دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

بحث " بن­بست" و تکامل سوسیالیستی

             ریچارد وسترا

فرهاد سیدلو

 

 

   امروزه در رابطه با جوامع به اصطلاح "کمتر توسعه­یافته" جهان،   بحث­هایی در مورد اصطلاحاتی از قبیل "توسعه پایدار"، "توسعه انسانی"، "توسعه عادلانه"، "توسعه عمومی"، "فراتوسعه" و "ضد توسعه" به گوش می­رسد. اما به ندرت، تازه اگر باشد، بحثی در زمینه "توسعه سوسیالیستی" ظاهرا ناخوشایند صورت می­پذیرد. از نظر من دلیل این موضوع در اساس بر می­گردد به بدفهمی­های گسترده و دیر پا در میان طرفداران سوسیالیسم نسبت به آنچه که تشکیل­دهنده سوسیالیسم و تکامل سوسیالیستی است. ادامه­ی چنین بدفهمی­هایی است که دقیقا، علی­رغم بهترین نیات سوسیالیست­ها، مخالفان سوسیالیسم از همه رنگ را تقویت کرده است تا به آسانی سوسیالیسم را به عنوان یک شکل ممکن و پیش­رونده جامعه برای جهان کمتر توسعه یافته (و از همان رو، برای به اصطلاح جهان "توسعه یافته") رد کنند.

  در چارچوب ادبیات آکادمیک توسعه جوامع کمتر توسعه­یافته، بی­اعتباری فزاینده سوسیالیسم به عنوان بخشی از یک بحث جاری بر سر وجود یک "بن­بست" در تئوری­های توسعه پیش نهاده شده به وسیله مارکسیسم، جای گرفته است. (2) بدین ترتیب هدف این فصل در وهله نخست ارائه خلاصه مختصری از بحث­ بن­بست است، سپس پرتو افکندن بر ریشه­های بدفهمی­های مرکزی پروژه­های سوسیالیستی است که مشخص­کننده این بحث هستند. در پایان، در این مقاله مطرح می­کنم که چگونه یک نقطه­نظر جایگزین از آن چه که سوسیالیسم و تکامل سوسیالیستی را تشکیل می­دهد می­تواند امید تازه­ای برای ساختن جوامع سوسیالیستی با توزیع عادلانه و حافظ محیط زیست در جهان کمتر توسعه­یافته فراهم آورد. بنابراین از یک رویکرد ژاپنی خلاق به مارکسیسم بر بنیادی­ترین مسائل تئوریک سوسیالیسم و بر نتایج سیاسی گسترده برای توسعه سوسیالیستی تاکید می­شود.

 

بن­بستی در تئوری توسعه و بن­بست سرمایه­داری

  مطالعات توسعه به عنوان حوزه­ای متمایز از تحقیقات علوم اجتماعی در دوره پس از جنگ ظاهر شد، بعنی زمانی که دولت­های مسلط سرمایه­داری در حال خلاصی خود از کنترل مستقیم شبکه­های مستعمراتی­شان بودند. رویکرد سازنده نسبت به این حوزه، که به شکل قابل تاملی توسعه بعدی آن را شکل داد (رندال و تئوبالد 1998)، "تئوری مدرنیزاسیون" بود. در گسترده­ترین مفهوم، درک تمام انواع تئوری­های مدرنیزاسیون، از توسعه در مستعمرات سابق به صورت یک روند تک خطی بود که در یک حالت ابتدایی از "سنت" یا "واپس­گرایی" آغاز و با کسب به اصطلاح "مدرنیزاسیون" به اوج خود می­رسید. که در آن (مدرنیزاسیون)، مستعمرات سابق با الگوهای رشد اقتصادی، نهادهای سیاسی و نقطه نظرات اجتماعی مشابه با ملل سرمایه­داری مسلط مشخص می­شدند. اکنون، از یک طرف، کار در سنت مارکسیستی انتقادات موثری از تئوری مدرنیزاسیون به عنوان یک نظریه غیرتاریخی که تاثیر اقتصادی قرن­ها استعمار را حذف می­کند، نسبت به نیروهای اجتماعی و منافع طبقاتی که روزهای تغییرات اجتماعی را حیات می­بخشند، کدر است، و مانند آن، به دست داده است. اما از طرف دیگر همان­طور که خواهیم دید، در جریان فرموله کردن تئوری توسعه خود هم در رابطه با سرمایه­داری و هم نهایتا سوسیالیسم، دچار مشکلات تئوریک جدی شدند.

   مشکلاتی که مارکسیسم با آن­ها روبروست از این حقیقت نشات می­گیرد که هرگز به طور مناسب مقولات مربوط به ساختمان مفهومی­اش را که به تفاسیر غایت­گرایانه از تاریخ بشر گرایش داشت، حل نکرده است. این مقولات، که من به طور جامع مورد بحث قرار داده­ام (وسترا 1999، 2001 و 2002) حول این نقطه­نظر می­چرخند که ماتریالیسم تاریخی مرکز ثقل فراگیر مارکسیسم است و این که بررسی اقتصادی مارکس در کاپیتال به عنوان یک زیر نظریه از ماتریالیسم تاریخی است که بنا به فرض در جهت اثبات پیش­بینی­ها و نتایج آن است. این که تکامل سرمایه­داری رو به سوسیالیسم دارد و به شکلی نهادی آن را ترسیم می­کند. (3) بحث من که در زیر می­آید، این است که بازاندیشی انتقادی چنین رویکرد دریافت شده­ای نسبت به مراحل شناخت در کار تئوریک مارکس در بردارنده نتایج مهمی در زمینه سیاست انتقال با جهت­گیری به سوی آینده است.

بنابر این در حوزه توسعه، مارکسیسم در وهله اول با این حقیقت روبروست که توسعه سرمایه­داری در جوامع کمتر توسعه­یافته که در مجموع به آن­ها "جهان سوم" اطلاق می­گردد، اگر چه در معرض سرمایه­داری و یک اقتصاد جهانی تحت سلطه­ی دولت­های سرمایه­داری است، اما اندک نشانه­هایی از تجربه  به اصطلاح "عادی" سرمایه­داری در کشورهای سرمایه­داری توسعه­یافته برخودار است. پاسخ­ها به این مسئله در حد بیان ویژگی­های کاملا برجسته­شان از این قرارند:

   این کیفیت مواجهه سیستم سرمایه­داری، جهان سوم، سرمایه­داری را از مسیر عادی خود دور کرده، آن را "وابسته" یا "برون­گرا" ساخته به جای توسعه "عقب­افتاده" کرده است.

   این که باز هم شیوه مفصل­بندی سرمایه­داری (و یک اقتصاد جهانی تحت سلطه شیوه تولید سرمایه­داری) و اقتصاد­های کشورهای جهان سوم به شکل خاصی بر "بقا -  فروپاشی" شیوه­های تولید پیش سرمایه­داری بر این کشورها تاثیر گذاشته، روند تغییر دوره­ای مطروحه در ماتریالیسم تاریخی را متوقف کرده است.

   این که برعکس، در حقیقت نگرانی در باره توسعه عادی سرمایه­داری تحت تحمیل امپریالیسم که عملا در جهان سوم به وقوع می­پیوندد – اگرچه با تاخیر – وجود نداشت، که به طور نمونه­وار در توسعه اقصادی کشورهای جدیدا صنعتی شده آسیای شرقی آشکار گردید.

