دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

 

فصل سوم

شناخت دنیایی بهتر

برگردان : ح.آزاد

مثلی قدیمی می­گوید در زمانی که نمی­دانیم به کجا می­خواهیم برویم هر راهی ترا با خود خواهد برد. من فکر می­کنم در سال­های اخیر، سال­های نئولیبرالیسم، سال­های تجاوز امپریالیستی و تخریب واقعی هر راهی که در صدد ارائه به وجود آوردن بدیلی باشد این مثل را نفی کرده است. تجربه­ی به ما می­گوید وقتی که نمی­دانی به کجا می­خواهی بروی، هیچ راهی نیز ترا با خود نخواهد برد.

خطای بزرگ ما این است که چشم­انداز نسبت به یک بدیل را از دست داده­ایم. و چون افق بزرگی از یک بدیل نداریم (در واقع به ما گفته­اند نباید هیچ مفهوم بزرگی هم داشته باشید) پس پاسخ به معجون نئولیبرالی(هیچ بدیلی وجود ندارد):

"بگذار بهداشت را حفظ کنیم، به آموزش و پرورش حمله نکنیم، برای اندکی بیش­تر برابری تلاش کنیم و اندکی بیش­تر حفظ محیط زیست. به علت خطای ما در نداشتن چشم­اندازی از یک بدیل به طور کل، باید تعداد زیادی از طرح­های کوچک داشته باشیم، طرح­های کوچک نو، به راستی تنها بدیل عملی در برابر بربریت مطرح شده، بربریت با چهره انسانی است.

بگذارید در باره­ی یک بدیل واقعی در برابر بربریت بی­اندیشیم. یک مفهوم بزرگ اما در عین حال خیلی ساده. من ایده­ی ساده­ای را در نظر دارم که کارل مارکس در 1844 (اما در سراسر آثارش وجود دارد) آن را بیان کرد- وحدت انسان­ها بر اساس شناسایی تمایزها و تنوع­شان. یعنی مفهومی که از شناسایی تمایزها مردم آغاز می­کند- یعنی که آن­ها نیازها وتوانایی­های مختلفی دارند- و این که آن­ها متقابل به یک دیگر وابسته­اند.

ما چه براساس درک­مان از وابستگی متقابل عمل کنیم یا نه، نمی­توانیم منکر شویم که برای یک دیگر تولید می­کنیم؛ ما موجوداتی هستیم در جامعه، زنجیری از فعالیت­های انسانی و بشری ما را به هم پیوند می­دهد. ما برای یک دیگر محصول تولید می­کنیم و نتیجه­ی نهایی فعالیت ما بازتولید انسان­ها درون جامعه است. ما می­توانیم این امر را فعالیت کارگر جمعی، فعالیت خانواده­ی بشری یا فعالیت کارگران در نظر بگیریم اما این سلسله فعالیت بشری علی­رغم این که ما آگاهانه بر این پایه تولید بکنیم یا نه وجود دارد- علی­رغم آن که ما درکی از وحدت خود داشته باشیم یا نه.

در واقع همان طور که به خوبی می­دانیم به جز واحه­های کوچکی در جامعه، ما آگاهانه برای نیاز دیگران تولید نمی­کنیم و فعالیت مولد خودمان را به عنوان شرکتی در سلسله­ی فعالیت بشری درک نمی­کنیم. به جای ارزیابی مناسبات­مان هم­چون موجودات بشری، ما کالا تولید می­کنیم، ما کالاها را ارزش می­بخشیم. به جای درک زنجیره­ی فعالیت بشری به عنوان پیوند و قدرت­مان، ما صرفا نیازمان به این کالاها را نشان می­دهیم و این که تحت سلطه­ی آن قرار داریم.

 

شناخت از کالاها

همان طور که به خوبی شناخته شده است این امر به وسیله­ی مارکس"بت­وارگی کالاها" نامیده شده است. این مفهومی است پرتوان. به نظر من هیچ کس تا کنون این عقیده را بهتر از یک هنرمند - والاس شاون یک هنرمند بازی­گر امریکایی در نمایش­نامه­اش به نام تب نشان نداده است (فارار، اشترواس و ژیرو1991). قهرمان شاون در جایی نسخه­ای از کتاب سرمایه را پیدا می­کند و شبانه خواندن آن را آغاز می­کند. او به خشم خود از قرائت این کتاب می­اندیشد که دوباره [مجبور می­شود] از اول شروع می­کند [به قرائت آن] یعنی جایی که برای او غیر قابل فهم بود. در این جا ما قطعه­ای بلند را از والاس را نقل می­کنم: "من به عبارتی رسیدیم که قبلا شنیده بودم عبارتی عجیب، زشت و خشم­برانگیز. این بخش "بت­وارگی کالا" بود، "بت­وارگی کالاها". من می­خواستم این عبارت ناخوش­آهنگ را دریابم اما می­توان گفت برای فهم آن احتمالا تمام زندگی­تان باید تغییر کند.

