برگردان
:
ح.آزاد
مثلی
قدیمی
میگوید
در
زمانی
که
نمیدانیم
به
کجا
میخواهیم
برویم
هر
راهی
ترا
با
خود
خواهد
برد.
من
فکر
میکنم
در
سالهای
اخیر،
سالهای
نئولیبرالیسم،
سالهای
تجاوز
امپریالیستی
و
تخریب
واقعی
هر
راهی
که
در
صدد
ارائه
به
وجود
آوردن
بدیلی
باشد
این
مثل
را
نفی
کرده
است.
تجربهی
به
ما
میگوید
وقتی
که
نمیدانی
به
کجا
میخواهی
بروی،
هیچ
راهی
نیز
ترا
با
خود
نخواهد
برد.
خطای
بزرگ
ما
این
است
که
چشمانداز
نسبت
به
یک
بدیل
را
از
دست
دادهایم.
و
چون
افق
بزرگی
از
یک
بدیل
نداریم
(در
واقع
به
ما
گفتهاند
نباید
هیچ
مفهوم
بزرگی
هم
داشته
باشید)
پس
پاسخ
به
معجون
نئولیبرالی(هیچ
بدیلی
وجود
ندارد):
"بگذار
بهداشت
را
حفظ
کنیم،
به
آموزش
و
پرورش
حمله
نکنیم،
برای
اندکی
بیشتر
برابری
تلاش
کنیم
و
اندکی
بیشتر
حفظ
محیط
زیست.
به
علت
خطای
ما
در
نداشتن
چشماندازی
از
یک
بدیل
به
طور
کل،
باید
تعداد
زیادی
از
طرحهای
کوچک
داشته
باشیم،
طرحهای
کوچک
نو،
به
راستی
تنها
بدیل
عملی
در
برابر
بربریت
مطرح
شده،
بربریت
با
چهره
انسانی
است.
بگذارید
در
بارهی
یک
بدیل
واقعی
در
برابر
بربریت
بیاندیشیم.
یک
مفهوم
بزرگ
اما
در
عین
حال
خیلی
ساده.
من
ایدهی
سادهای
را
در
نظر
دارم
که
کارل
مارکس
در
1844
(اما
در
سراسر
آثارش
وجود
دارد)
آن
را
بیان
کرد-
وحدت
انسانها
بر
اساس
شناسایی
تمایزها
و
تنوعشان.
یعنی
مفهومی
که
از
شناسایی
تمایزها
مردم
آغاز
میکند-
یعنی
که
آنها
نیازها
وتواناییهای
مختلفی
دارند-
و
این
که
آنها
متقابل
به
یک
دیگر
وابستهاند.
ما
چه
براساس
درکمان
از
وابستگی
متقابل
عمل
کنیم
یا
نه،
نمیتوانیم
منکر
شویم
که
برای
یک
دیگر
تولید
میکنیم؛
ما
موجوداتی
هستیم
در
جامعه،
زنجیری
از
فعالیتهای
انسانی
و
بشری
ما
را
به
هم
پیوند
میدهد.
ما
برای
یک
دیگر
محصول
تولید
میکنیم
و
نتیجهی
نهایی
فعالیت
ما
بازتولید
انسانها
درون
جامعه
است.
ما
میتوانیم
این
امر
را
فعالیت
کارگر
جمعی،
فعالیت
خانوادهی
بشری
یا
فعالیت
کارگران
در
نظر
بگیریم
اما
این
سلسله
فعالیت
بشری
علیرغم
این
که
ما
آگاهانه
بر
این
پایه
تولید
بکنیم
یا
نه
وجود
دارد-
علیرغم
آن
که
ما
درکی
از
وحدت
خود
داشته
باشیم
یا
نه.
در
واقع
همان
طور
که
به
خوبی
میدانیم
به
جز
واحههای
کوچکی
در
جامعه،
ما
آگاهانه
برای
نیاز
دیگران
تولید
نمیکنیم
و
فعالیت
مولد
خودمان
را
به
عنوان
شرکتی
در
سلسلهی
فعالیت
بشری
درک
نمیکنیم.
به
جای
ارزیابی
مناسباتمان
همچون
موجودات
بشری،
ما
کالا
تولید
میکنیم،
ما
کالاها
را
ارزش
میبخشیم.
به
جای
درک
زنجیرهی
فعالیت
بشری
به
عنوان
پیوند
و
قدرتمان،
ما
صرفا
نیازمان
به
این
کالاها
را
نشان
میدهیم
و
این
که
تحت
سلطهی
آن
قرار
داریم.
شناخت
از
کالاها
همان
طور
که
به
خوبی
شناخته
شده
است
این
امر
به
وسیلهی
مارکس"بتوارگی
کالاها"
نامیده
شده
است.
این
مفهومی
است
پرتوان.
به
نظر
من
هیچ
کس
تا
کنون
این
عقیده
را
بهتر
از
یک
هنرمند
-
والاس
شاون
یک
هنرمند
بازیگر
امریکایی
در
نمایشنامهاش
به
نام
تب
نشان
نداده
است
(فارار،
اشترواس
و
ژیرو1991).
قهرمان
شاون
در
جایی
نسخهای
از
کتاب
سرمایه
را
پیدا
میکند
و
شبانه
خواندن
آن
را
آغاز
میکند.
او
به
خشم
خود
از
قرائت
این
کتاب
میاندیشد
که
دوباره
[مجبور
میشود]
از
اول
شروع
میکند
[به
قرائت
آن]
یعنی
جایی
که
برای
او
غیر
قابل
فهم
بود.
در
این
جا
ما
قطعهای
بلند
را
از
والاس
را
نقل
میکنم:
"من
به
عبارتی
رسیدیم
که
قبلا
شنیده
بودم
عبارتی
عجیب،
زشت
و
خشمبرانگیز.
این
بخش
"بتوارگی
کالا"
بود،
"بتوارگی
کالاها".
من
میخواستم
این
عبارت
ناخوشآهنگ
را
دریابم
اما
میتوان
گفت
برای
فهم
آن
احتمالا
تمام
زندگیتان
باید
تغییر
کند.
توضیح
او
خیلی
فریبنده
بود.
او
از
مثالی
استفاده
میکند
که
مردم
به
کار
میبرند،
بیست
یارد
از
کتان،
دو
پوند
میارزد.
مردم
درباره
هر
چیزی
که
ارزش
معینی
دارند
این
را
میگویند:
این
چیز
این
قدر
میارزد،
این
کت،
این
زیرپوش،
این
فنجان
قهوه:
هر
چیز
به
اندازه
مقداری
پول
میارزد
یا
مقداری
از
چیزهای
دیگر-
یک
کت
به
اندازه
سه
زیرپوش
یا
مقداری
پول-
گویی
این
کت
به
طور
ناگهانی
روی
زمین
ظاهر
شده
است
و در
خود
مقداری
ارزش
حمل
میکند،
مثل
یک
روح
درونی
گویا
کت
یک
بت
است
یک
شکل
مادی
که
روح
زنده
دارد.
اما
ارزش
یک
کت
را
واقعا
چه
چیزی
تعیین
میکند؟
قیمت
کت
تاریخ
آن
را
بیان
میکند،
تاریخ
تمام
مردمی
که
در
ساختن
و
فروش
آن و
تمام
روابط
ویژهی
آن
دستاندر
کار
بودهاند؛
و
اگر
ما
کت
را
بخریم
ما
هم
رابطهی
با
تمام
آن
مردم
برقرار
کردهایم.
ولی
ما
آن
روابط
را
از
آگاهی
خود
پنهان
میکنیم
با
وانمود
کردن
این
که
ما
در
دنیایی
زندگی
میکنیم
که
کتها
هیچ
تاریخی
ندارند
و یک
باره
از
آسمان
به
زمین
افتادهاند
با
قیمتهایی
که
روح
درونی
آنهاست.
ما
میگوییم:"من
این
کت
را
دوست
دارم"،"گران
نیست"
گویی
که
این
واقعیت
کت
است
نه
پایان
داستانی
تمام
مردمی
که
آن
را
ساختهاند
و
فروختهاند.
" من
این
تصویرها
را
در
این
مجله
دوست
دارم".
زنی
برهنه
بر
نرده
تکیه
کرده
است.