    علیرغم تفاوت­های آشکار در این دیدگاه­های مارکسیستی، آن چه که طرفداران بن­بست ادعایی طرح کرده­اند (بوث 1985) این است که همگی به یکسان دربند "ضرورت" گرفتارند، که بر اساس آن نتیجه تاریخی، چه عقب­ماندگی یا توسعه (یا ترکیبی از آن­ها) باشد، ضرورتا از گسترش تاریخی سرمایه جریان یافته بود، یا می­توانست از شیوه تولید سرمایه­داری " ناشی شود"، یا از "نیازهای" سرمایه­داری توسعه­یافته و یک سیستم جهانی سرمایه­داری نشات یافت. به علاوه منتقدان بن­بست استدلال می­کردند که مارکسیسم زیر بار یک "فرانظریه" قرار دارد که در آن بدون توجه به تفاوت­ها در مناطق جغرافیایی، جریان تاریخی توسعه یا سطوح تجمع، مارکسیسم در پی توضیح روندهای متفاوت توسعه (یا عقب­ماندگی) از طریق یک ساختار نظری فراگیر است. به طور خلاصه، نتیجه­گیری می­شد که "یک مسئله اساسی در نظریه مارکسیستی به عنوان درون­داد جامعه­شناسی توسعه وجود دارد که از اشکال ویژه­ای که در آن­ها (توسعه) به ظهور می­رسد، فراتر می­رود." (همان : 773). بدون شک مارکسیست­ها در حوزه توسعه با این گفته تحت این عنوان که به شکلی ناعادلانه تفاوت­ها در یک سنت چندگونه را محو کرده و همه را با یک چوب می­راند، به مخالفت برخاستند (کوربریج 1990، کیلی 1995). اما در پایان بررسی­های توسعه شاهد عقب­نشینی از نظریه توسعه در مفهوم قوی آن بوده و یک اجماع معین مبنی بر این که تاکید را باید بر "تنوع در توسعه" و "ناهمگونی جهان واقعی توسعه" آشکار گردیده است گذاشت، (بوث 1994) رویه­ای که در خدمت به علاقه فزاینده نسبت به انتقادات "پسامدرن" یا "پسااستعماری" از توسعه بوده است (5). چنین اندیشیدنی بیش از پیش با پذیرش گسترده و روز افزون این حقیقت، دست کم از نیمه دهه 80، که هر رویکرد بعیدی به یک جهان سوم همگون دیگر وجود ندارد، مورد حمایت قرار گرفته است (6).

   مسئله دوم رودرروی مارکسیسم که بیش­ترین توجه این فصل را به خود جلب کرده است، مسئله تئوریزه کردن توسعه سوسیالیستی در جوامع کمتر توسعه­یافته با توجه به نقطه­نظر منسوب به مارکس که سوسیالیسم، اوج روندی از تکامل تاریخی است و به شکلی نهادی در توسعه سرمایه­داری از پیش نمایان می­گردد. در شرایطی که سرمایه­داری تا درجات مهمی توسعه­نیافته بود، موضوعات مورد علاقه خاص، مربوط به توسعه نیروهای مولده بودند، هم در مفهوم پیشرفت فنی­شان به عنوان اساس فراوانی عمومی و هم "اجتماعی­شدن"شان برای سوق دادن آن­ها به تبعیت از برنامه­ریزی اقتصادی. در عین حال مسائلی هم در رابطه با طبقه کارگر – اندازه نسبی آن، نقش، تاثیر، و شکل­گیری آگاهی طبقاتی­اش – در فرآیند توسعه مطرح بود. باز هم  برجسته­ترین شاخص­ها از یک سری بحث­های پیچیده مارکسیست­ها به قرار زیرند:

   این که وجود یک سیستم جهانی سوسیالیستی به این معناست که به "عالی­ترین نظم اجتماعی" نائل گشته­اند، بنابراین هر جامعه­ای ملزم به طی کردن مسیر تطور از راه سرمایه داری نیست، بلکه می­تواند توسعه آن جنبه­هایی از سرمایه­داری را که بنا به فرض مورد نیاز سوسیالیسم است، شبیه­سازی کند.

    این که در شرایطی که انقلاب سوسیالیستی در جوامع کمتر توسعه­یافته اتفاق  می­افتد، "انتقال" به سوسیالیسم – مستلزم مدیریت جنبه­هایی از توسعه اقتصادی است که تکامل سرمایه­داری "به طور عادی" طی کرده است. پرورش آگاهی و همبستگی طبقه کارگر با طبقات اجتماعی و تضمین کیان سوسیالیستی کل روند – می­تواند زیر سایه احزاب سیاسی مارکسیست – لنینیست ملهم از آگاهی طبقاتی پرولتاریا به منصه ظهور برسد.

   این که در جایی هیچ انقلاب سوسیالیستی در دستور کار فوری قرار ندارد، مارکسیست­ها می­توانند از استراتژی­های "رهایی ملی" در کشورهای کمتر توسعه یافته حمایت کرده، با طبقات اجتماعی فرضا پیشرو از نقطه نظر توسعه سرمایه­داری "ملی" بومی اتحادهایی تشکیل دهند.

   این دیدگاه آخر مارکسیست­ها را در بحث بر سر صنعتی کردن برای جایگزینی واردات، توسعه وابسته نقش دولت در توسعه و غیره، آشفته می­دید.

   با این حال و این جایی است که بن­بست در تئوری توسعه می­تواند گفته شود که با بن­بستی در توسعه سرمایه­داری، آن­گونه که نشان داده شده است (لیز 1996) به هم مربوط می­گردند -  محیط بین­المللی که در آن بررسی­های توسعه پا گرفتند محیطی بود که از یک طرف دولت­های سرمایه­داری پیشرفته خودشان پروژه­های توسعه "ملی" شامل برنامه­ریزی اقتصادی کینزی، سیاست­های باز توزیع عادلانه اجتماعی و غیره را در پیش گرفته بودند. و از طرف دیگر چنین ابتکاراتی سیاسی مورد حمایت یک نهاد عالی بین­المللی یعنی سیستم پولی برتون­وودز قرار داشت که پایه­های ضروری برای پایداری اقتصاد بین­المللی بود. بنابراین بحث این است که با از بین رفتن برتون وودز که سیلابی از جا به جایی­های سرمایه­ای سودجویانه و امواج بلافاصله نئولیبرالی حذف موانع قانونی را آزاد کرد، تمام تلاش­ها برای حفظ یک رژیم ملی توسعه از هر نوعی، چه در جهان کمتر توسعه­یافته و چه در جهان پیشرفته، از این جهت محکوم به شکست بوده­اند.

این گونه تشخیص­ها برای تئوری مارکسیستی با آن رسوبات غایت­گرایانه­اش که به موجب آن توسعه سوسیالیستی قرار است بر پایه تمایلات سوسیالیزه کردن سرمایه بنا گردد و آن را به تبعیت از برنامه­ریزی اقتصادی متمرکز سوق دهد، کاملا ویران­گر هستند.

