دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

 

دولت، دموکراسی، و گذار به سوسیالیسم

 

مارتین کارنوی

مترجم: منصور فرزان

 

 

گرچه در آثار اولیه مارکس مساله دموکراسی مورد توجه قرار گرفت، (1) این مقوله تا چند سال اخیر یکی از مضامین مرکزی مباحثات مارکسیستی نبود. جزوه مارکس درباره کمون پاریس (2)، که لنین در "دولت و انقلاب" به آن وسیعا استناد می­کند، استثنایی بر این بینش نسبتا فراگیر در آثار مارکس، انگلس، و لنین است که مطابق آن دولت تنها در یک جامعه طبقاتی، برای سرکوب طبقات دربند و در جهت بازتولید روابط طبقاتی تولید، ضرورت می­یابد. بدون طبقات و مبارزه طبقاتی، به این سرکوب و بازتولید نیازی نیست: بنابراین، "دولت زوال می­یابد". دموکراسی، در یک جامعه کمونیستی، بخشی از بی طبقگی (برابری) جامعه خواهد بود. برای مارکسیست- لنینیست­ها، دموکراسی سیاسی در چارچوب موجودیت دولت یک ضد و نقیض­گویی است. در ادبیات مارکسیستی، مقوله سیاست در گذار از سرمایه­داری به سوسیالیسم، مگر از نقطه نظر نابودی بورژوازی به عنوان یک نیروی اجتماعی و، بنا به تعریف، نابودی دولت بورژوایی، مبهم است. هر چند بقایای این دولت می­تواند در دوران گذار دوام یابد، کارکردهای آن با ساختمان سوسیالیسم در تضاد قرار می­گیرد. بنابراین تغییرات بنیادی اجتماعی از بیرون بر بوروکراسی دولت گذار تحمیل می­شود و به زوال آن می­انجامد.

روزا لوگزامبورگ (3) موضع لنین درباره دیکتاتوری پرولتاریا را به نقد کشید و تاکید کرد که ساختمان سوسیالیسم نباید با نقض آزادی بیان، آزادی مطبوعات و سایر عناصر دموکراسی بورژوایی (با توسل به این استدلال که اینها عناصری از دولت طبقاتی­اند) توام شود. تحلیل لوگزامبورگ بر روند (چگونگی) گذار تاکید دارد: چگونگی تکوین انقلاب به ناگزیر بر نهادهای آن تاثیر       می­گذارد، و سیاست اهمیت می­یابد. اما این گرامشی و تاثیر فزاینده او بر تحلیل مارکسیستی در دوران پس از جنگ دوم جهانی بود که راه را برای بررسی جدی دولت سرمایه­داری به مثابه یک جایگاه یا عرصه مبارزه طبقاتی، و نه صرفا چونان یک دستگاه سرکوب بورژوازی، گشود. علاوه بر این، این نظر او که "روبنا" عرصه مهمی در مبارزه طبقاتی است به مارکسیست­ها اجازه داد که درباره تئوری دولت گذار یا تئوری سیاست به بحث بپردازند- و این تئوری متضمن تاکید بر ماهیت نهادهای منبعث از استقرار هژمونی پرولتاریا، و چگونگی ارتباط این نهادها با دولت پرولتری آینده است. (الف) مشخصا یکی از مفاهیم گرامشی، مفهوم "انقلاب منفعل" (یعنی تجدید سازمان دولت در جهت حفظ سرکردگی طبقه حاکم- مترجم) زمینه­ای برای این بحث فراهم آورده است که آیا شکل­های جدید دموکراسی می­توانند رابطه فرد با جامعه را دگرگون سازند و از چارچوب محدود یا صوری دموکراسی لیبرال فراتر روند؟ (5)

واقعیت اتحاد شوروی، و رشد "سوسیالیسم" در دوران پس از جنگ جهانی دوم را نیز نادیده انگاشت. خصلت بوروکراتیک دولت شوروی و نبود آشکار دموکراسی در بلوک سوسیالیستی پرسش­هایی جدی درباره سیاست گذار ایجاد کرده است. دموکراسی "بورژوایی" موجود در جوامع پیشرفته سرمایه­داری، آن گاه که در مقابل دولت شوروی گذاشته می­شود، حتی برای پرولتاریای این کشورها از جذابیت برخوردار است (6). و به گمان نمی­آید که در جوامع "سوسیالیستی" دولت رو به زوال باشد. بر عکس، این دولت کنترل اقتصادی و سیاسی عظیمی بر زندگی توده­ها داشته و آنگاه که از جانب کارگران مورد تهدید قرار گرفته و با خطر فروپاشی روبرو شود- چنان که در لهستان اتفاق افتاد – می­کوشد آنها را سرکوب کند. بنابراین تئوری سیاسی ارتدوکس مارکسیستی با مشکل روبرو می­شود: اگر سوسیالیسم به زوال دولت نینجامد، و اگر دولت به حیات خود ادامه دهد، چه باید کرد؟ آیا دولت بخش ضروری یا جزیی جدایی­ناپذیر از زندگی مدرن اقتصادی و اجتماعی است، و آیا در یک جامعه سوسیالیستی نیز دموکراسی پارلمانی (در سطوح محلی، منطقه­ای، و ملی) شکل احتمالی تصمیم­گیری سیاسی خواهد بود؟ و آیا روند ساختمان سوسیالیسم، بدون رعایت بنیادی­ترین آزادی­های فردی بورژوایی، ناگزیر (چنان­که لوگزامبورگ پیش­بینی کرد) خود به مانعی در برابر توسعه سوسیالیسم مبدل نخواهد شد؟ اگر چنین است، مقوله دولت گذار مقوله­ای جدی است که نمی­تواند با توسل به پوشش "زوال" کتمان شود.

اما آیا دموکراسی می­تواند از درون و یا در محدوده دولت بورژوایی گسترش یابد، آیا می­توان دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (دموکراسی پارلمانی)، و سایر اجزاء دستگاه دولتی بورژوایی را به یک دولت "توده­ای" مبدل ساخت، بی آنکه نخست آن را نابود کرد؟ وجود سوسیال دموکراسی در کشورهای اسکاندیناوی (و شکلی بی رمق­تر در انگلستان و آلمان پس از جنگ جهانی دوم)، شکست سوسیالیسم دموکراتیک در شیلی و پرتغال، رشد انتخاباتی حزب کمونیست در ایتالیا و برنامه مشترک چپ در فانسه، همه (حتی قبل از حوادث لهستان و پیروزی­های احزاب سوسیالیست در فرانسه، یونان، و اسپانیا) به این بحث قدیمی ابعادی جدید داده­اند.

امروزه چندین دیدگاه مهم مارکسیستی درباره مساله دموکراسی وجود دارد که هیچ کدام دیگر به این بینش ارتدوکس که دموکراسی بورژوایی را به مثابه یک "نمای بیرونی"، یا یک "اختراع" عامدانه بورژوایی برای تحمیق مردم محکوم می­سازد، پایبند نیستند. تعجب­آور نیست که، از زمانی­که گرامشی این بحث را در دهه بیست آغاز کرد، سه بینش متمایز در آنچه که "مناظره ایتالیایی" پیرامون دموکراسی و گذار به سوسیالیسم خوانده می­شود، پدیدار شده است.(ب) موضع چهارمی نیز از فرانسه سر برآورد که از مناظره پیرامون استراتژی سیاسی کمونیستی / سوسیالیستی در نیمه و اواخر دهه 70 نشات گرفت.

نخستین موضع (بر اساس تقدم زمانی) به لوچیو کولتی (7) تعلق دارد. طی سالیان، کولتی سیاست­های حزب کمونیست ایتالیا و موضع آن در قبال شوروی را از دید چپ پیگیرانه مورد انتقاد قرار داد. آثار کولتی (به تبع آموزگار او، دلاولپه) در تفسیر آثار مارکس واجد خصلتی ضد هگلی است. وی، از جمله، آراء مارکس درباره دولت را در مقابل ایدآلیسم هگل، و نه مطلوبیت­گرایی اسمیت و میل، قرار می­دهد. اما برای ما جالب­تر از این "بازخوانی" وی از "دولت و انقلاب" لنین است (که با بازخوانی آلتوسر از "سرمایه" بی شباهت نیست)، و به ویژه باید، در پرتو تحولات شوروی پس از انقلاب، به بازنگری وی به نظر لنین درباره دموکراسی و دفاع او از این نظر، توجه داشت.

دومین موضع از آن نوربرتو بوبیو است. برای مدت بیش از بیست و پنج سال، بوبیو حزب کمونیست ایتالیا را، با دیدگاه یا تحلیلی طبقاتی، به نقد کشیده است. در سال 1975 بوبیو (در نشریهMondoperaio ) سلسله مقالاتی، تحت عنوان"آیا یک تئوری مارکسیستی دولت وجود دارد؟" ، منتشر ساخت. (پ) نتیجه گیری بوبیو این است که یک تئوری مارکسیستی درباره (دولت و) گذار به سوسیالیسم، مگر در مبهم­ترین شکل آن ، وجود ندارد. بدین ترتیب، بوبیو هم با بینش حزب کمونیست و هم با کولتی به مخالفت برمی­خیزد. (8) او بر آن است که نه تنها دموکراسی "بورژوایی" خود محصول و نمایانگر پیروزی­های واقعی طبقه کارگر در مبارزه بر سر شکل دولت بورژوایی است، بلکه کلیه "آلترناتیوها" یا بدیل­های دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (پارلمانی) اهمیت بنیادی رهایی سیاسی به مثابه پیش شرط رهایی اقتصادی را نادیده می­انگارند. او تاکید می­ورزد که دموکراسی، حتی در شکل بورژوایی آن باید مبدا گسترش دموکراسی، چه عرصه سیاست و چه عرصه اقتصاد، باشد. دموکراتیزاسیون دولت باید خود مبنای دموکراتیزاسیون کلی جامعه باشد.

