انتقال به سوسیالیسم
پل
سوئیزی
موضوع این سخنرانی آنقدر وسیع و یک
ساعت آنقدر کوتاه است که مجبورم صحبتم را به چند
جنبه از آنچه میتواند به راحتی محتوی یک دوره
کامل سخنرانی بشود محدود سازم. من بیشتر چیزهائی
را مطرح خواهم کرد که نه روشن و نه بي جدال و
ستیزاند لذا ممکن است، در آغاز سخن مفید باشد که
بعضی از این فرضیهها را روشن سازم:
(1) در بین نظامهای اجتماعی، چیزی
به عنوان نظریه عمومی انتقال وجود ندارد. این بدان
جهت نیست که نسبت به موضوع توجه کمی ابراز شده
است- گرچه این سخن بدون تردید صحیح است- بلکه بدین
علت است که هر انتقالی یک جریان تاریخی منفرد و
واحد است- که باید به همان شکل تحلیل و تبیین شود.
(2) با وجود این یک مطالعه
مقایسهای از انتقالها، میتواند ارزش فوقالعاده
داشته باشد. مخصوصاً، مطالعه انتقالهای گذشته،
میتواند به ما کمک کند تا سئوالهائی در باره
انتقالهای زمان حاضر و محتملا آینده مطرح کنیم،
شباهتها و اختلافات را بشناسیم، جنبه تاریخی و
کلیت جریانات تحت آزمایش و بررسی را تصدیق نمائیم.
(3) انتقالها، هرگز جریانات ساده
و مختصر نیستند. برعکس، به طور معمول کلیه اعصار
تاریخی را اشغال و حتی مشخص میسازند. یک جنبه از
پیچیدگی آنها، چیزی است که میتوان آن را خاصیت
چندجهتی نامید: جنبش در یک جهت ممکن است به عقب
برگشته و دوباره از یک مبنای جدیدی به طرف جلو
حرکت کند. در بعضی نقاط، برگشت ممکن است طولانی و
حتی به طور قابل تصوری دائمی گردد.
(4) انتقال از یک نظام اجتماعی به
نظام دیگر، اغلب مسائل مشکل و عمیق مادیت تاریخی
را در بر میگیرد، مارکس در کتاب فقر فلسفه، نوشت:
"آقای پرودون نمیداند که همه تاریخ چیزی نیست جز
تغییر شکل دائمی طبیعت انسان" (مارکس- انگلس، جلد
چهارم، صفحه 160). این نظر تنها در صورتی میتواند
با اصل اعلام شده در ششمین تز در باره فوئرباخ که
"جوهر انسان چیزی مجرد و درونی در هر فرد تنها،
نیست"، بلکه "محصول کلی روابط اجتماعی است"، در يك
راستا قرار گيرد که ربط دادن تغییر شکل طبیعت
انسان با تغییر شکل مناسبات اجتماعی، امکانپذیر
باشد. همچنین اینکه چگونه این کار عملی است در
تزهای درباره فویرباخ آمده است (تز سوم):
"مکتب مادی که بشر را محصول شرائط
و تربیت میداند و بنا بر آن بشر تغییریافته محصول
شرائط دیگر و تربیت تغییر یافته است، فراموش
میکند که این بشر است که شرائط را تغییر میدهد و
تربیتکننده خود باید تربیت شده باشد... انطباق
تغییر شرایط و فعالیت انسان فقط به عنوان عمل
دگرگونسازی قابل تصور و منطقاً قابل فهم است در
اینجا، در پیوستگی طبیعت انسان، مناسبات اجتماعی،
و عمل دگرگونسازی، ما به قلب مسئله انتقال از یک
نظام اجتماعی به نظام دیگر، میرسیم".
اجازه دهید موضوع را با چند انعکاس
انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری در تاتر بر
اهمیت اروپائیاش، آغاز کنیم. به عقیده من، مسایل
حل نشدهي بسیاري در این زمینه و مربوط به
موضوعاتی نظیر علل افول فئودالیسم و منشاءهای
سرمایهداری وجود دارد، اما در حال حاضر اینها
مورد نظر من نیستند. هر نوع موضعگیری که
دانشمندان مختلف در باره این مسایل داشته باشند،
به نظر من بعید مینماید که با این موضوع موافق
نباشند که هم افول فئودالیسم و هم آغاز
سرمایهداری، را میتوان به قرون وسطی عقب برد،
یعنی به دورانی که تردید نیست که فئودالیسم شیوه
تولیدی حاکم در اروپا بود. به عبارت دیگر، شکی
نیست که سرمایهدای نه به عنوان یک نظریه یا یک
انگیزه، بلکه به عنوان یک ساختار واقعی اجتماعی،
در داخل مرزهای جامعه فئودالی، ظهور کرد. الیور
کوكس استدلال کاملاً قانعکنندهای دارد که بنا بر
آن شهر ونیز در قرون وسطی یک دولت – شهر
سرمایهداری کامل بود که به طور کامل متوجه تجارت
سودآور، و دارای تولید سرمایهداری با اهمیتی
(مثلاً در کشتیسازی) بود، و یک روبنای سیاسی و
فکری سرمایهداری داشت. مشابه این را حتی با قطعیت
بیشتری میتوان در باره تعداد قابل توجهی از
شهرهای ایتالیائی و اروپای شمالی در دوران متاخر
فئودالی گفت، و البته کشف آمریکا و باز شدن
راههای دریائی به طرف شرق دور در قرنهای پانزده
و شانزده موجب ظهور فعالیت فوقالعاده (شامل غارت
و دزدی دریائی و هم تجارت) گردید، که بی نیاز از
گستردن دامنه تحلیل میتوان آن را "فئودالی"
نامید. در باره اینکه دقیقاً چگونه و چه وقت
سرانجام سرمایهداری پیروز شد، جای بحث وجود دارد،
اما در باره این حقیقت مخالفتی وجود ندارد که
جریان، شامل مبارزهای مستمر بین دو ساختار موجود
اجتماعی برای کسب برتری، یعنی کسب قدرت دولتی (در
انحصار در آوردن وسایل زور و جبر) و حق سازمان
دادن جامعه بر طبق منافع و آرمانهای خاص خودشان
بود. به علاوه این جریان، یک جریان طولانی بود، به
طوری که ساختار اجتماعی "جدید" وقت زیاد برای
آماده کردن خود از لحاظ اقتصادی، مکتب فکري، جهت
به عهده گرفتن نقش حاکمیت بلامنازع داشت.
