این متن برای اولین بار در والنسیا
[Valenica]
سومین کنفرانس جهانی همبستگی با انقلاب
بولیواری به تاریخ
16-13
آپریل
2005
تحت عنوان "کارگران در انقلاب: هم مدیریتی
بولیواری، یک مدل اقتصادی بدیل" عرضه شد.)
سال گذشته درکنفرانس همبستگی، من در باره برخی
درسهای خودمدیریتی یوگسلاوی صحبت کردم. من
برخی جنبههای اصلی خودمدیریتی (مدل یوگسلاوی)
نظیر چگونگی تحول این مدل در طی
40
سال و برخی جنبههای مثبت و منفی آن را مورد
بحث قرار دادم. آن بحث اکنون ترجمه شده و در
اختیار همگان قرار دارد. در طی سال گذشته
بسیاری مسایل در اینجا عوض شدهاند. سال
گذشته در ونزوئلا ایده مدیریت کارگران،
خودمدیریتی، هم مدیریتی تولید توسط مولدین
همبسته اساساً یک مطالبه و یک رویا بود. اکنون
با توجه به گامهای برداشته شده درInvepal,
Alacasa, Cadela, Cadaff
(که امیدواریم گامهای بیشتری به زودی در این
راستا برداشته شود) آن مطالبه و رویا به تحقق
پیوسته است.
این به معنای آنست که شما باید خود را آماده
کنید تا با مشکلات واقعی مدیریت کارگران دست و
پنجه نرم کنید. برای آنکه شما را وادار کنم
که به مشکلات این حوزه بیندیشید من امروز
تصمیم گرفتهام که روی جنبههای منفی
خودمدیریتی یوگسلاوی تاکید کنم. در این رابطه
به ویژه من روی مسایلی متمرکز میشوم که هفت
پرسش دشوار مربوط به تجربه یوگسلاوی
نامیدهام. من بر این گمان هستم که شما نیاز
دارید از مشکلاتی که در آن کشور بروز کرد به
آگاهی دست پیدا کنید. همان مشکلات میتوانند
به شیوههای دیگر (و حتی شاید در سطحی بدتر)
در اینجا نیز بروز کنند. اگر آن مشکلات
اینجا رخ نمایند 3 احتمال وجود خواهد داشت:
1)
مشکلات حل ناشده باقی مانده و خطای ناشی از
یافتن راهحلهای مناسب و شایسته ایدهی
خودمدیریتی کارگران را بی اعتبار خواهد کرد.
2)
مشکلات توسط خود کارگران حل خواهد شد.
3)
مشکلات توسط نیرویی غیر از کارگران حل خواهد
شد.
پیش از اینکه به بحث در باره مشکلات
بپردازیم، اجازه دهید که عنوان کنم که من بر
این باور ام که مدیریت کارگری تنها بدیل نهائی
برای سرمایهداری است. زمانی که کارگران در
تولید با هم همکاری کرده آنگاه در مییابند که
نه صاحبان سرمایه بلکه خود کارگران هستند که
از فعالیت خویش بهرهمند شده و سود میبرند،
در آن صورت مدیریت کارگری میتواند نشان دهد
که یک شکل بسیار عالیتری از سازمان فعالیت
تولیدی را معرفی میکند. این برتری با توجه
به استدلالهایی که در زیر میآورم ثابت
میشود:
1)
در نبود استثمار سرمایهداری، به جای این که
تلاش کنیم، میزان هر چه کمتری کار انجام شود،
این گرایش در ما ایجاد میشود که با همکاران
خود همیاری مناسبی برای انجام شایسته کار
داشته باشیم و در این شرایط کارگران با افتخار
و غرور به انجام کار مشغول میشوند.
2)
دانش و شناخت موجود در ذهن کارگران از چگونگی
انجام بهتر و موثرتر کار که با سرمایهداران
درمیان گذاشته نمیشود، حالا میتواند برای
بهبود تولید هم به شکل بی واسطه و فوری و هم
برای نوآوریهای آینده به کار آید.
3)
دیگر نیازی نخواهد بود که هزینه مدیریت و
نظارتکنندگان را بپردازیم، کسانی که نقش
اصلیشان واداشتن کارگران به انجام کارهای
دشوار است. از آنجا که دیگر تولید نه بر اساس
کارآیی بلکه بر این مبنا سازمان داده میشود
که نظارت را سادهتر کند، این قبیل ویژگیهای
غیرعقلانی سرمایهدارانه دیگر ضروری نخواهند
بود.