مردی
روزنامهای
میخرد
و به
تصویر
او
خیره
میشود
سرنوشت
این
دو
با
هم
پیوند
خورده
است.
مرد
به
زن
پولی
داده
است
تا
لباسهایش
را
از
تن
بدر
کند
و بر
روی
نرده
خم
شود.
عکاس
به
این
داستان
محتوا
میبخشد-
لحظهای
که
زن
دکمههای
پیراهنش
را
باز
میکند
چه
حس
میکند.
این
چیزی
که
عکاس
گفت.
قیمت
مجله
برچسبی
است
که
رابطهی
بین
این
آدمها
را
توصیف
میکند-
زن،
مرد،
ناشر،
عکاس-
کسی
که
فرمان
داد،
کسی
که
فرمان
برد.
فنجان
قهوه
حاوی
تاریخ
دهقانی
است
که
دانه
آن
را
برچیدهاند،
بعضی
از
آنها
در
زیر
گرمای
خورشید
از
هوش
رفتهاند،
بعضی
کتک
خوردهاند،
بعضی
لگدکوب
شدهاند.
به
مدت
دو
روز
من
بتوارگی
کالاها
را
در
همه
جا
دور
بر
خود
میدیدم.
این
احساس
عجیبی
بود
اما
در
روز
سوم
این
احساس
را
از
دست
دادم
و
دیگر
با
من
نبود،
دیگر
آن
را
نمیدیدم".
در
این
نقلقول
از
والاس
شاون
نوع
معینی
از
شناخت
توصیف
شده
است-
قیمت.
قیمت
شکلی
است
که
در
آن
زنجیرهی
فعالیت
انسانی
و
مناسبات
انسانی
به
ما
خود
را
نشان
میدهد
این
شناخت
به
شکل
واحدهای
پولی
است.
ما
قیمت
چیزهایی
را
که
مورد
نیازمان
هستند
میدانیم.
ما
قیمتی
را
که
خود
دریافت
کردهایم
میدانیم.
و
اکنون
باید
این
دانستن
را
از
آن
خود
کنیم
و به
عنوان
مصرفکننده
تصمیمهای
عقلانی
و
فردی
اتخاذ
کنیم-
ما
همه
یکی
هستیم
بر
اساس
شناختی
که
داریم
و بر
اساس
پول
بیشترین
چیزها
را
طلب
میکنیم.
به
دنیایی
فکر
کنید
که
پول
در
آن
میانجی
معرفت
نیست
و
شناختی
از
آن
به
دست
نمیآید.
ما
در
باره
چیزهایی
که
برای
مان
قیمت
ندارند
چیزی
نمیدانیم-
محیط
طبیعی
پیرامونمان،
نیاز
ما
برای
رشد
تواناییهای
ما؛
ما
در
باره
زندگی
آدمهایی
که
اشیای
خریداری
شدهی
ما
را
تولید
کردهاند
چیزی
نمیدانیم
و
تمام
کسانی
که
در
حین
خرید
نتیجه
فعالیتهایشان
با
آنها
در
رابطه
قرار
گرفتهایم.
وضعیت
ما
نادانی
اجتماعی
است
و
درست
این
نادانی
است
که
به
جدایی
ما
میدان
میدهد
و ما
را
در
مقابل
هم
قرار
میدهد
و به
وسیلهی
دارندگان
کالاها،
سلسله
جنبانان
زنجیره
فعالیت
انسانی
مورد
بهرهکشی
قرار
میگیریم.
وقتی
دانش
ما
قیمت
اشیاء
است
چگونه
میتوانیم
از
جدایی
اجتناب
کنیم؟
وقتی
وحدت
خودمان
را
نمیشناسیم
چگونه
میتوانیم
از
رقابت
علیه
یک
دیگر
به
نفع
صاحبان
این
معرفت
اجتناب
کنیم؟
منبع
دیگری
از
شناخت
درباره
نوعی
دیگری
از
شناخت
بیاندیشید-
معرفتی
بر
پایهی
بازشناسی
وحدت
ما،
معرفتی
بر
اساس
همبستگی.
آگاهی
بر
این
که
چه
کسانی
برای
ما
تولید
میکنند
حاوی
چه
نوع
شناختی
است؟
زمانی
ما
شرایط
زندگی
دیگران
را
میفهمیم
که
در
برآوردناش
نیازهای
آنها
نقشی
ایفا
میکنیم.
معرفتی
از
این
دست
بلافاصله
ما
را
همچون
موجوداتی
درون
جامعه
مطرح
میکند
و
درکی
از
مبنای
تمام
زندگی
ما
فراهم
میسازد؛
این
معرفتی
بلاواسطه
و
مستقیما
اجتماعی
است
چون
از
طریق
میانجی
غیرمستقیم
پول
برقرار
نمیشود.
آگاهی
نسبت
به
نیازها
و
تواناییهای
ما
آگاهی
رادیکال
است
چون
به
ریشهها
دست
مییازد
به
انسانها.
و
هنگامی
که
با
بازشناسی
وحدت
بین
ما
به
دست
آمد،
به
طور
کمی
و
کیفی
با
معرفتی
که
تحت
روابط
مسلط
اجتماعی
کنونی
داریم
متفاوت
خواهد
بود.
چون
روابط
آتی
انحصار
و
محدودیتاش
را
از
منبعی
برای
اخذ
سود
خصوصی
کسب
نمیکند.
این
معرفت
از
حیث
کمی
متفاوت
است.
معرفت
به
لحاظ
سرشت
خود
امری
عمومی
است.
معرفت
برخلاف
کالاهای
کمیاب
تقریبا
بدون
هیچ
هزینهای
بازتولید
میشود-
من
وقتی
بخشی
از
دانش
خود
را
به
شما
بدهم
چیزی
از
دانش
من
کم
نشده
است.
در
یک
جامعه
عقلانی
همه
باید
در
کسب
دانش
بدون
هیچ
محدودیتی
سهیم
باشند.
وجود
نهادهایی
که
دانش
را
به
مالکیت
و
منشاء
سود
خصوصی
تبدیل
میکند
برخلاف
اخلاقِ
دانش
است
و
غیر
عقلانی
بودن
این
نهادها
را
ثابت
میکند.
بگذارید
سازوکار
ارزشگذاری
علمی
در
بسیاری
از
دانشگاهها
را
در
نظر
بگیریم.
در
دانشگاههای
امریکای
شمالی
برای
پرفسورها
این
عملکردی
رایج
است
که
طبق
منحنی
آماری
عادی
ارزشگذاری
کنند
بدون
در
نظر
گرفتن
کوششهای
دانشجویان-
مثلا
درجهی
آ،
ب،
س،
د.
برای
کسانی
که
در
چارچوب
چنین
ساختارهایی
عمل
میکنند
چه
نوع
رفتاری
عقلانی
است؟
به
روشنی
دیده
میشود
که
آنها
دانش
را
نزد
خود
نگه
میدارند
(یا
مجموعه
کوچکی
از
دوستان).
دانشجویان
هر
چه
بیشتر
بدانند
شانس
آنها
برای
اخذ
نمرهی
خوب
کمتر
است.
(در
واقع
این
نهادها
دادن
اطلاعات
غلط
به
دانشجویان
را
به
امری
عقلانی
تبدیل
میکنند)
ساختار
این
نهادها
دانشجویان
را
با
یک
دیگر
در
رقابت
قرار
میدهد-
وضعیتی
که
رابرت
وایت
خوانند
انگلیسی
در
یکی
از
آوازهایش
آن
را
بیان
میکند:"بدون
این
که
تو
پایین
بیفتی،
من
چگونه
میتوانم
بالا
بروم"؟
این
ساختارهای
مصنوعی
در
مورد
دانش
یک
بازی
مجموعه
صفر
به
وجود
میآورد
در
حالی
که
به
لحاظ
خصلت
دانش
یک
بازی
مجموع
صفر
نیست.
در
حالی
که
دانشگاه
به
لحاظ
آرمانی
باید
به
عنوان
محیطی
در
نظر
گرفته
شود
که
به
رشد
و
گسترش
حداکثر
دانش
اختصاص
داده
شود-
چیزی
که
یک
روند
آموزشی
جمعی
آن
را
تشویق
میکند-
ما
محیطی
را
ملاحظه
میکنیم
که
مالکیت
خصوصی
بر
دانش
را
ارج
مینهد
برخلاف
مفهوم
آرمانی
دانشگاه.