بینشی که پیترو اینگرائو و نیکوس پولانزاس در آخرین کتاب خود (که در آن نفوذ اینگرائو آشکار است) ارائه می­دهند با مواضع کولتی و بوبیو هر دو مباینت دارد. اینگرائو تاکید می­کند که دولت بورژوایی یک دولت طبقاتی است و بنابراین محتوای قواعد دموکراتیک این دولت به وسیله شرایط ساختاری توسعه سرمایه­داری تعیین می­شود. او با بوبیو بر سر این نکته که این طبقه کارگر است که محتوایی دموکراتیک به نهادهای نمایندگی (پارلمانی) لیبرال بخشیده، موافق است، اما او معتقد است که این خود بیان­کننده آن است که بدون حرکت انفجاری توده­ها، بدون مبارزه توده­ای، یک دگرگونی حقیقی میسر نخواهد بود. گرچه دموکراسی مبتنی بر نمایندگی در جوامع سرمایه­داری عرصه مناسبی برای سازماندهی نیروهای مردمی فراهم می­سازد، پارلمان دگرگونی را نخواهد پذیرفت، مگر اینکه این دگرگونی در یک جنبش توده­ای (خارج از پارلمان)، که دموکراسی قدرت خود را از آن می­گیرد، ریشه داشته باشد. علاوه بر این، شکلی که نهادهای دموکراتیک برخاسته از چنین جنبشی به خود     می­گیرند، به ویژه آنگاه که دموکراسی اقتصادی و دموکراسی سیاسی به یکدیگر پیوند می­خورند، دقیقا قابل پیش­بینی نیست. اکنون به بررسی اجزاء این مواضع می­پردازیم.

 

کولتی درباره لنین

کولتی در تفسیر خود از نظر لنین درباره دولت و دموکراسی در "دولت و انقلاب"، شرحی ساختارگرایانه از ضرورت نابودی دولت بورژوایی به مثابه شرط مقدماتی تحول اجتماعی و سیاسی ارائه می­دهد. به گمان او، نکته این نیست که آیا سرنگونی دولت سرمایه­داری باید - چنان­که احزاب کمونیست سنتی تا زمان مرگ استالین اعتقاد داشتند – قهرآمیز باشد، نکته در آن است که آیا دولت باید نابود شود یا نه. از دیدگاه کولتی، نظر اساسی لنین بدین­قرار است: ماشین کهنه دولتی باید در هم شکسته شود، زیرا "دولت بورژوایی متکی بر جدایی و بیگانگی توده­ها از قدرت است.... آن انقلاب سوسیالیستی که این نوع دولت را حفظ می­کند، جدایی توده­ها از قدرت، وابستگی و فرمان­برداری آنها را حفظ خواهد کرد". قدرت باید مستقیما به توده­ها واگذار شود، و اگر نخست "مانعی که طبقه کارگر را از قدرت جدا می­کند" در هم شکسته نشود، چنین امری ممکن نخواهد بود. نابودی ماشین کهن محدودیت­هایی که دولت بورژوایی بر دموکراسی تحمیل می­کند را از میان بر می­دارد". و لنین اضافه می­کند که "دموکراسی کامل، بطور کیفی، با دموکراسی ناقص متفاوت است". در پشت آنچه که ممکن است از نقطه نظر صوری یک تفاوت کمی به گمان آید این اصل نهفته است که باید "در مقیاسی عظیم نهادهایی از نوعی اساسا متفاوت جایگزین نهادهای موجود شوند." (10)

برای لنین انقلاب تنها به مفهوم انتقال قدرت از یک طبقه به طبقه دیگر نیست، انقلاب هم­چنین مستلزم گذار از یک نوع قدرت به نوع دیگر است. انقلاب جدایی میان حکومت­کنندگان و حکومت­شوندگان را از میان برمی­دارد و طبقه کارگر را قادر می­سازد تا خود حکومت کند. کولتی بر این نکته تاکید دارد که تئوری احراز قدرت اگر متضمن نابودی و دگرگونی قدرت نباشد بین این دو قطب در نوسان خواهد بود: "یا یک ذهنیت­گرایی بی انتها که جوهر انقلاب و سوسیالیسم را در ارتقاء یک کادر سیاسی معین می­یابد، که همان­طور که می­دانیم چیزی جز یک بوروکراسی حزبی نیست، و یا برداشتی فراطبقاتی از دولت". (11) بدین­سان، موافق نظر کولتی، حمله لنین به دولت بورژوایی در واقع حمله به خصلت اساسا غیر دموکراتیک آن است، اما نه به این دلیل که وی پارلمان بورژوایی را یک "فریب" می­داند، بلکه به این دلیل که رشد دولت از آغاز با رشد نظم اجتماعی- اقتصادی سرمایه­داری پیوند داشته است. دولت در جامعه سرمایه­داری از نظر ساختاری یک دولت طبقاتی است پس باید به عنوان جداکننده قدرت از توده­ها عمل کند.

با وجود این کولتی از این هم به مراتب فراتر رفته و معتقد است که لنین در "دولت و انقلاب" کشف می­کند که "دیکتاتوری پرولتاریا" نه دیکتاتوری حزب بلکه حکومتی از نوع کمون پاریس است: تفاوت میان این دو دیدگاه چنان ریشه­ای  است که در حالیکه در شکل نخست نقد پارلمان به نقد دموکراسی مبدل می­شود، از نقطه­نظر لنین نقد پارلمان، یعنی نقد دموکراسی لیبرال یا بورژوا، در واقع نقد سرشت غیر دموکراتیک پارلمان است-  نقدی از دیدگاه یک دموکراسی بی­نهایت "کامل­تر" (و بنابراین ماهیتا متفاوت)- یعنی دموکراسی شوراها، تنها شکلی از دموکراسی است که شایسته عنوان دموکراسی سوسیالیستی است". (12)

لنین پارلمان را در هم می­کوبد تا نهادهای دموکراسی پرولتری – خودگردانی توده تولیدکننده – را جانشین آن سازد. با این­حال، این هنوز متضمن زوال دولت است: هر قدر دموکراسی بیشتر توسعه می­یابد (یعنی هر اندازه که خودگردانی توده­ها وسعت می­یابد)، "زوال دولت نیز بیش­تر به فرجام می­رسد". (13) حاصل اینکه دولت سوسیالیستی- تا بدانجا که سوسیالیسم به یک دولت نیاز دارد – خود چیزی نیست مگر بقایای دولت بورژوایی(و در وهله نخست به دلیل تداوم موجودیت این "حق" بورژوایی که نه نیاز بلکه کار را مبنای پاداش قرار می­دهد).

پس چگونه است که سوسیالیسم کنونی نزدیکی اندکی با آرمان­های دموکراتیک لنین و تئوری مارکسیستی سیاست او (به روایت کولتی) دارد؟ کولتی ریشه را در تکامل نیافتن روند انقلاب جهانی سوسیالیستی می­یابد: این لنین نیست که منسوخ شده، این سوسیالیسم ملی – ساختمان سوسیالیسم در یک کشور – است که بی اعتبار شده است. برای اینکه چشم­انداز لنینیستی دموکراسی وجود داشته باشد، انقلاب باید جهانی باشد و کمونیسم باید "موجودیتی جهان - تاریخی" کسب کند. (14)

بنابراین برای کولتی، تئوری مارکسیستی- لنینیستی سیاست، نه تنها واقعا موجود است، بلکه در ادبیات مارکسیستی تاکنون هیچ نوشته­ای نبوده که "سرشار از چنان اندیشه دموکراتیک ژرفی باشد که به اثر لنین از آغاز تا پایان جان می­بخشد". (15) در هم شکستن دولت سرمایه­داری برای برقراری دموکراسی سوسیالیستی ضروری است، و این دموکراسی عبارت است از کنترل مستقیم حکومت­شوندگان توسط خود حکومت­شوندگان. این دموکراسی نوعی حکومت شورایی خواهد بود. اما (به گمان کولتی) دولت باید خود نیز سرانجام نابود شود. آیا این بدان معنی است که شوراها نابود خواهند شد؟ آیا دولت سرمایه­داری، بنا به تعریف، تنها شکل دولت است، آیا دموکراسی کامل تنها با زوال دولت میسر خواهد بود؟ آگر توسعه سوسیالیسم بر اساس سطح توسعه دموکراسی محک زده شود، و اگر کمونیسم (شکل نهایی سوسیالیسم) با زوال دولت مشخص شود، آنگاه دموکراسی و دولت دو واژه مخالف یکدیگر خواهند بود. یکی به بهای نابودی دیگری رشد می­کند، و پدیده­ای تحت عنوان دولت سوسیالیستی به راستی وجود نخواهد داشت. تمامی سیاست انقلابی باید معطوف به نابودی دولت باشد.