4)
مدیریت کارگری امکان ترکیب کار ذهنی و کار یدی
را فراهم میکند. مدیریت کارگری این امکان را
فراهم میکند که تقسیم کار بین کسانی را پایان
دهد که به کار فکری و یدی مشغول اند. در نتیجه
این بستر را فراهم میسازد که همه کارگران
بتوانند قابلیتها و استعدادهای خود را رشد
دهند. به این معنا، مدیریت کارگری میتواند
مایه رشد بیشتر بارآوری و نوآوری گردد.
هر گونه بحثی در باره مشکلات خودمدیریتی
یوگسلاوی باید در بستر شایستهاش قرار داده
شود: باید به یاد داشته باشیم که یوگسلاوی
زمانی یک نمونه موفق در نوع خود به شمار
میرفت. این جامعه زمانی به عنوان بدیلی در
برابر بلوک شرق و جوامع سرمایهداری غرب مایه
رشک و حسادت به حساب میآمد. زمانی که در دهه
1950
خودمدیریتی عملی گشت نرخ رشد بسیار بالا بود و
علیرغم کاهش رشد در دهههای
1960
و
1970
همچنان ادامه داشت. یوگسلاوی در این دوره،
به یک کشور صنعتی تبدیل گشت و از یک جامعه
اساساً دهقانی به نظامی تبدیل شد که محصولات
صنعتی به اروپای غربی صادر میکرد.
اما همان طور که گوشزد کردم مشکلاتی وجود
داشت. بگذارید از مشکلی آغاز کنم که در صحبت
سال پیش عنوان کردم- شکاف بین آنچه که
شوراهای کارگران در تئوری انجام میدادند و
آنچه که در واقعیت عمل میکردند. مارشال تیتو
در
1950
زمانی که قانون جدید خودمدیریتی کارگران را
اعلام کرد نیک آگاه بود که کارگران یوگسلاوی
عقب ماندهاند. او به خوبی وحشت کسانی را
مشاهده میکرد که براین باور بودند که کنترل
کارگری تحققناپذیر است، یا از کنترل کارگری
وحشت داشتند.
آنها میگفتند که: "کارگران قادر به کار با
تکنیکهای پیچیده مدیریت کارخانجات و دیگر
واحدهای تولیدی نخواهند بود". و پاسخ تیتو این
بود "ما نمیتوانیم منتظر روزی شویم که همه به
افراد تحصیلکرده تبدیل شوند. در فرآیند
مدیریت، در روند مدام کار و ادارهی آن، همه
کارگران تجربه ضروری را کسب خواهند کرد. آنها
نه تنها با پروسه کار آشنا خواهند شد بلکه
همچنین با مشکلات واحد اقتصادی خود نیز آشنا
میشوند. تنها از طریق عمل است که کارگران
قادر خواهند بود که یاد بگیرند چه گونه حد
نصاب تولید را نگه دارند، از چه میزان مواد
میتوانند استفاده کنند و چه میزان میتوانند
پسانداز کنند ... آنها یاد خواهند گرفت که
انباشت در واحد تولیدی آنها چه میزان باید
باشد... و چه میزان از باقیمانده محصول مازاد
میتواند برای ارتقای سطح کار آنها به کار
گرفته شود".
اکنون نیز همانند بار قبل اشاره میکنم که
کارگران یوگسلاوی واقعاً دارای اطلاعات کافی و
مناسب در باره واحد تولیدی خود بوده و بسیاری
از آنها دارای تجربه خدمت در شوراهای کارگری
بودند. اما یک چیز تحقق نیافت که تیتو تصور
میکرد به وقوع خواهد پیوست. در
1972،
25
سال پس از آنکه قانون جدید به مرحله اجرا در
آمده بود یک نویسنده یوگسلاو شکاف بین
کارگران و مدیران و متخصصان را به این شکل
توصیف کرد.
"این وضع یا مانند یک تمایز کارکردی نمایان
میشود، یک سلسله مراتب دانش و تخصص، یا مانند
پیآمد عملیات اتمیزه شده و یکنواخت صنعتی که
به کارگران ... فقط فرصت ناچیزی اعطا میکند
در بهبود انجام کار خود برای رشد و پیشرفت که
میزان معینی از آزادی اندیشه، تصور و ابتکار و
اختراع را شامل میگردد. اگر به همه اینها
کار روزانه و نسبتاً طولانی و خستهکننده را
نیز بیفزائیم در آنصورت با عوامل و شرایطی
روبهرو خواهیم بود که مانع شرکت و دخالت
فعالانه کارگران در مدیریت سازمان کارشان
میگردد".