توضیح او خیلی فریبنده بود. او از مثالی استفاده می­کند که مردم به کار می­برند، بیست یارد از کتان، دو پوند می­ارزد. مردم درباره هر چیزی که ارزش معینی دارند این را می­گویند: این چیز این قدر می­ارزد، این کت، این زیرپوش، این فنجان قهوه: هر چیز به اندازه مقداری پول می­ارزد یا مقداری از چیزهای دیگر- یک کت به اندازه سه زیرپوش یا مقداری پول- گویی این کت به طور ناگهانی روی زمین ظاهر شده است و در خود مقداری ارزش حمل می­کند، مثل یک روح درونی گویا کت یک بت است یک شکل مادی که روح زنده دارد. اما ارزش یک کت را واقعا چه چیزی تعیین می­کند؟ قیمت کت تاریخ آن را بیان می­کند، تاریخ تمام مردمی که در ساختن و فروش آن و تمام روابط ویژه­ی آن دست­اندر کار بوده­اند؛ و اگر ما کت را بخریم ما هم رابطه­ی با تمام آن مردم برقرار کرده­ایم. ولی ما آن روابط را از آگاهی خود پنهان می­کنیم با وانمود کردن این که ما در دنیایی زندگی می­کنیم که کت­ها هیچ تاریخی ندارند و یک باره از آسمان به زمین افتاده­اند با قیمت­هایی که روح درونی آن­هاست. ما می­گوییم:"من این کت را دوست دارم"،"گران نیست" گویی که این واقعیت کت است نه پایان داستانی تمام مردمی که آن را ساخته­اند و فروخته­اند. " من این تصویرها را در این مجله دوست دارم".

زنی برهنه بر نرده تکیه کرده است. مردی روزنامه­ای می­خرد و به تصویر او خیره می­شود سرنوشت این دو با هم پیوند خورده است. مرد به زن پولی داده است تا لباس­هایش را از تن بدر کند و بر روی نرده خم شود. عکاس به این داستان محتوا می­بخشد- لحظه­ای که زن دکمه­های پیراهنش را باز می­کند چه حس می­کند. این چیزی که عکاس گفت. قیمت مجله برچسبی است که رابطه­ی بین این آدم­ها را توصیف می­کند- زن، مرد، ناشر، عکاس- کسی که فرمان داد، کسی که فرمان برد. فنجان قهوه حاوی تاریخ دهقانی است که دانه آن را برچیده­اند، بعضی از آن­ها در زیر گرمای خورشید از هوش رفته­اند، بعضی کتک خورده­اند، بعضی لگدکوب شده­اند.

به مدت دو روز من بت­وارگی کالاها را در همه جا دور بر خود می­دیدم. این احساس عجیبی بود اما در روز سوم این احساس را از دست دادم و دیگر با من نبود، دیگر آن را نمی­دیدم". در این نقل­قول از والاس شاون نوع معینی از شناخت توصیف شده است- قیمت. قیمت شکلی است که در آن زنجیره­ی فعالیت انسانی و مناسبات انسانی به ما خود را نشان می­دهد این شناخت به شکل واحدهای پولی است. ما قیمت چیزهایی را که مورد نیازمان هستند می­دانیم. ما قیمتی را که خود دریافت کرده­ایم می­دانیم. و اکنون باید این دانستن را از آن خود کنیم و به عنوان مصرف­کننده تصمیم­های عقلانی و فردی اتخاذ کنیم- ما همه یکی هستیم بر اساس شناختی که داریم و بر اساس پول بیش­ترین چیزها را طلب می­کنیم.

به دنیایی فکر کنید که پول در آن میانجی معرفت نیست و شناختی از آن به دست نمی­آید. ما در باره چیزهایی که برای مان قیمت ندارند چیزی نمی­دانیم- محیط طبیعی پیرامون­مان، نیاز ما برای رشد توانایی­های ما؛ ما در باره زندگی آدم­هایی که اشیای خریداری شده­ی ما را تولید کرده­اند چیزی نمی­دانیم و تمام کسانی که در حین خرید نتیجه فعالیت­های­شان با آن­ها در رابطه قرار گرفته­ایم. وضعیت ما نادانی اجتماعی است و درست این نادانی است که به جدایی ما میدان می­دهد و ما را در مقابل هم قرار می­دهد و به وسیله­ی دارندگان کالاها، سلسله جنبانان زنجیره فعالیت انسانی مورد بهره­کشی قرار می­گیریم.

وقتی دانش ما  قیمت اشیاء است چگونه می­توانیم از جدایی اجتناب کنیم؟ وقتی وحدت خودمان را نمی­شناسیم چگونه می­توانیم از رقابت علیه یک دیگر به نفع صاحبان این معرفت اجتناب کنیم؟

 

منبع دیگری از شناخت

درباره نوعی دیگری از شناخت بی­اندیشید- معرفتی بر پایه­ی بازشناسی وحدت ما، معرفتی بر اساس همبستگی.

آگاهی بر این که چه کسانی برای ما تولید می­کنند حاوی چه نوع شناختی است؟ زمانی ما شرایط زندگی دیگران را می­فهمیم که در برآوردن­اش نیازهای آن­ها نقشی ایفا می­کنیم. معرفتی از این دست بلافاصله ما را هم­چون موجوداتی درون جامعه مطرح می­کند و درکی از مبنای تمام زندگی ما فراهم می­سازد؛ این معرفتی بلاواسطه و مستقیما اجتماعی است چون از طریق میانجی غیرمستقیم پول برقرار نمی­شود.