این جریان در زمینه تغییر شکل
ماهیت انسان، چه معنی میدهد. معنی آن این است که
"انسان سرمایهدار" در یک دنیای فئودالی متولد و
رشد کرد. استقرار و توسعه مناسبات اقتصادی و
اجتماعی سرمایهداری فعالیتهای عملی انسان محسوب
میشد که تدریجاً انسانها را با تمایلات، محرکات،
"غرایز" حرص مالاندوزی، توجیه عقلی وسایل- و –
هدفها، فردگرائی و نظایر آن، مجهز ساخت.
قرنها، انسان سرمایهدار در کنار
انسان فئودال زندگی کرد، بعضی اوقات در سازش پر
اضطراب، بعضی اوقات در نزاع مهلک، اما، همیشه در
حال پیشرفت و تلاش برای کسب قدرت بیشتر، و
سرانجام فاتح گشت و رقیب باستانی را در خود تحلیل
برد، وقتی سرانجام زمان برای انسان سرمایهدار فرا
رسید تا به عنوان ارباب جهان خود قدم پیش گذارد،
طبیعت او به طور کامل شکل گرفت و این محصول نوظهور
(محصول کل مناسبات اجتماعی) را به خوبی منعکس
ساخت. در این مورد با عطف به گذشته، میتوانیم
ببینیم که "عمل دگرگونسازی" که در نظریات مارکس
کلید فهم تغییرات در جامعه و از آن رو، فهم
تغییرات در طبیعت انسان است، عیناً همان جریان
طولانی چند قرنی، بنای سرمایهداری، در داخل
چارچوب جامعه فئودالی میباشد.
اینک اگر به موضوعی که پیش رویمان
مطرح است برگردیم، اولین چیزی که جلب نظر میکند
این است که، انتقال به سوسیالیسم مسیر مشابه
انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری را طی نمیکند
و در ماهیت امر نمیتواند طی کند. نه اینکه طی این
راه هرگز برای جامعهاي اتفاق نیفتاده، و یا حتی
هرگز آزمایش نشده است. کاملاً بر عکس خصوصیت
متمایز سوسیالیسم قبل از مارکس یا سوسیالیسم تخیلی
عبارت بود از انتخاب سنجیده (اگر نه رونوشت
برداری آگاهانه) راهی به سوی سوسیالیسم و مشابه
همان راه که از فئودالیسم به سرمایهداری کشیده
شد. اجتماعات سوسیالیستی کوچکی میبایست تشکیل
شود، و در بسیاری موارد عملاً مستقر گردیدند.
اینها میبایست هم مدارسی برای سوسیالیسم و هم
پایگاههائی برای انتشار نمونه جامعه جدید باشند.
تا به تدریج قالب و زهدان سرمایهداری خود را،
تحلیل برده و سرانجام آنرا با فشاری سخت پاره
کنند. دلایل زیادی وجود داشت بر اینکه چرا این
خطمشی بلااثر بود، شاید مهمترین آنها اینکه،
اجتماعات کوچک سوسیالیستی، برخلاف سرمایهداری در
بطن جامعه فئودالی چیز مثبتی برای تقدیم کردن به
نظام حاکم نداشتند و از این رو از نظر آنان،
موفقیتشان، مصیبتی تسکینناپذیر میبود. مضافاً
اینکه آنها نه قادر بودند و نه میل داشتند که با
سرمایهداری با زبان و شیوه خودش رقابت کنند، و
شخص میتواند ببیند که موانع در راه ادامه حیات-
و توسعه آنها در حالیکه به حال خود رها شده
بودند- آنقدر بزرگ بود که در نتیجه از همان آغاز
محکوم به نابودی بودند. آنها به جای خلق یک طبیعت
انسانی سوسیالیستی، از این نظریه مشخص سرمایهداری
حمایت میکردند که به طور کلی طبیعت انسان غیرقابل
تغییر است.
بدیهی است که مارکس در هیچیک از
توهمات سوسیالیستهای تخیلی سهیم نبود، و چنانکه
هم اکنون دیدیم، از پیچیدگی روابط متقابل نظامهای
اجتماعی، عمل انسانی، و تغییر اجتماعی آگاه بود.
(خوب است به یاد آوریم که هر دو کتاب"تزهائی در
باره فوئرباخ" و "فقر فلسفه" که من از آنها قبلاً
جملاتی اقتباس کردم، در فاصله سالهای 1845 و 1847
یعنی اوائل تکامل فکری مارکس نوشته شده بود و
کمترین دلیلی وجود ندارد که معتقد شویم وی هرگز
فکرش را در باره این سئوالات کاملاً اساسی، تغییر
داده باشد. پس، منظور وی از نحوه و شیوه انتقال به
سوسیالیسم چه بود؟
پاسخ این سئوال حداقل به صورت طرح
کلی، کاملاً شناخته است. سوسیالیسم خود نمیتواند
در داخل مرزهای جامعه سرمایهداری همانند
سرمایهداری در نظام فئودالی، ریشه گرفته و رشد
کند. لکن به نظر مارکس سرمایهداری یک خصوصیت ویژه
و شاید از لحاظ تاریخی منفرد، است که نه تنها وجود
راه متفاوتی را به سوی تغییر شکل آن ممکن میسازد،
بلکه آن را تضمین میکند.