اما چه اتفاقی در عمل افتاده است؟ علیرغم
اینکه اعضای شوراهای کارگری از قدرت
تصمیمگیری در باره پرسشهای اساسی نظیر
سرمایهگذاری، بازاریابی و تولید برخوردار
بودند اما آنها احساس نمیکردند که دارای
صلاحیتی در مقایسه با مدیران و متخصصان تکنیکی
باشند که تصمیمگیریهای لازم را اتخاذ کنند.
در نتیجه در بسیار از واحدهای تولید، شوراهای
کارگران گرایشی از خود بروز دادند که
پیشنهادات مدیریت را تصویب کنند (چرا که به هر
حال مدیران نیز در درآمد شرکت سهیم بوده و به
پیشبرد صحیح کارها در آن علاقمند بودند). در
نتیجه شوراهای کارگران، وقت زیادی را صرف بحث
در باره چیزهایی میکردند که فکر میکردند
برای قضاوت دربارهی آنها مانند درآمدهای
منصفانه درون واحد اقتصادی از صلاحیت
برخوردارند. زمانی که مدیران برای نتایج نه
چندان موفقیتآمیز خود از طرف کارگران مورد
سرزنش قرار میگرفتند، آنان جواب میدادند که
این خود شما بودید که تصمیمات ما را
پذیرفتهاید هرچند این پاسخی نبود که از سوی
همه کارگران پذیرفته شود. موضع اغلب آنها بر
این امر استوار بود ما کار خودمان را به
درستی انجام میدهیم و انتظار دارم که شما
نیز کار خودتان را به درستی انجام دهید. و
شوراهای کارگران معمولاً مدیرانی را اخراج
میکردند که پیشنهادات و طرحهای نادرست ارائه
کرده بودند. در چنین مواردی، آنها به مثابه
یک حوزه انتخابیه عمل میکردند که از حکومت
منتخب ناراضی اند اما مانند خودحکومتی عمل
نمیکردند.
اما چطور میتوانیم از این وضع، از شکاف بین
متخصصان و کارگران پرهیز کنیم ؟ 25 سال بعد از
اعلام مدیریت کارگری، این شکاف هنوز به قوت
خود باقی بود. گوریکار میگوید که: "این وضع
به علت سطح پائین رشد بود و اینکه کارگران
نیاز به خود آموزی و خودسازی داشتند". اما ما
با توجه به کار روزانهی یکنواخت و طولانی و
خسته کننده، خود او در واقع اعتراف میکند که
پیشنهاد خودآموزی و خودسازی کارگران با موانع
زیادی مواجه است.
اجازه دهید چنین فرض کنیم که مشکل اصلی این
بود که هیچ گونه آموزشی در محل کار ترتیب داده
نشده است. اما چرا فراگیری، اصول حسابداری،
دفترداری، بازاریابی و نظایر آن، همه به عنوان
بخشی از شغل کارگران به شمار نمیرفت؟ چرا این
امور به جای اینکه چیزی مجزا باشد که باید به
کار روزانه طولانی و شاق افزون شود به جزیی از
خود کار روزانه تبدیل نمیشد به بیان دیگر، به
تعریف مجددی از کار نیاز بود تا فرآیند تولید
کارگران مورد نیاز مدیریت کارگری را برآورده
سازد.
کاملاً روشن است که این امر به معنای آن بود
که کار روزانه غیرسنتی را باید گسترش داد و
کار روزانه سنتی را کوتاه کرد (که برای انجام
این امر افزایش بارآوری و کارآمدی مهم است)
این چیزیست که واحدهای اقتصادی خودگردان
یوگسلاوی از انجام آن غفلت ورزیدند. این امر
چه نتیجهای به بار آورد؟
کارگران به لحاظ قانونی در بسیاری از واحدهای
تولیدی، قدرتمند بودند اما قادر به استفاده
از آن نبودند. باز تعریف کار و کار روزانه
برای آنکه شامل آموزش نیز شود فقط یکی از
راهحلهای این مسئله به شمار میرود. سئوالی
که باید به آن اندیشید این است که چطور
خودگردانی میتواند این قابلیت را به منصه
ظهور برساند. اولین پرسشی که من مطرح میکنم
این است که چه گونه میتوان از تقسیم کار فکری
و یدی درون واحد تولیدی (اقتصادی) فراتر رفت؟
اجازه دهید حالا به یک سری از مسائل مرتبط به
شیوه کارکرد مدیریت واحدهای اقتصادی بپردازیم.