 

 

 

بوبیو درباره آلترناتیوهای دموکارسی پارلمانی

بوبیو، آغازگر "مناظره ایتالیایی" (هشت سال پس از انتشار رساله کولتی درباره لنین)، کوشید ثابت کند که "بازبینی" مقوله دموکراسی برای آینده سوسیالیسم از اهمیتی تعیین­کننده برخوردار است و دموکراسی در جوامع سرمایه­داری در واقع نه زاده حیله سرمایه­داری بلکه محصول "فتوحاتی است که جنبش کارگری به بهای اشک و خون به چنگ آورده است". هم­چنین، سوسیالیست­ها نمی­توانند دعاوی دموکراتیک خود را بر نظرات لنین (حتی بر تفسیر مجدد آن­ها ) بنا نهند – به دلیل "آنچه که پس از لنین اتفاق افتاده است". حتی نظرات تئوریک لنین را نیز نمی­توان "بنا به گفته هگل در برابر واقعیت های خشن تاریخ" قرار داد.(16)

مساله کنونی سوسیالیسم، در تجربه سوسیالیسم در اتحاد شوروی و کشورهای بلوک شرق و همچنین در شکست تاریخ در پدیداری یا آفرینش یک الگوی گذار به سوسیالیسم، مگر در منفی­ترین شکل آن، ریشه دارد: ما از یکسو با امکان رشد یک بوروکراسی خشک از نوع شوروی، و از سوی دیگر با شبح بمباران کاخ ریاست جمهوری در شیلی در سال 1973 (و مرگ آلنده) رویاروی هستیم. در این نکته، وی با کولتی موافق است. اما بوبیو از کولتی فراتر می­رود. بوبیو می­گوید که یک تئوری مارکسیستی گذار، مگر در مجهول­ترین شکل وجود ندارد. این، تا حدود زیادی، زاده این بینش بنیادی مارکس است که دولت را یک "شر لازم" می­داند که نه برای رفاه عمومی بلکه تنها به مثابه ابزار طبقه حاکم ضرورت دارد. در نتیجه مارکس این نظر هگل را که انحصار دولت در توسل به قهر قانونی نمایانگر نیروی اخلاق و آرمان­های متعالی است نفی کرده، و این اندیشه را جایگزین آن می­سازد که دولت کاملا در چنگ طبقه ای است که بر طبقه دیگر، نه برای رفاه عموم (چنان­که سایر اندیشمندان واقعیت­گرا می­پنداشتند) بلکه در جهت علایق گروه حاکم، سلطه می­ورزد. بدین­سان مارکس نخستین فیلسوفی است که اعلام می­کند دولت عبارت است از "یک ابزار، یک دستگاه یا مجموعه­ای از دستگاه­ها، که ویژگی اصلی و تعیین­کننده آن تنها در این نیست که از انحصار در اعمال قهر برخوردار است، بلکه هم­چنین ابزاری است که در خدمت علایق ویژه (طبقاتی)، و نه علایق عام، قرار دارد". (17)

بر اساس ادعای بوبیو، مارکس با چنین تعریفی از دولت منطقا باید دولت را همواره  "بد" بی­انگارد، و برای او، انگلس، و لنین مساله بدین­صورت مطرح نیست که اگر یک دولت خوب جایگزین یک دولت بد شود آنگاه حکومتی مطلوب پدید خواهد آمد. تنها دولتی خوب و مطلوب است که فاقد هر گونه کارکرد سیاسی باشد. بوبیو ادامه می­دهد که، برای درک نظرات مارکس، توجه به این نکته بسیار مهم­تر از تاکید بر تحلیل "بیش از حد مشهور" مارکس از تجربه کمون پاریس است. نتیجه­گیری بوبیو این است که در آثار مارکس یک تحلیل انتقادی سیاسی، قابل مقایسه با نقد اقتصادی وی در "سرمایه"، که با آن بتوان یک تئوری سوسیالیستی دولت دموکراتیک بنا نهاد، وجود ندارد.

بوبیو، بر اساس این بحث، می­کوشد با تاکید بر اینکه دموکراسی بورژوایی، در هر مقطع تاریخی، همان قدر زاده پیروزی­های طبقه کارگر است که زاده سرکردگی بورژوازی، خلاء موجود را پر کند. بنا بر تعریف بوبیو، دموکراسی عبارت از مجموعه اصول یا قواعدی است که ما امروزه در جوامع پیشرفته سرمایه­داری مشاهده می­کنیم (بی آنکه محدود بدان باشد): حکومت اکثریت، آزادی کسب خبر حق رای، حقوق اقلیت­ها، و غیره. (18) اهمیت موضع بوبیو در این است که وی، علیرغم اینکه دموکراسی موجود در جوامع سرمایه­داری را "محدود" تلقی می­کند، بر این عقیده است که این دموکراسی به هر حال دموکراسی است و شکل معتبری از مشارکت سیاسی است که به وسیله طبقه کارگر کسب شده است، و برای آنها، در مبارزه بر ضد سیطره بورژوازی، ارزشمند است. بنابراین دموکراسی در تجلی کنونی خود کامل نیست، اما باید بخشی از سیاست سوسیالیستی باشد. گرچه بنا به نظر گرامشی، ادغام طبقه کارگر در اتحادیه­های کارگری و احزاب سیاسی تحت سلطه بورژوازی، جزیی از یک "انقلاب منفعل" و متضمن پایداری سرکردگی بورژوازی است، بوبیو معتقد است که دموکراسی به اصطلاح بورژوایی (و گسترش آن) ماهیتا نه بورژوایی بلکه بر ضد سرکردگی بورژازی است و به فروپاشی روابط اجتماعی سرمایه داری کمک می­کند. او با این بحث کولتی که دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (دموکراسی پارلمانی) بخشی از بیگانگی و جدایی جامعه سرمایه­داری، "بیگانه کننده" و "جدایی­آفرین است"، (و بنابراین باید نابود شود تا بتوان یک دموکراسی "راستین" آفرید) به طور کلی مخالف است. به گمان او، مقوله دموکراسی مستقیم (به عنوان مثال، شوراهای لنین)، آنگاه که در برابر دموکراسی مبتنی بر نمایندگی قرار می­گیرد، در حقیقت یک مقوله پوشالی است، زیرا در جوامع مدرن، نکته در این است که مشارکت کنونی مردم در امور سیاسی، در شرایطی که فشاری فزاینده در جهت کاهش این مشارکت وجود دارد، خواه در شکل پارلمانی و خواه در شکل مستقیم، گسترش یابد.

بحث بوبیو بر این اصل متکی است که توسعه سرمایه­داری مدرن، در واقع، شرایط را برای دموکراسی نامساعدتر کرده است. پس دموکراسی به نحوی فزاینده در تعارض با دینامیسم توسعه سرمایه­داری قرار می­گیرد، و بنابراین، به عاملی قاطع در مبارزه علیه جامعه سرمایه­داری مبدل می­شود.

او از چهار پارادوکس (تناقض) دموکراسی مدرن سخن می­گوید. نخست اینکه، مردم در شرایطی طلب دموکراسی بیش­تر می­کنند که (این شرایط) به لحاظ عینی دائما برای دموکراسی نامساعدتر می­شود. به عبارت دیگر برای سازمان­ها یا شرکت­های بزرگ هیچ چیز دشوارتر از احترام به قواعد دموکراسی نیست، و این سازمان­ها، از جمله خود دولت، نه تنها بزرگ­تر شده­اند بلکه بر ابعاد بیش­تری از زندگی اجتماعی نیز تسلط یافته­اند. حاصل اینکه، در عصر سلطه بوروکراسی­های بزرگ، شرایط برای خلق یک جامعه دموکراتیک کارآمد دشوارتر شده است. ثانیا، دولت مدرن نیز، مانند شرکت­های خصوصی، چه از نظر اندازه و چه به لحاظ تعداد کارکردها، رشدیافته است. این کارکردهای جدید به رشد بوروکراسی، که مبتنی بر سلسله مراتب و دارای ساختاری غیر دموکراتیک است، انجامیده­اند، دموکراسی (و بیش از آن، رشد سوسیالیسم) تاکنون با افزایش بوروکراسی، و نه با افزایش مشارکت (لااقل پس از به دست آوردن حق رای همگانی)، پیوند داشته است. (ت) مساله این است که چگونه می­توان ضمن ایجاد دموکراسی و سوسیالیسم، از رشد و افزایش ساختارهای مبتنی بر سلسله مراتب اجتناب ورزید. ثالثا، جوامع صنعتی، سرمایه­داری یا سوسیالیستی، با مسایل گوناگونی رویاروی شده­اند که مستلزم راه­حل­هایی فنی یا تکنیکی هستند، این­گونه راه­حل­ها را تنها نزد تکنوکرات­های متبحر می­توان سراغ گرفت. گرایش به سوی حکمرانی از طریق تکنوکرات­ها و راه­حل­های تکنوکراتیک، یا به عبارت دیگر از طریق تکنوکراسی، مشهود است. بوبیو معتقد است که این نوع حکومت نقطه مقابل دموکراسی است. تضاد (جامعه صنعتی) در آن است که تکنوکراسی عبارت از حکومت افرادی است که تنها یک چیز را می­دانند اما آن را به خوبی فرا گرفته­اند، حال آنکه دموکراسی یعنی حکومت همگان، و نه حکومت بر اساس میزان صلاحیت. "گرداننده جامعه صنعتی فرد دانشمند، متخصص و یا خبره است، گرداننده جامعه دموکراتیک شهروند عادی، فرد کوچه و خیابان است". بوبیو می­پرسد که آیا مطالبه دموکراسی بیش­تر در جامعه­ای که دائما تکنیکی­تر می­شود ما را با یک تضاد روبرو نمی­کند؟ تقاضای دموکراسی بیش­تر بدین معنی است که ما خواستار آن هستیم که تعداد بیش­تری از تصمیم­گیری­هایی که نیاز به افراد با صلاحیت دارند به افرادی واگذار شوند که، بنا به شرایط عینی توسعه جوامع مدرن، به نحوی فزاینده بی­صلاحیت­تر می­شوند. این (کاهش صلاحیت شهروندان در تصمیم­گیری) بیش از هر زمینه دیگر در عرصه تولید، یعنی دقیقا در عرصه­ای که، هم در  اقتصادهای سرمایه­داری و هم سوسیالیستی، از هر گونه کنترل مردمی محروم بوده و پیروزی یا شکست حرکت دموکراتیک "در آنجا تعیین می­شود، اتفاق افتاده است". رابعا، دموکراسی مستلزم توسعه کامل و آزاد فوری فکری انسان است. اما ثمره "انبوه­گرایی" یا رشد جامعه توده­ای همانا همسانی (و نفی فردیت) است: "بینش القایی مشخصه جامعه توده­ای منجر به سرکوب و نابودی حس مسئولیت فردی، بنیانی که جامعه دموکراتیک بر آن متکی است، می­گردد." پس جامعه توده­ای و این سوسیالیسم را نیز شامل می­شود- سقوط فردیت را به همراه می­آورد، و فردیت- به ویژه مسئولیت فردی- اساس  تصمیم­گیری دموکراتیک است (20)