 

مارکسیسم اونویست و تشریح حضور مادی

    با این وجود، مسئله­ای که در رابطه با بحث بن­بست به طور کلی مطرح است این است که کار مارکس یا "تئوری مارکسیستی"، دست­کم آن مولفه­ای از آن که توجه مارکس را در سرتاسر بخش اصلی زندگی­اش اشغال کرده بود، مستقیما به تکامل جامعه انسانی در جریان تاریخ بشری، یا تکامل تاریخی سرمایه­داری فی نفسه مربوط نبود و هرگز نباید در فهرست حوزه تکامل، آن­گونه که در ردیف اول قرار داشت، می­شد. اجازه دهید موضوع را روشن کنم. هنگامی که مارکس از "سوسیالیست­های تخیلی" برای ترسیم "تصویر دقیق" جوامع پساسرمایه­داری پیش از کسب دانش عمیق نسبت به سرمایه­داری، انتقاد می­کرد، چیزی که می­گفت مستلزم یکی از عمیق­ترین نگرش در پیوند با علوم اجتماعی بود. همان­گونه که به وسیله روی­کرد اونو ژاپنی نسبت به مارکسیسم تاکید شده است. (8) مارکس با "ویژگی ذاتی" سرمایه­داری مواجه شد: این که در سازماندهی حیات مادی بشر از طریق سیستم­های به هم بسته بازارهای خود - تنظیم، سرمایه به "عینیت دادن" یا "شیی شدن" روابط اجتماعی تولید گرایش دارد و آن­ها را به روابط کمی بین "چیزها" تبدیل می­کند. اکنون و در حالی که چنین عینیت­بخشی طی قرن­ها صدمات شدید به مردم جهان - حیات بشر و طبیعت وارد کرده است، در عین حال پنجره منحصر به فردی به سوی فرصت تولید دانش در باره جهانی که در آن زندگی می­کنیم – فراهم می­آورد-  دانشی که می­توانست برای دگرگونی به یک جهان بهتر آگاهانه به کار رود.

   اولا، در عینیت بخشی یا شیی شدن روابط اجتماعی – مادی، سرمایه چیزی را به جای می­گذارد که می­تواند تحت عنوان "ردپاهای" عینی مفهوم­بندی شود که یک نظریه­پرداز مانند مارکس می­تواند برای کمک به آشکار شدن و در معرض قرار گرفتن ساختار عمیق سرمایه یا "منطق درونی" آن، بر آن­ها اتکا کند. هدف کاپیتال مارکس آن گونه که  طرفداران اونو در تکمیل و بازسازی آن به عنوان تئوری یک جامعه صرفا سرمایه­داری (زکین 1997) بر آن تاکید می­کنند، تایید سوسیالیسم به عنوان (کلمه انگلیسی ص 9) تاریخ بشری نیست، یا جدول­بندی مسیر آینده تکامل سرمایه­داری. بلکه کاپیتال باید تئوری کاملی بنا کند از این که چگونه ممکن است در وهله اول چیزی نظیر سرمایه­داری – یک جامعه کاملا "بازاری شده" یا اقتصاد کالایی، جایی که زندگی مادی برای هدف مجرد افزایش ارزش بازتولید می­شود - اصلا وجود داشته باشد.

   این هدف زمانی در عالی­ترین سطح به انجام می­رسد که گرایشات سرمایه به عینیت بخشی یا شیی شدن وجود اجتماعی – مادی در نظریه با مهارت آورده شود. وقتی فرض شود که سرمایه جهانی با تصویر ایده­آل یک اتوپیای بورژوایی، رها از موانع غیراقتصادی غیرسرمایه­داری خود آفریده است، به عبارت دیگر کاپیتال یا تئوری جامعه صرفا سرمایه­داری، می­خواهد به ما بگوید که سرمایه آن جریان ثابت در جزر و مدهای تاریخ سرمایه­داری -  چیست.

   دوما دقیقا شیی شدن سرمایه­ای روابط اجتماعی – مادی یا اگر بخواهیم با اصطلاح مشهور پولانی بگوییم، "بیرون کشیدن" فعالیت­های اقتصادی از فعالیت­های اجتماعی، و استفاده سرمایه از آن­ها برای هدف مجرد افزایش ارزش است که شرایط دقیق امکان تکامل تئوری اقتصادی را تشکیل می­دهد. بنابراین اقتصاد به عنوان یک حوزه تحقیق تنها در عصر سرمایه بر  می­خیزد.

   با این وجود در حالی که اقتصاد بورژوایی که تئوری مدرنیزاسیون را حیات می­بخشد این حقیقت را این طور تفسیر می­کند که سرمایه­داری شیوه "طبیعی" سازمان­دهی بازتولید مادی بشر است. اقتصاد مارکسیستی، سرمایه­داری را به عنوان یک جامعه بشری انتقالی شکل گرفته در طول تاریخ می­بیند. بنابراین درک این که اقتصاد کالایی سرمایه­داری و حیات مادی بشر فی نفسه، یعنی آن بخش از زیست جهان انسان که بدون آن زندگی و جامعه انسانی غیرقابل درک می­بود، یک چیز نیستند، در هسته مرکزی بحث­های تحقیقی مارکسیستی قرار دارد. و در این مفهوم است که اقتصاد مارکسیستی در ردیابی کارکردهای درونی انتزاعی سرمایه برای نشان دادن این که چگونه سرمایه قادر است حیات اقتصادی یک جامعه بشری را بازتولید کند، هم­زمان بر چیزی که او "هنجارهای کلی حیات اقتصادی" نامید، پرتو می­افکند (ایکس آی ایکس 1980) یا چیزی که تحت عنوان بررسی آناتومی وجود مادی بشر شناخته   می­شود. بنابراین پاسخ به سئوال زنجیره شناخت در کار مارکس از این قرار است، این که از طریق منشور بررسی سرمایه­داری است که بررسی حیات مادی در دیگر جوامع تاریخی – برنامه تحقیقی ماتریالیسم تاریخی – اعتبار خود را کسب   می­کند.

   بنابراین اقتصاد مارکس یک فرانظریه نیست چرا که توجه­اش تنها به یک زیر مجموعه از روابط اجتماعی انسانی معطوف می­گردد که تحت شرایط نامحدود تاریخی مورد بررسی قرار می­گیرند. توانایی آن از روشی برمی­خیزد که به دیگر حوزه­های تحقیقی در مارکسیسم (از جمله حوزه ماتریالیسم تاریخی) اطلاع رسانی می­کند، و نه با از مفروض دانستن تمام قلمروهای تحقیقی مارکسیستی تحت یک شناخت­شناسی فراگیر یا چتر متدولوژیک منحصر به فرد. اقتصاد مارکسی غایت­گرایانه نیست زیرا رسالت اولیه آن درک آناتومی مادی ویژه سرمایه است. مسائل مربوط به مسیر تاریخی یا تکامل تاریخی سرمایه­داری بر اساس روی­کرد مکتب اونو مستلزم بررسی در "سطوح تحلیلی" (9) متفاوت است، که مستلزم آن است که نظریه تاثیرات فعالیت­های اجتماعی غیر سرمایه­داری غیراقتصادی را به حساب آورد. بنابراین روی­کرد اونو به اقتصاد مارکسی از همان ابتدا هر شکلی از نظریه­پردازی که به گونه­ای پیش می­رود که مستقیما نتایج تاریخی از سرمایه استنتاج یا "درک کند"، آن گونه که توسط مارکسیست­ها در قلمرو تکامل تلاش شده است، را به کناری می­نهد.