مثلاً وقتی که تقاضا برای محصولات تولیدی کم
میشود، چه اتفاقی میافتاد؟ ما میدانیم که
در سرمایهداری چه اتفاقی روی میدهد. اگر سود
مورد نظر توسط فروش کالاها تامین نشود، مردم
از کار بیکار میشوند. اما این مسئله در
واحدهای اقتصادی یوگسلاوی اتفاق نیفتاد.
همبستگی بین کارگران مانع از این میشد که
اعضای واحد تولیدی، کارگر خود را از کار و
تولید کنار بگذارند.
در نتیجه واحدهای تولیدی به تولید خود ادامه
میدادند حتی بدون فروش محصولاتشان، آنها
صورت موجودی کالاهای تولیدی را تهیه میکردند.
با توجه به ثبات اقتصاد و به طور کلی، و در
مقایسه با سرمایهداری، این تصمیم بدی به شمار
نمیرفت چون درآمدها حفظ شده و یک رکود
اقتصادی به مثابه پیآمد بیکاری تعمیق پیدا
نمیکرد. در نتیجه واحدهای اقتصادی نه تنها
درآمد شخصی کارگران را پرداخت میکردند بلکه
آنها باید همچنین مواد خام را نیز خریداری
میکردند. سئوال این است که آنها چطور این
کار را انجام میدادند بدون اینکه به مشکلات
مالی جدی برخورند؟ پاسخ این است که آنها دست
نیاز به سوی بانکها میگشودند تا اعتباراتی
را به عنوان وام دریافت کنند تا بتوانند از
این دوران عبور کنند. بانکها نیز (معمولاً
شریک واحدهای اقتصادی خودگردان و دولتهای
محلی بودند) به این موسسات قرض میدادند و هم
چنین به مثابه نتیجه سیاستهای بانکی منعطف
عامل گرایشات تورمزا نیز به شمار میرفتند.
اینها مشکلات موجود بودند. اما راهحلها چه
بود؟ یک پرسش دیگر نیز مطرح میشود: در یک
واحد اقتصادی خودگردان (خودمدیریتی) چه کاری
میتوان کردآن زمان که فروش کاهش مییابد؟
اجازه دهید با اشاره به یک ویژهگی دیگر
خودمدیریتی یوگسلاوی این سئوال را بازتر
کنیم. بین کارگران درون واحدهای تولیدی منفرد
همبستگی وجود داشت اما این همبستگی بین
کارگران واحدهای تولیدی متفاوت و رقیب وجود
نداشت. چه گوارا در
1959
پس از دیداری از یوگسلاوی گفت که ما نباید این
نکته را از نظر دور بداریم که هرچند سودهای
این واحدهای اقتصادی بین کارگران آنها توزیع
میشود اما هر شرکتی"درگیر نبردی شدید با
رقبای خویش بر سر قیمتها و کیفیت محصولات
است". چهگوارا میگوید که: "در اینجا یک خطر
واقعی وجود دارد که چرا که این رقابت میتواند
عواملی را وارد این روند سازد که در تضاد با
روح سوسیالیستی باشد."
باری فقدان همبستگی میان کارگران در واحدهای
اقتصادی رقیب وجود داشت اما مسئله تنها به این
امر محدود نبود. مسئله دو باره کاری در
سرمایهگذاری هم بود. این واحدهای اقتصادی
برای حفظ بازارهای یکسان و برای سرمایهگذاری
در آنها مبارزه میکردند. یک نتیجه این امر،
گرایش به افراط و اضافه ظرفیت در بسیاری از
بخشهای تولیدی و به ویژه در دهه
70
و
80
بود. و همین امر موجب آسیبپذیری بیشتر مالی
و وابستگی بیشتر واحدهای اقتصادی به بانکها
میشد. حالا سئوال سومی طرح میشود که نقش
خودمدیریتی کارگران در رقابت بین واحدهای
اقتصادی مختلف چه میتوانست باشد؟
البته همبستگی بین کارگران درون کل واحد
اقتصادی معین از یک جنبهی دیگر نیز برخوردار
بود. آنچه کارگران در یوگسلاوی میخواستند
انجام دهند افزایش درآمد هر کارگر در واحد
اقتصادی شان بود (هم در کوتاهمدت و هم در
درازمدت) پس گرایش آنها به سمت سرمایهگذاری
در مدرنترین تکنولوژی سرمایهبر معطوف بود.
این سرمایهگذاری تاثیر بسیار خوبی داشت چرا
که به افزایش چشمگیر بارآوری منجر میشد.