جوهر سرمایهداری، توسعه خود به
خودی سرمایه است که از طریق تولید و تبدیل ارزش
اضافی به سرمایه، صورت میگیرد، تولید ارزش اضافی،
به نوبه خود، کارکرد پرولتاریا، یعنی، طبقه کارگر
مزدبگیر است که مالک وسایل تولید نیستند و فقط از
طریق فروش نیروی کار خود، زندگی میکنند. از آنجا
که پرولتاریا به منظور تشکیل سرمایه نه برای رفع
نیازمندیهای خود تولید میکند، نتیجه آن به زبان
مارکس اینست که "تجمعی از بینوائی را همراه با
تجمعی از سرمایه فراهم میآورد." بنابراین
پرولتاریا هم عامل اصلی در سرمایهداری است و هم
قربانی اصلی آن. همراه با سرمایهداری، پرولتاریا
هم رشد میکند. درست در اثر جریان تکامل
سرمایهداری است که پرولتاریا برای ایفای نقش
تاریخی خود آماده میشود. از همین جا،
نتیجهگیریهای قسمت اول مانیفست کمونیست ناشی شده
است: "بنابراین آنچه سرمایهداری مخصوصاً تولید
میکند، گورکنان خودش است. سقوط وی و پیروزی
پرولتاریا هر دو اجتناب ناپذیرند".
البته نظریه مربوط به رسالت
انقلابی پرولتاریا، برای مارکسیسم اهمیت اساسی
دارد و به نحو بیپایانی تشریح، نقد و بحث شده است
با اینحال، قصد فعلی من این نیست که وارد این
موضوع شوم، فقط میگویم که به عنوان یک نظریه
انتقال به سوسیالیسم، این صرفا یک نیمه نظریه است
که در باره چیزی بحث میکند، و آن سرنگونی
سرمایهداری است؛ و چیزی را ندیده میگیرند، که
ساختمان سوسیالیسم است. آیا مکتب مارکس یک نظریه
مکمل برای ساختمان سوسیالیسم دارد یا چیزی که بدان
دلالت نماید؟ اینها سئوالاتی است که بعد از این
میل دارم از خودم سئوال کنم.
برای مقاصد ما، نه احتیاجی به
تعریف سوسیالیسم است و نه گرد آوردن مجموعهای از
خصوصیات آن، اما، دقیقاً احتیاج داریم نسبت به این
موضوع روشن باشیم که مکتب مارکس، سوسیالیسم را
همیشه به عنوان نفی سرمایهداری که برطبق قوانین و
اصول کاملاً متفاوتی عمل میکند، تلقی کرده است.
سرمایهداری با مردم به عنوان وسایل افزایش سرمایه
که ریشه تضادهای متعدد و پلیدیهایش میباشد،
رفتار میکند. نقطه نظر اصلی سوسیالیسم بر عکس این
است، یعنی مردم را قادر میسازد تا نه فقط
فعالیتهای تولیدی خود، بلکه تمامی زندگی را به
منظور تامین نیازمندیهای حقیقتاً انسانی خود، در
اختیار گرفته و تنظیم نمایند. این نقض، در میان
سایر چیزها، دلالت دارد بر لغو مالکیت خصوصی بر
وسایل تولید و درآمدهای ناشی از آن، میراث بالائی
از تساوی در همه چیزها، تخصیص منابع به وسیله
برنامه به جای نیروهای کور بازار، حذف هر چه
سریعتر تمایزات فردی بین کار بدنی و کار فکری و
بین شهر و روستا، و جانشین کردن نهایی روابط
مستقیم انسانی، به جای مناسبات پولی و کالائی.
اینک روشن است که سرمایهداری و
کسانیکه به تمایلات و ارزشهای سرمایهداری آلوده
هستند نه میخواهند و نه قادرند که یک چنین
جامعهای بسازند و بدان عمل کنند. طبیعت
سرمایهداری انسانی آنها، کلاً با همه مناسبات
اجتماعی جامعه سوسیالیستی ناسازگار است. کوشش برای
جمع کردن این دو از همان آغاز محکوم به شکست است:
یا ماهیت سرمایهداری انسانی باید به ماهیت
سوسیالیستی انسانی تغییر شکل یابد، یا مناسبات
سوسیالیستی ناچار به مناسبات سرمایهداری تبدیل
میشود.
اجازه دهید در همین جا یاد آور شوم
که این مساله هرگز در مورد انتقال به سرمایهداری
به وجود نیامد. مناسبات سرمایهداری در داخل
چهارچوب جامعه فئودالی رشد کرد و طی یک دوره چندین
قرنی، ماهیت سرمایهداری انسان را شکل داد. وقتی
سرانجام سرمایهداری بر نظام فئودالی پیروز شد،
این پیروزی را نه فقط به عنوان یک طبقه انقلابی،
بلکه به عنوان یک نظم کامل اجتماعی به دست آورد که
در آن تطابق بین ماهیت انسانی و مناسبات اجتماعی
در آن موقع کاملاً تکامل یافته بود. البته عنصر
ناهمآهنگی که در نتیجه بقای باقیماندههای
فئودالی، نمایان میشود، در بعضی جنبهها
(روبنائی) وجود داشت و حتی با اهمیت بود، لکن هیچ
تهدید جدی نسبت به کارکرد سرمایهداری در بر
نداشت.
چنانکه دیدهایم، ماهیت سوسیالیستی
انسان نمیتوانست از طریق عمل دگرگونسازی
سوسیالیسم در داخل چارچوب سرمایهداری، ظهور کند
آیا امکانات دیگری وجود دارند، و اگر آري
کداماند؟
چندی پیش، طی یک مباحثه با شارل
بتلهایم، استدلال کردم که مکتب مارکس حداقل تا
زمان انقلاب روسیه پاسخ روشنی به این سئوال داشت:
"در نظریه قدیمی مارکس...
پرولتاریا... ، دلالت بر کارگران مزد بگیر مستخدم
در صنایع بزرگ سرمایهداری داشت که در ممالک
پیشرفته سرمایهداری، اکثریت طبقه کارگر و قسمت
کاملاً قابل توجهی از کل جمعیت را تشکیل میدادند.
تصور میشد که این کارگران در نتیجه جریان رشد
سرمایهداری، بعضی اختصاصات و تمایلات و ارزشهای
پرولتاريایی (و ضدسرمایه داری) نظیر: همدردی،
تعاون، تساوی طلبی، غیره را کسب کردهاند. از
نقطه نظر تاریخی، پرولتاریا، به عنوان یک "انسان
جدید" نگریسته میشد که به وسیله سرمایهداری شکل
گرفته و صاحب علاقه، خواست و توانائی سرنگون ساختن
نظام و هدایت در راه ساختمان یک جامعه سوسیالیستی
میباشد".