آگاهی نسبت به نیازها و توانایی­های ما آگاهی رادیکال است چون به ریشه­ها دست می­یازد به انسان­ها. و هنگامی که با بازشناسی وحدت بین ما به دست آمد، به طور کمی و کیفی با معرفتی که تحت روابط مسلط اجتماعی کنونی داریم متفاوت خواهد بود. چون روابط آتی انحصار و محدودیت­اش را از منبعی برای اخذ سود خصوصی کسب نمی­کند. این معرفت از حیث کمی متفاوت است. معرفت به لحاظ سرشت خود امری عمومی است. معرفت برخلاف کالاهای کمیاب تقریبا بدون هیچ هزینه­ای بازتولید می­شود- من وقتی بخشی از دانش خود را به شما بدهم چیزی از دانش من کم نشده است. در یک جامعه عقلانی همه باید در کسب دانش بدون هیچ محدودیتی سهیم باشند.

وجود نهادهایی که دانش را به مالکیت و منشاء سود خصوصی تبدیل می­کند برخلاف اخلاقِ دانش است و غیر عقلانی بودن این نهادها را ثابت می­کند. بگذارید سازوکار ارزش­گذاری علمی در بسیاری از دانشگاه­ها را در نظر بگیریم. در دانشگاه­های امریکای شمالی برای پرفسورها این عملکردی رایج است که طبق منحنی آماری عادی ارزش­گذاری کنند بدون در نظر گرفتن کوشش­های دانشجویان- مثلا درجه­ی آ، ب، س، د. برای کسانی که در چارچوب چنین ساختارهایی عمل می­کنند چه نوع رفتاری عقلانی است؟ به روشنی دیده می­شود­ که آن­ها دانش را نزد خود نگه می­دارند (یا مجموعه کوچکی از دوستان). دانشجویان هر چه بیش­تر بدانند شانس آن­ها برای اخذ نمره­ی خوب کمتر است. (در واقع این نهادها دادن اطلاعات غلط به دانشجویان را به امری عقلانی تبدیل می­کنند) ساختار این نهادها دانشجویان را با یک دیگر در رقابت قرار می­دهد- وضعیتی که رابرت وایت خوانند انگلیسی در یکی از آوازهایش آن را بیان می­کند:"بدون این که تو پایین بیفتی، من چگونه می­توانم بالا بروم"؟ این ساختارهای مصنوعی در مورد دانش یک بازی مجموعه صفر به وجود می­آورد در حالی که به لحاظ خصلت دانش یک بازی مجموع صفر نیست. در حالی که دانشگاه به لحاظ آرمانی باید به عنوان محیطی در نظر گرفته شود که به رشد و گسترش حداکثر دانش اختصاص داده شود- چیزی که یک روند آموزشی جمعی آن را تشویق می­کند- ما محیطی را ملاحظه می­کنیم که مالکیت خصوصی بر دانش را ارج می­نهد برخلاف مفهوم آرمانی دانشگاه.

از بسیاری جهات این مساله نمونه­ای است برای حق تالیف. حق تالیف تلاشی است در جهت ایجاد یک کمبود مصنوعی که مردم را وادار می­کند برای دانش بیش از هزینه بازتولید آن بپردازد. هدف به وجود آوردن چیزی است که مارکس آن را محصولات مغز اجتماعی به عنوان منبعی برای ثروتمند شدن خصوصی می­نامد. از طرف دیگر در جامعه­ای که از به رسمیت شناختن نیازهای تمامی اعضایش عزیمت می­کند انگیزه منطقی و عقلی این است که دانش را برای همگان قابل دسترس سازد به هزینه­ی بازتولید واقعی آن- یعنی صفر.

در جایی که روابط و نهادهای اجتماعی به گونه­ای نیستند که ما را به سمت این امر هدایت کنند که دانش را به عنوان مالکیت ببینیم راهی دیگری برای گسترش دسترسی همگان به دانش وجود دارد. بخش زیادی از دانش قابل ثبت کردن نیست که آن را "دانش نانوشته" می­گویند. مثلا این که کار را چگونه می­توان بهتر یا ساده­تر انجام داد. در چارچوب مناسبات تولیدی متخاصم، وضعیت کارگران چنین است که دانش را برای خود نگه می­دارند- برای تضمین این که آن را علیه آن­ها به کار نگیرند. اما در یک جامعه عقلانی همگان در دانش سهم دارند. کارشناس روابط کار در ژاپن برای استفاده از سازوکارهایی که کارگران را به اظهار نظر درباره­ی اصلاح محصولات و روندهای تولید تشویق کند این عبارت را به کار می­برند" طلایی که در مغز کارگران وجود دارد" این دانش، ثروت است و به طور طبیعی در جامعه جریان پیدا می­کند وقتی که ما وابستگی متقابل­مان را به رسمیت بشناسیم. 