اما جنبهی منفی آن اینجا بود که
سرمایهگذاریهایی از این دست مشاغل زیادی
ایجاد نمیکردند. در نتیجه وقتی مردم در
جستجوی درآمدهای بالاتر از روستاها به شهرها
آمدند امکان نداشتند تا شغلی پیدا کنند و این
امر نتیجهای جز بیکاری یا مهاجرت کارگران به
کشورهای غربی در بر نداشت.
در دههی
1950،
این مشکل، مشکل ایجاد شغل توسط دولت از راه
اخذ مالیات از واحدهای اقتصادی و استفاده
متعاقب این منافع برای ایجاد واحدهای تولیدی
خود مدیریتی حل شده بود. اما این اقدام دولت،
کارگران موجود در واحدهای اقتصادی را ناخرسند
میساخت که باید مالیات میپرداختند. استدلال
آنان این بود که اخذ مالیات از ظرف دولت،
آنها را از انجام سرمایهگذاریهای مورد
نیازشان باز میداشت. آنها میگفتند که چه
گونه میتوان از خودمدیریتی سخن راند زمانی که
کارگران نمیتوانند درآمد حاصلهی خود را آن
گونه کنترل کنند که میپسندند؟ چه گونه
کارگران به طور واقعی میتوانند حکومت کنند
وقتی که یک دولت استالینیستی واحدهای اقتصادی
را استثمار کرده و تصمیمگیریهای مهم را
انجام میدهد؟ در دههی
1960،
نقش دولت فدرال کاهش جدی یافته بود، اخذ
مالیات توسط دولت از واحدهای اقتصادی افت
کرد، نقش دولت در سرمایهگذاری کاهش یافت و
بیکاری رشد کرد. این نکته ما را به پرسش چهارم
میرساند مسئولیت کارگران واحدهای اقتصادی تحت
خودمدیریتی کارگران در برابر بیکاران و به
حاشیه راندهشدگان چیست؟ چه کسی مسئول ایجاد
مشاغل است؟
در کنار بیکاری که در دههی
1960
رشد میکرد، نابرابری فزایندهای نیز میان
واحدهای مختلف تولیدی و کارگران آنها به وجود
آورد و این نابرابری لزوماً به این خاطر نبود
که کارگران واحدهای تولیدی تواناتر شایسته آن
بودند. این امکان وجود داشت که برای انجام
همان کار در دو واحد تولیدی مختلف در یکی از
آنها درآمد بالاتری نسبت به دیگری به دست
آید. صرفاً به خاطر صنعتی که شخص به خاطر
اقبال بلندش در آن مشغول به کار بود یا چون
این واحد از امتیاز انحصاری برخوردار بود یا
این که عوامل بازار به نفع واحد اقتصادی معینی
عمل میکردند. ضربالمثلی در یوگسلاوی رایج
بود بدین مضمون "آنچه شما انجام میدهید مهم
نیست، مهم آنجایی است که آن را انجام
میدهید." کارگران واحدهای تولیدی فقیرتر این
وضع را منصفانه نمیدانستند و با رشک و حسادت
به درآمدهای فزآینده کارگران واحدهای تولیدی
غنیتر می نگریستند، به این ترتیب پاسخ آنها
به این وضع تقسیم و توزیع هر چه بیشتر درآمد
موسسه اقتصادی بین کارگران شاغل در آن بود.