من این مطلب را نه براساس تحقیق در
متون مربوطه، بلکه از روی درک عمومیام از نظریه
مارکس که طی یک دوره چندین ساله حاصل شده است،
نوشتم، در نتیجه از من خواسته شد تا این تفسیرها
را مستند و موید سازم، و من باید اعتراف کنم که
قادر به انجام این کار نبودم.
آسان است که عبارات متعددی از کتب
مارکس و انگلس در اثبات نقش انقلابی پرولتاریا در
سرنگونی سرمایهداری ذکرکنیم، با اینحال من چیزی
نیافتم که اختصاصاً در پاسخ سئوال مربوط به
توانائی پرولتاریا، یا آمادگیش به بنای یک جامعه
سوسیالیستی باشد؛ و حداقل بعضی از تغییرات آنها،
مخصوصاً قسمتهایی که به تحلیل اثرات تقسیم کار بر
روی طبقه کارگر، اختصاص یافته، به وضوح دلالت بر
یک ارزشیابی منفی از شرایط و معلومات پرولتاریا
دارد. برای مثال به عبارات زیر از بخش
معروف"ماشینی شدن و صنعت جدید" از جلد اول سرمایه
(که کلمه به کلمه به وسیله انگلس در آنتی دورینگ
تکرار شده است) ملاحظه کنید:
"در حقیقت، صنعت جدید جامعه را تحت
کیفر مرگ مجبور ساخته است تاجای کارگر خُرد امروزی
را که در اثر یک عمر تکرار یک نوع عمل ناچیز فلج
شده و لذا به صرفاً پارهای از یک انسان نزول کرده
است، به یک فرد کاملاً تکامل یافته بدهد که برای
انجام انواع مختلفی از کار تناسب داشته، آماده
مقابله با هر تغییر در تولید میباشد، و کسی است
که کارکردهای مختلف اجتماعی که به وجود میآورد،
چیزی نیستند جز اشکال متعددی از افقهای آزاد در
مقابل استعدادهای طبیعی و اکتسابیشان".
این به عنوان مطلبی در باره یکی از
هدفهای اصلی و حتی ضروری سوسیالیسم، بسیار عالی
میباشد. اما وقتی مارکس میگوید که صنعت جدید
"جامعه را مجبور میکند" تا مسیر نشان داده شده را
طی کند، سنجیده از مسئله ماهیت عمل دگرگونسازی که
پاره انسان را به یک فرد کاملاً تکامل یافته تبدیل
میکند، در میگذرد.
وقتی در باره تفسیر درست نظریات
مارکس در شک هستیم، خوب است با لنین مشورت کنیم.
عقیده او در این باره چه بود؟
شاید منظمترین تحلیلی که لنین از
خصوصیات پرولتاریا کرده است، در سال 1902 در کتاب
چه باید کرد؟ نوشته شده است. در آنجا چنانکه
معروف است، اینطور استدلال میکند که
"اقتصادگرایی" به طور طبیعی به سوی پرولتاریا
میآید: "تاریخ کلیه کشورها نشان میدهد که طبقه
کارگر منحصراً در اثر تلاش خودش قادر است وجدان و
شعور اتحادیهای (اتحادیه کارگری) یعنی عقیده به
لزوم جمع شدن در اتحادیهها، مبارزه با کارفرمایان
و تلاش در مجبور ساختن حکومت به گذراندن قوانین
ضروری کار و غیره را کسب کند". (آثار منتخب. جلد1،
قسمت1، صفحات 233 و 234). بر طبق نظر لنین
سوسیالیسم، یعنی عقیده به لزوم سرنگون ساختن
سرمایهداری و جایگزین کردن آن به وسیله یک نظام
کاملاً متفاوت، که توسط روشنفکران انقلابی به
پرولتاریا معرفی شد. آنها بودند که در تعلیم
کارگران مترقی، در باره منافع واقعیشان و متشکل
ساختن آنان در یک حزب پیشرو انقلابی که وظیفهاش
هم هدایت پرولتاریا در یک مبارزه انقلابی و هم
مجهز ساختن آن به تیزترین هوشیاری سوسیالیستی بود،
پیشقدم شدند. کاربرد روشن این نظر در مورد مسئله
مورد نظرمان این است که نه یک چنین سرمایهداری
بلکه مبارزه انقلابی برای سرنگونی سرمایهداری است
که انسانهای با اراده و توانا به پیشروی بیشتر و
بنا کردن سوسیالیسم، خلق میکند. از نظر لنین، عمل
دگرگون سازی چیزی است نه کمتر از عمل انقلاب.