از
بسیاری
جهات
این
مساله
نمونهای
است
برای
حق
تالیف.
حق
تالیف
تلاشی
است
در
جهت
ایجاد
یک
کمبود
مصنوعی
که
مردم
را
وادار
میکند
برای
دانش
بیش
از
هزینه
بازتولید
آن
بپردازد.
هدف
به
وجود
آوردن
چیزی
است
که
مارکس
آن
را
محصولات
مغز
اجتماعی
به
عنوان
منبعی
برای
ثروتمند
شدن
خصوصی
مینامد.
از
طرف
دیگر
در
جامعهای
که
از
به
رسمیت
شناختن
نیازهای
تمامی
اعضایش
عزیمت
میکند
انگیزه
منطقی
و
عقلی
این
است
که
دانش
را
برای
همگان
قابل
دسترس
سازد
به
هزینهی
بازتولید
واقعی
آن-
یعنی
صفر.
در
جایی
که
روابط
و
نهادهای
اجتماعی
به
گونهای
نیستند
که
ما
را
به
سمت
این
امر
هدایت
کنند
که
دانش
را
به
عنوان
مالکیت
ببینیم
راهی
دیگری
برای
گسترش
دسترسی
همگان
به
دانش
وجود
دارد.
بخش
زیادی
از
دانش
قابل
ثبت
کردن
نیست
که
آن
را
"دانش
نانوشته"
میگویند.
مثلا
این
که
کار
را
چگونه
میتوان
بهتر
یا
سادهتر
انجام
داد.
در
چارچوب
مناسبات
تولیدی
متخاصم،
وضعیت
کارگران
چنین
است
که
دانش
را
برای
خود
نگه
میدارند-
برای
تضمین
این
که
آن
را
علیه
آنها
به
کار
نگیرند.
اما
در
یک
جامعه
عقلانی
همگان
در
دانش
سهم
دارند.
کارشناس
روابط
کار
در
ژاپن
برای
استفاده
از
سازوکارهایی
که
کارگران
را
به
اظهار
نظر
دربارهی
اصلاح
محصولات
و
روندهای
تولید
تشویق
کند
این
عبارت
را
به
کار
میبرند"
طلایی
که
در
مغز
کارگران
وجود
دارد"
این
دانش،
ثروت
است
و به
طور
طبیعی
در
جامعه
جریان
پیدا
میکند
وقتی
که
ما
وابستگی
متقابلمان
را
به
رسمیت
بشناسیم.
دانش
نانوشته
نمونهی
دانشی
است
که
تحت
روابط
اجتماعی
دیگر
آزادانه
قابل
دسترس
است.
اما
تنها
تفاوت
در
دسترس
بودن
دانش
نیست.
وقتی
ما
از
مفهوم
یک
جامعه
دیگر
عزیمت
میکنیم
روشن
است
که
نوع
دیگری
از
دانش
در
شرایط
کنونی
از
چشم
ما
پنهان
است.
این
دانشی
نیست
که
در
اقتصاد
کالایی
مورد
مراوده
قرار
میگیرد
یا
بازار
قیمت
آن
را
تعیین
میکند.
محیط
طبیعی
که
در
آن
زندگی
میکنیم،
هوایی
که
نفس
میکشیم،
مناظری
که
میبینیم،
صداهایی
که
میشنویم،
آبی
که
مینوشیم
قیمتی
ندارد؛
و
بدین
ترتیب
در
محاسبات
پولی
ما
وارد
نمیشود.
و
بدون
قیمت،
روشن
نیست
که
ما
به
عنوان
یک
شخص
منفردِ
حداکثرطلب
چگونه
تصمیمهای
خود
را
اتخاذ
میکنیم.
این
به
آن
معناست
که
تصمیمها
بر
اساس
دانش
محدود
و
جزیی
اساسا
نادرست
خواهد
بود.
اگر
قادر
باشیم
برای
هوای
تمیز
قیمت
مناسبی
تعیین
کنیم
کنش
ما
به
عنوان
تولیدکننده
و
مصرفکننده
محاسبهگر
به
تصمیمهای
متفاوتی
منجر
خواهد
شد-
تصمیمهایی
که
احتمالا
بیشتر
به
حفظ
هوای
تمیز
میانجامد.
به
طور
فرضی
اگر
ما
قادر
باشیم
برای
رشد
کامل
تواناییهای
بشری
یا
امکان
زیست
در
یک
جامعه
عادلانه
قیمتی
تعیین
کنیم،
تصمیمهای
فوری
ما
در
قبال
چنین
مجموعههای
قیمتی
فرق
خواهد
کرد
(همانطور
تصمیم
کسانی
که
به
طور
روزمره
تواناییهای
ما
را
میخرند
بدون
آنکه
لازم
باشد
قیمت
واقعی
آن
را
در
نظر
بگیرند).
اما
در
نبود
مبادلهی
کالایی
چگونه
چنین
اطلاعاتی
میتواند
به
حساب
بیاید
که
به
قول
مارکس"
نیاز
خود
کارگران
برای
تکامل"
ایجاد
میکند؟
اگر
با
تاکید
مارکس
دایر
بر
اهمیت
غنای
بشری"فرد
کاملا
تکاملیافته"
شریک
باشیم
مطمئنا
ما
نیز
باید
از
سازوکاری
برخوردار
باشیم
که
به
وسیله
آن
بتوانیم
نسبت
به
پیدایش
نیازها
و
تواناییها
شناخت
کسب
کنیم.
انباشت
معرفت
برای
رشد
انسانی
کسانی
که
در
این
جا
در
مورد
راههای
دفاع
از
بشریت
در
برابر
بربریت
صحبت
میکنند
که
با
آن
روبهرو
ایم
از
ارزشهای
معینی
آغاز
میکنند.
این
ارزشها
در
قانون
اساسی
جمهوری
بولیواری
ونزوئلا
تجسم
یافته
است-
در
هدفی
که
در
مادهی
299
توصیف
شده
است
در
مورد"تضمین
رشد
همه
جانبه
انسان"
در
مادهی
20
که
"هرکس
حق
دارد
که
در
مسیر
تکامل
آزاد
شخصیت
خود
تلاش
کند"
و در
جوهر
ماده
102
در
مورد
رشد
تواناییهای
خلاق
هر
انسان
و
تحقق
کامل
شخصیتاش
در
یک
جامعه
دموکراتیک".
این
قانون
اساسی
همچنین
در
مورد
این
که
چگونه
این
رشد
انسانی
به
وقوع
میپیوند
تاکید
دارد:
مشارکت.
همان
گونه
که
مارکس
در
مورد
فعالیت
انسان
تاکید
میکند
به
شکلی
که
آنها
شرایطشان
و
خودشان
را
تغییر
میدهند،
مادهی
62
قانون
بولیواری
اعلام
میکند
که
"مشارکت
مردم
راه
ضروری
است
برای
دستیابی
و
مداخله
در
جهت
تضمین
تکامل
فردی
و
جمعی".
به
طور
خلاصه
رشد
انسان
از
آسمان
نازل
نمیشود-
نتیجه
روند
یا
روندهای
متعددی
است
که
طی
آنها
انسانها
خود
را
دگرگون
میسازند.
این
امر
محصول
جامعهای
است
"دموکراتیک،
مشارکتی
و با
نقش
فعالانه
انسان"(مجددا
به
نقل
از
قانون
اساسی).
به
وسیله
شکلهای
اجتماعی(همان
طور
که
در
مادهی
70
آمده
است)
نظیر
"خودمدیریتی،
مدیریت
مشترک،
تعاون
در
همهی
شکلهای
آن"
از
طریق
برنامهریزی
دموکراتیک
و
بودجهبندی
مشارکتی
در
تمام
سطوح
جامعه،
انسانها،
تواناییها
و
ظرفیتهای
خود
را
رشد
میدهند.
این
روند
فعالیت
دگرگونکننده
دقیقا
روند
تکامل
معرفت
لازم
برای
این
جامعه
بدیل
است.
این
اطلاعات
نه
از
بازار،
و نه
از
ارزیابی
شرکتها،
و نه
از
مذاکره
در
بالا،
و نه
از
بتوارگی
کالاها،
و نه
از
بتوارگی
برنامه
به
دست
میآید.