برای انجام سرمایهگذاریهایی که می توان قدرت
رقابت آنها را حفظ کرد و درآمد آینده آنها
را افزایش داد بایستی دست به سوی بانکها
میگشودند و در نتیجه واحدهای اقتصادی فقیرتر،
هر چه بیشتر به بانکها وابسته میشدند. اما
باید به خاطر داشته باشیم که واحدهای اقتصادی
تواناتر در مالکیت بانکها سهیم بودند. زمانی
که من شروع کردم خودمدیریتی یوگسلاوی را
مطالعه کنم، یکی از چیزهایی که مرا به شگفتی
وا داشت و برای من به یک مسئله تبدیل شد این
بود که چطور رابطه این واحدهای اقتصادی با
بانکها موجب ایجاد مشکلات بین واحدهای صنعتی
فقیر و غنی میشود؟ من در ملاقاتی که با یک
عضو کمیته مرکزی لیگ کمونیستها در
1978
داشتم از او پرسیدم: "آیا امکان این وجود
ندارد که شرکتهای مرفهتر و تواناتر از نفوذ
خود در بانکها برای تحت فشار گذاردن شرکتهای
فقیر و محتاج اعتبارات استفاده کنند؟" و او
جواب داد: "بله این امکان دارد. ما شاهد
نمونههایی بودهایم که شرکتهای فقیرتر برای
کسب اعتبارات از بانکها تحت فشار گذارده
شدهاند تا به نرخ نازلتری به شرکتهای
تواناتر فروخته شوند"! (به خاطر داشته باشید
که اینها شرکتهای سرمایهداری نبودند-
واحدهای اقتصادی خودمدیریتی بودند- که کارگران
از آنها درآمد دریافت میکردند). من کاملاً
مبهوت و شوکه شده بودم. آنچه که من مشاهده
میکردم بسیار بدتر از آن چیزی بود که تصور
میکردم. بنابراین از او پرسیدم: "شما برای
این مشکل چه میکنید؟ (منظور من لیگ
کمونیستهای یوگسلاوی بود). او گفت: "ما به
آنها توضیح میدهیم که این کارها به نفع طبقه
کارگر در کل نیست. ما تلاش میکنیم آنها را
متقاعد کنیم که دست به این کار نزنند"، و
ادامه داد اما "ما به آنها فشار نمیآوریم
این نقش ما نیست". من و او متعاقباً بحث جالبی
در باره آنتونیو گرامشی و ایده او در باره حزب
به مثابه روشنفکران ارگانیک داشتیم.
اما مشکلی در اینجا وجود داشت: واحدهای
تولیدی منفرد ظاهراً در خدمت طبقه کارگر به
مثابه یک کل عمل نمیکردند. "دولت نمیتوانست
به نفع طبقه کارگر به مثابه یک کل کار کند و
حزب نیز آن را نمیخواست. این امر به این
نتیجه منتهی شد که نابرابری بین واحدهای
مختلف اقتصادی و بین جمهوریها تحت شعار
خودمدیریتی رشد کند، امتیاز گروههای معینی از
کارگران رشد کرده و همبستگی کاهش مییابد.
در اینجا به سئوال پنجم میرسیم: در یک
سیستم مبتنی برخود مدیریتی کارگران، چه کسی
مراقب منافع طبقه کارگر به مثابه یک کل است؟
این موضوع یکی از پرسشهای بسیار اساسی است.
اما اجازه دهید مسئله دیگری در پیوند با مسائل
خودمدیریتی در یوگسلاوی را طرح کنم. همانطور
که اشاره کردم شرایطی به وجود آمد که واحدهای
اقتصادی ضعیفتر هر چه بیشتر به بانکها
وابسته میشدند. در برخی موارد، این واحدهای
اقتصادی نه فقط برای گرفتن وام به قصد
سرمایهگذاری بلکه همچنین برای پرداخت دستمزد
اعضای واحد خود به بانکها رجوع میکردند. این
امر در تناقض کامل با تئوری تولید سوسیالیستی
کالا بود که میگفت درآمد کارگران بایستی از
طریق فروش محصولات شرکت تامین شود. اما در
میان مدیران بانکها فقط نمایندگان واحدهای
اقتصادی خودگردان عضو نبودند بلکه در عین حال
مالک (بانکها) به علاوه نمایندگان دولت و
کمون هم عضو آن به شمار میرفتند. نمایندگان
اجتماع محلی حتماً میگفتند: "به آنها پول
بدهید چرا که اگر به آنها پول ندهید در آن
صورت شرکت ورشکست شده و وظیفه سرپرستی کارگران
به دوش اجتماع محلی (کمون) میافتد.
به بیان دیگر، در واقع علل خاصی برای سر پا
نگه داشتن شرکتها وجود داشت؛ پرهیز از مشکلات
بیکاری و جابهجائیها در زمره علل به شمار
میرفتند. اما این برخورد موضوعی را موجب
میشود که اقتصاددانان آن را مساله محدودیت
نرم بودجه مینامند، استدلال این است که اگر
شرکتی بداند که نجاتش خواهند داد در آن صورت
نیازی ندارد که لزوماً مشکلاتش را حل کند.
مثلا، به جای افزایش بارآوری و ترک کردن شیوه
خط تولید که شرکت را تضعیف میکند، زمان
بسیاری را صرف اطمینانیابی از این امر میکند
که دوستان آن در مقامات بالا آنرا حفظ خواهند
کرد اما این امر چقدر برای اقتصاد مفید است؟
در مورد یوگسلاوی، آنها تلاش کردند که مسئله
را با ادغام شرکتهای کوچک در شرکتهای بزرگ
حل کنند، این امر منجر به عقلانی کردن
سازماندهی مجدد شرکتهای ضعیفتر گردید بدون
اینکه بیکاری افزایش یابد اما با رشد مجتمع و
شرکتهای بزرگ این سئوال را طرح میکند که
نفوذ کارگران در این فرآیند چطور کاهش یافت.