دانش نانوشته نمونه­ی دانشی است که تحت روابط اجتماعی دیگر آزادانه قابل دسترس است. اما تنها تفاوت در دسترس بودن دانش نیست. وقتی ما از مفهوم یک جامعه دیگر عزیمت می­کنیم روشن است که نوع دیگری از دانش در شرایط کنونی از چشم ما پنهان است. این دانشی نیست که در اقتصاد کالایی مورد مراوده قرار می­گیرد یا بازار قیمت آن را تعیین می­کند. محیط طبیعی که در آن زندگی می­کنیم، هوایی که نفس می­کشیم، مناظری که می­بینیم، صداهایی که می­شنویم، آبی که می­نوشیم قیمتی ندارد؛ و بدین ترتیب در محاسبات پولی ما وارد نمی­شود. و بدون قیمت، روشن نیست که ما به عنوان یک شخص منفردِ حداکثرطلب چگونه تصمیم­های خود را اتخاذ می­کنیم. این به آن معناست که تصمیم­ها بر اساس دانش محدود و جزیی اساسا نادرست خواهد بود. اگر قادر باشیم برای هوای تمیز قیمت مناسبی تعیین کنیم کنش ما به عنوان تولیدکننده و مصرف­کننده محاسبه­گر به تصمیم­های متفاوتی منجر خواهد شد- تصمیم­هایی که احتمالا بیش­تر به حفظ هوای تمیز می­انجامد. به طور فرضی اگر ما قادر باشیم برای رشد کامل توانایی­های بشری یا امکان زیست در یک جامعه عادلانه قیمتی تعیین کنیم، تصمیم­های فوری ما در قبال چنین مجموعه­های قیمتی فرق خواهد کرد (همان­طور تصمیم کسانی که به طور روزمره توانایی­های ما را می­خرند بدون آن­که لازم باشد قیمت واقعی آن را در نظر بگیرند).

اما در نبود مبادله­ی کالایی چگونه چنین اطلاعاتی می­تواند به حساب بیاید که به قول مارکس" نیاز خود کارگران برای تکامل" ایجاد می­کند؟ اگر با تاکید مارکس دایر بر اهمیت غنای بشری"فرد کاملا تکامل­یافته" شریک باشیم مطمئنا ما نیز باید از سازوکاری برخوردار باشیم که به وسیله آن بتوانیم نسبت به پیدایش نیازها و توانایی­ها شناخت کسب کنیم.

 

انباشت معرفت برای رشد انسانی

کسانی که در این جا در مورد راه­های دفاع از بشریت در برابر بربریت صحبت می­کنند که با آن روبه­رو ایم از ارزش­های معینی آغاز می­کنند. این ارزش­ها در قانون اساسی جمهوری بولیواری ونزوئلا تجسم یافته است- در هدفی که در ماده­ی 299 توصیف شده است در مورد"تضمین رشد همه جانبه انسان" در ماده­ی 20 که "هرکس حق دارد که در مسیر تکامل آزاد شخصیت خود تلاش کند" و در جوهر ماده 102 در مورد رشد توانایی­های خلاق هر انسان و تحقق کامل شخصیت­اش در یک جامعه دموکراتیک".

این قانون اساسی هم­چنین در مورد این که چگونه این رشد انسانی به وقوع می­پیوند تاکید دارد: مشارکت.

همان گونه که مارکس در مورد فعالیت انسان تاکید می­کند به شکلی که آن­ها شرایط­شان و خودشان را تغییر می­دهند، ماده­ی 62 قانون بولیواری اعلام می­کند که "مشارکت مردم راه ضروری است برای دستیابی و مداخله در جهت تضمین تکامل فردی و جمعی". به طور خلاصه رشد انسان از آسمان نازل نمی­شود- نتیجه روند یا روندهای متعددی است که طی آن­ها انسان­ها خود را دگرگون می­سازند. این امر محصول جامعه­ای است "دموکراتیک، مشارکتی و با نقش فعالانه انسان"(مجددا به نقل از قانون اساسی).

به وسیله شکل­های اجتماعی(همان طور که در ماده­ی 70 آمده است) نظیر "خودمدیریتی، مدیریت مشترک، تعاون در همه­ی شکل­های آن" از طریق برنامه­ریزی دموکراتیک و بودجه­بندی مشارکتی در تمام سطوح جامعه، انسان­ها، توانایی­ها و ظرفیت­های خود را رشد می­دهند. این روند فعالیت دگرگون­کننده دقیقا روند تکامل معرفت لازم برای این جامعه بدیل است. این اطلاعات نه از بازار، و نه از ارزیابی شرکت­ها، و نه از مذاکره در بالا، و نه از بت­وارگی کالاها، و نه از بت­وارگی برنامه به دست می­آید. بلکه از طریق بحث و تصمیم­گیری دموکراتیک در تمام سطوح که از طریق آن ما نیازها و توانایی­های خود را مشخص می­کنیم. ایجاد نهادهای دموکراتیک دقیقا راهی است که از طریق آن، ما می­توانیم کمیت و کیفیت دانشی را بسیج کنیم که جامعه­ای مبتنی بر وحدت و بازشناسی کارهای مختلف به آن نیاز دارد. ما به جز شنیدن صدای دیگران چگونه می­توانیم از نیاز آن­ها مطلع شویم؟ ما به جز شرکت آگاهانه در زنجیره­ی فعالیت­های بشری چه راهی در پیش داریم؟ دانش لازم برای ساختن و تحکیم جامعه­ای بدیل، جامعه­ای مبتنی بر پیمان بشری الزاما"دموکراتیک، مشارکتی و  با مداخله­ی انسان".