   سوم، و چیزی که ما را به هسته انقلابی مارکسیسم رهنمون می­شود، همزمان با این که تئوریزه کردن عینی سرمایه در بازسازی کاپیتال به عنوان تئوری یک جامعه صرفا سرمایه­داری، نگرش­هایی را نسبت به آناتومی مادی جوامع انسانی گذشته فراهم   می­آورد، بنیادی­ترین دانش لازم برای ساخت یک جامعه سوسیالیستی اصیل و ممکن را نیز به دست می­دهد. اما تئوری این کار را به روش درک شده مرسوم انجام نمی­دهد. یعنی نقش اقتصاد مارکسی در ساختمان سوسیالیسم چندان کاری به ردیابی تکامل تاریخی سرمایه­داری که به یک نتیجه تاریخی سوسیالیستی اشاره کند یا آن را تثبیت نماید ندارد. بلکه از یک سو از دانش روشنگر از سرمایه، در چیزی قرار دارد که در باره روش­های خاصی که سرمایه زیست جهان بشری را آلوده و فاسد کرده و به محیط طبیعی شدیدا صدمه زده است، قرار دارد و این که دقیقا چه چیزی را در وجود مادی­مان نباید انجام دهیم تا از ساختارهای شیی شده و رسوبات اقتصاد کالایی خلاص شویم.

   در این رابطه تحمیل گفتمان به اصطلاح "سوسیالیسم تکاملی" (دوران 1990) -  سوسیالیسمی که در عمل نتیجه تکامل شرایط سازمان تولید سرمایه­داری است – به جوامع کمتر توسعه­یافته تنها می­توان ناموزون­ترین نتایج اجتماعی را تولید کند. بخشا از آن رو که جوامع در حال توسعه مقادیر متفاوتی از – درست همین – سرمایه­داری دریافت کردند، و در مورد چین (یا اتحاد شوروی) مثلا، یک نوع انحصاری و تیلوری از سرمایه­داری، اما در عین حال از آن جهت که این وضعیت با ناخوشایندترین شیوه­های اقتدارگرایانه از کنترل اجتماعی همراه گردید، چیزی که با فرض وظیفه پذیرفته شده "کنترل" یا "کانالیزه کردن" تکامل سرمایه­داری به توسعه سوسیالیسم غیرقابل اجتناب بود. اما به همان اندازه ناموزون، و بر اساس همان گزاره، جایگاه به اصطلاح تی. آی. ان. آ (TINA) قرار دارد که بر جهان تحمیل شده است: این که آلترناتیوی وجود ندارد. این نقطه نظر – که با فرض اقتصاد نئولیبرالی کنونی که در  جهان حاکم است، ابتکارات سوسیالیستی­مان در خدمت تکامل سرمایه­داری قرار   می­گیرد که به نوبه خود به تکامل سوسیالیسم منجر می­شود – سوسیالیسم را دائما به آینده­ای نامعلوم محکوم می­کند، و به نظر من درها را باز هم برای ظهور اشکال نوینی از "بربریت" می­گشاید، که خود مارکس معتقد بود می­تواند جای سوسیالیسم را به  عنوان آلترناتیو پس از سرمایه­داری بگیرد.

   بنابراین، از طرف دیگر علاوه بر نقش بی نهایت مهم افشای ماهیت سرمایه – دانش مورد استفاده در هدایت تلاش­های ما در خارج ساختن زیست جهان و آناتومی بازتولید مادی آن از حوزه سرمایه و میراث آن – تئوری یک جامعه سرمایه­داری ناب در عین حال نقشی حیاتی در تدقیق چیزی دارد که من آن را "آناتومی سوسیالیسم" می­نامم (وسترا 2001 و 2002)، یعنی مجموعه­ای از اصول یک اقتصاد سوسیالیستی که به عنوان اهدافی که از راه­های مختلف بنابر شرایط محلی به وسیله کلیه تلاش­ها برای ساختن جوامع سوسیالیستی اصیل قابل دست­یابی هستند. و این چیزی است که اکنون به آن می­رسیم.

 

ماهیت سوسیالیسم و سوسیالیسم در جهان کمتر توسعه­یافته

   بر اساس بحث من مبنی بر این که هدف اولیه بازسازی کاپیتال مارکس به عنوان تئوری جامعه سرمایه­داری ناب تامین روشن­ترین درک از سرمایه بود تا در روشن کردن ساختارهای عینی اقتصاد کالایی مورد استفاده قرار گیرد، و در یادآوری بحث تئوری یک جامعه سرمایه­داری ناب به عنوان پنجره­ای که از طریق آن مطالعه آناتومی وجود مادی دیگر جوامع انسانی ممکن گشت، این مسئله روشن می­گردد که اگر قرار است سوسیالیسم یک پیشرفت تاریخی نسبت به سرمایه­داری (و جوامع ماقبل سرمایه­داری) برحسب بهبودی که برای بازتولید وجود مادی بشر ارائه می­دهد، باشد. پس تفکر خلاق در باره سوسیالیسم باید با تئوری یک جامعه سرمایه­داری ناب به عنوان معیاری برای مفهوم­بندی سوسیالیسم به عنوان "آنتی­تز" یا "برابرنهاد" سرمایه­داری آغاز گردد. این راه­کاری است که من برای تولید سه اصل ماهیت­شناسانه بنیادی از یک سوسیالیسم اصیل که در زیر می­آید، اتخاذ کرده­ام.

   اقتصاد مارکسی، آن گونه که مارکس ارائه کرد، نشان می­دهد که سرمایه­داری یک جامعه "وارونه" است، چرا که در مادیت بخشیدن به حیات مادی بشری، سرمایه به طور کارآمدی مسئولیت اداره بازتولید مادی را به یک قدرت "فوق بشری" مستقل می­کند- به  سیستم­های به هم­بسته­ای از بازارهای خود – تنظیم اقتصاد کالایی- که برای هدف انتزاعی ارزش اضافی، آن را اداره می­کنند. بنابراین اولین اصل ماهیت  سوسیالیسم که از این درک برمی­خیزد آن است که سوسیالیسم لزوما یک اقتصادی بنا می­کند که در آن مسئولیت سازمان­دهی حیات مادی بر پیکر خود موجودات انسانی پوشانده می­شود و این که بازتولید مادی با اهداف مشخص انسانی اداره می­گردد. ماهیت این اصل، برخلاف استدلال سوسیالیستی پیشین، متضمن آن است که مسئله مقیاس باید در سوسیالیسم مورد توجه قرار گیرد تا یک رابطه جدید بین ملاحظات اقتصادی کمی و کیفی تامین گردد. اجازه دهید توضیح دهم: تنها از طریق اداره اقتصادی قانون ارزش است که سرمایه قادر است تقاضای اجتماعی برای کالاهای اساسی را با قراردادهای غیرشخصی در سطح کل جامعه که ویژگی شبکه بازارهای خود تنظیم آن است، تامین کند. در یک اقتصاد کالایی مبتنی  بر گرایش "تعادل عمومی" این قانون ارزش است که کار اجتماعی را  به طور "بهینه" تخصیص می­دهد تا به هدف مذکور برسد. اما همان­طور که در بالا گفته شد، بازتولید مادی انسان بدین طریق لزوما نتیجه افزایش انتزاعی ارزش را به عنوان محصول جانبی به بار می­آورد.

