايندگان
نابودي فرديت.»
11-
جالب توجه است كه در آثار هگل جوان
نيز قطعه مشابهي يافت ميشود. او در نوشتهاي تحت
عنوان قانون اساسي آلمان (99
–
1798)، كه پارههائي از آن بر جا مانده ، در خصوص
«آزادي آلمانيِ» ماقبل مشروطه مينويسد: «توصيف
انسانهاي آن جامعه به عنوان انسانهائي مشمئز
كننده، ذليل و ابله، و تصور خود به صورت انسانهاي
آن جامعه به عنوان انسانهائي با چهره بينهايت
بشريتر، نيكبخت و هوشمند، همانقدر جبوبانه و
عاجزانه است كه حسرت آن جامعه را ـ به عنوان تنها
جامعه طبيعي
–
خوردن، يا نديدن اينكه جامعه تحت حاكميت قانون
ضروري
–
و تنها جامعه آزادِ ممكن
–
است ، بچهگانه و احمقانه است.» (به نقل از لوكاچ،
هگل جوان، ص (141).
12-
گروندريسه، صفحات 162
–
161 {ترجمه فارسي، صفحات 102
–
100}.
13-
تئوريهاي ارزش اضافه، جلد 2، ص
529 .
14-
رجوع كنيد به ماركس، ايدئولوژي
آلماني، فصل «سن ماكس»، {كليات آثار ماركس و
انگلس، انگليسي، جلد 5، ص 376 }: « بيشتر به او
گوشزد كرديم كه در دوران رقابت شخصيت خود امري
تصادفي است، در حاليكه تصادف شخصيت است.»
15-
اين مورد (رابطه متقابل «حد» و
«مانع» ) نيز مثال ديگري از به كار گرفتن مفاهيم
هگلي است.
16-
رجوع كنيد به ص 44 {رازدالسكي،
تكوين كاپيتال ماركس، متن انگليسي}.
17-
در اصطلاح ماركس (و عليالخصوص
ماركس جوان) «عمومي» به هيچ وجه مترادف «مشترك»
نيست، بلكه به برآيند حاصل از برخورد «منابع خاص»
و «منابع مشترك» در جامعهاي متشكل از مالكين
منفصل {اتوميزه} خصوصي رجوع دارد. (رجوع كنيد به
ايدئولوژي آلماني {كليات آثار ، جلد 5، ص
47}: «تنها بدين علت كه افراد صرفا نفع خاص خود را
، كه از نظر آنها منطبق بر نفع مشتركشان نيست
{در حقيقت عمومي شكل موهوم زندگي مشترك است}،
ميجويند، اين دومي به صورت نفعي“بيگانه“ با آنها
، و مستقل از آنها، و به نوبه خود به صورت نفع
خاص غريبي، {يعني} “نفع عمومي“ ، بر آنها تحميل
خواهد شد. »)
18-
ماركس اضافه ميكند: « معترضه
بگوئيم ، زماني كه اين توهم درباره رقابت كه گويا
شكل مطلق آزادي فرديت است برطرف شود، اين خود
شاهدي است بر آنكه شرايط رقابت، يعني شرايط توليد
مبتني بر سرمايه، ديگر محسوس شده و تصور مانع در
موردشان شكل گرفته ، و لذا ديگر {براستي} چنين
شده، و بيشتر و بيشتر چنين ميشوند.»
19-
منظور پرودنيستها هستند.
20-
گروندريسه، صفحات 652
–
649.
21-
ايدئولوژي آلماني، صفحات 95
–94.
22-
«پس بدين ترتيب بيگانگي كار در
چيست؟ اولا، در اين واقعيت كه كار نسبت به كارگر
خارجي است، بدين معنا كه به هستي جوهرين او تعلق
ندارد، و بنابراين او در كار كردنش خود را تصديق
نميكند بلكه انكار ميكند، احساس رضايت نميكند
بلكه احساس ناخوشنودي ميكند، قواي جسمي و ذهني
خود را آزادانه رشد نميدهد بلكه جسمش را ميكشد
و ذهنش را نابود ميكند. كارگر بدين ترتيب خود را
تنها در بيرون از كارش احساس ميكند، و در كارش
احساس بيرون بودن از خود ميكند. در خانه است وقتي
كار نميكند، و وقتي كار ميكند در خانه نيست.»