غالباً و بخصوص از جانب دانشمندان
مخالف مکتب مارکس به ما گفته میشود که اختلاف
لنین با مارکس و انگس درست مربوط به انکار استعداد
انقلاب خود به خودی پرولتاریاست. تصور میشود،
اساس مفهومی که وی از ماهیت و نقش حزب پیشتاز
دارد، همین مطلب باشد. عموماً اعتقاد بر این است
که این، نشانه انحراف و جدائی کامل لنین از تعالیم
مارکس و انگلس میباشد. یقیناً تردیدی نیست که
چنانکه امروز میدانیم، لنین بود که مسئولیت طرح و
تکامل حزب پیشتاز را هم در نظریه و هم در عمل، بر
عهده داشت. اما آیا هیچ ناسازگاری بین مفهوم لنینی
حزب و عقاید مارکس و انگس وجود دارد؟ به نظر من
درست خواهد بود که به این سئوال پاسخ مثبت بدهیم،
در صورتیکه میتوان نشان داد که مارکس و انگلس
معتقد بودند که پرولتاریا قادر بود منحصراً در
سایه تلاش خودش (به عبارت لنین) یک هوشیاری
انقلابی و سوسیالیستی به وجود آورد. چنانکه قبلاً
خاطر نشان ساختم من فکر میکردم که این در حقیقت
نظر آنان است، اما ضمن تلاش برای اثبات آن معتقد
شدم که در اشتباه بودم نه فقط تلاش شخص برای یافتن
مطالبی خاص که در آن انقلاب خود به خودی
سوسیالیستی را به پرولتاریا نسبت دهد، بیهوده است،
بلکه عمل این دو مرد در طول عمرشان اگر دارای چنین
نظری در باره خصوصیت پرولتاریا بودند، غیرقابل فهم
خواهد بود. از زمان اتحادیه کمونیست در 1840 و در
دوران بینالملل اول، تا سالهای آخر زندگی انگلس،
هنگامی که به عنوان مشاور احزاب سوسیالیست سراسر
جهان، کار میکرد، آنان بطور خستگیناپذیر در حال
انجام چیزی بودند که لنین به عنوان کارکرد
روشنفکران انقلابی مینامید. یعنی معرفی یک آگاهی
انقلابی سوسیالیستی به پرولتاریا و البته واضح است
که یکی از مثالهائی که لنین در وقت نوشتن کتاب چه
باید کرد؟ در ذهن داشت، پایهگذاران سوسیالیسم
علمی بودند، به نظر من شواهد دال بر آنند که این
موضوع مانند سایر مطالب، عقاید و فعالیتهای لنین
با عقاید و فعالیتهای مارکس و انگلس سازگاری کامل
داشتند. عمل دگرگون سازی برای آنها هم به همان
اندازه، لنین، همانند عمل انقلاب بود.
اینک سعی میکنم بعضی موارد
استعمال این نظر را در انتقال به سوسیالیسم نشان
دهم. چنانکه دیدهایم، ماهیت انسان سرمایهداری،
طی قرنها طول عمر مرحله توسعه عملی سرمایهداری،
در داخل چارچوب جامعه فئودالی شکل گرفت. وقتی
سرمایهداری برای مبارزه و شکست دادن نظام فئودالی
به اندازه کافی رشد یافته و قوی شده بود. هیج
امکان برگشت به نظام فئودالی وجود نداشت. انسان
سرمایهدار فقط در جامعه سرمایهداری در خانهاش
میباشد، دلیل قابل قبولی وجود نداشت که وی
مناسبات اجتماعی فئودالی را تشویق یا تجدید کند.
(البته این به معنای انکار این امر نیست که قدرت
سرمایهداری میتوانست اینجا یا آنجا از قدرت
فئودالی شکست بخورد، و در نتیجه در یک ناحیه حتی
پیشروی سرمایهداری را برای مدتها به عقب بیندازد.
هر چند، این وقایع نمیتوانست جلوی پیشروی عمومی
نظام جدید را سد نماید. این جریان در مورد انتقال
به سوسیالیسم، کلاً متفاوت است ماهیت انسان
سوسیالیست، در داخل چارچوب سرمایهداری، شکل
نمیگيرد، بلکه فقط در مبارزه علیه سرمایهداری
پديد میآيد. چه تضمینی وجود دارد که این جریان با
وسعت و عمق کافی اتفاق افتد، به طوریکه بنای یک
جامعه جدید سوسیالیستی را امکانپذیر سازد؟ زیرا
در این باره که مناسبات اجتماعی خاص یک جامعه
سوسیالیستی در هر وضعیتی میتواند وجود داشته
باشد، جز در غیاب عنصر انسانی که به تنهایی
میتواند به آن معنی و مفهوم بخشد، نباید دچار هیچ
ابهامی شویم. اینکه مارکس خودش این معنا را درک
کرد، اگر چه موفق به کشف تمام کاربردهای آن نگردید
در بخشی از کتاب "توضیحاتی در باره پیشرفت کمونیسم
در کلن" نشان داده شده است که در آن وی بین
تبلیغات گروه خود در اتحادیه کمونیستی و تبلیغات
یک گروه اقلیت مخالف فرق گذاشته است:
"زمانیکه به کارگران میگوئیم:
شما باید پانزده، بیست، پنجاه سال جنگ داخلی و
مبارزه عمومی را نه فقط برای تغییر مناسبات، بلکه
برای تغییر خودتان و آماده ساختن خود برای رهبری
سیاسی،"تحمل کنید"، آنها بر عکس به ایشان
میگویند،"ما یا باید به فوریت به قدرت برسیم" یا
باید" آنرا فراموش کنیم." در همان حال که به
کارگران آلمانی این نکته خاص یعنی وضع "تکامل
نیافته پرولتاریای آلمانی" – را تاکید میکنیم،
آنها "احساسات ملی و تعصبات حرفهای صنعتگر"
آلمانی را که مسلماً مردمپسندتر است، تشویق و
تمجید میکنند (جلد 8 – ص 412).
در اینجا مارکس انگشت خود را بر
قضیه اصلی میگذارد. پرولتاریا نه – فقط باید
مناسبات جامعه را تغییر دهد. بلکه در جریان آن،
خودش را تغییر دهد. و متاسفانه، اینک که بیش از یک
قرن از آن تاریخ میگذرد، همه چیز به طور قطع ثابت
میکند که هنوز هم تضمینی وجود ندارد که این مهم
با موفقیت عملی شود.
تا آنجا که به ممالک پیشرفته صنعتی
مربوط میشود، سرمایهداری ثابت کرده است که دارای
قدرت توسعه و تطابق فوقالعاده بیشتری از آنست که
مارکس تصور کرده است. پرولتاریای این کشورها، تحت
شرائطی تسلیم اقتصادگرائی شدند که لنین آنرا برای
آنها طبیعی میدانست اما معتقد بود که قادرند به
کمک یک پیشتاز آگاه و انقلابی، بر آن فائق آیند.
آنچه در عمل اتفاق افتاد عکس آن بود: پیشتازان، چه
خود را سوسیالیست، سوسیال دموکراتیک یا کمونیست
بنامند، به جای آوردن تودههای کارگری به صف
سوسیالیسم انقلابی، خودشان به صورت اصلاحطلبان
اقتصادگرا، تغییر شکل دادند.