همه اینها به پرسش ششم اشاره میکند، آیا
باید اجازه داد که واحد اقتصادی دارای مدیریت
کارگری تعطیل شود؟ تجربه یوگسلاوی را در نظر
آورید کارگران واحدهای اقتصادی منفرد در
یوگسلاوی با عمل مطابق منافع خود، به طور
موفقیتآمیزی نشان دادند که وجود سرمایهداران
ضروری نیستند و این که شوراهای کارگری
میتوانند مدیران و کادر تکنیکی را در مسیری
هدایت کنند که تصمیمگیریها را به نفع آنها
اتخاذ کنند و اینکه این واحدهای اقتصادی قادر
به ایجاد تکنولوژی جدید باشند که بتواند
بارآوری و درآمد کارگران را افزایش دهد. این
یکی از درسهای بزرگ در یوگسلاوی بود و یکی از
مهمترین چیزهایی است که در این جا باید نشان
داده شود. اما یوگسلاوی در عین حال نشان داد
که منفعت- محوری درون شرکتهای منفرد جداگانه
به تنهائی کافی نیست. تجربه یوگسلاوی نه تنها
نشان داد که همبستگی درون یک واحد اقتصادی
منفرد ضرورتاً به معنای همبستگی با جامعه
نیست، بلکه همچنین نشان داد که عدم موفقیت در
حل مشکلات این حوزه میتواند محدودیتهای
واقعی بر سر راه رشد و پیشرفت مدیریت کارگری
بر جا گذارد. حتی آنها تلاش میکردند تا
پیوندی بین کارگران واحدهای مختلف اقتصادی،
بین کارگران در بخشهای تولیدکالا و بخشهای
اجتماعی بین مولدین و اجتماعات محلی ایجاد
کنند. اما این امر تحت الشعاع مساله منفعت-
محوری منفرد و جداگانه بود. آنچه کم داشت حس
همبستگی درون جامعه بود.
نتیجه این فرآیند، بیکاری، نابرابری فزاینده،
رشک و حسادت، گرایشات تورم زا، رشد تنشهای
اجتماعی و قومی و سرانجام عدم توانایی ایجاد
اتحاد در برابر نیروهای خارجی بود. فقدان
همبستگی درون جامعه، آن را در برابر فشارهای
سرمایه مالی و دخالت امپریالیستی آسیبپذیر
نمود. یوگسلاوی دارای ویژگیهای منحصر به فردی
از تفاوتهای قومی و قدیمی بود و یک شکاف بزرگ
بین سطوح اقتصادی جمهوریهای مختلف وجود داشت،
و زمانی که اختلافات در طی روند ایجاد همبستگی
استحاله نمی یابند در نتیجه مورد بهرهبرداری
(نفاق آمیز) قرار میگیرند.
به پرسشهائی که طرح کردم فکر کنید:
1-
چگونه میتوان درون واحد اقتصادی تقسیم کار
بین افرادی که کار ذهنی و یدی میکنند پایان
داد؟
2-
زمانی که میزان فروش درون واحدهای اقتصادی با
مدیریت کارگری افت میکند چه باید کرد؟
3-
نقش خودمدیریتی کارگران در امر رقابت کارگران
واحدهای اقتصادی مختلف با هم چیست ؟
4-
کارگران در واحدهای خودگردان چه مسئولیتی در
برابر بیکاران و به حاشیه رانده شدگان دارند؟
5-
در یک سیستم مبتنی بر خودمدیریتی کارگران، چه
کسی مسئولیت حفظ و مراقبت از منافع کل طبقه
کارگر را به عهده دارد؟
6-
آیا باید اجازه داد که واحدهای اقتصادی با
مدیریت کارگری دچار ورشکستگی و رکود و بعد
تعطیلی شوند؟
به جز پرسش اول که به شکاف بین متخصصان و
کارگران مربوط میشود، همه پرسشهای دیگر به
درجات متفاوتی به یک موضوع معین مرتبط
میشوند: بین یک واحد اقتصادی مبتنی بر مدیریت
کارگری و جامعه در کل چه پیوندی برقرار است؟
به این معنا، اینها پرسشهایی هستند که از
این مقدمه میآغازند که نوعی جدایی بین واحد
اقتصادی با مدیریت کارگری و بقیه جامعه وجود
دارد. متاسفانه در جامعهای که تقریباً
50
در صد طبقه کارگر در بخش غیر رسمی مشغول به
کارند و تخمین زده میشود که
80%