اين وضع موجب واژگوني همه ارزشهاي بشري تحت نظام
سرمايهداري ميگردد. «آنچه حيواني است بشري و
آنچه بشري است حيواني ميشود. خوردن ، نوشيدن،
توليد مثل كردن و غيره يقينا اعمال اصيل بشرياند.
اما اگر به طور مجرد، جدا از حوزه ديگر اعمال بشري
، در نظر گرفته شوند و بدل به يگانه اهداف غائي
گردند، اعمال حيوانياند» (دستنوشتهاي اقتصادي و
فلسفي 1844، {كليات آثار ماركس و انگلس، انگليسي،
جلد 3، ص 274)}.
23-
گروندريسه، صفحات 488
–
487 {ترجمه فارسي، صفحات 490
–
489}.
24-
دستنوشتهاي اقتصادي و فلسفي
1844، {همانجا ، ص 266}.
25-
مانيفيست كمونيست.
26-
كاپيتال، جلد، {نشر پنگوئن}ص 425،
{نشر پروگرس}، چاپ1983ص293.
27-
گروندريسه، ص 590 {ترجمه تمامي
پاراگراف از اين قرار است: «باباژ(Babbage)
ميگويد“اين پيشروي مستمر دانش و تجربه
قدرت عظيم ماست“. اين پيشروي، اين ترقي اجتماعي
متعلق به سرمايه و تحت استثمار سرمايه است. در
تمامي اشكال پيشينِ مالكيت بخش عظيمتر بشريت،
بردگان، محكوم به آن بودند كه ابزار صرف كار باقي
بمانند. رشد تاريخي ، رشد سياسي، هنر، علم، و
غيره، در مدارهائي مافوق سر آن ها وقوع مييافت.
اما تنها سرمايه ترقي تاريخي را در خدمت ثروت به
بند كشيده است.»}
28-
كاپيتال، جلد2، {نشر پروگرس}، صفحه
37.
29-
در گروندريسه پيش از اين جمله آمده
است: «آنچه در طرف سرمايهدار ارزش اضافه
مينمايد به قرينه در طرف كارگر كار اضافه مازاد
بر مايحتاج او به عنوان كارگر ، و لذا مازاد بر
مايحتاج بلاواسطهاش براي زنده ماندن، مينمايد» -
م.
30-
در جاي ديگر از گروندريسه
ميخوانيم كه سرمايه «وقتي درست درك شود، به منزله
شرط رشد نيروهاي توليدي نمايان ميشود، تا آنجا
كه اين نيروها به مهميزي خارجي نياز دارند، شرطي
كه در عين مهميز زدن بر آنها مهار نيز ميزند.
سرمايه حكم ناظمي در بالاي سر آن ها را دارد،
ناظمي كه وجودش در سطح معيني از رشد اين نيروها
زائد و بدل به بارگران ميشود، درست مانند نظام
گيلد و غيره» (گروندريسه، ص 418 {ترجمه فارسي ص
402}).
31-
ماركس ميگويد: «كار در همه
كشورهاي متمدن آزاد است، نكته بر سر آزاد كردن آن
نيست، بر سر امحاي آن است» (ايدئولوژي آلماني، ص
224). ايضا رجوع كنيد به : هربرت ماركوزه، عقل
و انقلاب، ص 293: «تصور ماركس از شيوه كار
آينده چنان متفاوت باشيوه كار كنوني است كه از به
كار بردن واژه واحد “كار“ براي مشخص كردن پروسه
مادي چه در جامعه سرمايهداري و چه در جامعه
كمونيستي، اكراه دارد.»
32-
گروندريسه، ص 325 {ترجمه فارسي،
صفحات 294
–
293}.
33-
«كليه اشكال پيشين جامعه
–
يا ، به بيان ديگر، نيروهاي توليد اجتماعي
–
زير بار رشد ثروت از پاي درميآمدند.
…
رشد علم
–
يعني استوارترين شكل ثروت چه در قالب توليداتش و
چه در قالب توليدكنندهاش
–
به تنهائي كافي بود تا اين جوامع را منحل سازد.»
(همانجا ، صفحات 541
–540).