 

نبرد ایده­ها

اگر هدف ما این است که جامعه­ای بدیل بنا کنیم باید ضرورتا بدانیم که به کجا می­رویم. [آگاهی از بدیل] اما مثل زندگی در آن جامعه نیست. ما در جهانی زندگی می­کنیم که تحت سلطه­ی سرمایه جهانی است. جهانی که در آن سرمایه انسان­ها را تقسیم کرده است، مردم یک کشور را در برابر دیگری قرار داده است. بدین شکل که کدام یک می­توانند ارزان­تر تولید کنند و مزدها و شرایط کار و معیارهای زیست محیطی را به پایین­ترین سطح تنزل دهند؛ برای بقا در جنگ همه علیه همه. همچنین می­دانیم که هر کشوری که به مصاف نئولیبرالیسم برود با سلاح­های شناخته شده سرمایه بین­المللی رو به رو می­شود- در خط مقدم صندوق بین­المللی پول، بانک جهانی و قدرت امپریالیستی(در اشکال مختلف کمک­های ملی امریکا برای دموکراسی و سایر نیروهای سرنگون­کننده).

بلاواسطه­ترین مانع اما این اعتقاد است که بدیلی وجود ندارد. بدون چشم­انداز یک جهانی بهتر هر بحران سرمایه­داری(مثل بحرانی که هم اکنون با آن درگیر هستیم) در نهایت می­تواند یک بازسازی دردآور را به ارمغان داشته باشد- با رنجی که استثمار شدن و مطرودشدگان متحمل می­شوند. مفهوم یک بدیل، جامعه­ای مبتنی بر همبستگی سلاحی اساسی در دفاع از بشریت است. ما بازشناسی جهانی را امکان­پذیر می­دانیم که در آن محصولات فکر اجتماعی و دست اجتماعی بر مبنای مالکیت مشترک و خودتکاملی است - به قول مارکس"جامعه­ای از فردیت آزاد مبتنی بر تکامل عمومی افراد و تحت سلطه در آوردن بارآوری اجتماعی و جماعتی به عنوان ثروت اجتماعی"(3).

به همین دلیل نبرد افکار اساسی است. این نبرد به اشکال متنوع انجام می­گیرد، از یک جهت، اهمیت تعمیق روند واقعی در جوامعی که ایجاد یک بدیل را شروع کرده­اند. طرح مختصر از جهانی بهتر که آن­ها ارائه می­دهند- حتی در حین حمله­های مشترک امپریالیسم- الهامی است برای مبارزات در سایر نقاط دنیا، جلوه­ای از یک بدیل.

اما صرفا در این مبارزات است که ما درکی از دنیای دیگر را گسترش می­دهیم. این­ها مبارزاتی هستند که از نیاز مردم، از نارضایتی از شکافی که بین وعده­های داده شده و آن چه که نصیب­شان شده است. نبرد افکار در این جا با مراوده دانش در مورد سرشت سرمایه­داری است- با اثبات این که فقر گناه فقرا نیست، طرد اجتماعی گناه طرد شدگان نیست، ثروت نتیجه­ی فعالیت­های رنجیروار انسانی است.

این مبارزات همچنین صراحتا در باره دانش است- مبارزه علیه حق مالکیت که دسترسی آزاد به دست­آوردهای فکری بشری را انکار می­کند. اینها مبارزاتی هستند علیه کالایی شدن، علیه حمله پول و قیمت به تمام جنبه­های زندگی. اما این­ها همچنین مبارزاتی برای اشکال جدید [زندگی] به شمار می­روند وسایلی برای استفاده از "طلای موجود در سر" انسان­ها و ارتباط نیازها و توانایی­های آن­ها به هم. به طور خلاصه این­ها مبارزاتی هستند برای بدیلی دموکراتیک و مشارکتی.

در زمانه­ی جهانی شدن و نئولیبرالیسم اما روشن است که چیزی بیش از نهادهای دموکراتیک محلی لازم است. ما چگونه می­توانیم نیازها و توانایی­هایی که از حیث جغرافیایی از هم دور هستند اما به عنوان اجزای زنجیره فعالیت های بشری عمیقا با هم پیوند دارند را درک کنیم؟ ما چگونه می­توانیم سایر اجزای کارگر جمعی را به عنوان انسان­هایی با نیازهای مشخص در نظر بگیریم نه رقبایی در میدان نبرد؟ ما درک خود را از وحدت و وابستگی متقابل از کسانی که جهانی شدن سرمایه­داری آن­ها را در سراسر جهان به هم پیوند داده است از طریق همبستگی با آن­ها ارتقاء دهیم- نه صرفا با مبارزه ویژه­ی آن­ها به عنوان کارگر یا شهروند بلکه همچنین با پیوند مستقیم با آن­ها بر پایه جماعت با جماعت.

برای ساختن جهانی مبتنی بر همبستگی ما باید همبستگی را متحقق کنیم- و بدین طریق شرایط و خودمان را هم­زمان دگرگون سازیم. اگر می­دانیم که به کجا می­خواهیم برویم و می­دانیم که برای رسیدن به آن چه چیز لازم است، ما مبارزه برای دفاع از بشریت را در برابر بربریت آغاز کرده­ایم.

در پایان با اشاره به موضوعی که شب گذشته پرزیدنت چاوز و پابلو گونزالس کازنوا در باره نیاز به تغییرات واقعی در جهان گفته­اند اجازه دهید با به کار بردن زبان مناسب برای این کنفرانس با تعبیری از مارکس سخنانم را به پایان برسانم:

ایده­های جامعه بشری برای شکست ایده­های بربریت کافی اند. اما شکست واقعی بربریت به کنش انسانی واقعی انسان­ها نیاز دارد.