بلکه
از
طریق
بحث
و
تصمیمگیری
دموکراتیک
در
تمام
سطوح
که
از
طریق
آن
ما
نیازها
و
تواناییهای
خود
را
مشخص
میکنیم.
ایجاد
نهادهای
دموکراتیک
دقیقا
راهی
است
که
از
طریق
آن،
ما
میتوانیم
کمیت
و
کیفیت
دانشی
را
بسیج
کنیم
که
جامعهای
مبتنی
بر
وحدت
و
بازشناسی
کارهای
مختلف
به
آن
نیاز
دارد.
ما
به
جز
شنیدن
صدای
دیگران
چگونه
میتوانیم
از
نیاز
آنها
مطلع
شویم؟
ما
به
جز
شرکت
آگاهانه
در
زنجیرهی
فعالیتهای
بشری
چه
راهی
در
پیش
داریم؟
دانش
لازم
برای
ساختن
و
تحکیم
جامعهای
بدیل،
جامعهای
مبتنی
بر
پیمان
بشری
الزاما"دموکراتیک،
مشارکتی
و
با
مداخلهی
انسان".
نبرد
ایدهها
اگر
هدف
ما
این
است
که
جامعهای
بدیل
بنا
کنیم
باید
ضرورتا
بدانیم
که
به
کجا
میرویم.
[آگاهی
از
بدیل]
اما
مثل
زندگی
در
آن
جامعه
نیست.
ما
در
جهانی
زندگی
میکنیم
که
تحت
سلطهی
سرمایه
جهانی
است.
جهانی
که
در
آن
سرمایه
انسانها
را
تقسیم
کرده
است،
مردم
یک
کشور
را
در
برابر
دیگری
قرار
داده
است.
بدین
شکل
که
کدام
یک
میتوانند
ارزانتر
تولید
کنند
و
مزدها
و
شرایط
کار
و
معیارهای
زیست
محیطی
را
به
پایینترین
سطح
تنزل
دهند؛
برای
بقا
در
جنگ
همه
علیه
همه.
همچنین
میدانیم
که
هر
کشوری
که
به
مصاف
نئولیبرالیسم
برود
با
سلاحهای
شناخته
شده
سرمایه
بینالمللی
رو
به
رو
میشود-
در
خط
مقدم
صندوق
بینالمللی
پول،
بانک
جهانی
و
قدرت
امپریالیستی(در
اشکال
مختلف
کمکهای
ملی
امریکا
برای
دموکراسی
و
سایر
نیروهای
سرنگونکننده).
بلاواسطهترین
مانع
اما
این
اعتقاد
است
که
بدیلی
وجود
ندارد.
بدون
چشمانداز
یک
جهانی
بهتر
هر
بحران
سرمایهداری(مثل
بحرانی
که
هم
اکنون
با
آن
درگیر
هستیم)
در
نهایت
میتواند
یک
بازسازی
دردآور
را
به
ارمغان
داشته
باشد-
با
رنجی
که
استثمار
شدن
و
مطرودشدگان
متحمل
میشوند.
مفهوم
یک
بدیل،
جامعهای
مبتنی
بر
همبستگی
سلاحی
اساسی
در
دفاع
از
بشریت
است.
ما
بازشناسی
جهانی
را
امکانپذیر
میدانیم
که
در
آن
محصولات
فکر
اجتماعی
و
دست
اجتماعی
بر
مبنای
مالکیت
مشترک
و
خودتکاملی
است
- به
قول
مارکس"جامعهای
از
فردیت
آزاد
مبتنی
بر
تکامل
عمومی
افراد
و
تحت
سلطه
در
آوردن
بارآوری
اجتماعی
و
جماعتی
به
عنوان
ثروت
اجتماعی"(3).
به
همین
دلیل
نبرد
افکار
اساسی
است.
این
نبرد
به
اشکال
متنوع
انجام
میگیرد،
از
یک
جهت،
اهمیت
تعمیق
روند
واقعی
در
جوامعی
که
ایجاد
یک
بدیل
را
شروع
کردهاند.
طرح
مختصر
از
جهانی
بهتر
که
آنها
ارائه
میدهند-
حتی
در
حین
حملههای
مشترک
امپریالیسم-
الهامی
است
برای
مبارزات
در
سایر
نقاط
دنیا،
جلوهای
از
یک
بدیل.
اما
صرفا
در
این
مبارزات
است
که
ما
درکی
از
دنیای
دیگر
را
گسترش
میدهیم.
اینها
مبارزاتی
هستند
که
از
نیاز
مردم،
از
نارضایتی
از
شکافی
که
بین
وعدههای
داده
شده
و آن
چه
که
نصیبشان
شده
است.
نبرد
افکار
در
این
جا
با
مراوده
دانش
در
مورد
سرشت
سرمایهداری
است-
با
اثبات
این
که
فقر
گناه
فقرا
نیست،
طرد
اجتماعی
گناه
طرد
شدگان
نیست،
ثروت
نتیجهی
فعالیتهای
رنجیروار
انسانی
است.
این
مبارزات
همچنین
صراحتا
در
باره
دانش
است-
مبارزه
علیه
حق
مالکیت
که
دسترسی
آزاد
به
دستآوردهای
فکری
بشری
را
انکار
میکند.
اینها
مبارزاتی
هستند
علیه
کالایی
شدن،
علیه
حمله
پول
و
قیمت
به
تمام
جنبههای
زندگی.
اما
اینها
همچنین
مبارزاتی
برای
اشکال
جدید
[زندگی]
به
شمار
میروند
وسایلی
برای
استفاده
از
"طلای
موجود
در
سر"
انسانها
و
ارتباط
نیازها
و
تواناییهای
آنها
به
هم.
به
طور
خلاصه
اینها
مبارزاتی
هستند
برای
بدیلی
دموکراتیک
و
مشارکتی.
در
زمانهی
جهانی
شدن
و
نئولیبرالیسم
اما
روشن
است
که
چیزی
بیش
از
نهادهای
دموکراتیک
محلی
لازم
است.
ما
چگونه
میتوانیم
نیازها
و
تواناییهایی
که
از
حیث
جغرافیایی
از
هم
دور
هستند
اما
به
عنوان
اجزای
زنجیره
فعالیت
های
بشری
عمیقا
با
هم
پیوند
دارند
را
درک
کنیم؟
ما
چگونه
میتوانیم
سایر
اجزای
کارگر
جمعی
را
به
عنوان
انسانهایی
با
نیازهای
مشخص
در
نظر
بگیریم
نه
رقبایی
در
میدان
نبرد؟
ما
درک
خود
را
از
وحدت
و
وابستگی
متقابل
از
کسانی
که
جهانی
شدن
سرمایهداری
آنها
را
در
سراسر
جهان
به
هم
پیوند
داده
است
از
طریق
همبستگی
با
آنها
ارتقاء
دهیم-
نه
صرفا
با
مبارزه
ویژهی
آنها
به
عنوان
کارگر
یا
شهروند
بلکه
همچنین
با
پیوند
مستقیم
با
آنها
بر
پایه
جماعت
با
جماعت.
برای
ساختن
جهانی
مبتنی
بر
همبستگی
ما
باید
همبستگی
را
متحقق
کنیم-
و
بدین
طریق
شرایط
و
خودمان
را
همزمان
دگرگون
سازیم.
اگر
میدانیم
که
به
کجا
میخواهیم
برویم
و
میدانیم
که
برای
رسیدن
به
آن
چه
چیز
لازم
است،
ما
مبارزه
برای
دفاع
از
بشریت
را
در
برابر
بربریت
آغاز
کردهایم.
در
پایان
با
اشاره
به
موضوعی
که
شب
گذشته
پرزیدنت
چاوز
و
پابلو
گونزالس
کازنوا
در
باره
نیاز
به
تغییرات
واقعی
در
جهان
گفتهاند
اجازه
دهید
با
به
کار
بردن
زبان
مناسب
برای
این
کنفرانس
با
تعبیری
از
مارکس
سخنانم
را
به
پایان
برسانم:
ایدههای
جامعه
بشری
برای
شکست
ایدههای
بربریت
کافی
اند.
اما
شکست
واقعی
بربریت
به
کنش
انسانی
واقعی
انسانها
نیاز
دارد.