34-
ماركس پيش از جمله فوق ميگويد: «
بدين ترتيب در حاليكه سرمايه از يك طرف بايد
بكوشد هر گونه مانع مكاني بر سر راه مراوده ، يعني
مبادله، را از ميان بردارد، و تمام كره ارض را به
مثابه بازار خود تسخير كند، از طرف ديگر ميكوشد
اين مكان را با زمان از ميان بردارد، يعني زماني
را كه بايد صرف حركت از نقطهاي به نقطه ديگر شود
را به حداقل رساند. بنابراين، هر چه سرمايه رشد
يافتهتر باشد، بازاري كه او حول آن به گردش
درميآيد گستردهتر است…
اينجاست كه گرايش جهاني كردن در سرمايه، خود را
نشان ميدهد. سرمايه با وجود محدوديت ماهويش،…
«(گروندريسه، صفحات 540
–
539)
–
م.
35-
همانجا ، ص 540.
36-
همانجا، ص 542.
37-
همانجا، ص 159 {ترجمه فارسي، ص
98}.
38-
همانجا، صفحات 706
–
705 {عبارت آخر در متن دستنويس ماركس نيز به صورت
جملهاي ناكامل است. (از «رشد آزادانه فرديتها»
به بعد)}.
39-
كاپيتال، جلد 3{پروگرس} ص 256
–
255 : «اضافه توليد سرمايه هرگز معنائي بيش از
اضافه توليد وسائل توليد
–
اضافه توليد وسائل كار و مايحتاج زندگي
–
كه ميتوانند به عنوان سرمايه به خدمت گرفته شوند،
يعني ميتوانند در خدمت استثمار كار در درجه معيني
از استثمار قرار گيرند، ندارد، با اين همه، افت
شدت استثمار بيش از يك حد معين موجب اغتشاش ، وقفه
در پروسه توليد سرمايهداري ، بحران و نابودي
سرمايه ميگردد.»
40-
گروندريسه، ص 708.
41-
بلانكي(Blanqui)
در همان زمان پاسخي خبيث به اين ايراد منتقدين
بورژوا داده بود. او گفته بود كه اين ايراد كه «
در سوسياليسم لگن ادرار را چه كسي خالي ميكند؟ »
در واقع به اين سئوال ساده قابل تلخيص است كه «چه
كسي لگن ادرار مرا خالي ميكند؟»
42-
نگاه كنيد به : انقلابي كه به آن
خيانت شد {متن انگليسي}، ص 46.
43-
كاپيتال جلد 1، {نشر پنگوئن} ص
290، {نشر پروگرس} ص 184.
44-
عين كلمات اين نفرين چنين است: و
به عرق پيشانيات نان خواهي خورد(سفر پيدايش، باب
سوم، آيه 119)
–
م.
45-
اشاره ماركس به اين قسمت از كتاب
آدام اسميت است: «مقادير متساوي كار ميبايد در
همه جان و در همه وقت از نظر كارگر ارزشي متساوي
داشته باشند. كارگر در حالت عادي سلامت، قدرت و
بشاشيت، و با ميزان عادي مهارت و زبردستي، همواره
بايد كسر ثابتي از راحتي، آزادي و خوشي خويش را
فدا كند» (آدام اسميت، ثروت ملل، نيويورك،
1937، ص 33).
46-
رجوع كنيد به : تئوريهاي ارزش
اضافه، جلد 3، ص 257: «اما وقت آزاد، وقت زياده،
عين ثروت است، بعضا به دليل لذتي كه از محصول كار
برده ميشود و بعضا به دليل فعاليت آزادانهاي كه
–
بر خلاف كار
–
تحت فشار يك هدف خارجي كه بايد برآورده شود قرار
ندارد، و انجامش ضرورتي طبيعي يا وظيفهاي اجتماعي
–
بسته به تمايل شخص
–
تلقي ميشود.»
47-
منظور كاري است كه قائم به تضاد
طبقاتي است.
48-
گروندريسه، ص 611.
49-
همانجا ، ص 712.