  چالش پروژه سوسیالیستی یافتن جای­گزینی برای شیوه سرمایه­داری ارتباط اجتماعی مادی است که در آن "محاسبه" کمیتی، به اصطلاح قیمت­های تعادلی، اختصاص منابع اجتماعی را هدایت کند. همان­طور که تاریخ نشان داده است؛ اقتصاد برنامه­ریزی متمرکز به روش شوروی به شکل بسیار بدی در تامین نیازهای بشری مشخص که لازمه یک سوسیالیسم اصیل است ناکافی از آب درآمد و حتی بسیاری از صدمات محاسبه انتزاعی سرمایه­داری از قبیل نابودی  زیست جهان را بدتر کرد. اما برعکس پروژه­های انتقالی مبتنی بر صرفا جوامع خودکفا قادر نخواهند بود بسیاری از کالاهایی را تامین کنند که پروژه­هایی با تجربه جهانی سرمایه­داری انتظار می­رود که بتوانند (حتی کالاهایی با معقول­ترین انتظارات را)، و هم­چنین ظرفیت برخورد با بسیاری از زخم­های اجتماعی و زیست محیطی به جای مانده از سرمایه­داری، یا عدم توازن بسیار گسترده در اقتصاد جهانی را نداشته­اند. کلیه مسئله در بازاندیشی خلا قانونی امکانات برای ارتباط اجتماعی – مادی نهفته است که امکان ظهور ترکیبات متنوعی از تصمیم­گیری­های اقتصادی کمی و کیفی درگیر در بازتولید مادی جوامعی در اندازه­های متنوع که از طریق اشکال متفاوتی از روابط اقتصادی به هم بسته­اند را فراهم می­سازد، به ویژه آن­هایی که به سوی بازتوزیع ثروت اجتماعی و تامین نیازهای مشخص انسانی از ارزش مصرف سخت­گیری کرده­اند (زکین، در فصل 13، مدلی از یک چنین ترکیب­بندی اجتماعی – اقتصادی آینده ارائه می­دهد).

   دیگر این که سرمایه­داری به عنوان تجسم آزادی فردی درک شده است که به سبب روشی است که بازارهای غیرمشخص روابط مادی سلطه و تبعیت مستقیم بین افراد که مشخصه جوامع پیشاسرمایه­داری بود را از دید پنهان می­کنند. با این حال آنچه که تئوری اقتصادی مارکس بنا می­نهد این است که سرمایه­داری به عنوان یک جامعه طبقاتی بسیار ویژه وجود دارد و در آن از طریق کالا شدن نیروی کار، آزادی تولیدکنندگان مستقیم از طریق فشار اقتصادی مادی که آنان به عنوان کارگر در معرض آن قرار دارند، به حالت تعلیق درمی­آید. بنابراین دومین اصل ماهیت سوسیالیسم که از تئوری جامعه سرمایه­داری ناب جریان می­یابد این است که سوسیالیسم نیاز دارد نیروی کار از حالت کالایی خارج شود، اما بدون بازگشت به اجبار فرااقتصادی. اهمیت این نکته اخیر را نباید دست­کم گرفت. همان­گونه که در تجربه غم­انگیز سوسیالیسم مدل شوروی نشان داده شد که در آن نیروی کار از شکل کالایی خارج شده بود، اما در معرض اشکالی از فشار فرااقتصادی قرار داشت که سرمایه­داری قبلا نسبت به آن­ها از نظر تاریخی پیشرفت کرده بود.

   اما با برداشتن فشار اقتصادی از کار، چیزی که برای یک سوسیالیسم اصیل به جای می­ماند که پیشرفتی تاریخی در بازتولید مادی هستی موجودات انسانی باشد، آن است که تمام کار خودانگیخته باشد. با این وجود برای این که تمام کار خودانگیخته باشد یا آن­گونه که مارکس خاطر نشان ساخت، "خواسته اولیه زندگی" شود، باز هم مستلزم آن است که سوسیالیست­ها توجه خود را معطوف سئوالاتی در مقیاس اقتصادی کنند که به کار­گیری شرایط متناوب تصمیم­گیری­های کمی و کیفی را تسهیل نماید. یعنی، غلبه بر بیگانگی نیازمند بازاندیشی رابطه بین تولید و مصرف است: اولا در مفهوم ایجاد منافعی برای تولیدکننده مستقیم در محصول به دست آمده در فرآیند تولید، و دوما در مفهوم کاهش بی­تفاوتی کارگران به عنوان مصرف­کنندگان در مورد شرایط و ملزومات کار تولیدی. تصور این که چگونه چنین چیزی می­تواند بدون یاری هم پیوندی اشکالی از جوامع خود- مدیر به عنوان یک بخش تشکیل­دهنده استخوان­بندی حکومت سوسیالیستی می­تواند دشوار باشد.

   بالاخره همان­گونه که در تئوری اقتصادی مارکسی نشان داده شده، شیوه خاص عملکرد سرمایه مستلزم پیروزی ارزش مبادله بر ارزش استفاده و تولید ارزش­های استفاده است. که پایه مادی حیات بشری است تا نیاز انتزاعی سرمایه به افزایش ارزش تامین شود. این مفهوم به بیان مشخص، علاوه بر موارد دیگر به این معناست: تولید مداوم کالاها که خود زندگی انسان را تهدید به نابودی می­کند، تولیدی است که به نابودی طبیعت ادامه می­دهد. عقیم گذاشتن پتانسیل­های ارزش استفاده، به ویژه مواردی از قبیل منابع انرژی قابل تجدید، سیستم­های حمل و نقل توده­ای موافق با محیط­زیست و تاسیسات زیربنایی عمومی دگرگون شده، بدنمایی و اغراق در درخواست­های ارزش مصرف و غیره. بنابراین، سومین اصل ماهیتی سوسیالیسم از این قرار است که بازتثبیت جنبه ارزش مصرف حیات مادی و قرار دادن مجدد اقتصاد در زیست جهان در حقیقت این مهم­ترین قسمت بنای باشکوه سوسیالیستی است که با فرض این که سوسیالیسمی که من تعریف کرده­ام بر پاشنه مادیت­زدایی از وجود مادی بچرخد و مسئولیت بارز تولید مادی را برعهده خود موجودات انسانی قرار دهد. این­ها به نوبه خود ضرورتا به کالازدایی از نیروی کار و پرورش خودانگیختگی حتی برای سخت­ترین کارها می­انجامد. هم با ضروری ساختن بازپیوند تولید و مصرف از طریق ترکیب­بندی دوباره جوامع تولیدی با مقیاسی به شدت کاهش یافته. یعنی زمانی که ما برای خارج ساختن  زیست جهان از بقایای سرمایه عزیمت می­کنیم دقت زیادی به خرج داد تا ناآگاهانه شیوه کارکرد غیرشخصی انتزاعی آن را در کلکتیویسم بوروکراتیک غیر مشخص باز تولید نکنیم، که به نوبه خود گرایشاتی ذاتی در جهت نادیده گرفتن نیازهای ارزش مصرف مشخص دارد.