ح.آزاد
مثلی
قدیمی
میگوید
در
زمانی
که
نمیدانیم
به
کجا
میخواهیم
برویم
هر
راهی
ترا
با
خود
خواهد
برد.
من
فکر
میکنم
در
سالهای
اخیر،
سالهای
نئولیبرالیسم،
سالهای
تجاوز
امپریالیستی
و
تخریب
واقعی
هر
راهی
که
در
صدد
ارائه
به
وجود
آوردن
بدیلی
باشد
این
مثل
را
نفی
کرده
است.
تجربهی
به
ما
میگوید
وقتی
که
نمیدانی
به
کجا
میخواهی
بروی،
هیچ
راهی
نیز
ترا
با
خود
نخواهد
برد.
خطای
بزرگ
ما
این
است
که
چشمانداز
نسبت
به
یک
بدیل
را
از
دست
دادهایم.
و
چون
افق
بزرگی
از
یک
بدیل
نداریم
(در
واقع
به
ما
گفتهاند
نباید
هیچ
مفهوم
بزرگی
هم
داشته
باشید)
پس
پاسخ
به
معجون
نئولیبرالی(هیچ
بدیلی
وجود
ندارد):
"بگذار
بهداشت
را
حفظ
کنیم،
به
آموزش
و
پرورش
حمله
نکنیم،
برای
اندکی
بیشتر
برابری
تلاش
کنیم
و
اندکی
بیشتر
حفظ
محیط
زیست.
به
علت
خطای
ما
در
نداشتن
چشماندازی
از
یک
بدیل
به
طور
کل،
باید
تعداد
زیادی
از
طرحهای
کوچک
داشته
باشیم،
طرحهای
کوچک
نو،
به
راستی
تنها
بدیل
عملی
در
برابر
بربریت
مطرح
شده،
بربریت
با
چهره
انسانی
است.
بگذارید
در
بارهی
یک
بدیل
واقعی
در
برابر
بربریت
بیاندیشیم.
یک
مفهوم
بزرگ
اما
در
عین
حال
خیلی
ساده.
من
ایدهی
سادهای
را
در
نظر
دارم
که
کارل
مارکس
در
1844
(اما
در
سراسر
آثارش
وجود
دارد)
آن
را
بیان
کرد-
وحدت
انسانها
بر
اساس
شناسایی
تمایزها
و
تنوعشان.
یعنی
مفهومی
که
از
شناسایی
تمایزها
مردم
آغاز
میکند-
یعنی
که
آنها
نیازها
وتواناییهای
مختلفی
دارند-
و
این
که
آنها
متقابل
به
یک
دیگر
وابستهاند.
ما
چه
براساس
درکمان
از
وابستگی
متقابل
عمل
کنیم
یا
نه،
نمیتوانیم
منکر
شویم
که
برای
یک
دیگر
تولید
میکنیم؛
ما
موجوداتی
هستیم
در
جامعه،
زنجیری
از
فعالیتهای
انسانی
و
بشری
ما
را
به
هم
پیوند
میدهد.
ما
برای
یک
دیگر
محصول
تولید
میکنیم
و
نتیجهی
نهایی
فعالیت
ما
بازتولید
انسانها
درون
جامعه
است.
ما
میتوانیم
این
امر
را
فعالیت
کارگر
جمعی،
فعالیت
خانوادهی
بشری
یا
فعالیت
کارگران
در
نظر
بگیریم
اما
این
سلسله
فعالیت
بشری
علیرغم
این
که
ما
آگاهانه
بر
این
پایه
تولید
بکنیم
یا
نه
وجود
دارد-
علیرغم
آن
که
ما
درکی
از
وحدت
خود
داشته
باشیم
یا
نه.
در
واقع
همان
طور
که
به
خوبی
میدانیم
به
جز
واحههای
کوچکی
در
جامعه،
ما
آگاهانه
برای
نیاز
دیگران
تولید
نمیکنیم
و
فعالیت
مولد
خودمان
را
به
عنوان
شرکتی
در
سلسلهی
فعالیت
بشری
درک
نمیکنیم.
به
جای
ارزیابی
مناسباتمان
همچون
موجودات
بشری،
ما
کالا
تولید
میکنیم،
ما
کالاها
را
ارزش
میبخشیم.
به
جای
درک
زنجیرهی
فعالیت
بشری
به
عنوان
پیوند
و
قدرتمان،
ما
صرفا
نیازمان
به
این
کالاها
را
نشان
میدهیم
و
این
که
تحت
سلطهی
آن
قرار
داریم.
شناخت
از
کالاها
همان
طور
که
به
خوبی
شناخته
شده
است
این
امر
به
وسیلهی
مارکس"بتوارگی
کالاها"
نامیده
شده
است.
این
مفهومی
است
پرتوان.
به
نظر
من
هیچ
کس
تا
کنون
این
عقیده
را
بهتر
از
یک
هنرمند
-
والاس
شاون
یک
هنرمند
بازیگر
امریکایی
در
نمایشنامهاش
به
نام
تب
نشان
نداده
است
(فارار،
اشترواس
و
ژیرو1991).
قهرمان
شاون
در
جایی
نسخهای
از
کتاب
سرمایه
را
پیدا
میکند
و
شبانه
خواندن
آن
را
آغاز
میکند.
او
به
خشم
خود
از
قرائت
این
کتاب
میاندیشد
که
دوباره
[مجبور
میشود]
از
اول
شروع
میکند
[به
قرائت
آن]
یعنی
جایی
که
برای
او
غیر
قابل
فهم
بود.
در
این
جا
ما
قطعهای
بلند
را
از
والاس
را
نقل
میکنم:
"من
به
عبارتی
رسیدیم
که
قبلا
شنیده
بودم
عبارتی
عجیب،
زشت
و
خشمبرانگیز.
این
بخش
"بتوارگی
کالا"
بود،
"بتوارگی
کالاها".
من
میخواستم
این
عبارت
ناخوشآهنگ
را
دریابم
اما
میتوان
گفت
برای
فهم
آن
احتمالا
تمام
زندگیتان
باید
تغییر
کند.
توضیح
او
خیلی
فریبنده
بود.
او
از
مثالی
استفاده
میکند
که
مردم
به
کار
میبرند،
بیست
یارد
از
کتان،
دو
پوند
میارزد.
مردم
درباره
هر
چیزی
که
ارزش
معینی
دارند
این
را
میگویند:
این
چیز
این
قدر
میارزد،
این
کت،
این
زیرپوش،
این
فنجان
قهوه:
هر
چیز
به
اندازه
مقداری
پول
میارزد
یا
مقداری
از
چیزهای
دیگر-
یک
کت
به
اندازه
سه
زیرپوش
یا
مقداری
پول-
گویی
این
کت
به
طور
ناگهانی
روی
زمین
ظاهر
شده
است
و در
خود
مقداری
ارزش
حمل
میکند،
مثل
یک
روح
درونی
گویا
کت
یک
بت
است
یک
شکل
مادی
که
روح
زنده
دارد.
اما
ارزش
یک
کت
را
واقعا
چه
چیزی
تعیین
میکند؟
قیمت
کت
تاریخ
آن
را
بیان
میکند،
تاریخ
تمام
مردمی
که
در
ساختن
و
فروش
آن و
تمام
روابط
ویژهی
آن
دستاندر
کار
بودهاند؛
و
اگر
ما
کت
را
بخریم
ما
هم
رابطهی
با
تمام
آن
مردم
برقرار
کردهایم.
ولی
ما
آن
روابط
را
از
آگاهی
خود
پنهان
میکنیم
با
وانمود
کردن
این
که
ما
در
دنیایی
زندگی
میکنیم
که
کتها
هیچ
تاریخی
ندارند
و یک
باره
از
آسمان
به
زمین
افتادهاند
با
قیمتهایی
که
روح
درونی
آنهاست.
ما
میگوییم:"من
این
کت
را
دوست
دارم"،"گران
نیست"
گویی
که
این
واقعیت
کت
است
نه
پایان
داستانی
تمام
مردمی
که
آن
را
ساختهاند
و
فروختهاند.
" من
این
تصویرها
را
در
این
مجله
دوست
دارم".
زنی
برهنه
بر
نرده
تکیه
کرده
است.