50-
در گروندريسه ميخوانيم: «تأكيد را
نبايد بر شيئيت يافتگي، بلكه بر
بيگانگي، از كف رفتگي، فروش رفتگي، بايد
گذارد، بر اين وضع بايد گذارد كه آن قدرت عيني
هيولائي كه كار خود به عنوان يكي از آنات{يا حالات
وجوديش}در مقابل خويش برافراشته است نه متعلق به
كارگر بلكه متعلق به شرايط تجسم انسان يافته كار
، يعني سرمايه است. تا بدانجا كه ، از ديدگاه
سرمايه و كار مزدي، آفرينش هيأت عيني فعاليت در
تضاد يا ظرفيت بلافصل كار روي ميدهد، - يعني اين
پروسه عينيت يافتن در حقيقت، از ديدگاه سرمايه
{كارمزدي} به منزله پروسه از كف دادن ظاهر ميشود
–
تا اينجا، اين تحريف و وارونگي واقعي است، و نه
صرفا يك تحريف و وارونگي فرضي كه در تخيل كارگران
و سرمايهداران اتفاق ميافتد. « اما «
اقتصاددانان بورژوا چنان در قفس تنگ مفاهيم متعلق
به يك مرحله خاص تاريخي در سير تكامل اجتماعي
محبوسند كه ضرورت شيئيت نيروهاي اجتماعي كار در
نظرشان از ضرورت بيگانگي اين نيروها از كار زنده
گسستناپذير مينمايد» (گروندريسه، صفحات832
–
831).
51-
ماركس در تئوريهاي ارزش اضافه
ميگويد: «بديهي است كه اگر طول زمان كار آنقدر
كاهش يابد كه به صورت نرمال درآيد، و به علاوه اگر
كار نيز نه براي شخص ديگري بلكه براي خودم انجام
دهم، و، در عين حال، تضادهاي اجتماعي ميان ارباب
و خادمانش، و غيره، از ميان بروند، زمان
–
كار خصلتي متفاوت، خصلتي آزاد خواهد يافت، كار
واقعا اجتماعي، و سرانجام مبناي وقت زياده خواهد
شد ـ كار انساني كه وقت زاده هم دارد بايد از
كيفيتي بسيار بالاتر از كار حيوانات باركش
برخوردار باشد» (تئوريهاي ارزش اضافه ، جلد 3، ص
257).
52-
در كاپيتال، جلد 1، {پنگوئن} ص
667، {پروگرس} ص 530 آمده است: «امحاي شكل
سرمايهدارانه توليد مجال كاهش روزكار به حد زمان
كار لازم را فراهم خواهد آورد. اما حتي در آن حالت
نيز بيشتر روز به كار لازم اختصاص خواهد يافت، به
دو دليل: اول آنكه بخشي از آنچه اكنون كار اضافه
را تشكيل ميدهد در آن زمان كار لازم به حساب
ميآيد، يعني كاري محسوب ميشود كه براي تشكيل يك
صندوق اجتماعي ذخيره و انباشت لازم است.»
53-
ضمناً، نگفته پيداست كه زمان كار
مستقيم {بلافصل} نميتواند در تضادي تجريدي با وقت
آزاد
–
كه از ديد اقتصاد بورژوائي تنها در آن ظاهر ميشود
- باقي بماند» (گروندريسه، ص 712).
54-
«تنها آنجا كه توليد تحت كنترل
عملي و نقشهمند {از پيش تعيين كننده} جامعه قرار
دارد، جامعه رابطهاي ميان حجم{ميزان} زمان كار
اجتماعي مصروف در توليد اجناس معين ، و حجم
{ميزان} نياز اجتماعي كه به وسيله اين اجناس بايد
ارضاء شوند برقرار ميسازد. »(كاپيتال، جلد 3،
{نشر پروگرس} ص 187).
55-
ماركس از زاويه ديگري نيز به اين
«اقتصاد وقت» مينگرد: « اقتصاد واقعي…
عبارت از صرفهجوئي و پسانداز زمان كار است…
اما پساندازي همسان با رشد نيروهاي مولده. و لذا
به هيچوجه امساك در مصرف نيست، بلكه رشد قوا،
رشد قابليتهاي توليدي، و بنابراين هم رشد
قابليتها و هم رشد وسائل مصرف است. توانائي و
قابليت مصرف داشتن يك شرط مصرف، و لذا وسيلهاي
پايهاي و اوليه آن است. صرفهجوئي در زمان كار
معادل افزايش وقت آزاد است، يعني وقتي كه صرف رشد
كامل و همهجانبه فرد ميشود ، كه اين يك به نوبه
خود بر قدرت توليدي كار فرد
–
كه خود بزرگترين قدرت توليدي است
–
اثر ميگذارد. از زاويه پروسه بلافصل توليد اين را
ميتوان توليد سرمايه ثابت دانست
–
كه سرمايه ثابت در اينجا به معناي خود انسان
است.» (گروندريسه، صفحات712
–
711).