   بنابراین مطالبی که در بخش­های آمد چه چیزی را برای تکامل سوسیالیستی در جوامع کمتر توسعه­یافته مطرح می­کنند؟ اولا باید پذیرفته شود که عملا هیچ امکانی برای پیشرفت بهبود اجتماعی در جوامع کمتر توسعه یافته به جز عزیمت بر اساس پروژه­های ساختمان سوسیالیستی مطابق با اصول ماهیتی سوسیالیسم  که در بالا ذکر شد، وجود ندارد. امروزه جوامع کمتر توسعه­یافته جهان، خود را در منطقه غروب خورشید در دام می­بینند: آن­ها از یک طرف زیر یوغ بدهی­های عظیم و عملا غیرقابل پرداخت به نهادهای مالی پرقدرت سرمایه­داری دولت­های پیشرفته قرار دارند و از طرف دیگر مجبورند به "گشایش­های" بیرحمانه نئولیبرالی در اقتصادی­های­شان در برابر کالاهای غالبا سوبسیدی شرکت­های کشورهای توسعه­یافته صرفا به عنوان شرایطی برای حفظ "اعتبار" بیش­تر تن در دهند. شرایطی که تنها به دائمی کردن دزدی اقتصاد­های­شان مطابق با هدف انتزاعی "مدرنیزاسیون" خدمت می­کند. در حقیقت، در رابطه با نکته اخیر، به عنوان بخشی از چیزی که بدبینانه برنامه­های "تعدیل ساختاری" نامیده می­شود، کشورهای کمتر توسعه یافته در معرض نابودی سیستماتیک توانایی بازتولید مادی­شان برای تامین تقاضاهای اجتماعی برای کالاهای اساسی قرار دارند چرا که اقتصادهای­شان در بازی صفر "تولید برای صادرات" جهت­گیری شده­اند. (12) در حال حاضر هیچ مثال "واقعا موجودی" از داستان موفقیت یک جامعه کمتر توسعه­یافته وجود ندارد که بر اساس اعتقاد به شرکت در اقتصاد جهانی به این صورت باشد، به خصوص همان­طور که تحلیل اخیر (بورکت و هارت – لندزبرگ 1998، کامینگز 1999) در شروع بحران اقتصادی در آسیای شرقی نشان می­دهد. بنابراین ساختمان سوسیالیسم آن­گونه که در بالا بحث شد -  مستلزم تلاش­هایی در جهت نفی شیی شدن از طریق کاهش در مقیاس اقتصادی که ترکیبات جدیدی از تصمیم­گیری اقتصادی کمی و کیفی را عملی می­سازد، همراه با افزایش جنبه کیفی که جوامع تلاش می­کنند خود را از صدمات بازارهای جهانی فعلی محافظت و نگهداری کنند – به نظر مسئله­ای برای بقای خود نسل بشر در جهان کمتر پیشرفته است. و ابتکارات فراوانی در اینجا وجود دارد – از جمله توسعه پول­های محلی، سیستم­های مبادله پایاپای محلی، سازه­های بانکی و اعتباری محلی و غیره – (13) که بازیگران اجتماعی پیشرو می­توانند در این جا و اکنون برای آغاز ساختمان زندگی شیی ­زدایی شده در کشورهای کمتر توسعه یافته به انجام برسانند.

   دوم، و این موضوع از اصل جای­دهی دوباره اقتصاد در زیست جهان و طبیعت بر   می­خیزد، و بنابراین به امکان­پذیری بازتولید مادی بنیادی جوامع سوسیالیستی مربوط است، تمام تکامل سوسیالیستی در جوامع سوسیالیستی باید بر اساس پرورش کشاورزی محلی و استفاده از تمام زمین حاصلخیز جامعه برای تامین نیازها تا حد ممکن قرار داشته باشد. همان­طور که به خوبی و به طور مستند نشان داده شده است (متیل من 2000 ، حیزو بن هولت – تامسون 1999)، مسئله مرکزی در فرآیند چیزی که به طور مرسوم "جهانی­سازی" نامیده شده، تمایل حتی فقیرترین کشورها به واردات مقادیر عظیمی مواد غذایی اولیه از کشورهای پیشرفته و در عین حال اختصاص زمین مولد به تولید محصولات لوکس اساسا برای مصرف در همان کشورهای پیشرفته است (یعنی زمین در کشورهای کمتر توسعه یافته به طور فزاینده­ای در خدمت ثروتمندترها در جهان پیشرفته در می­آید). از این نظر من موافق جنبه­هایی از قطعنامه "دیدگاه حداقل معیشت" (میزو بن هولت – تامسون 1999) هستم که در  عین حال در پی تقویت روابط بین تولید کشاورزی محلی و تقاضای بازار جهانی و جای­دهی دوباره آن در زندگی جامعه محلی است. همان­گونه که کولین دانکن (1999) خاطر نشان می­کند، چنین کشاورزی محلی در جهان توسعه­یافته تاثیری بلافاصله در محدود کردن گرسنگی و بیکاری خواهد داشت، بدون در نظر گرفتن آثار مثبت آن بر محیط زیست­محلی. راه­کار مشابهی را می­توان در مورد استفاده از مواد خام و محصولات طبیعی محلی به کار بست، و ­ آن­ها را می­توان در ساختن زیرساخت­های اصلی، مسکن و غیره مورد استفاده قرار داد. (14)

   یک سئوال آشکار که در این جا مطرح می­گردد این است: با فرض شرایط فقیرانه بیش­تر جهان کمتر توسعه­یافته و این حقیقت که جوامع در آنجا در روابط وابستگی به کشورهای توسعه یافته برای نیازهای ارزش مصرف شان قرار دارند، که این نیازها از محصولات صنایع زیرساختی سنگین گرفته تا تکنولوژی­های اتوماسیون و حمل و نقل و حتی نیازهای پزشکی حیاتی را شامل می­گردد، آیا نوعی عقب کشیدن از اقتصاد جهانی که در این جا از آن به عنوان استراتژی سوسیالیستی طرفداری می­شود، چنین جوامعی را به "لودیسم" دائمی محکوم نمی­کند؟ در پاسخ باید در وهله اول تذکر داد که دست­کم در تئوری ساختن جوامع سوسیالیستی اصیل ممکن، عادلانه، دموکراتیک و حساس به محیط زیست نباید در انتظار تکامل سرمایه­دارانه "نیروهای مولده" باقی بماند، زیرا همان­گونه که من استدلال کردم، آن نیروهای مولده از شرایط بازتولید مادی اقتصاد کالایی صدمه می­بینند. اما در حالی­که همه تکنولوژی جایگزینی کار و سازمان تولید که به عنوان "بهترین روش" در کشورهای سرمایه­داری پیشرفته اتخاذ شده­اند در بهبود اجتماعی- مادی سوسیالیستی اصیل نقشی نخواهند داشت، برای این که سوسیالیسم حداکثر پتانسیل خود را در جهان کمتر توسعه یافته متحقق سازد، باید شرکای سوسیالیستی در میان بعضی از کشورهای سرمایه­داری اکنون توسعه یافته داشته باشد. و در خود جهان کمتر توسعه­یافته تنوع وسیعی در سطوح تکامل وجود دارد. بنابراین دقیقا در این جاست که نوع خلاق عملی کردن اشکال متنوع ارتباط اجتماعی – مادی و کمی و کیفی فایده خود را ثابت خواهد کرد. سوسیالیسم ضرورتا مستلزم آماده­سازی روابط اقتصادی است، نه تنها بین جوامع بازتولید مادی خود- مدیر در ابعاد متنوع، بلکه در میان گروه­هایی از جوامع کمتر توسعه­یافته و توسعه یافته کنونی. این کار با استقرار یک بازار مشترک سوسیالیستی انجام خواهد شد (اگرچه این که آیا دولت – ملت در چیزی شبیه به ترکیب­بندی کنونی­اش نقش مرکزی خواهد داشت در عمل معین خواهد شد).