هستند کسانی که این را انحرافی
موقتی دانسته و معتقدند که یک مرحله جدید انقلابی
گشوده شده است که در آن پرولتاریا بار دیگر نقشی
را که در نظریه قدیمی مارکس و لنین به او نسبت
دادهاند، ایفاء خواهد کرد. (برای یک معرفی رسا از
این استدلال، به کتاب دانیل سینگر که اخیراً تحت
عنوان مقدمه بر انقلاب چاپ شده است رجوع کنید.) من
به عنوان یک نفر، مشتاقانه امیدوارم که حق با
آنها باشد اما اینک حداکثر چیزی که شخص میتواند
بگوید این است که، این قضیه ثابت نشده است.
وقتی به مثالی بر میگردیم که در
آنجاها رژیمهای قدیمی (سرمایهداری، یا مخلوطی از
فئودالی و سرمایهداری) عملاً سرنگون شدهاند، ما
با دو نوع تجربه کاملاً متفاوت مواجه هستیم که به
دلائل واضحی، میتوان به ترتیب اتحاد شوروی و چین
را مثال آورد.
انقلاب اکتبر، اعتبار نیمه اول
نظریه مارکس و لنین را در باره انتقال به
سوسیالیسم، تحت شرایط موجود در روسیه 1917 ثابت
کرد. پرولتاریای صنعتی گرچه نسبتاً کوچک، قادر بود
که تحت رهبری انقلابی و پا بر جا، رژیم
سرمایهداری را که در انقلاب فوریه به قدرت رسیده
بود، سرنگون سازد. اما با توجه به نیمه دوم نظریه-
استعداد پرولتاریا در هدایت در راه ساختمان
سوسیالیسم- تجربه روسیه در منتها مراتب بی حاصل
است، پرولتاریای روسیه که با تعداد اندک شروع کرد،
در اثر چهار سال جنگ خونین داخلی، گرسنگي و وحشتی
که متعاقب انقلاب اکتبر پیش آمد، متلاشی و پراکنده
گردید.
حکومت بلشویک که ذهنش مشغول مسایل
بقا و بهبود اقتصادی بود، مجبور شد بر سازمان
اداری دولتی و قدیمی که واضح بود كه عمیقاً ضد
سوسیالیست است، تکیه کند و در سالهای بعد به حجم و
قدرت خود بیفزاید. با وجود این دوره بین سالهای
1922 تا 1928 از دورههای پر هیچان انقلابی- در
هنر، تعلیم و ترتیب، مناسبات جنسی، علوم اجتماعی و
غیره- بود، که اگر کوتاه نمیبود میباید نیروها و
اثرات قوی سوسیالیستی به وجود آورد. آنچه به این
دوره خاتمه داد، این تصمیم قاطع بود که هر چیز
دیگری باید در خدمت سریعترین توسعه ممکن اقتصادی
در آید. بحث درباره دلایل یا دفاع و توجیه این
تصمیم ما را به نقطه خیلی دوری خواهد برد کافیست
خاطر نشان سازیم که آن تصمیم موجب چیزی است که
تقریباً میتوان آنرا یک ضدانقلاب فرهنگی، همراه
با تحمیل یک رژیم سیاسی شدیداً باز دارنده نامید.
تحت آن اوضاع، عمل دگرگون سازی که باید طبیعت
سوسیالیستی انسانی به وجود آورد، تقریباً به کلی
ناپدید گشت، در عوض پرولتاریائی که در نتیجه صنعتی
کردن اجباری، مجدداً تشکیل شده و وسعت یافته بود،
سرکوب و تجزیه شده، از کلیه وسایل ابراز عقیده
محروم و به وسیله یک پلیس مخفی در همه جا حاضر
دچار وحشت و تهدید شده بود.
در عین حال که تجربه روسیه روشنایی
کمی بر جنبه مثبت مسئله ساختمان سوسیالیسم
میافکند، دلیل قاطعی است بر اینکه اشکال ظاهراً
سوسیالیستی نظیر وسایل تولید ملی شده و
برنامهریزی جامع اقتصادی- غیر ممکن است که دارای
محتوای اصیل سوسیالیستی باشند مگر آنکه این جریان
پا به پا همراه تشکیل ماهیت سوسیالیستی انسان پیش
رود. عقیدهای که توسط نظریهپردازان شوروی
سالیانه ترویج میشود و دلالت بر این دارد که
افزایش سطح مادی زندگی تودهها فی نفسه شعور
سوسیالیستی را تشویق و ترویج مینماید، هرگز چیزی
در بر نداشته است که بشود آنرا توصیه کرد و بیهوده
بودن آن توسط تجربه شوروی (و همان طور آمریکا)
نشان داده شده است. بعضی استعدادهای منفی نظام
شوروی، برخلاف تصور مدتی به وسیله تهدید استالین
در مهار نگه داشته شدند، کارمند اداری که از موقیت
خود آشکارا سوء استفاده میکرد احتمالاً اگر دچار
وضع بدتری نمیشد، لااقل خود را در اردوی کار
مییافت. اما بعد از مرگ استالین، این محدودیتها،
به مقدار زیاد بر داشته شدند. و ماهیت واقعی اوضاع
به زودی آشکار گردید.
در یک نقد تازه چینیها به قلب
مسئله اشاره میشود:
"از تولید تا توزیع، از شعب
اقتصادی تا تشکیلات دولتی، نیروهای سرمایهداری،
در شهر و روستا، خودسرانه در فعالیتاند، تحقیقات
نظری در باره بازار حاکیست که نوسان قیمتها در
اثر احتکار، و فریب و کلاهگذاری، اموری روزانه
هستند. راهزنان سرمایهدار در بنگاههای اقتصادی و
هیئتهای دولتی با تشبث، اختلاس به قیمت فدا کردن
منافع عمومی برای منفعت خویش به تقسیم غنایم و اخذ
رشوه مشغولاند. مالکیت سوسیالیستی توسط همه مردم
به مالکیت یک قشر ممتاز انحطاط یافته، و مستقیماً
مورد استفاده یک مشت سرمایهدار راهزن و عناصر
جدید بورژوازی قرار گرفته است... این یک درس
دردناک تاریخی بوده است!"