56-
گروندريسه، ص 173
–
172.پارگراف موجود در كاپيتال ، جلد 3 (ص 851) را
كه در آن ماركس مخالت خود را با استورش (Storch)
ابراز ميدارد به همين معنا{ي فوق} بايد فهميد:
«ثانيا ، پس از الغاي شيوه توليد سرمايهداري
–
اما حفظ توليد اجتماعي
–
تعيين ارزش همچنان به قوت خود باقي خواهد بود،
بدين معنا كه تنظيم زمان كار و توزيع كار اجتماعي
ميان گروهها {با شاخهها}ي مختلف توليد، و
بالاخره حسابداري كه در برگيرنده همگي اينهاست،
اهميت و ضرورتي بيش از هميشه مييابد. « ضمنا، اين
احتمالا تنها جائي در نوشتههاي ماركس است كه
اقتصادداناني نظير جون ربينسون و لئونتيف
(Leontiev)
به حق ميتوانند بدان رجوع كنند تا ايده «قانون
ارزش در سوسياليسم» را به او نسبت دهند. روشن است
كه آنچه در اين انتساب براي ايشان كفايت ميكند
صرف وجود عبارت «تعيين ارزش» در يك جمله است. اما
آنان، با همين درجه از حقانيت، ميتوانند بر قطعات
پراكندهاي كه ماركس در آنها « به زبان اقتصاد
عاميانه» از «سرمايه» در جهان باستان (و يا حتي در
سوسياليسم) سخن ميگويد انگشت گذارند و ادعا كنند
كه سرمايه براي ماركس نه مقولهاي تاريخي بلكه
مقولهاي ازلي
–
ابدي است. (رجوع كنيد به اين قطعه تئوريهاي ارزش
اضافه، جلد 3، ص 257 «زمان كار، حتي در صورت از
ميان رفتن ارزش مبادله، همواره جوهر آفريننده ثروت
و ميزان سنجش هزينه توليد آن ، باقي خواهد ماند.»)
57-
تئوريهاي ارزش اضافه، جلد 3، ص
129.
58-
گروندريسه، ص 158 {ترجمه فارسي، ص
97}.
59-
همانجا ، صفحات 172
–
171 {ترجمه فارسي، صفحات 113
–
112}.
60-
انگلس در اين باره چنين نظر ميدهد:
من پيشتر ، در 1844 گفته بودم {در خطوط عمومي
نقدي بر اقتصاد سياسي}كه در يك جامعه
كمونيستي، در زمينه تصميمگيري مربوط به توليد،
تنها چيزي كه از مفهوم سياسي
–
اقتصادي ارزش باقي خواهد ماند، ايجاد توازن
فوقالذكر ميان اثر مفيد {اشياء مصرفي}، و صرف كار
{براي توليد آنها} است. اما توجيه علمي اين حكم،
چنانكه ميتوان مشاهده كرد، تنها با كاپيتال
ماركس ممكن گرديد.»(آنتي دورينگ).
61-
رجوع كنيد به نامه انگلس، مورخ 5
اوت 1890 به اشميت:«در فولكس
تريبيون نيز بحثي درباره توزيع محصولات در
جامعه آينده، و اينكه آيا اين توزيع بر طبق مقدار
كار انجام شده صورت ميگيرد يا از طريق ديگري،
آمده است. در مخالفت با برخي جملهپردازيها
درباره عدالت با مساله برخوردي بسيار“مادهگرايان“
شده است. اما عجيب اينجاست كه اين سئوال بهخاطر
هيچكس خطور نكرده كه، بعد از همه اين حرفها ، روش
توزيع اساسا بستگي به اين دارد كه چه مقدار چيز
براي توزيع وجود دارد، و اينكه اين {مقدار}
يقينا با پيشرفت توليد و سازمان اجتماعي تغيير
خواهد كرد، و بنابراين روش توزيع نيز تغيير خواهد
يافت، اما همه كساني كه در اين بحث شركت كردهاند
“جامعه سوسياليستي“ را نه چيزي مدام در حال تغيير
و پيشرفت بلكه چيزي ساكن و براي هميشه ثابت توصيف
كردهاند، كه بنابراين بايد روش توزيع ثابت و
هميشگياي نيز داشته باشد. حال آنكه كاري كه
ميتوان كرد اين است كه: 1-سعي كرد روش توزيع مورد
استفاده در شروع را كشف كرد، و 2- سعي كرد گرايش
كلي تكامل آتي را پيدا كرد. ولي در اين باره من
كلامي هم در تمام اين مباحثه پيدا نميكنم!»