با توجه به این پارادوکس­ها، بوبیو به رابطه میان سوسیالیسم و دموکراسی        می­پردازد، و یا به عبارتی امکان­پذیری یک تئوری دولت برای سوسیالیسم دموکراتیک را می­آزماید. البته سوسیالیسم، موافق نظر بوبیو، لااقل به مثابه یک مدل تئوریک سیاسی، عبارت است از دموکراسی بیش­تر. با وجود گذشت یکصد سال از انتشار آراء مارکس و تجربه سوسیالیسم، مساله بنیادی برای انسان معاصر، مساله­ای که حل نشده و شاید حل نشده هم باقی بماند این است که فرد چگونه می­تواند اختیارش را به دولتی که خود بخشی از آن است به سپارد و در عین حال آزادتر از گذشته باشد.

دیگر اینکه، یک مدل دموکراتیک سوسیالیسم به مثابه بدیلی در برابر مدل دموکراتیک لیبرال (دولت دموکراتیک پارلمانی) وجود ندارد- یا لااقل فاقد "جزییات کامل" سیستم سیاسی بورژوازی است. هر چند آن شکلی از دولت را که در اردوگاه سوسیالیستی تحول یافته است می­توان آلترناتیوی برای دولت مبتنی بر نمایندگی یا پارلمانی قلمداد کرد، این دولت یک آلترناتیو قابل قبول برای خواستاران دموکراسی نیست. به عقیده بوبیو دیکتاتوری، اگرچه از نوع سوسیالیستی آن، "برای توده­های رنجبر چیزی مگر تغییر روسا نیست". (21) شاید قوی­ترین اظهار نظر او درباره مساله ایجاد یک تئوری دموکراتیک سوسیالیستی برای دولت این باشد که هیچگاه رژیمی وجود نداشته که در ضمن حذف پارلمان موفق به حفظ آزادی­های فردی بوده باشد، و هم­چنین هیچگاه رژیمی وجود نداشته که ضمن واگذاری قدرت سیاسی به پارلمان قادر (یا مایل) به از میان بردن آزادی­های فردی بوده باشد. چپ با این بحث که دموکراسی پارلمانی ناکافی است، که دموکراسی مستقیم تنها دموکراسی "حقیقی" است، دموکراسی پارلمانی را مورد انتقاد قرار داده است. به گمان بوبیو، ضعف این بحث در آن است که چپ از دموکراسی مستقیم یک بت ساخته است، بی آنکه از خود بپرسد آیا این دموکراسی قابل تحقق است، و بی آنکه بپرسد اجزاء این دموکراسی کدامند و ارتباط آن با دموکراسی غیر مستقیم چیست؟ او بر این باور است که مساله نه در نفس دموکراسی پارلمانی بلکه در این واقعیت نهفته است که به این دموکراسی مجال توسعه کامل داده نشده است.

"آنچه که ما اختصارا دولت مبتنی بر نمایندگی می­خوانیم همواره در کنار دولتی دیگر، دولت اجرایی، وجود داشته است. و این دولت در اعمال قدرت خود تابع منطق یا شیوه ای کاملا متمایز است: صدور احکام از بالا و نه از پایین، گرایش به مخفی­گری و نه کار علنی، اتکاء بر سلسله مراتب و نه خودمختاری، تمایل به رکود و نه پویایی، گرایش به محافظه­کاری و نه نوگرایی، و غیره... حاکمیت شهروندان به این دلیل دچار محدودیت می­شود که تصمیمات نسبتا عمده نظیر سیاست­های توسعه اقتصادی هیچگاه به نهادهای نمایندگی واگذار نمی­شوند – و چنان­که به این نهادها هم واگذار شوند، تصمیم­ها عملا در جایی دیگر، که در آن بیش­تر شهروندان از رایی برخوردار نیستند، گرفته می­شود... در جامعه سرمایه­داری، حاکمیت شهروندان اساسا بر این مبتنی است که یک شهروند، جدا از اینکه سرمایه­دار یا کارگر، بورژوا یا پرولتر است، عضوی برابر در اجتماع سیاسی است. این، لااقل تا زمانی­که جدایی میان جامعه مدنی و سیاسی وجود دارد، یک حاکمیت باواسطه (محدود) است". (22) 

اما با وجود این واقعیت، بوبیو می­گوید که باید به این نیز توجه داشت که حوزه حاکمیت شهروندان با نهادهای نمایندگی در تمام سطوح مطابقت دارد. در این نهادها است که شهروند می­تواند، تا بدانجا که قادر باشد تاثیری بر تصمیم­گیری­ها گذارد، حاکمیت خود را عملی سازد.

بوبیو بر این اعتقاد است که دموکراسی از سیستم سیاسی به سیستم اقتصادی جریان می­یابد. به عنوان مثال، او عقیده دارد که دو مدل دموکراتیک که به مثابه بدیل­های دولت پارلمانی مطرح شده­اند، یعنی مدل سوسیالیسم صنفی و مدل شورایی، هر دو مستلزم آنند که کنترل دموکراتیک از نهادهای سیاسی به نهادهای اقتصادی گسترش یابد. منطقی که در ورای این تقاضا (گسترش دموکراسی از عرصه سیاست به اقتصاد) نهفته است همان منطقی است که به پیدایش خود دولت دموکراتیک انجامید – یعنی تعمیم کنترل دموکراتیک (کنترل دموکراتیک توده­ای) به نهادهای جامعه. او می­گوید که پشتیبانان دموکراسی صنعتی (اقتصادی) به اشتباه "باور داشتند که میتوان مساله دموکراسی سیاسی را با توسل به دموکراسی اقتصادی، مساله خودگردانی شهروندان را با توسل به خودگردانی تولید­کنندگان، از میان برداشت". اشتباه در این باور است که گویی مسایل شهروند هیچ تمایزی با مسائل تولیدکننده ندارند. اما این کم توجهی به مساله آزادی – آزادی مدنی و سیاسی- مشخصا یکی از بدترین میراث­های اندیشه مارکسیستی است. بوبیو خاطرنشان می­سازد که، از دیدگاه مارکس، رهایی سیاسی به مفهوم رهایی انسان نیست. با وجود این برای بوبیو، رهایی سیاسی مطلقا ضرور است اگرچه کافی نباشد: و رهایی انسان بدون رهایی سیاسی ناممکن است. "این رهایی مستلزم توسعه، گسترش، و تقویت کلیه نهادهایی است که موجد دموکراسی مدرن بوده­اند، نهادهایی که تعلیق – ولو موقت-  آن­ها هیچ نتیجه مثبتی در بر نخواهد داشت". (23)

پی­آمدهای بحث بوبیو روشن است. او تاکید می­ورزد که دموکراسی (حتی در شکل بورژوایی آن) باید نقطه آغاز گسترش دموکراسی، چه در عرصه سیاسی و چه در پهنه اقتصادی باشد. ایجاد نهادهای دموکراتیک مستلزم آن است که ما خود دموکراتیک عمل کنیم، و دموکراسی مبتنی بر نمایندگی نباید به دلیل منشا بورژوایی آن نابود شود، بلکه این دموکراسی را باید – به قول مارکس- به "پارلمان کارآمد" تبدیل کرد که به راستی نماینده توده­ها و مرکز تمامی تصمیم­گیری­های مهم باشد. البته دموکراسی باید به اقتصاد  نیز گسترش یابد، اما این امر (موافق پارادوکس­های بوبیو) بیش از پیش دشوار  می­شود. آیا این بدان معنی است که سوسیالیسم باید دموکراسی سیاسی را نفی کند و به ایجاد نهادهایی غیر دموکراتیک و تحت کنترل بوروکراسی دولتی بسنده کند؟

این مطلقا چیزی نیست که کولتی، در دفاع خود از تز لنین در مورد نابودی دولت، درنظر دارد. کولتی دولت را به خودی خود غیر دموکراتیک    می­داند، و بوبیو معتقد است که دموکراسی مبتنی بر نمایندگی، چنان­که در جوامع پیشرفته سرمایه­داری مشاهده می­شود، باید نقطه آغاز سوسیالیسم دموکراتیک باشد. برای کولتی سوسیالیسم دموکراتیک با نابودی دولت پدید می­آید، برای بوبیو دولت بورژوایی، گرچه از امکانات دموکراتیک محدودی برخوردار است، کماکان دربرگیرنده عناصری است که به عنوان بخشی از نبرد برای سوسیالیسم به وجود آمده­اند: هر شکلی از دموکراسی، حتی محدود، گامی است در راستای سوسیالیسم. پس گرچه هر دو نویسنده با این نکته که دموکراسی و سوسیالیسم از یکدیگر جدایی­ناپذیرند موافق هستند، کولتی معتقد است که دموکراسی در جامعه­ای که تحت سلطه روابط سرمایه­داری تولید است خود بخشی از آن سیطره است. بوبیو، از سوی دیگر، ادعا  می­کند که دموکراسی، حتی در جامعه سرمایه­داری محصول مبارزه طبقه کارگر برای کسب قدرت است. دولت، برای او، تنها یکی از عرصه­های مبارزه طبقاتی نیست، بلکه مهم­ترین عرصه است، پیش شرط ضروری آزادی بشری همانا به دست آوردن و گسترش حقوق سیاسی در درون و از طریق دولت، بهره­گیری از قدرت دولتی در جهت گسترش دموکراسی از این نهاد به نهادهای دیگر، است. بوبیو دموکراسی را به عنصر اصلی در "جنگ موضعی" طبقه کارگر (اصطلاح گرامشی) تبدیل می­کند. و در این عرصه است که باید با عوامل مدرن سازمانی، روانی، و تکنولوژیک که اشکال جدید ذاتا ضد دموکراتیک "انقلاب منفعل" بورژوازی (که در حفظ و توسعه سرکردگی بورژوازی اهمیتی قاطع دارد) را تشکیل می­دهند، به مقابله برخاست. (ث)