ح.آزاد

مثلی قدیمی می­گوید در زمانی که نمی­دانیم به کجا می­خواهیم برویم هر راهی ترا با خود خواهد برد. من فکر می­کنم در سال­های اخیر، سال­های نئولیبرالیسم، سال­های تجاوز امپریالیستی و تخریب واقعی هر راهی که در صدد ارائه به وجود آوردن بدیلی باشد این مثل را نفی کرده است. تجربه­ی به ما می­گوید وقتی که نمی­دانی به کجا می­خواهی بروی، هیچ راهی نیز ترا با خود نخواهد برد.

خطای بزرگ ما این است که چشم­انداز نسبت به یک بدیل را از دست داده­ایم. و چون افق بزرگی از یک بدیل نداریم (در واقع به ما گفته­اند نباید هیچ مفهوم بزرگی هم داشته باشید) پس پاسخ به معجون نئولیبرالی(هیچ بدیلی وجود ندارد):

"بگذار بهداشت را حفظ کنیم، به آموزش و پرورش حمله نکنیم، برای اندکی بیش­تر برابری تلاش کنیم و اندکی بیش­تر حفظ محیط زیست. به علت خطای ما در نداشتن چشم­اندازی از یک بدیل به طور کل، باید تعداد زیادی از طرح­های کوچک داشته باشیم، طرح­های کوچک نو، به راستی تنها بدیل عملی در برابر بربریت مطرح شده، بربریت با چهره انسانی است.

بگذارید در باره­ی یک بدیل واقعی در برابر بربریت بی­اندیشیم. یک مفهوم بزرگ اما در عین حال خیلی ساده. من ایده­ی ساده­ای را در نظر دارم که کارل مارکس در 1844 (اما در سراسر آثارش وجود دارد) آن را بیان کرد- وحدت انسان­ها بر اساس شناسایی تمایزها و تنوع­شان. یعنی مفهومی که از شناسایی تمایزها مردم آغاز می­کند- یعنی که آن­ها نیازها وتوانایی­های مختلفی دارند- و این که آن­ها متقابل به یک دیگر وابسته­اند.

ما چه براساس درک­مان از وابستگی متقابل عمل کنیم یا نه، نمی­توانیم منکر شویم که برای یک دیگر تولید می­کنیم؛ ما موجوداتی هستیم در جامعه، زنجیری از فعالیت­های انسانی و بشری ما را به هم پیوند می­دهد. ما برای یک دیگر محصول تولید می­کنیم و نتیجه­ی نهایی فعالیت ما بازتولید انسان­ها درون جامعه است. ما می­توانیم این امر را فعالیت کارگر جمعی، فعالیت خانواده­ی بشری یا فعالیت کارگران در نظر بگیریم اما این سلسله فعالیت بشری علی­رغم این که ما آگاهانه بر این پایه تولید بکنیم یا نه وجود دارد- علی­رغم آن که ما درکی از وحدت خود داشته باشیم یا نه.

در واقع همان طور که به خوبی می­دانیم به جز واحه­های کوچکی در جامعه، ما آگاهانه برای نیاز دیگران تولید نمی­کنیم و فعالیت مولد خودمان را به عنوان شرکتی در سلسله­ی فعالیت بشری درک نمی­کنیم. به جای ارزیابی مناسبات­مان هم­چون موجودات بشری، ما کالا تولید می­کنیم، ما کالاها را ارزش می­بخشیم. به جای درک زنجیره­ی فعالیت بشری به عنوان پیوند و قدرت­مان، ما صرفا نیازمان به این کالاها را نشان می­دهیم و این که تحت سلطه­ی آن قرار داریم.

 

شناخت از کالاها

همان طور که به خوبی شناخته شده است این امر به وسیله­ی مارکس"بت­وارگی کالاها" نامیده شده است. این مفهومی است پرتوان. به نظر من هیچ کس تا کنون این عقیده را بهتر از یک هنرمند - والاس شاون یک هنرمند بازی­گر امریکایی در نمایش­نامه­اش به نام تب نشان نداده است (فارار، اشترواس و ژیرو1991). قهرمان شاون در جایی نسخه­ای از کتاب سرمایه را پیدا می­کند و شبانه خواندن آن را آغاز می­کند. او به خشم خود از قرائت این کتاب می­اندیشد که دوباره [مجبور می­شود] از اول شروع می­کند [به قرائت آن] یعنی جایی که برای او غیر قابل فهم بود. در این جا ما قطعه­ای بلند را از والاس را نقل می­کنم: "من به عبارتی رسیدیم که قبلا شنیده بودم عبارتی عجیب، زشت و خشم­برانگیز. این بخش "بت­وارگی کالا" بود، "بت­وارگی کالاها". من می­خواستم این عبارت ناخوش­آهنگ را دریابم اما می­توان گفت برای فهم آن احتمالا تمام زندگی­تان باید تغییر کند.