(گزيده مكاتبات، {نشر پروگرس} ص 393).
62-
كاپيتال، جلد 1 ، {پنگوئن} ص 172،
{پروگرس} ص79
–78.
63-
رجوع كنيد به اظهارات مهم لنين و
تروتسكي در اين باره، در دولت و انقلاب، و انقلابي
كه به آن خيانت شد.
64-
ماركس فهرستي از اين مقادير كسر
شونده بدست ميدهد: «اول، ما به ازاي وسائل توليد
مصرف شده. دوم، سهم ديگري براي گسترش توليد. سوم،
صندوقهاي پسانداز يا بيمه براي مقابله با حوادث
و خرابيهاي ناشي از بليات طبيعي، و غيره» بدين
ترتيب تنها باقيمانده محصول است كه «به عنوان
وسيله مصرف در نظر است.» اما «پيش از آنكه اين
مقدار ميان افراد تقسيم شود اقلام زير را نيز بايد
از آن كسر كرد: اول، آن هزينههاي عمومي اداره
امور كه به توليد تعلق ندارند.
…
دوم، سهمي كه براي ارضاي نيازهاي عمومي مورد نظر
است، از قبيل مدارس، خدمات درماني، و غيره. سوم،
صندوقي براي آنها كه قادر به كار نيستند…
حال تازه اينجاست كه به “توزيع“ ميرسيم…
يعني به آن بخش از وسائل مصرف كه در ميان افراد
توليد كننده در جامعه
تعاوني تقسيم ميگردد» (نقد
برنامه
گوتا). همچنين نگاه كنيد به كاپيتال، جلد 3،
صفحات 849
–
847، 876
–
875 ، 879
–
877 .
65-
همانجا.
66-
رجوع كنيد به اقتصاد جديد ، مسكو ،
1926. ترجمه انگليسي،آكسفورد،1965.
67-
توجه ما در اينجا عمدتا معطوف به
گروندريسه بود. اين خود توضيخ ميدهد كه چرا ما
تنها گاه به گاه از اظهارات و بحثهاي متعددي كه
درباره جامعه كمونيستي در كاپيتال، تئوريهاي ارزش
اضافه، و آنتي دورينگ وجود دارد ذكري به ميان
آورديم.
«اما در چارچوب جامعه بورژوائي،
جامعهاي كه بر ارزش مبادله استوار است، مناسبات
گردش و ايضاء مناسبات توليدي پديد ميآيند كه در
حكم مينهائي براي منفجر كردن آنند، انبوهي از
اشكال تضادآميز تشكيلدهنده حدت اجتماعياياند كه
خصلت تضادآميز آن را هرگز نميتوان از طريق
دگرديسي آرام از ميان برد.» از اينجاست اهميت
عظيم مبارزه طبقاتي پرولتاريا و پروسهاي
ايدئولوژيكي كه پايه آنرا تشكيل ميدهند.» شناخت
محصولات به مثابه {چيزي}از آن خود، و اين تشخيص كه
جدائيش از شرايط تحقق خود نادرست است
–
به زور تحميل شده - ،آگاهي عظيمي {براي كارگر}
است، آگاهي عظيمي كه خود محصول شيوه توليد مبتني
بر سرمايه است، و همانقدر ناقوس مرگ آن، همانطور
كه با آگاهي برده بر اين كه او نميتواند
مايملك ديگري باشد، با آگاهي بر خويشتن به
منزله يك شخص، موجوديت بردهداري به موجوديتي
تصنعي، به موجوديتي نباتي، بدل ميشود، و ديگر
قادر نيست به عنوان بنيان توليد مسلط باشد.»
{گروندريسه، صفحات 159 و 463، {ترجمه فارسي، صفحات
98 و 458
–
457}).
|