 

دموکراسی و مبارزه طبقاتی

بدیهی است که مارکسیست­ها، چه در داخل و چه در خارج از ایتالیا، دیدگاه­های بوبیو را بسیار بحث­انگیز یافته­اند مدون ترین پاسخ­های تئوریک به تحلیل­های بوبیو و کائوتسکی توسط پیترو اینگرائو، یکی از کادرهای برجسته حزب کمونیست ایتالیا و صدر شورای نمایندگان این کشور، و در فرانسه از جانب نیکوس پولانزاس، ارائه   شده­اند. (تصادفی نیست که من این دو نویسنده را در یک گروه جای داده­ام. چنان که خواهیم دید، آثار اینگرائو نفوذ بسیاری بر نظرات سیاسی پولانزاس داشته است.)

 

اینگرائو و دموکراسی توده­ای

اینگرائو در یکی از نوشته­های اولیه خود (1977) به این بینش گروید که دولت نه تنها محصول بلکه محملی برای مبارزه طبقاتی است (25)، (دولت) مکانی است که در آن توده­ها برای دگرگونی مناسبات سرمایه­داری مبارزه   می­کنند، در عین این که دولت طبقاتی خود در حفظ این مناسبات می­کوشد. وی به عنوان مثال، دولت رفاه یا بهبودبخش را تلاشی در جهت حل بحران اقتصادی دهه 30 و (در اروپا) تلاشی در راستای ایجاد یک اقتصاد موفق و شکوفا، پس از جنگ دوم جهانی، به حساب می­آورد. اما این دولت تنها یک عامل اقتصادی نبوده و نیست. اشکال جدید ارتباطات و روابط متقابل میان روندهای تولیدی و سیاسی بخش خصوصی و دولت، از جمله اشکال جدید روابط بین­المللی، نیز بر آن تاثیر گذاشته و خواهند گذاشت. دولت رفاه برداشت جدیدی از پیشرفت بر اساس رشد شرکت­های بزرگ یا اولیگاپولی­ها، و هم­زمان تعریف جدیدی از حقوق فردی (مانند تضمین کار، بیمه بیکاری، کاهش نابرابری میزان درآمد و امکانات آموزشی، بیمه سالمندان و بیمه درمانی) را به وجود آورد. به عبارت دیگر، دولت هم از سرمایه­داری و هم از کار تعریف جدیدی به دست داده است. (26) مبارزه توده­ای در اقتصادهای سرمایه­داری و موفقیت انقلاب اکتبر به پدیداری برداشت جدیدی از رفاه انجامید که دربرگیرنده "حقوق" بسیاری برای کارگران در تولید سرمایه­داری است – حقوقی که در گذشته وجود نداشتند. گروه­های مسلط سرمایه­دار- در رویارویی با این مبارزه یا امکان بالقوه آن - به ناگزیر در جستجوی اشکال جدیدی از حکومت و هژمونی (سرکردگی) برآمدند، و این اشکال به مراتب بیش از اشکال پیشین از فشار جنبش توده­ای تاثیر پذیرفتند (به عنوان مثال باید از به رسمیت شناخته شدن اتحادیه­های کارگری، به مثابه ارگان­های رسمی مذاکره حول تعیین قراردادهای و دستمزدها، یاد کرد). اما هم­زمان احزاب سیاسی، اتحادیه­ها، و دیگر سازمان­های توده­ای در جهت محدود کردن مشارکت توده­ای دگرگون شدند. دولت رفاه خود به حلقه ارتباط میان اشکال جدید تولید و ارزش­های جدید اجتماعی تبدیل شد. بحران کنونی ناشی از شکست نهایی راه حلی است که برای رفع بحران پیشین، بحران دهه سی پدید آمد. (بحران دهه سی تنها با ایجاد یک دولت رفاه از میان برداشته شد، اما دولت رفاه به مثابه یک آلترناتیو اکنون خود در بحران است- مترجم.) در نتیجه، برای اینگرائو، بحران کنونی یک بحران هژمونیک (بحران سرکردگی) و نه یک بحران اقتصادی است. ما نه در کوران یک رکود همه جانبه اقتصادی بلکه در آن لحظه تاریخی به سر می­بریم که دیگر دولت و سرمایه­داری  نمی­توانند تعهداتی که به دو نسل پیش داده شده بود را برآورده سازند. از سوی دیگر، توده­ها به شیوه متفاوتی از زندگی- افزایش دائمی درآمد واقعی، سطح پایین بیکاری، و حمایت دولت از فقرا و سالمندان – خو گرفته­اند. در حقیقت، موفقیت قبلی دولت رفاه خود اشکال و سطوح جدیدی از آگاهی در اقلیت­ها و زنان پدید آورده است. اما در شرایط جدید، راه حل (دولت رفاه) رو به نابودی است.

برای اینگرائو، دموکراسی زاده جنبش­های توده­ای است و – چنان­که بوبیو نیز می­گوید- دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (پارلمانی)، و هم­چنین مفهوم جدید رفاه، همه محصول پیروزی­های طبقه کارگر می­باشند. اما اینگرائو، بر خلاف بوبیو، دموکراسی مبتنی بر نمایندگی را شکل یگانه، یا حتی مقدم بر دموکراسی (توده­ای) نمی­داند. دولت اینگرائو یک دولت طبقاتی است که در آن دموکراسی مبتنی بر نمایندگی به توده­ها مجال می­دهد قدرت سیاسی خود را اعمال کنند – اما فقط در چارچوب محدودیت­هایی که مناسبات طبقاتی بر کل جامعه تحمیل کرده است. پس اگر از نقطه نظر بوبیو قواعد دموکراسی مبتنی بر نمایندگی بهترین قواعد ممکن می­باشد و سوسیالیست­ها باید این قواعد را نقطه شروع کار خود قرار دهند و از قوانین دموکراسی سیاسی، علیرغم نقایص آن­ها، پیروی کنند، اینگرائو می­گوید که مساله واقعی را باید در آن شرایط ساختاری یافت که به این قوانین محتوا بخشیده­اند. در شرایطی که کارگران اکثریت را تشکیل می­دهند ولی اقلیت مالکیت و مدیریت را قبضه کرده، و در شرایطی که – به اعتقاد بوبیو نیز – تصمیمات عمده اقتصادی در انحصار "قدرت خصوصی" می­باشد، نمی­توان از برابری رای­دهندگان سخن گفت. آیا این قدرت خصوصی، بخشی از جامعه است که بیرون از هرگونه مشارکت و مبارزه سیاسی (از جمله نهادهای سیاسی) قرار گرفته است یا برعکس در مرکز مکانیسم تولیدی، اجتماعی و سیاسی در کلیت آن قرار دارد؟ اینگرائو می­گوید اگر این دومی درست باشد، پس "ما نه با محدودیتی که از بیرون (بر دموکراسی) تحمیل شده، بلکه با یک محدودیت درونی که تمامی نظام دموکراسی مبتنی بر نمایندگان را متاثر می­سازد و به "قواعدی" که بوبیو با  آن­ها دموکراسی را می­سنجد شخصیت و اعتبار می­بخشد، رویاروی می­باشیم". (27) اینگرائو با کولتی در این نکته موافق است که دموکراسی مبتنی بر نمایندگان را نمی­توان از روابط طبقاتی حاکم بر جامعه تفکیک کرد، اما او با این نظر که دولت بورژوایی صرفا ابزاری تحت کنترل طبقه حاکم سرمایه­دار است موافق نیست. دولت خود عرصه مبارزه طبقاتی است، و دموکراسی مبتنی بر نمایندگی محصول پیروزی طبقه کارگر در این مبارزه است. با وجود این آنچه این نوع دموکراسی را به ناگزیر محدود می­سازد همانا ناقص بودن این پیروزی است، و این (ناتمام ماندن پیروزی طبقه کارگر) در تداوم موجودیت روابط طبقاتی در تولید و سایر نهادها (یعنی تداوم سرکردگی طبقه مسلط سرمایه­دار) منعکس می­شود. (ج)

در ادامه این بحث، اینگرائو می­گوید که سهم یا دستاورد اصلی تئوری مارکسیستی دولت کشف این نکته است که دموکراسی سوسیالیستی با دموکراسی لیبرال بورژوایی یکسان نیست. گرایش دموکراسی بورژوایی به نفی تحولات اجتماعی، و حمایت از خواسته های نیروی مسلط در ساختار اقتصادی، تنها به برکت وجود جنبش­های کارگری خنثی می­شود. این طبقه کارگر است که به نهادهای لیبرال (پارلمانی) مضمونی دموکراتیک داده است. بوبیو می­گوید: "دموکراسی انهدام­گر (براندازنده سلطه طبقه حاکم) است. من اضافه می­کنم که این دموکراسی به همان اندازه که نابود کننده است ناکامل هم هست و نیاز دارد که کامل شود". (29) این همان نکته­ای است که آلن ولف در آمریکا عنوان کرده است: در جوامع سرمایه­داری فقط چشم­انداز یک دموکراسی کامل وجود دارد. مشخصه سرمایه­داری هم وجود مشارکت (توده­ای) و هم محدود ساختن دایمی این مشارکت است. تمامی مساله در این تضاد نهفته است.