من مخصوصاً روی این جمله تکیه
میکنم که تبدیل مالکیت سوسیالیستی همه مردم، به
مالکیت یک قشر "ممتاز" با نوعی اخطار و هشدار
همراه بوده است که بهتر است به مثابه شناسایی عملی
تفسیر شود تا شناسایی رسمی. این قشر ممتاز است که
وسایل تولید را اداره میکند- شارل بتلهایم این
قشر را "سرمایهداری دولتی" جدید نامیده است- از
این رو خود در باره چگونگی استفاده از محصولات
تولید، تصمیم میگیرد. این وضعیت صرفنظر از
شکلهای قانونی، دارای محتوای واقعی یک مالکیت
طبقاتی است.
تفاوت عمده در اینست که تحت نظام
سرمایهداری قسمت بزرگی از فعالیتها که بدان
اشاره شد، کاملاً قانونی هستند. در این وضع، این
حقیقت که هیچ نظام قانونی- در وسيعترین معنای آن
که نظامهای با مناسبات مالکیت را هم در برگیرد
نمیتواند رفتار بشر را تحت نظارت گیرد، مگر آنکه
با ماهیت انسانی افرادش که طی تاریخ شکل یافته
است، هم آهنگ باشد. آشکار است که این شرائط در
اتحاد شوروی فراهم نشده است.
البته این بدان معنا نیست که
سوسیالیسم در اتحاد شوروی هرگز نخواهد بود، بلکه
منظور آنست که عدم موفقیت در اولین تلاش برای
معرفی آن، با نتایج مثبت همراه نبوده است.
اولین تظاهر سرمایهداری هم بیهوده
ماند، لکن میراث تجربی گرانقدری (از جمله مثلاً
اختراع حسابداری دوبله) بر جای گذاشت که بدون آنها
کوششهای بعدی سرمایهداران یا شکست میخورد و یا
توسعه آن با مشکلات بیشتری مواجه میگشت.
در جریان انقلاب روسیه بود که
اهمیت اساسی تحولات سریع اجتماعی برای مردم آسیا،
آفریقا و آمریکای لاتین روشن گشت، و شاید اغراق
نباشد که بگوئیم فقط موارد منفی تجربه متاخر شوروی
بود که سایر کشورها را به لزوم کشانیدن عمل دگرگون
سازی در ساختمان سوسیالیسم، واقف ساخت.
لین پیائو در پنجاهمین سالگرد
انقلاب اکتبر گفت "رجعت سرمایهداری به اتحاد
شوروی و بعضی ممالک سوسیالیستی دیگر مهمترین درسی
است که باید از پنجاه سال تاریخ اخیر جنبش جهانی
کمونیسم گرفته شود".
با این حال، فقط درس منفی از تجربه
اتحاد شوروی نبود که چینیها را واداشت تا راه
متفاوتی برای بنای سوسیالیسم پیش گیرند. شرائط در
چین از جهات مهمی با روسیه فرق داشت. یک تفاوت این
بود که پرولتاریای چین اگر چه کوچکتر از شوروی
بود اما هرگز به طور جدی به اقتصادگرائی مبتلا
نگشت. چنانکه مائو در 1939 نوشت:"از آنجا که در
نواحی مستعمره و"نیمهمستعمره" چین هیچ مبنای
اقتصادگرائی مانند اروپا برای اصلاحگری اقتصادی
وجود ندارد، لذا تمامی پرولتاریا، به استثنای
تعداد کمی عناصر خائن، انقلابیاند." (آثار منتخب
. جلد 2 ص 324) به این نیروی انقلابی پر کفایت،
نیروی دیگری را که بزرگتر بود و ضمن ربع قرن جنگ
بر علیه سرمایهداری، فئودالیسم و امپریالیسم
شکلیافته و در پیروزی انقلاب در 1949 به اوج خود
رسید، اضافه گشت.
از زبان قلم سردبیر جریده هونگی -
شماره 5، 1964) چنین میخوانیم:
"در نتیجه تعلیمات و تمرینهائی که
ارتش خلق دریافت کرد، میلیونها کارگر معمولی و
دهقانان و بسیار از محصلین و سایر روشنفکران با
منشاء خرده سرمایهداری تدریجاً خودشان را (در فکر
و در عمل) دگرگون ساختند و به رزمجویانی هوشیار،
استوار و پاسداران اصلی انقلاب و سازندگی تبدیل
شدند. لذا جنگ طویل داخلی در چین، همراه باجنگ
علیه مهاجمین ژاپنی، سبب رشد فراوان نیروهای
انقلابی، از لحاظ اندازه و کمال هر دو گردید، در
حالی که دوره خیلی کوتاهتر جنگ داخلی و مقاومت در
برابر هجوم خارجی در اتحاد شوروی به شدت نیروهای
انقلاب را در آنجا ضعیف ساخت. نتیجه این بود که
چین در فردای انقلاب خیلی بیش از شوروی برخوردار
از عناصر انسانی انقلابی بود. سرانجام روسیه لنین
و چین مائوتسه تونگ شانس داشتن دو نابغه انقلابی
را داشتند؛ اما لنین قبل از آنکه ساختمان
سوسیالیسم آغاز شود مرد، در حالی که رهبری مائو از
زمان پیروزی انقلاب به بعد بیش از بیست سال طول
کشیده است. هر دو نفر از مشکل عظیم ، وظیفهای که
پس از سرنگونی رژیم قدیم، در مقابلشان قرار داشت،
آگاه بودند".