توضیح او خیلی فریبنده بود. او از مثالی استفاده می­کند که مردم به کار می­برند، بیست یارد از کتان، دو پوند می­ارزد. مردم درباره هر چیزی که ارزش معینی دارند این را می­گویند: این چیز این قدر می­ارزد، این کت، این زیرپوش، این فنجان قهوه: هر چیز به اندازه مقداری پول می­ارزد یا مقداری از چیزهای دیگر- یک کت به اندازه سه زیرپوش یا مقداری پول- گویی این کت به طور ناگهانی روی زمین ظاهر شده است و در خود مقداری ارزش حمل می­کند، مثل یک روح درونی گویا کت یک بت است یک شکل مادی که روح زنده دارد. اما ارزش یک کت را واقعا چه چیزی تعیین می­کند؟ قیمت کت تاریخ آن را بیان می­کند، تاریخ تمام مردمی که در ساختن و فروش آن و تمام روابط ویژه­ی آن دست­اندر کار بوده­اند؛ و اگر ما کت را بخریم ما هم رابطه­ی با تمام آن مردم برقرار کرده­ایم. ولی ما آن روابط را از آگاهی خود پنهان می­کنیم با وانمود کردن این که ما در دنیایی زندگی می­کنیم که کت­ها هیچ تاریخی ندارند و یک باره از آسمان به زمین افتاده­اند با قیمت­هایی که روح درونی آن­هاست. ما می­گوییم:"من این کت را دوست دارم"،"گران نیست" گویی که این واقعیت کت است نه پایان داستانی تمام مردمی که آن را ساخته­اند و فروخته­اند. " من این تصویرها را در این مجله دوست دارم".

زنی برهنه بر نرده تکیه کرده است. مردی روزنامه­ای می­خرد و به تصویر او خیره می­شود سرنوشت این دو با هم پیوند خورده است. مرد به زن پولی داده است تا لباس­هایش را از تن بدر کند و بر روی نرده خم شود. عکاس به این داستان محتوا می­بخشد- لحظه­ای که زن دکمه­های پیراهنش را باز می­کند چه حس می­کند. این چیزی که عکاس گفت. قیمت مجله برچسبی است که رابطه­ی بین این آدم­ها را توصیف می­کند- زن، مرد، ناشر، عکاس- کسی که فرمان داد، کسی که فرمان برد. فنجان قهوه حاوی تاریخ دهقانی است که دانه آن را برچیده­اند، بعضی از آن­ها در زیر گرمای خورشید از هوش رفته­اند، بعضی کتک خورده­اند، بعضی لگدکوب شده­اند.

به مدت دو روز من بت­وارگی کالاها را در همه جا دور بر خود می­دیدم. این احساس عجیبی بود اما در روز سوم این احساس را از دست دادم و دیگر با من نبود، دیگر آن را نمی­دیدم". در این نقل­قول از والاس شاون نوع معینی از شناخت توصیف شده است- قیمت. قیمت شکلی است که در آن زنجیره­ی فعالیت انسانی و مناسبات انسانی به ما خود را نشان می­دهد این شناخت به شکل واحدهای پولی است. ما قیمت چیزهایی را که مورد نیازمان هستند می­دانیم. ما قیمتی را که خود دریافت کرده­ایم می­دانیم. و اکنون باید این دانستن را از آن خود کنیم و به عنوان مصرف­کننده تصمیم­های عقلانی و فردی اتخاذ کنیم- ما همه یکی هستیم بر اساس شناختی که داریم و بر اساس پول بیش­ترین چیزها را طلب می­کنیم.

به دنیایی فکر کنید که پول در آن میانجی معرفت نیست و شناختی از آن به دست نمی­آید. ما در باره چیزهایی که برای مان قیمت ندارند چیزی نمی­دانیم- محیط طبیعی پیرامون­مان، نیاز ما برای رشد توانایی­های ما؛ ما در باره زندگی آدم­هایی که اشیای خریداری شده­ی ما را تولید کرده­اند چیزی نمی­دانیم و تمام کسانی که در حین خرید نتیجه فعالیت­های­شان با آن­ها در رابطه قرار گرفته­ایم. وضعیت ما نادانی اجتماعی است و درست این نادانی است که به جدایی ما میدان می­دهد و ما را در مقابل هم قرار می­دهد و به وسیله­ی دارندگان کالاها، سلسله جنبانان زنجیره فعالیت انسانی مورد بهره­کشی قرار می­گیریم.

وقتی دانش ما  قیمت اشیاء است چگونه می­توانیم از جدایی اجتناب کنیم؟ وقتی وحدت خودمان را نمی­شناسیم چگونه می­توانیم از رقابت علیه یک دیگر به نفع صاحبان این معرفت اجتناب کنیم؟

 

منبع دیگری از شناخت

درباره نوعی دیگری از شناخت بی­اندیشید- معرفتی بر پایه­ی بازشناسی وحدت ما، معرفتی بر اساس همبستگی.

آگاهی بر این که چه کسانی برای ما تولید می­کنند حاوی چه نوع شناختی است؟ زمانی ما شرایط زندگی دیگران را می­فهمیم که در برآوردن­اش نیازهای آن­ها نقشی ایفا می­کنیم. معرفتی از این دست بلافاصله ما را هم­چون موجوداتی درون جامعه مطرح می­کند و درکی از مبنای تمام زندگی ما فراهم می­سازد؛ این معرفتی بلاواسطه و مستقیما اجتماعی است چون از طریق میانجی غیرمستقیم پول برقرار نمی­شود.

آگاهی نسبت به نیازها و توانایی­های ما آگاهی رادیکال است چون به ریشه­ها دست می­یازد به انسان­ها. و هنگامی که با بازشناسی وحدت بین ما به دست آمد، به طور کمی و کیفی با معرفتی که تحت روابط مسلط اجتماعی کنونی داریم متفاوت خواهد بود. چون روابط آتی انحصار و محدودیت­اش را از منبعی برای اخذ سود خصوصی کسب نمی­کند. این معرفت از حیث کمی متفاوت است. معرفت به لحاظ سرشت خود امری عمومی است. معرفت برخلاف کالاهای کمیاب تقریبا بدون هیچ هزینه­ای بازتولید می­شود- من وقتی بخشی از دانش خود را به شما بدهم چیزی از دانش من کم نشده است. در یک جامعه عقلانی همه باید در کسب دانش بدون هیچ محدودیتی سهیم باشند.