مردی
روزنامهای
میخرد
و به
تصویر
او
خیره
میشود
سرنوشت
این
دو
با
هم
پیوند
خورده
است.
مرد
به
زن
پولی
داده
است
تا
لباسهایش
را
از
تن
بدر
کند
و بر
روی
نرده
خم
شود.
عکاس
به
این
داستان
محتوا
میبخشد-
لحظهای
که
زن
دکمههای
پیراهنش
را
باز
میکند
چه
حس
میکند.
این
چیزی
که
عکاس
گفت.
قیمت
مجله
برچسبی
است
که
رابطهی
بین
این
آدمها
را
توصیف
میکند-
زن،
مرد،
ناشر،
عکاس-
کسی
که
فرمان
داد،
کسی
که
فرمان
برد.
فنجان
قهوه
حاوی
تاریخ
دهقانی
است
که
دانه
آن
را
برچیدهاند،
بعضی
از
آنها
در
زیر
گرمای
خورشید
از
هوش
رفتهاند،
بعضی
کتک
خوردهاند،
بعضی
لگدکوب
شدهاند.
به
مدت
دو
روز
من
بتوارگی
کالاها
را
در
همه
جا
دور
بر
خود
میدیدم.
این
احساس
عجیبی
بود
اما
در
روز
سوم
این
احساس
را
از
دست
دادم
و
دیگر
با
من
نبود،
دیگر
آن
را
نمیدیدم".
در
این
نقلقول
از
والاس
شاون
نوع
معینی
از
شناخت
توصیف
شده
است-
قیمت.
قیمت
شکلی
است
که
در
آن
زنجیرهی
فعالیت
انسانی
و
مناسبات
انسانی
به
ما
خود
را
نشان
میدهد
این
شناخت
به
شکل
واحدهای
پولی
است.
ما
قیمت
چیزهایی
را
که
مورد
نیازمان
هستند
میدانیم.
ما
قیمتی
را
که
خود
دریافت
کردهایم
میدانیم.
و
اکنون
باید
این
دانستن
را
از
آن
خود
کنیم
و به
عنوان
مصرفکننده
تصمیمهای
عقلانی
و
فردی
اتخاذ
کنیم-
ما
همه
یکی
هستیم
بر
اساس
شناختی
که
داریم
و بر
اساس
پول
بیشترین
چیزها
را
طلب
میکنیم.
به
دنیایی
فکر
کنید
که
پول
در
آن
میانجی
معرفت
نیست
و
شناختی
از
آن
به
دست
نمیآید.
ما
در
باره
چیزهایی
که
برای
مان
قیمت
ندارند
چیزی
نمیدانیم-
محیط
طبیعی
پیرامونمان،
نیاز
ما
برای
رشد
تواناییهای
ما؛
ما
در
باره
زندگی
آدمهایی
که
اشیای
خریداری
شدهی
ما
را
تولید
کردهاند
چیزی
نمیدانیم
و
تمام
کسانی
که
در
حین
خرید
نتیجه
فعالیتهایشان
با
آنها
در
رابطه
قرار
گرفتهایم.
وضعیت
ما
نادانی
اجتماعی
است
و
درست
این
نادانی
است
که
به
جدایی
ما
میدان
میدهد
و ما
را
در
مقابل
هم
قرار
میدهد
و به
وسیلهی
دارندگان
کالاها،
سلسله
جنبانان
زنجیره
فعالیت
انسانی
مورد
بهرهکشی
قرار
میگیریم.
وقتی
دانش
ما
قیمت
اشیاء
است
چگونه
میتوانیم
از
جدایی
اجتناب
کنیم؟
وقتی
وحدت
خودمان
را
نمیشناسیم
چگونه
میتوانیم
از
رقابت
علیه
یک
دیگر
به
نفع
صاحبان
این
معرفت
اجتناب
کنیم؟
منبع
دیگری
از
شناخت
درباره
نوعی
دیگری
از
شناخت
بیاندیشید-
معرفتی
بر
پایهی
بازشناسی
وحدت
ما،
معرفتی
بر
اساس
همبستگی.
آگاهی
بر
این
که
چه
کسانی
برای
ما
تولید
میکنند
حاوی
چه
نوع
شناختی
است؟
زمانی
ما
شرایط
زندگی
دیگران
را
میفهمیم
که
در
برآوردناش
نیازهای
آنها
نقشی
ایفا
میکنیم.
معرفتی
از
این
دست
بلافاصله
ما
را
همچون
موجوداتی
درون
جامعه
مطرح
میکند
و
درکی
از
مبنای
تمام
زندگی
ما
فراهم
میسازد؛
این
معرفتی
بلاواسطه
و
مستقیما
اجتماعی
است
چون
از
طریق
میانجی
غیرمستقیم
پول
برقرار
نمیشود.
آگاهی
نسبت
به
نیازها
و
تواناییهای
ما
آگاهی
رادیکال
است
چون
به
ریشهها
دست
مییازد
به
انسانها.
و
هنگامی
که
با
بازشناسی
وحدت
بین
ما
به
دست
آمد،
به
طور
کمی
و
کیفی
با
معرفتی
که
تحت
روابط
مسلط
اجتماعی
کنونی
داریم
متفاوت
خواهد
بود.
چون
روابط
آتی
انحصار
و
محدودیتاش
را
از
منبعی
برای
اخذ
سود
خصوصی
کسب
نمیکند.
این
معرفت
از
حیث
کمی
متفاوت
است.
معرفت
به
لحاظ
سرشت
خود
امری
عمومی
است.
معرفت
برخلاف
کالاهای
کمیاب
تقریبا
بدون
هیچ
هزینهای
بازتولید
میشود-
من
وقتی
بخشی
از
دانش
خود
را
به
شما
بدهم
چیزی
از
دانش
من
کم
نشده
است.
در
یک
جامعه
عقلانی
همه
باید
در
کسب
دانش
بدون
هیچ
محدودیتی
سهیم
باشند.
وجود
نهادهایی
که
دانش
را
به
مالکیت
و
منشاء
سود
خصوصی
تبدیل
میکند
برخلاف
اخلاقِ
دانش
است
و
غیر
عقلانی
بودن
این
نهادها
را
ثابت
میکند.
بگذارید
سازوکار
ارزشگذاری
علمی
در
بسیاری
از
دانشگاهها
را
در
نظر
بگیریم.
در
دانشگاههای
امریکای
شمالی
برای
پرفسورها
این
عملکردی
رایج
است
که
طبق
منحنی
آماری
عادی
ارزشگذاری
کنند
بدون
در
نظر
گرفتن
کوششهای
دانشجویان-
مثلا
درجهی
آ،
ب،
س،
د.
برای
کسانی
که
در
چارچوب
چنین
ساختارهایی
عمل
میکنند
چه
نوع
رفتاری
عقلانی
است؟
به
روشنی
دیده
میشود
که
آنها
دانش
را
نزد
خود
نگه
میدارند
(یا
مجموعه
کوچکی
از
دوستان).
دانشجویان
هر
چه
بیشتر
بدانند
شانس
آنها
برای
اخذ
نمرهی
خوب
کمتر
است.
(در
واقع
این
نهادها
دادن
اطلاعات
غلط
به
دانشجویان
را
به
امری
عقلانی
تبدیل
میکنند)
ساختار
این
نهادها
دانشجویان
را
با
یک
دیگر
در
رقابت
قرار
میدهد-
وضعیتی
که
رابرت
وایت
خوانند
انگلیسی
در
یکی
از
آوازهایش
آن
را
بیان
میکند:"بدون
این
که
تو
پایین
بیفتی،
من
چگونه
میتوانم
بالا
بروم"؟
این
ساختارهای
مصنوعی
در
مورد
دانش
یک
بازی
مجموعه
صفر
به
وجود
میآورد
در
حالی
که
به
لحاظ
خصلت
دانش
یک
بازی
مجموع
صفر
نیست.
در
حالی
که
دانشگاه
به
لحاظ
آرمانی
باید
به
عنوان
محیطی
در
نظر
گرفته
شود
که
به
رشد
و
گسترش
حداکثر
دانش
اختصاص
داده
شود-
چیزی
که
یک
روند
آموزشی
جمعی
آن
را
تشویق
میکند-
ما
محیطی
را
ملاحظه
میکنیم
که
مالکیت
خصوصی
بر
دانش
را
ارج
مینهد
برخلاف
مفهوم
آرمانی
دانشگاه.