برای اینگرائو منطقی است که سئوال شود آیا در یک جامعه سرمایه­داری، سیستم اجتماعی می­تواند با واگذار کردن حقوق سیاسی مساوی به کلیه افراد جامعه، چه کارگر تحت تسلط و استثمار شده و چه سرمایه­داران و مدیران، دگرگون شود: "آیا می­توان با حفظ حقوق برابری سیاسی... برای آن­ها که از مزایای کنترل قدرت اقتصادی برخوردارند و سنت، قشربندی موجود اجتماعی، ساختار دانش، و شبکه کاملی از ائتلاف­های جهانی را در خدمت خویش دارند، ساختار اجتماعی را دگرگون ساخت"؟ (30) بورژوازی هیچ­گاه به پذیرش موقرانه تحول اجتماعی، یا لااقل هرگونه تحولی که قدرت اقتصادی (و بنابراین سیاسی) او را تهدید می­کند، تن نداده است. او با تمام قوایی که در اختیار دارد با این تحولات جنگیده است. در عین حال، این نکته بوبیو که یک تئوری مارکسیستی دولت باید ناظر بر یک استراتژی برای احراز سوسیالیسم دموکراتیک باشد کماکان معتبر است، زیرا رهایی بشری تنها با دموکراسی سیاسی میسر است. پس نکته در اینجاست که آیا دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (پارلمانی) تنها باید به مثابه مساعدترین عرصه موجود برای بسیج نیروهای مردمی تلقی شود، یا اینکه این دموکراسی می­تواند یک شکل سیاسی ممکن برای گذار از سرمایه­داری به یک شکل بندی اجتماعی – اقتصادی دیگر باشد؟ البته مشکل اصلی این است که یک نظام سوسیالیستی زاده پیروزی در انتخابات باید برای دورانی طولانی (طی گذار) درون و همراه با ساختارهای کهن طبقاتی به سر برد. این نظام باید قدرت دولتی را حفط کند و هم­زمان ساختارهای کهن را دگرگون سازد این وضعیت تا حدودی در دوران آلنده در شیلی، که به فاجعه انجامید، وجود داشت  (می­گوییم تا حدودی، زیرا حکومت متحد خلق فاقد اکثریت پارلمانی بود)، و این وضعیت در دوران کنونی در فرانسه، یونان، اسپانیا وجود دارد.

از سوی دیگر، اینگرائو با موانع (پارادوکس­های) بوبیو در ساختمان یک سوسیالیسم نوین دموکراتیک موافق نیست. این موانع، به گمان اینگرائو، زاده تحلیل نادرست تکامل جامعه سرمایه­داری هستند. آیا یک قرن پیش، دولت بیش از زمان حاضر برای توده ها دست یافتنی بود و کمتر از آن­ها جدا شده بود؟ آیا در گذشته همسانی (و نفی فردیت) کمتر بود؟ آیا در آن زمان کنترل نیروی سنت بر رفتار مردم موثرتر از مکانیسم­های سیاسی و دستگاه­های ایدئولوژیک کنونی نبود؟ و تا بدانجا که بوروکراسی مدرن مطرح است، بوبیو مدعی است که این بوروکراسی تا حدودی محصول فشار توده­ها (در جهت مداخله بیش­تر دولت در امور اقتصادی و در نتیجه رشد شتابان بوروکراسی دولتی)، محصول مبارزه کارگران برای به دست آوردن برابری و عدالت در سیستم اقتصادی، و عنصری جدایی­ناپذیر از مبارزه طبقاتی است. هم­چنین تکنوکراسی زاده بحران در ساختار دانش، بحران در شیوه­های سنتی مدیریت است. این تکنوکراسی نمودار شکست روشنفکران در ایجاد شرایط اجتماعی و اقتصادی مطلوب توده­ها است. اینگرائو می­پرسد: "آیا این تکنولوژی با علایق گروه­هایی که تصمیمات عمده اقتصادی را در انحصار خویش دارند سازگار است؟ یا اینکه تنش­هایی میان گروه­های درون و بیرون از دولت وجود دارد که به ماشین دولتی امکاناتی تازه می­بخشد.؟" (31)

اینگرائو معتقد است که این پارادوکس­ها نباید مانع شوند که ما بتوانیم "تصمیم بگیریم برای کدام پارلمان (و در عرصه تولید با کدام قدرت­ها) بجنگیم". او هم­چنین نمی­پذیرد که در جامعه طبقاتی، دموکراسی مستقیم (که وی آن را دموکراسی پایه می­خواند) از دموکراسی مبتنی بر نمایندگی تفکیک­پذیر است، و پس از آن و جدا از آن پدید می­آید. "برای آنکه نوع معینی از پارلمان وجود داشته باشد، پارلمانی که قادر به برنامه­ریزی تحولات بنیانی اقتصادی است، وجود شوراهای کارخانه ضروری است، و هم­چنین شورای کارخانه، اگر به خواهد اهداف خود را به میزان دستمزد محدود نکند... برای بقاء خود، یه یک شورای سیاسی متحد ملی نیاز دارد". (32) دگرگونی دولت با روند اجتماعی مرتبط است. در اینجا اینگرائو آثار گرامشی را به طور اخص مفید می­یابد، زیرا این آثار نشان می­دهند که عامل سیاسی می­تواند ترکیب یا ساختار اجتماعی را متحول سازد، و لذا دموکراسی، ارزش­ها و توسعه آن، باید در چارچوب نقش آن در بازسازی جامعه مورد توجه قرار گیرد. و هر چند در احزاب سیاسی، حتی احزاب ریشه­دار توده­ای، نهادها از توده­ها جدا شده­اند، اینگرائو -  در مخالفت با بوبیو- می­گوید که وجود احزاب توده­ای برای سازمان­دهی "دیالکتیک دموکراتیک"، و برای اجتناب از کنترل سیاست به وسیله "متخصصان" و پدیداری دولتی که نسبت به روند اجتماعی خارجی است، ضرورت دارد. به هر تقدیر این حزب است که به سیاست توده­ای " نظم"    می­بخشد و مبارزه را در درون دولت (و بیرون دولت) در شکلی همگون پی  می­گیرد. (33)

از دیدگاه اینگرائو، در تحلیل نهایی، تحول اصیل اجتماعی (و در قرن گذشته ما بارها ناظر چنین تحولاتی بوده­ایم ) محصول انفجار توده­ها، مبارزات و انقلاب­های آن­ها بوده است. حتی رژیم­های اشتراکی خودکامه اروپای شرقی- که خود زاده انقلاب اجتماعی بوده­اند – تاثیر به سزایی در توسعه دموکراسی مبتنی بر جنبش­های توده­ای در سایر نقاط جهان داشته­اند. دموکراسی مبتنی بر نمایندگان (پارلمانی) دگرگونی را نخواهد پذیرفت، و در نتیجه حقوق اجتماعی و سیاسی را گسترش نخواهد داد، مگر اینکه متکی بر چنین جنبشی باشد.

 

بینش پولانزاس

پولانزاس (34)، در فرانسه، با بهره­گیری از نقد روزا لوگزامبورگ از لنین، در مناظره پیرامون سوسیالیسم دموکراتیک شرکت کرد. پولانزاس سه نکته اصلی را مطرح    می­کند.

نخست، او (مانند کولتی، بوبیو، و اینگرائو) می­پذیرد که سوسیالیسم برابر با دموکراسی است و سوسیالیسمی که دموکراتیک نیست یک سوسیالیسم حقیقی نیست. نخستین بخش این فرض (همانندی دموکراسی و سوسیالیسم) از مبارزات تاریخی توده­ها که در جامعه سرمایه­داری به دستیابی آزادی­های سیاسی مردمی انجامیده­اند ریشه می­گیرد. این مبارزات عموما مبارزات سیاسی کارگران برای گسترش و تعمیق نهادهای نمایندگی بورژوایی بوده­اند. اگر این نهادها امروزه دموکراتیک نیستند بدین دلیل است که دستاوردهای طبقات تحت سلطه ناکافی بوده­اند.