  مقوله ملی در برابر محلی به عنوان مکان دگرگونی اجتماعی به مطالب گفته شده مربوط می­گردد. در حالی­که این فصل به سیاست­های مقاومت در برابر سرمایه یا روش­های اتحادهای انتقالی مربوط نیست، بازیگران اجتماعی رادیکال باید دقت کنند که بین استراتژی­ها برای کسب قدرت سیاسی و شروع پروسه دگرگونی سرمایه و دیگر روابط ستم، و استراتژی­های ساختن سازه­ها و نهادهای سوسیالیستی ممکن، بادوام و اصیل تمایز قایل شوند. مطمئنا تمرکز حملات سیاسی بر سرمایه در سطح دولت ملی - محل ظهور سرمایه - کار کاملا درستی است، اما بر اساس درک اصول ماهیتی سوسیالیسم، تنها از طریق تامین تقاضای اجتماعی برای آن تعداد ممکن از کالاهای اساسی در سطح جوامع سوسیالیستی خودکفاست که یک شیئیت­زدایی از زندگی مادی، که تولید­کننده اشکال مختلف انگیزه­های سوسیالیستی است و وجود مادی را یک بار دیگر در ارزش مصرف و  زیست جهان بشری جای می­دهد، تضمین خواهد شد. به علاوه روشن نیست که چگونه گسترش دموکراسی بدون تفکر خلاق در باره بنای یک تعادل جدید بین دموکراسی نمایندگی و بیان مستقیم دموکراسی ممکن است، که ضرورتا با ترکیب­بندی دوباره حیات باز تولید مادی که در این جا مورد نظر است در پیوند قرار دارد. این موضوع به خصوص در باره جهان کمتر توسعه­یافته صدق می­کند که در آن اشتیاق نوپا برای دموکراسی با پرچمی به وسیله نیروهای نو مستعمراتی و امپریالیستی، در کنار انواعی از استراتژی­های سیاسی و فرهنگی محلی برای خلع ید جامعه، عقیم گذارده شده است.

  یک نکته آخر، همان طور که در بالا اشاره شد، بحث بن­بست نتیجه گرفت که مارکسیسم به عنوان یک فرانظریه شبیه به تئوری مدرنیزاسیون در حمایت از سیاست توسعه است که شرایط چند بعدی توسعه را نادیده می­انگارد و جوامع، مردم، نظرات، فرهنگ­ها و غیره کمتر توسعه­یافته را به حاشیه رانده و سرکوب می­کند. تحت­تاثیر تئوری پسامدرنیسم و پسامستعمراتی، ایده "محلی" اخیرا در بحث­های توسعه به عنوان چماق زور در برابر "فرا روایت­ها" از توسعه از قبیل سوسیالیسم و در دفاع از "روایت­های محلی" و "مقاومت­های" محلی به کار گرفته شده است (اگرچه محتوای این موارد اخیر بیش­تر گرایش به ابهام دارند. (15) با این حال بحث من در این بخش این است که روی­کرد  مکتب اونوی ژاپنی به مارکسیسم یک فرانظریه از آن نوع نیست که پسامدرنیسم برعلیه آن شکوه می­کند. سطوح روی­کرد تحلیلی آن با این حقیقت هم­خوان است که در تاریخ سرمایه­داری منطق سرمایه از جهات مهمی به وسیله فعالیت­های غیراقتصادی و غیر سرمایه­داری هماهنگ می­گردد و این که تاریخ جدید توسط نیروهای اجتماعی – جنسی، نژاد و غیره شکل گرفته است و نه فقط توسط سرمایه. با این حال باید درک شود که نسخه­های سیاسی مارکسیسم برای توسعه سوسیالیستی که در این جا مورد حمایت قرار گرفته به یک فراروایت از توسعه منجر نمی­گردد. فراروایتی که مستلزم یک تمایز ارادی پیشین بین محلی و "ملی" یا به سبب آن بین این دو و جهانی یا منطقه­ای باشد. از یک طرف ماهیت سوسیالیسم شامل یک مجموعه از اصول بنیادی آناتومی باز تولید مادی سوسیالیستی است - که از نظریه اجتماعی مشتق می­گردد - که در حالی که خطوط راهنما یا پارامترهای محکمی برای بنای سوسیالیستی اصیل ارائه می­کند، به کل حوزه خلاقیت بشری تا جایی که با کل حوزه شرایط محلی خوانایی دارد، اجازه ظهور می­دهد. از طرف دیگر بر اساس تئوریزه کردن سرمایه، بر اساس بررسی مراحل تاریخی جهانی توسعه و تاثیرات تاریخی متنوع بر جهان، بر اساس تئوریزه کردن مولفه­های سوسیالیسم اصیل در بنیادی­ترین شکل حیاتی­اش، و تحلیل ماتریالیستی تاریخی آناتومی مادی جامعه پیشاسرمایه­داری قرار دارد تا بتوان تصمیمات روشن در باره این که چه جنبه­هایی از فعالیت­های بازتولید مادی چه از جوامع سرمایه­داری پیشرفته و چه از جوامع کمتر توسعه یافته می­تواند به شکلی بی ضرر به جوامع سوسیالیستی جدید منتقل گردد، اتخاذ کرد.

 