لنین در گزارش خود به دومین كنگره
اتحادیه کارگری سراسر روسیه (در 20 ژانویه 1919)
گفت:
"کارگران هرگز به وسیله دیوار بزرگ
چین، از جامعه قدیم جدا نبودهاند. آنان مقدار
زیادی از تفکر سنتی جامعه سرمایهداری را حفظ
کردهاند. کارگران دارند جامعه جدیدی میسازند، بی
آنکه خودشان مردم جدیدی بشوند، یا از کثافات دنیای
قدیم پاک شوند، آنها هنوز تا زانو در آن کثافات
فرو ایستادهاند. ما فقط میتوانیم خواب پاک شدن
این کثافات را ببینیم. فکر اینکه این همه یکباره
انجام گیرد به کلی خیالی خواهد بود. آنقدر خیالی
خواهد بود که در عمل سوسیالیسم را به خاک
میسپارد. نه این راهی نیست که ما میخواهیم
سوسیالیسم را بنا کنیم. داریم آن را میسازیم در
حالیکه هنوز روی خاک جامعه سرمایهداری
ایستادهایم، با ضعفها و کمبودهائی دست بگریبانیم
که بر مردم کارگر هم تاثیر کرده و پرولتاریا را به
پستی میکشاند. بسیاری عادات و رسوم جدا کننده
قدیمی وجود دارند که در این مبارزه، تا حدی
بازدارندهاند، و ما هنوز اثرات این مثل قدیمی را
احساس میکنیم ."هر کس برای خودش و شیطان عقبترین
شخص را میگیرد".
مائو، وقتی ارتش آزادیبخش خلق در
مارس 1949 داشت به پیروزی نهایی خود دست مییافت،
با صراحت بیشتری نوشت:
"کسب پیروزی در سراسر کشور فقط قدم
اول در یک راه پیمایی طولانی ده هزار ارلی است.
حتی اگر این یک قدم ارزش افتخار کردن داشته باشد،
در مقایسه ناچیز است، چیزی که بیشتر مایه افتخار
است، هنوز نیامده است. وقتی بعد از گذشت چندین
دهسال به عقب و به پیروزی انقلاب دموکراتیک مردم
چین بنگریم، تنها به صورت مقدمهای از یک
نمایشنامه طولانی به نظر خواهد آمد. نمایشنامه با
مقدمه آغاز میشود ولی مقدمه اوج داستان نیست.
انقلاب چین بزرگ است. اما راه بعد از انقلاب
طولانیتر، کار بزرگتر و دشوارتر خواهد بود".
اینک بعد از بیست سال میتوانیم
ببینیم که چگونه مائو راست میگفت. نمایش
نمایشنامه ادامه دارد و از یک فراز به فراز دیگر
در حرکت است. چین علیرغم امتیازات اولیهاش هرگز
فارغ از خطر لغزیدن به طرف اشکال و مناسبات قدیمی
که قرنها ماهیت انسان چینی را شکل داده، نبوده
است. و "مجموعه مناسبات اجتماعی" قدیمی باقی
ماندند و هنوز هم در اذهان و شعور صدها میلیون
مردم چین به وجود خود ادامه میدهد. همان طور که
مارکس در "هیجدهم برومر" بیان میدارد،" شعائر و
سنت تمام نسلهای مرده چون کوهی بر مغز زندگان،
فشار میآورد".
فائق آمدن بر این حقیقت
گریزناپذیر، مسئله اصلی انتقال به سوسیالیسم است
نه ملی کردن ثروتها یا ساختن صنایع سنگین یا بالا
بردن سطح مادی زندگی، اگر چه اینها همه اهمیت
دارند و انقلابیون چین بودند که تحت رهبری
الهامبخش مائو تسه تونگ، این حقیقت را دریافته و
ملکه خود ساختند، تا آنجا که مبنای شعور و وجدان
اقدامات انقلابی آنها گشت.
اینک نه فرصت آن است که برای تحلیل
این عمل دگرگونسازی کوشش شود، و نه من اطلاعات و
کفایت لازم برای آنرا دارم. آنچه را میخواهم
تاکید کنم این است که، برای اولین بار مسئله به
طور کامل شناخته شده و به درستی مطرح شده است، تا
این کار انجام نمیگرفت، حتی یک شانس هم برای
یافتن یک راه حل رضایت بخش وجود نمیداشت.
بجاست، سخن خود را با یک هشدار و
یادآوری خاتمه دهیم. در سیاست، همانند علوم، اولین
قدم در حل یک مسئله شناختن و طرح صحیح آنست. اما
در فاصله اولین قدم تا حل نهایی، معمولاً راه
درازی گسترده است، و هنگامی که مسئله چیزی کمتر از
تغییر ماهیت انسان نیست، این هشدار دو چندان و سه
چندان مناسبت دارد. خوشبختانه مائو این را بهتر از
هر کس دیگر میداند و میتوانیم امیدوار باشیم که
این دانایی، یک جزء دائمی از میراث وی برای مردم
چین باشد. موقعیت یا شکست نهائی محتملاً تا وقتی
که همه ما مدتها از دنیا رفته و فراموش شدهایم،
معلوم نمیشود. مائو در 1967 در گرما گرم انقلاب
فرهنگی گفت:
"انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریایی
کنونی، فقط اولین انقلاب از انواع خود میباشد. در
آینده از این نوع انقلابات باید باز هم رخ دهد.
همه اعضای حزب و مردم کشور به طور کلی باید علیه
آین اعتقاد ... که بعد از یک، دو، سه یا چهار
انقلاب فرهنگی همه چیز خوب خواهد بود. محافظت
شوند. ما باید از نزدیک مراقبت کنیم، نباید
هوشیاری خود را از دست بدهیم".
مارکس گفت که همه تاریخ عبارتست
از تغییر شکل مداوم ماهیت انسان ،آیا مائو جز این
میگوید که حتی بعد از سرنگونی حاکمیت طبقاتی،
وظیفه مثبت تغییر شکل ماهیت انسان هرگز تمام
نمیشود؟
(ساختمان سوسیالیستی
و مبارزه طبقاتی
در زمینه اقتصادی- نقد نظریه
تجدیدنظرطلبان اقتصادی، سان یه- فانگ، به
وسیله گروه نویسندگان کمیته انقلابی ایالت
کبرین ، پکن ریویو، آوریل 1970 ص 9) .
(اقتباس از لوموند هفتگی ، 13 ژانویه 1971
، ص 8).
(آثار
منتخب ، جلد چهارم ص 374) .
(اقتباس از فصل نتیجهگیری کتاب ژان دوبیه
تحت عنوان "تاریخ انقلاب فرهنگی
پرولتاریایی چین" (پاریس : ماسپرو 1970).
|