بخش دوم این فرض درباره سوسیالیسم و دموکراسی (و نفی سوسیالیسم غیر دموکراتیک) به نفس تعریف سوسیالیسم، به مناظره روزا لوگزامبورگ و لنین، به چگونگی رابطه توده­ها با دولت، و به تعریف خود دولت، وابسته است. در این زمینه، پولانزاس به مقوله لنینیستی "قدرت دوگانه"، که کولتی چنان استادانه از آن دفاع کرده، حمله می­کند. بر اساس این مقوله (لنینی)، مقابله با دولت بورژوایی تنها آن گاه ممکن است که یک دستگاه موازی قدرت، یعنی شوراها، در جوار دولت بورژوایی، تا فرارسیدن لحظه­ای که پرولتاریا قادر می­شود مراکز اصلی این دولت را تصرف کند و آن را نابود سازد، به مثابه "دولت" پرولتری عمل می­کند. شوراها، در این فاصله، تحت نظارت حزب پیشاهنگ، جمع زبده­ای از روشنفکران پرولتری که سیاست و مشی شوراها را کنترل می­کنند، خواهند بود. آنگاه که دولت بورژوایی نابود شود، قدرت به وسیله این "دیکتاتوری پرولتاریا" قبضه خواهد شد، و به دنبال آن شوراها خود رو به نابودی می­گذارند. (ج) پولانزاس می­گوید که مطابق این مدل، باید نخست قدرت دولتی کسب شود، و پس از اشغال پایگاه­های دولتی، تمامی دستگاه دولتی نابود خواهد شد و قدرت دوم (شوراها) ، یعنی نوع جدیدی از دولت، جایگزین دولت پیشین خواهد شد. اما این دولت جدید از بالا به وسیله یک حزب "واحد" انقلابی هدایت  می­شود، حزبی که خود تحت قیمومت یک گروه زبده "روشن­اندیش" است، و این (کنترل از بالا) از آنجا ناشی می­شود که این گروه زبده نسبت به هرگونه حرکت توده­ای، چه در چارچوب پارلمان "بورژوایی" و چه از طریق جنبش­های توده­ای، کاملا بی اعتماد است. استراتژی لنینی گذار به سوسیالیسم، از دیدگاه پولانزاس، از توجه به نکته اصلی طفره می­رود: از آنجا که سوسیالیسم یعنی دموکراسی، سوسیالیسم دموکراتیک یک همان گویی است. استراتژی لنینیستی با پی­آمدهای ضددموکراتیک آن، با وجود دعاوی کولتی، از درک وظیفه مرکزی تئوری مارکسیستی دولت ناتوان است. در اینجا ما تاثیر عمیق نظریه اینگرائو را مشاهده می­کنیم: "چگونه می­توان دولت را به چنان طریق ریشه­ای دگرگون ساخت که گسترش و تعمیق آزادی­های سیاسی و نهادهای دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (که خود منتج از مبارزات توده­ای بوده است) با گسترش اشکال دموکراسی مستقیم و پدیداری نهادهای خودگردانی، تلقیق شود؟" (35)

علاوه بر این مقوله "زوال دولت" طی تاریخ این مساله بنیانی را از انظار دور نگه داشته است که باید "شکل تحول یافته­ای از دموکراسی مبتنی بر نمایندگی، با دموکراسی مستقیم و توده­ای درهم آمیخته شود. به این دلیل است، و نه به این دلیل که این مقوله نهایتا به حکومت خودکامه استالین انجامید، که به اعتقاد من حذف این مقوله توجیه­ناپذیر است". (36) پس، به گمان پولانزاس، دلیل اصلی رد استراتژی لنینی را باید نه در این نکته که این استراتژی به استالینیسم منتهی شد، بلکه در این واقعیت یافت که این استراتژی موجد یک تئوری سوسیالیستی دولت نیست، این استراتژی به ما نمی­گوید که ماهیت سوسیالیسم دموکراتیک چه می­تواند باشد و ساختار یا جوهر نهادهای دموکراتیک سوسیالیستی – آن روابط سیاسی که دموکراسی و آزادی را تعمیم می­دهند و این تعمیم را تضمین می­کنند- چه خواهد بود. بر اساس این روابط است که می­توان دولت سوسیالیستی، و یا لااقل شرایط گذار به آن دولت، را تعریف کرد.

این ما را به نکته سوم پولانزاس، یعنی دیدگاه او درباره این گذار، رهنمون می­شود. "طریق دموکراتیک سوسیالیسم (مستلزم) روندی طولانی است، که در آن مبارزه توده­ها نه در راستای خلق یک قدرت موثر دوگانه به موازات و خارج از دولت بلکه در جهت تاثیرگذاری بر تضادهای درونی دولت خواهد بود". (37) کسب قدرت دولتی، موافق نظر پولانزاس، صرفا به مفهوم تصرف ماشین دولتی و جایگزینی آن با یک قدرت دوم (شوراهای کارگری) نیست. قدرت دولتی باید به وساطت مبارزه در درون آن به مثابه بخشی از مبارزه طبقاتی کسب شود. در آخرین آثار پولانزاس، دستگاه دولتی از نبرد در دولت جدایی­ناپذیر است: "قدرت یک ماده قابل اندازه­گیری که در اختیار دولت است و باید از چنگ آن خارج شود نیست، بلکه مجموعه­ای است از روابط میان طبقات مختلف. در شکل آرمانی آن، قدرت در دولت تمرکزیافته است، و لذا شکل فشرده­ای از موازنه قوا میان طبقات مختلف است". دولت بنابراین یک دژ که باید با یک اسب­ چوبی به درون آن رخنه کرد، یا یک جعبه محکم که باید در هم شکسته شود نیست. دولت "قلب اعمال قدرت سیاسی است". (38) تضادهای درونی دولت و بحران­های ناشی از آن به توده­ها فرصت می­دهند که در مبارزه خویش  پایگاه­های مستحکم­تری به دست آورند. به علاوه، پولانزاس اشاره می­کند که تعدیل روابط قدرت در قلب دولت معادل تعدیل آن روابط در کلیه دستگاه­ها و مشتقات آن، و نه صرفا در پارلمان یا دستگاه­های ایدئولوژیک دولت است. این بدان مفهوم است که مبارزه به نیروهای سرکوب دولت نیز گسترش خواهد یافت. توده­ها باید انحصار بورژوازی در بهره­گیری از قهر مشروع فیزیکی – به ویژه ارتش و پلیس – را محدود و دگرگون کنند.

و کلیه اشکال مبارزه اجتماعی، چه درون و چه بیرون از دستگاه­های دولتی، بر این دستگاه­ها اثر می­گذارند. این با تحلیل پولانزاس دال بر اینکه زیربنا، روبنا، و اجزاء گوناگون روبنا همه از اساس با یکدیگر هم­پیوند می­باشند، همه در روابط طبقاتی ریشه دارند – و حتی آنگاه که بیرون از فضای فیزیکی دولت قرار می­گیرند، همواره در قلمرو استراتژیک آن جای دارند – سازگار است. پس مبارزه گاه در درون و گاه در بیرون دولت رخ می­دهد، اما در طریق دموکراتیک سوسیالیسم این دو شکل مبارزه باید با یکدیگر در هم آمیخته شوند. "از دولتمداری خودکامه تنها آنگاه می­توان دوری جست که روند دگرگونی دموکراسی مبتنی بر نمایندگی و توسعه اشکال مستقیم و پایه­ای دموکراسی با یکدیگر تلفیق شوند". (39) برای پولانزاس، این استراتژی دوگانه متضمن یک سیستم چند حزبی، حق رای عمومی، و توسعه و عمق بخشیدن به کلیه آزادی­های سیاسی از جمله برای دشمنان سوسیالیسم است. این در ضمن بدان مفهوم است که واژه "نابودی دولت" بی معنی است. نهادهای دموکراسی مبتنی بر نمایندگی باید گسترش یابند- نه اینکه نابود شوند.

باوجود این پولانزاس، مانند اینگرائو، به این خطر آگاه است که بورژوازی، چه داخلی و چه خارجی، در برابر تحولات سوسیالیستی دموکراتیک واکنش نشان می­دهد. (40) عنصر مهم در بقاء و موفقیت، بنا به دعوی پولانزاس، ایجاد موازنه میان دو روند یا جریان دموکراسی پارلمانی و نهادهای دموکراسی مستقیم (مانند کنترل کارگری بر واحدهای تولیدی) خواهد بود. پیروزی سوسیالیسم دموکراتیک در گرو آن است که یکی از این دو مرکز قدرت دیگری را تحت­الشعاع قرار ندهد. از یکسو، بسلط دموکراسی مستقیم خارج از دستگاه دولتی باعث می­شود که اقتصاد و سیاست نتوانند مسیری واحد داشته باشند، از سوی دیگر کنترل مطلق به وسیله دستگاه دولتی به آسانی به خودکامگی منتهی می­شود، دولت تبدیل به هدف نهایی می­شود، و درآمد و امکانات رفاهی به طریقی توزیع می­شوند که یک تکنوکراسی نخبه مناسب می­بیند (سوسیال دموکراسی). تعارض موجود بین نهادهای دموکراسی مستقیم و دولت دموکراتیک مبتنی بر نمایندگی را باید چگونه از میان برداشت؟ اگرچه پولانزاس قادر به پاسخگویی به این پرسش نیست، او بر این نظر تاکید می­کند که "سوسیالیسم یا دموکراتیک خواهد بود و یا اصلا وجود نخواهد داشت". (41)

چند نتیجه­گیری

بوبیو، اینگرائو، و پولانزاس همه در این نکته اتفاق نظر دارند که دموکراسی موجود در جوامع سرمایه­داری حاصل مبارزه طبقاتی و تلاش­های طبقه کارگر برای توسعه و تعمیق آزادی­هایی است که با دموکراسی مبتنی بر نمایندگی – یعنی با قدرت دولتی – پیوند یافته­اند. دولت "بورژوایی" خود محصول و جایگاه مبارزه طبقاتی است. این دولت دیگر یک دولت بورژوایی نیست (و شاید هیچ­گاه نبوده است)، بلکه دولتی تحت سیطره بورژوازی است که در جهت بازتولید روابط تولید تحت شرایط جدید، تعدیل یافته است. در چنین شرایطی تنها گذار به سوسیالیسم می­تواند به گسترش و تعمیق بیش­تر دموکراسی بینجامد.