از
بسیاری
جهات
این
مساله
نمونهای
است
برای
حق
تالیف.
حق
تالیف
تلاشی
است
در
جهت
ایجاد
یک
کمبود
مصنوعی
که
مردم
را
وادار
میکند
برای
دانش
بیش
از
هزینه
بازتولید
آن
بپردازد.
هدف
به
وجود
آوردن
چیزی
است
که
مارکس
آن
را
محصولات
مغز
اجتماعی
به
عنوان
منبعی
برای
ثروتمند
شدن
خصوصی
مینامد.
از
طرف
دیگر
در
جامعهای
که
از
به
رسمیت
شناختن
نیازهای
تمامی
اعضایش
عزیمت
میکند
انگیزه
منطقی
و
عقلی
این
است
که
دانش
را
برای
همگان
قابل
دسترس
سازد
به
هزینهی
بازتولید
واقعی
آن-
یعنی
صفر.
در
جایی
که
روابط
و
نهادهای
اجتماعی
به
گونهای
نیستند
که
ما
را
به
سمت
این
امر
هدایت
کنند
که
دانش
را
به
عنوان
مالکیت
ببینیم
راهی
دیگری
برای
گسترش
دسترسی
همگان
به
دانش
وجود
دارد.
بخش
زیادی
از
دانش
قابل
ثبت
کردن
نیست
که
آن
را
"دانش
نانوشته"
میگویند.
مثلا
این
که
کار
را
چگونه
میتوان
بهتر
یا
سادهتر
انجام
داد.
در
چارچوب
مناسبات
تولیدی
متخاصم،
وضعیت
کارگران
چنین
است
که
دانش
را
برای
خود
نگه
میدارند-
برای
تضمین
این
که
آن
را
علیه
آنها
به
کار
نگیرند.
اما
در
یک
جامعه
عقلانی
همگان
در
دانش
سهم
دارند.
کارشناس
روابط
کار
در
ژاپن
برای
استفاده
از
سازوکارهایی
که
کارگران
را
به
اظهار
نظر
دربارهی
اصلاح
محصولات
و
روندهای
تولید
تشویق
کند
این
عبارت
را
به
کار
میبرند"
طلایی
که
در
مغز
کارگران
وجود
دارد"
این
دانش،
ثروت
است
و به
طور
طبیعی
در
جامعه
جریان
پیدا
میکند
وقتی
که
ما
وابستگی
متقابلمان
را
به
رسمیت
بشناسیم.
دانش
نانوشته
نمونهی
دانشی
است
که
تحت
روابط
اجتماعی
دیگر
آزادانه
قابل
دسترس
است.
اما
تنها
تفاوت
در
دسترس
بودن
دانش
نیست.
وقتی
ما
از
مفهوم
یک
جامعه
دیگر
عزیمت
میکنیم
روشن
است
که
نوع
دیگری
از
دانش
در
شرایط
کنونی
از
چشم
ما
پنهان
است.
این
دانشی
نیست
که
در
اقتصاد
کالایی
مورد
مراوده
قرار
میگیرد
یا
بازار
قیمت
آن
را
تعیین
میکند.
محیط
طبیعی
که
در
آن
زندگی
میکنیم،
هوایی
که
نفس
میکشیم،
مناظری
که
میبینیم،
صداهایی
که
میشنویم،
آبی
که
مینوشیم
قیمتی
ندارد؛
و
بدین
ترتیب
در
محاسبات
پولی
ما
وارد
نمیشود.
و
بدون
قیمت،
روشن
نیست
که
ما
به
عنوان
یک
شخص
منفردِ
حداکثرطلب
چگونه
تصمیمهای
خود
را
اتخاذ
میکنیم.
این
به
آن
معناست
که
تصمیمها
بر
اساس
دانش
محدود
و
جزیی
اساسا
نادرست
خواهد
بود.
اگر
قادر
باشیم
برای
هوای
تمیز
قیمت
مناسبی
تعیین
کنیم
کنش
ما
به
عنوان
تولیدکننده
و
مصرفکننده
محاسبهگر
به
تصمیمهای
متفاوتی
منجر
خواهد
شد-
تصمیمهایی
که
احتمالا
بیشتر
به
حفظ
هوای
تمیز
میانجامد.
به
طور
فرضی
اگر
ما
قادر
باشیم
برای
رشد
کامل
تواناییهای
بشری
یا
امکان
زیست
در
یک
جامعه
عادلانه
قیمتی
تعیین
کنیم،
تصمیمهای
فوری
ما
در
قبال
چنین
مجموعههای
قیمتی
فرق
خواهد
کرد
(همانطور
تصمیم
کسانی
که
به
طور
روزمره
تواناییهای
ما
را
میخرند
بدون
آنکه
لازم
باشد
قیمت
واقعی
آن
را
در
نظر
بگیرند).
اما
در
نبود
مبادلهی
کالایی
چگونه
چنین
اطلاعاتی
میتواند
به
حساب
بیاید
که
به
قول
مارکس"
نیاز
خود
کارگران
برای
تکامل"
ایجاد
میکند؟
اگر
با
تاکید
مارکس
دایر
بر
اهمیت
غنای
بشری"فرد
کاملا
تکاملیافته"
شریک
باشیم
مطمئنا
ما
نیز
باید
از
سازوکاری
برخوردار
باشیم
که
به
وسیله
آن
بتوانیم
نسبت
به
پیدایش
نیازها
و
تواناییها
شناخت
کسب
کنیم.
انباشت
معرفت
برای
رشد
انسانی
کسانی
که
در
این
جا
در
مورد
راههای
دفاع
از
بشریت
در
برابر
بربریت
صحبت
میکنند
که
با
آن
روبهرو
ایم
از
ارزشهای
معینی
آغاز
میکنند.
این
ارزشها
در
قانون
اساسی
جمهوری
بولیواری
ونزوئلا
تجسم
یافته
است-
در
هدفی
که
در
مادهی
299
توصیف
شده
است
در
مورد"تضمین
رشد
همه
جانبه
انسان"
در
مادهی
20
که
"هرکس
حق
دارد
که
در
مسیر
تکامل
آزاد
شخصیت
خود
تلاش
کند"
و در
جوهر
ماده
102
در
مورد
رشد
تواناییهای
خلاق
هر
انسان
و
تحقق
کامل
شخصیتاش
در
یک
جامعه
دموکراتیک".
این
قانون
اساسی
همچنین
در
مورد
این
که
چگونه
این
رشد
انسانی
به
وقوع
میپیوند
تاکید
دارد:
مشارکت.
همان
گونه
که
مارکس
در
مورد
فعالیت
انسان
تاکید
میکند
به
شکلی
که
آنها
شرایطشان
و
خودشان
را
تغییر
میدهند،
مادهی
62
قانون
بولیواری
اعلام
میکند
که
"مشارکت
مردم
راه
ضروری
است
برای
دستیابی
و
مداخله
در
جهت
تضمین
تکامل
فردی
و
جمعی".
به
طور
خلاصه
رشد
انسان
از
آسمان
نازل
نمیشود-
نتیجه
روند
یا
روندهای
متعددی
است
که
طی
آنها
انسانها
خود
را
دگرگون
میسازند.
این
امر
محصول
جامعهای
است
"دموکراتیک،
مشارکتی
و با
نقش
فعالانه
انسان"(مجددا
به
نقل
از
قانون
اساسی).
به
وسیله
شکلهای
اجتماعی(همان
طور
که
در
مادهی
70
آمده
است)
نظیر
"خودمدیریتی،
مدیریت
مشترک،
تعاون
در
همهی
شکلهای
آن"
از
طریق
برنامهریزی
دموکراتیک
و
بودجهبندی
مشارکتی
در
تمام
سطوح
جامعه،
انسانها،
تواناییها
و
ظرفیتهای
خود
را
رشد
میدهند.
این
روند
فعالیت
دگرگونکننده
دقیقا
روند
تکامل
معرفت
لازم
برای
این
جامعه
بدیل
است.
این
اطلاعات
نه
از
بازار،
و نه
از
ارزیابی
شرکتها،
و نه
از
مذاکره
در
بالا،
و نه
از
بتوارگی
کالاها،
و نه
از
بتوارگی
برنامه
به
دست
میآید.