جمعیت کشور دچار فقر اند، وجود یک شکاف بین یک
اریستوکراسی کار در واحدهای اقتصادی معین و
اکثریت طبقه کارگر چندان دور از تصور نخواهد
بود. و نباید مشکلات ناشی از چنین شکافی را
فراموش کرد. اگر ما مقدمتا از وجود یک جدایی
میان واحدهای اقتصادی مبتنی بر مدیریت کارگری
و بقیه جامعه شروع نکنیم در آن صورت بسیاری از
این پرسشهای دشوار به گونه دیگری طرح
میشوند. مثلاً اینکه اگر فروش یک واحد
اقتصادی مبتنی بر مدیریت کارگری افت نشان دهد
روشن است که این واحد اقتصادی نباید به تولید
چیزهایی ادامه دهد که مورد تقاضا هستند. ولی
چیزهای متعدد دیگری وجود دارد که این واحد
اقتصادی میتواند آنها را تولیدکند، چیزهایی
که اجتماع محلی به آنها نیاز دارد و اجتماع
محلی دارای نیازهای متعددی هستند که کارگران
میتوانند توجه خود را به آنها معطوف دارند
به جای این که در واحدهای اقتصادی معینی صرفاً
به کار مشغول باشند. از همین رو باید پرسید که
چرا کارگران مشغول به کار در واحدهای اقتصادی
معین باید احساس مسئولیت بیشتری راجع به
بیکاران یک جامعه به طور کلی داشته باشند؟ و
آیا نباید تامین منافع طبقه کارگر در کلیت
خویش مشغله همه کارگران باشد؟
پرسش اصلی به طور خلاصه این است که چطور
میتوان از مشکل ویژه خودمدیریتی در یوگسلاوی
یعنی فقدان همبستگی درون طبقه کارگر به مثابه
یک کلیت پرهیز کرد؟
البته دولت میتواند در این رابطه مسئولیتی به
عهده گیرد و از طریق اخذ مالیات از واحدهای
اقتصادی مبتنی بر مدیریت کارگری و مصرف متعاقب
این منابع برای ایجاد اشتغال و کاهش فقر
اصلاحاتی انجام دهد. اما نمونه یوگسلاوی نشان
میدهد که اگر کارگران فکر کنند که آنها و
فقط آنها شایسته کسب درآمدهای ناشی از
واحدهای اقتصادی خود هستند در این صورت برای
آنها مشکل نخواهد بود که دولت را مانند چیزی
غریب، ناکارآمد و استثمارگر ببیند.
و این مشکل ما را به پرسش هفتم میرساند.
چطور همبستگی بین واحدهای اقتصادی مبتنی بر
مدیریت کارگری و جامعه در کلیت خویش میتواند
مستقیماً در این واحدهای اقتصادی ادغام گردد؟
برای کارگران این امکان وجود دارد که بررسی و
ارزیابی نیازهای اجتماعات محلی خود را در
بحثهای خویش بگنجانند که این تنها شامل
اجتماعات محلی مستقیم و بی واسطه خود آنان
نشود، بلکه اجتماعات دورتر، و نسبتاً کم بضاعت
را هم در برگیرد؟ مشخص است که حرکت و تکامل در
این راستا یک پروسه است. پروسهای که در قانون
اساسی بولیواری منظور شده است. همانطور که
بند
135
تاکید میکند، "وظایفی هم وجود دارد که به
واسطه همبستگی، مسئولیتپذیری اجتماعی، و
همیاری و مساعدت انسانی، به دوش افراد خصوصی
گذارده میشود که بر آنها سنگینی میکند".
در واقع قانون اساسی با ایده پیوند دادن
نیازهای اجتماعات محلی که از طریق برنامهریزی
دموکراتیک محلی انجام میشود، به قابلیتهای
مولدین خودمدیریتی، یک مدل اقتصادی بدیل را در
نظر دارد، مدلی که با مفاهیم عدالت، برابری،
همبستگی، دمکراسی و مسئولیت اجتماعی رقم
میخورد. نظر من این است که با توجه به خط
راهنمای موجود در ایدهآلهای ذکر شده در
قانون اساسی- شما میتوانید از بسیاری مشکلات
پرهیز کنید که به مدل یوگسلاوی آسیب میزد. به
ویژه مشکلاتی که از خود منفعت- محوری بر
میخواست و منافع کل طبقه کارگر را نادیده
میانگاشت.