دوم اینکه، هر سه نویسنده در این نکته نیز توافق دارند که سوسیالیسم دموکراتیک مستلزم حفظ دموکراسی مبتنی بر نمایندگی (پارلمانی) به عنوانی یکی از ارکان دموکراسی سوسیالیستی است، گرچه برداشت اینگرائو و پولانزاس از دموکراسی از محدوده نهادهای موجود (جایی که بوبیو متوقف می­شود) فراتر می­رود و جنبش­های اجتماعی توده­ای – نظیری شوراهای کارخانه، کنترل و مهار کردن دولت تنها با وجود این نهادهای توده­ای میسر خواهد بود. سوم اینکه، این توافق کلی وجود دارد که "دشواری­های" دموکراسی که بوبیو از آن­ها سخن می­گوید نباید نادیده انگاشته شوند، اما همان­طور که اینگرائو و پولانزس هر دو خاطر نشان ساخته­اند، این دشواری­ها زاده بحران­های دولت، و نه بخشی جدایی­ناپذیر از خود دموکراسی، می­باشند. این بحران­ها موجد آن نوعی از "دموکراسی" است که امروزه ما (و بوبیو) مشاهده می­کنیم، پیش بینی این امر که این عناصر چگونه در یک دولت دموکراتیک سوسیالیستی تغییر خواهند کرد تقریبا ناممکن است.

سرانجام اینکه، هر سه نویسنده از برداشت لنین و گرامشی از دولت به مثابه قلعه­ای نظامی که باید (با رویارویی مستقیم) تسخیر و نابود شود، قلعه­ای که باید محاصره و سپس در هم شکسته شود، فراتر می­روند. دولت دیگر تنها یک دستگاه سرکوبگر یا مجموعه ای از دستگاه­های ایدئولوژیک و سرکوب­گر بورژوازی نیست. دولت تحت سلطه بورژوازی است، اما تنها به طبقه مسلط تعلق ندارد. این (دولت) فرآورده مبارزه طبقاتی است، بنابراین نهادهای آن میتوانند با مبارزه طبقاتی دگرگونی یابند، کما اینکه در گذشته نیز این دگرگونی رخ داده است. این تحلیل با این نظر گرامشی هماهنگ است که دولت و دستگاه­های ایدئولوژیک آن، دستگاه­هایی که گاه در مالکیت دولت و گاه در مالکیت بخش خصوصی هستند، در مبارزه سیاسی بی اهمیت­تر از پایه یا زیرساخت تولیدی نیستند، اما این تحلیل هم­چنین بر این فرض استوار است که دولت سرمایه­داری پیشرفته پیشاپیش عناصری از هژمونی مقابل (عناصری از هژمونی کارگری) را در بر دارد.

 

پی نوشت­ها:

الف- گرچه گرامشی، در بررسی جایگاه دموکراسی پارلمانی در استراتژی سوسیالیستی، از نقد کلی این دموکراسی فراتر نمی­رود، او بر شکنندگی         "رسوخ­پذیری" آن به خوبی آگاه است، و تحلیل وی هیچ­گاه صرفا به محکوم ساختن سرشت طبقاتی آن، چنان که در الگوی کلاسیک معمول است، کاهش نمی­یابد. (4)

ب- واژه "مناظره ایتالیائی" از بحثی که نوربرتو بوبیو درباره تئوری­های مارکسیستی سیاست در نشریه Mondoperaio، در سال 1975، آغاز کرد سرچشمه می­گیرد.

پ- مقالاتی که کارنوی بدانها اشاره دارد به زبان انگلیسی نیز ترجمه  شده­اند. کتاب (کدام سوسیالیسم؟) دربرگیرنده این مقالات است. این کتاب، در سال 1987، توسط دانشگاه مینه سوتا انتشار یافت- مترجم.            

ت- آلن ولف، با تاکید بر کاهش مشارکت به عنوان عاملی در بحران مشروعیت دولت، این بحث را به شرایط مشخص آمریکا گسترش داده است. (19)                                                                                                                 

ث- بحث بوبیو با مواضع کائوتسکی نزدیکی فراوان دارد و از استدلال­هایی نسبتا یکسان برخوردار است. کائوتسکی بر آن بود که هرگونه پروژه دموکراسی مستقیم، در جامعه­ای که تحت سلطه صنعت بزرگ، یعنی تحت سلطه یک شیوه تولید که ذاتا نیازمند به برنامه­ریزی درازمدت و هماهنگی با سیاست­های دولتی است، و مانند خود دولت به نحوی فزاینده بوروکراتیزه و تکنوکراتیزه می­شود، محکوم به شکست خواهد بود (این را با پارادوکس­های بوبیو مقایسه کنید). این گرایش (بوروکراتیک و تکنوکراتیک) در جامعه بورژوایی، و یا پس از آن در سیستم شورایی سوسیالیستی، تنها زمانی تعدیل خواهد شد که زیر کنترل پارلمان و سایر نهادهای دموکراتیک قرار گیرد. سوسیالیسم، برای کائوتسکی، نه یک ضرورت تاریخی بلکه یک احتمال است که می­تواند به وساطت سازماندهی و عمل سیاسی متحقق شود و دموکراسی یک شرط ضرور و قاطع برای تحقق امکان سوسیالیسم است. (24)                                                                                      

ج- مخالفت اینگرائو با بوبیو بیش­تر از پشتیبانی وفادارانه اینگرائو از این اندیشه گرامشی ناشی می­شود که مطابق آن حزب انقلابی در گسترش دموکراسی و غلبه بر هژمونی حاکم نقش بسیار پراهمیتی دارد. موافق این نظر، دموکراسی حقیقی در دوران گذار در وهله نخست نه به یاری پارلمان بورژوایی بلکه از طریق حزب و جنبش­های توده­ای – نهادهایی که "خارج از" سرکردگی بورژوازی قرار دارند – ایجاد می­شود. گرچه گرامشی درباره سازمان درونی این نهادها بحث زیادی ندارد، او اشاره می­کند که "حزبی که هدف آن ایجاد نوع جدیدی از دولت است باید خود حزبی از طراز نو باشد".. بنابراین در حزب و در جنبش­های توده­ای است که نوع جدیدی از دموکراسی پدیدار می­شود – نوعی از سیاست  که "مبتنی بر ایجاد شرایط مساعد برای مداخله سیاسی فعال توده مردم و معطوف به نابودی جدایی میان حکمرانان و حکم­شوندگان" است (28). البته از نوشته­های سیاسی گرامشی تعبیرهای لنینیستی تری نیز وجود دارد، اما اینگرائو (مانند شوستاک ساسون) از نقطه­نظرهای عام گرامشی درباره ستیز با هژمونی حاکم بهره گرفته و آن­ها را در یک استراتژی گذار، با تاکید بر گسترش دموکراسی، درهم آمیخته است. بوبیو اما، چنان­که قبلا گفته شد، با سوسیال دموکراسی کائوتسکی نزدیکی بیش­تری دارد.                                                                                     

چ- وضعیت لهستان در سال­های 1981 -1980 نمونه معاصری از چگونگی تکوین شوراها (در قالب "همبستگی") است. در اینجا شوراها نه با دولت بورژوایی بلکه با "دیکتاتوری پرولتاریا" به مقابله برخاستند.                                       

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع

این مقاله از کنکاش شماره 7 برگرفته شده است.

1-H. Draper, 1977, Karl Marx’s Theory of Revolution. Vol. 1.

2-K. Marx, 1978, The Civil War in France.

3-R. Luxemburg, 1961, The Russian Revolution and Leninism or Marxism?                                    

4- C. Buci - Glucksmann , 1982, “Hegemony and Consent”.in Approaches to Gramsci, A. Showstack Sassoon, ed, 124.                                                                                                                

5- A. showstack Sassoon, 1980, Gramsci’s politics.  C. Buci – Glucksmann , 1979, “State, Transition, and passive Revolution”. In Gramsci and Marxist Theory, C. Mouffe, ed. A Gorz, 1968, Strategy for Labor.                                                                                                                         

6-A. Prezeworski, 1979, Economic Condition of Class Compromise.                                                      

7- L. Clletti, 1972, From Rousseau to Lenin.                                                                                      

8- M. Bobbio, 1977a, “Existe Una Doctrina Marxista del Estado? In el Marxismoy el Estado. Barcelona

.-------------,1977b, Que Alternativas a la Democracia Representativa? “. In el Marxismoy el Estado. Barcelona.                                                                                                          

9- P. Ingrao, 1966, Massa e potere Rome

----------------, 1969, La politique en Grand et en petit. Paris.                                                                                                                                      

10- Colletti, 1972, 220-221.                                                                                                                 

11- Colletti, 1972, 223.                                                                                                                          

12- Colletti, 1972, 224.                                                                                                                           

13- Colletti, 1972, 226.

14- Colletti, 1972, 227.

15- Colletti, 1972, 224 -225.

16- Bobbio, 1977b, 39.

17- Bobbio, 1977, 46.

18- Bobbio, 1977a, 50.

19- A. Wolfe, 1977 The Limits of Legitimacy.

20- Bobbio, 1977b, 56-57

21- Bobbio, 1977b, 62.

22- Bobbio, 1977b, 70.

23- Bobbio, 1977b, 71-72.

24- M. Salvadori, 1979, Karl Kautsky.

25- Ingrao, 1977.

26- Ingrao, 1979.

27- Ingrao, 1977, 200.

28- Showstack Sassoon, 1980, 228-229.

29- Ingrao, 1977, 202.

30- Ingrao, 1977, 203.

31- Ingrao, 1977, 206.

32- Ingrao, 1977, 207.

33- Ingrao, 1977, 208.

34- N. Poulantzas, 1980, State, power, Socialism.

35- Poulantzas, 1980, 225-226.

36- Poulantzas, 1980, 257.

37- Poulantzas, 1980, 257.

38- Poulantzas, 1980, 257-258.

39- Poulantzas, 1980, 260.

40- S. Kolm, 1977, La Transition Socialiste, Paris.

41- Poulantzas, 1980, 265.