بلکه
از
طریق
بحث
و
تصمیمگیری
دموکراتیک
در
تمام
سطوح
که
از
طریق
آن
ما
نیازها
و
تواناییهای
خود
را
مشخص
میکنیم.
ایجاد
نهادهای
دموکراتیک
دقیقا
راهی
است
که
از
طریق
آن،
ما
میتوانیم
کمیت
و
کیفیت
دانشی
را
بسیج
کنیم
که
جامعهای
مبتنی
بر
وحدت
و
بازشناسی
کارهای
مختلف
به
آن
نیاز
دارد.
ما
به
جز
شنیدن
صدای
دیگران
چگونه
میتوانیم
از
نیاز
آنها
مطلع
شویم؟
ما
به
جز
شرکت
آگاهانه
در
زنجیرهی
فعالیتهای
بشری
چه
راهی
در
پیش
داریم؟
دانش
لازم
برای
ساختن
و
تحکیم
جامعهای
بدیل،
جامعهای
مبتنی
بر
پیمان
بشری
الزاما"دموکراتیک،
مشارکتی
و
با
مداخلهی
انسان".
نبرد
ایدهها
اگر
هدف
ما
این
است
که
جامعهای
بدیل
بنا
کنیم
باید
ضرورتا
بدانیم
که
به
کجا
میرویم.
[آگاهی
از
بدیل]
اما
مثل
زندگی
در
آن
جامعه
نیست.
ما
در
جهانی
زندگی
میکنیم
که
تحت
سلطهی
سرمایه
جهانی
است.
جهانی
که
در
آن
سرمایه
انسانها
را
تقسیم
کرده
است،
مردم
یک
کشور
را
در
برابر
دیگری
قرار
داده
است.
بدین
شکل
که
کدام
یک
میتوانند
ارزانتر
تولید
کنند
و
مزدها
و
شرایط
کار
و
معیارهای
زیست
محیطی
را
به
پایینترین
سطح
تنزل
دهند؛
برای
بقا
در
جنگ
همه
علیه
همه.
همچنین
میدانیم
که
هر
کشوری
که
به
مصاف
نئولیبرالیسم
برود
با
سلاحهای
شناخته
شده
سرمایه
بینالمللی
رو
به
رو
میشود-
در
خط
مقدم
صندوق
بینالمللی
پول،
بانک
جهانی
و
قدرت
امپریالیستی(در
اشکال
مختلف
کمکهای
ملی
امریکا
برای
دموکراسی
و
سایر
نیروهای
سرنگونکننده).
بلاواسطهترین
مانع
اما
این
اعتقاد
است
که
بدیلی
وجود
ندارد.
بدون
چشمانداز
یک
جهانی
بهتر
هر
بحران
سرمایهداری(مثل
بحرانی
که
هم
اکنون
با
آن
درگیر
هستیم)
در
نهایت
میتواند
یک
بازسازی
دردآور
را
به
ارمغان
داشته
باشد-
با
رنجی
که
استثمار
شدن
و
مطرودشدگان
متحمل
میشوند.
مفهوم
یک
بدیل،
جامعهای
مبتنی
بر
همبستگی
سلاحی
اساسی
در
دفاع
از
بشریت
است.
ما
بازشناسی
جهانی
را
امکانپذیر
میدانیم
که
در
آن
محصولات
فکر
اجتماعی
و
دست
اجتماعی
بر
مبنای
مالکیت
مشترک
و
خودتکاملی
است
- به
قول
مارکس"جامعهای
از
فردیت
آزاد
مبتنی
بر
تکامل
عمومی
افراد
و
تحت
سلطه
در
آوردن
بارآوری
اجتماعی
و
جماعتی
به
عنوان
ثروت
اجتماعی"(3).
به
همین
دلیل
نبرد
افکار
اساسی
است.
این
نبرد
به
اشکال
متنوع
انجام
میگیرد،
از
یک
جهت،
اهمیت
تعمیق
روند
واقعی
در
جوامعی
که
ایجاد
یک
بدیل
را
شروع
کردهاند.
طرح
مختصر
از
جهانی
بهتر
که
آنها
ارائه
میدهند-
حتی
در
حین
حملههای
مشترک
امپریالیسم-
الهامی
است
برای
مبارزات
در
سایر
نقاط
دنیا،
جلوهای
از
یک
بدیل.
اما
صرفا
در
این
مبارزات
است
که
ما
درکی
از
دنیای
دیگر
را
گسترش
میدهیم.
اینها
مبارزاتی
هستند
که
از
نیاز
مردم،
از
نارضایتی
از
شکافی
که
بین
وعدههای
داده
شده
و آن
چه
که
نصیبشان
شده
است.
نبرد
افکار
در
این
جا
با
مراوده
دانش
در
مورد
سرشت
سرمایهداری
است-
با
اثبات
این
که
فقر
گناه
فقرا
نیست،
طرد
اجتماعی
گناه
طرد
شدگان
نیست،
ثروت
نتیجهی
فعالیتهای
رنجیروار
انسانی
است.
این
مبارزات
همچنین
صراحتا
در
باره
دانش
است-
مبارزه
علیه
حق
مالکیت
که
دسترسی
آزاد
به
دستآوردهای
فکری
بشری
را
انکار
میکند.
اینها
مبارزاتی
هستند
علیه
کالایی
شدن،
علیه
حمله
پول
و
قیمت
به
تمام
جنبههای
زندگی.
اما
اینها
همچنین
مبارزاتی
برای
اشکال
جدید
[زندگی]
به
شمار
میروند
وسایلی
برای
استفاده
از
"طلای
موجود
در
سر"
انسانها
و
ارتباط
نیازها
و
تواناییهای
آنها
به
هم.
به
طور
خلاصه
اینها
مبارزاتی
هستند
برای
بدیلی
دموکراتیک
و
مشارکتی.
در
زمانهی
جهانی
شدن
و
نئولیبرالیسم
اما
روشن
است
که
چیزی
بیش
از
نهادهای
دموکراتیک
محلی
لازم
است.
ما
چگونه
میتوانیم
نیازها
و
تواناییهایی
که
از
حیث
جغرافیایی
از
هم
دور
هستند
اما
به
عنوان
اجزای
زنجیره
فعالیت
های
بشری
عمیقا
با
هم
پیوند
دارند
را
درک
کنیم؟
ما
چگونه
میتوانیم
سایر
اجزای
کارگر
جمعی
را
به
عنوان
انسانهایی
با
نیازهای
مشخص
در
نظر
بگیریم
نه
رقبایی
در
میدان
نبرد؟
ما
درک
خود
را
از
وحدت
و
وابستگی
متقابل
از
کسانی
که
جهانی
شدن
سرمایهداری
آنها
را
در
سراسر
جهان
به
هم
پیوند
داده
است
از
طریق
همبستگی
با
آنها
ارتقاء
دهیم-
نه
صرفا
با
مبارزه
ویژهی
آنها
به
عنوان
کارگر
یا
شهروند
بلکه
همچنین
با
پیوند
مستقیم
با
آنها
بر
پایه
جماعت
با
جماعت.
برای
ساختن
جهانی
مبتنی
بر
همبستگی
ما
باید
همبستگی
را
متحقق
کنیم-
و
بدین
طریق
شرایط
و
خودمان
را
همزمان
دگرگون
سازیم.
اگر
میدانیم
که
به
کجا
میخواهیم
برویم
و
میدانیم
که
برای
رسیدن
به
آن
چه
چیز
لازم
است،
ما
مبارزه
برای
دفاع
از
بشریت
را
در
برابر
بربریت
آغاز
کردهایم.
در
پایان
با
اشاره
به
موضوعی
که
شب
گذشته
پرزیدنت
چاوز
و
پابلو
گونزالس
کازنوا
در
باره
نیاز
به
تغییرات
واقعی
در
جهان
گفتهاند
اجازه
دهید
با
به
کار
بردن
زبان
مناسب
برای
این
کنفرانس
با
تعبیری
از
مارکس
سخنانم
را
به
پایان
برسانم:
ایدههای
جامعه
بشری
برای
شکست
ایدههای
بربریت
کافی
اند.
اما
شکست
واقعی
بربریت
به
کنش
انسانی
واقعی
انسانها
نیاز
دارد.