نتیجه

   در اینجا نیازی نیست که تمام نکات مطروحه در این بخش را خلاصه کرد. با این وجود چند نکته قابل توجه وجود دارند که شایسته یادآوری هستند. این بخش با مروری بر بحث بن­بست در مطالعات توسعه آغاز می­شود چرا که این بحث چشم­اندازی راه­نمایانه ارائه می­کند که از روی آن می­توان دیدگاه جدید مهمی در مورد تئوریزه کردن سرمایه، سوسیالیسم و خود توسعه را بررسی کرد. موضع من در این بحث این است که گرچه مطالعات توسعه تحت تاثیر مارکسیسم سنتی مطمئنا انتقادات محکمی از تئوری مدرنیزاسیون و به همراه آن نگرش­های با ارزشی در تزلزل توسعه سرمایه­داری در جوامع کمتر توسعه­یافته ارائه کرد، همان­طور که طرفداران بن­بست ادعا می­کنند، یک چارچوب بیش از حد صلب و جبری ایجاد نمود که به مانعی در برابر تعمیق و گسترش دانش در باره جهانی که در آن زندگی می­کنیم، بدل گردید. با این حال این یک مشکل ذاتی در خود مارکسیسم نیست، علیرغم نتایجی که در جهت عکس آن از این بحث استخراج شده است. بلکه این انعکاس یک سنت غالب در تئوری مارکسیستی است که نتوانست به درستی مسیر شناخت در کار مارکس را درک کند و بنابراین پرقدرت­ترین جنبه کار تحقیقی او ناکامل باقی ماند. این کار تاثیر مخربی بر تئوریزه کردن سوسیالیسم در مارکسیسم داشت. با توجه به اهمیت بخش زیادی از تئوری مارکسیستی به مسیر تاریخی و تمایلاتی که به یک برآمد تاریخی سوسیالیستی اشاره می­کنند، به ویژه تمایلات در توسعه سرمایه­داری که تصور می­رفت به شکل نهادی نطفه سوسیالیسم را تصویر می­کنند، دیدگاه اساسی از این که چه چیز سوسیالیسم را می­سازد - و چیزی که تلاش­های تاریخی گذشته در بنای سوسیالیسم را جان بخشید-  مفهومی از سوسیالیسم بود که بیش از اندازه تحت تاثیر تکامل تاریخی و شیوه­های باز تولید مادی سرمایه­داری قرار داشت. بنابراین با دگرگونی­های نئولیبرالی جاری سرمایه­داری که آن جنبه­ها از سرمایه­داری را که مارکسیست­ها به عنوان بنیان­هایی از حکومت و بنای سوسیالیستی آینده بر روی آن حساب می­کردند، ویران کرد. تعجب­آور نیست که حوزه مطالعات مارکسیستی دچار اغتشاش شود و فرضه تی. آی. ان. آ با بی میلی توسط دشمنان سابق سرمایه­داری پذیرفته شود. با این حال با الهام از رویکرد مکتب اونوی ژاپنی به مارکسیسم که در این بخش معرفی شد، برنامه­ای تحقیقی است که می­گوید که پتانسیل تحلیل مارکسیستی اقتصاد جهانی، همراه با بررسی روش­های بسیار گوناگون و ناهمگونی که سرمایه برجهان تاثیر گذارده و با دیگر نیروهای اجتماعی تعامل داشته است، بسیار با بن­بست فاصله دارد و مهمتر اینکه روی­کرد مکتب اونوی یک روش اساسا نوین و خلاق از تفکر درباره بنای یک سوسیالیسم اصیل و ممکن را تولید می­کند.

   ماهیت­شناسی سوسیالیسم آن گونه که من خطوط کلی آن را تصویر کرده­ام به ویژه به تلاش­های سوسیالیستی در جهان کمتر توسعه یافته مربوط می­گردد. جهت­گیری گذشته مارکسیسم تکامل سوسیالیستی در آنجا را با وظیفه ساختن شرایط یک اقتصاد سرمایه­داری به عنوان یک پروژه توسعه ملی با مدیریت متمرکز تجهیز کرده است و بدین ترتیب غالبا گرایشات رفتار اقتدارطلبانه را افزایش داده و عدم حساسیت نسبت به شرایط گوناگون زندگی و فرهنگ مردم را تثبیت کرده که علامت شناسایی در رقابت با تئوری­های برخاسته از مدرنیزاسیون است. چیزی که در این فصل تایید می­گردد آن است که پروژه­ای از سوسیالیسم اصیل، سوسیالیسمی که به مبرم­ترین نیازهای جهان کمتر توسعه­یافته امروزی پاسخ دهد- اشتغال مفید افراد، تامین تقاضای اجتماعی برای کالاهای بنیادی، همبستگی زیست­محیطی، اقتدار فردی و غیره- می­تواند اکنون و در این فضا بدون مراجعه به سرمایه­داری یا وابستگی به شرایط بازتولید مادی آن (ازجمله با طعن کینزی) به شکلی ممکن، بارگیری کند.

 

یادداشت­ها :

1 . نگاه کنید مثلا به پیترز (2000) برای یک تحقیق جدید از تمایلات تئوریک در ادبیات توسعه.

2 . جمله آغازگر توسط بوث (1985) انجام گرفت، و به دنبال آن  اسکلیر (1988) و کربریج (1985) و دوباره در بوث (1994) مورد بررسی قرار گرفت.

3 . روشن کردن این نکته مهم است که آنچه که گفته شد تلاشی برای برپایی یک "مارکس پوشالی" به روش بسیاری از منتقدان "پسامدرنیست" از مارکسیسم نیست. بلکه قصد روشن ساختن یک مسئله تئوریک انتقادی است که ویژگی بخش دیدگاه­های مارکسیستی در غیر این صورت متفاوت است، که نتایج آن­ها – با برآمدهایی ناخوشایند – در استراتژی بنای سوسیالیستی طنین می­افکنند.

4 . برور (1995) مروری از این ادبیات به دست می­دهد.

5 . مثلا نگاه کنید به اسکوبر (1995) و کاملا جدی گرفتن این سئوال دیرلیک (1997).

6 . مثلا نگاه کنید به هریس (1986).

7 . بررسی­های عالی از موارد قابل توجه را می­توان در توماس (1978) و گریفین (1985) و گورلی پیدا کرد.

8 . تک نگاره­های اساسی روی­کرد مکتب اونو به انگلیسی عبارتند از اونو (1980)، سکاین (1997) و آلبرایتون (1991).

9 . سطوح تحلیل در تئوری مارکسیستی به این نقطه­نظر می­انجامد که مطالعه اقتصاد سیاسی سرمایه­داری به عنوان یک کل مستلزم آن است که حرکت در اندیشه از تئوریزه کردن یک جامعه سرمایه­داری ناب به مطالعه تاریخ سرمایه­داری با میانجی یک تئوری مراحل توسعه سرمایه­داری انجام گیرد. این تئوری بر ساختارهای تولید و سیستم­های حمایتی غیراقتصادی متمرکز است که گرداگرد ارزش­های مصرف که مشخص­کننده سرمایه در مراحل جهانی – تاریخی تکامل­اش است، تثبیت شده­اند. به خصوص نگاه کنید به آلبریتین (1991).

10 . در باره روابط بین اضمحلال سرمایه­داری و ظهور بالقوه اشکال بربریت نگاه کنید به وسترا (2003).

11 . جانشینی برای خواندن دقیق سکاین (1997) برای به دست آوردن درکی از نقش مرکزی قانون ارزش در حکومت اقتصادی سرمایه وجود ندارد. خلاصه­های روشن از این نوشته در متون متفاوتی از وسترا (1999 و 2003)  یافت می­شود.

12 . در باره تعدیل ساختاری، بدهی جامعه کمتر توسعه یافته و ترجیع­بند نئولیبرالی تولید برای صادرات، نگاه کنید به داسکوپتا (1998)، روباتن (2000) و گرابل (2000).

13 . یک ادبیات در حال رشد سریع در اینجا وجود دارد. در مورد مسائل پول محلی و سیستم­های پایاپای مثلا نگاه کنید به میکر – لاری (1996) و روستین دوکام (1991) و شورثوس در باره اعتبار و بانک­داری در جامعه سوسیالیستی به شکل روشنی نوشته­های مهم را خلاصه می­کنند.

14 . توماس (1974) در یک اثر کلاسیک روش­های را که منابع محلی می­توانند بلافاصله در ابتکارات انتقالی جوامع کمتر توسعه یافته مورد استفاده قرار گیرند مورد بررسی قرار می­دهد.