وجود نهادهایی که دانش را به مالکیت و منشاء سود خصوصی تبدیل می­کند برخلاف اخلاقِ دانش است و غیر عقلانی بودن این نهادها را ثابت می­کند. بگذارید سازوکار ارزش­گذاری علمی در بسیاری از دانشگاه­ها را در نظر بگیریم. در دانشگاه­های امریکای شمالی برای پرفسورها این عملکردی رایج است که طبق منحنی آماری عادی ارزش­گذاری کنند بدون در نظر گرفتن کوشش­های دانشجویان- مثلا درجه­ی آ، ب، س، د. برای کسانی که در چارچوب چنین ساختارهایی عمل می­کنند چه نوع رفتاری عقلانی است؟ به روشنی دیده می­شود­ که آن­ها دانش را نزد خود نگه می­دارند (یا مجموعه کوچکی از دوستان). دانشجویان هر چه بیش­تر بدانند شانس آن­ها برای اخذ نمره­ی خوب کمتر است. (در واقع این نهادها دادن اطلاعات غلط به دانشجویان را به امری عقلانی تبدیل می­کنند) ساختار این نهادها دانشجویان را با یک دیگر در رقابت قرار می­دهد- وضعیتی که رابرت وایت خوانند انگلیسی در یکی از آوازهایش آن را بیان می­کند:"بدون این که تو پایین بیفتی، من چگونه می­توانم بالا بروم"؟ این ساختارهای مصنوعی در مورد دانش یک بازی مجموعه صفر به وجود می­آورد در حالی که به لحاظ خصلت دانش یک بازی مجموع صفر نیست. در حالی که دانشگاه به لحاظ آرمانی باید به عنوان محیطی در نظر گرفته شود که به رشد و گسترش حداکثر دانش اختصاص داده شود- چیزی که یک روند آموزشی جمعی آن را تشویق می­کند- ما محیطی را ملاحظه می­کنیم که مالکیت خصوصی بر دانش را ارج می­نهد برخلاف مفهوم آرمانی دانشگاه.

از بسیاری جهات این مساله نمونه­ای است برای حق تالیف. حق تالیف تلاشی است در جهت ایجاد یک کمبود مصنوعی که مردم را وادار می­کند برای دانش بیش از هزینه بازتولید آن بپردازد. هدف به وجود آوردن چیزی است که مارکس آن را محصولات مغز اجتماعی به عنوان منبعی برای ثروتمند شدن خصوصی می­نامد. از طرف دیگر در جامعه­ای که از به رسمیت شناختن نیازهای تمامی اعضایش عزیمت می­کند انگیزه منطقی و عقلی این است که دانش را برای همگان قابل دسترس سازد به هزینه­ی بازتولید واقعی آن- یعنی صفر.

در جایی که روابط و نهادهای اجتماعی به گونه­ای نیستند که ما را به سمت این امر هدایت کنند که دانش را به عنوان مالکیت ببینیم راهی دیگری برای گسترش دسترسی همگان به دانش وجود دارد. بخش زیادی از دانش قابل ثبت کردن نیست که آن را "دانش نانوشته" می­گویند. مثلا این که کار را چگونه می­توان بهتر یا ساده­تر انجام داد. در چارچوب مناسبات تولیدی متخاصم، وضعیت کارگران چنین است که دانش را برای خود نگه می­دارند- برای تضمین این که آن را علیه آن­ها به کار نگیرند. اما در یک جامعه عقلانی همگان در دانش سهم دارند. کارشناس روابط کار در ژاپن برای استفاده از سازوکارهایی که کارگران را به اظهار نظر درباره­ی اصلاح محصولات و روندهای تولید تشویق کند این عبارت را به کار می­برند" طلایی که در مغز کارگران وجود دارد" این دانش، ثروت است و به طور طبیعی در جامعه جریان پیدا می­کند وقتی که ما وابستگی متقابل­مان را به رسمیت بشناسیم. 

دانش نانوشته نمونه­ی دانشی است که تحت روابط اجتماعی دیگر آزادانه قابل دسترس است. اما تنها تفاوت در دسترس بودن دانش نیست. وقتی ما از مفهوم یک جامعه دیگر عزیمت می­کنیم روشن است که نوع دیگری از دانش در شرایط کنونی از چشم ما پنهان است. این دانشی نیست که در اقتصاد کالایی مورد مراوده قرار می­گیرد یا بازار قیمت آن را تعیین می­کند. محیط طبیعی که در آن زندگی می­کنیم، هوایی که نفس می­کشیم، مناظری که می­بینیم، صداهایی که می­شنویم، آبی که می­نوشیم قیمتی ندارد؛ و بدین ترتیب در محاسبات پولی ما وارد نمی­شود. و بدون قیمت، روشن نیست که ما به عنوان یک شخص منفردِ حداکثرطلب چگونه تصمیم­های خود را اتخاذ می­کنیم. این به آن معناست که تصمیم­ها بر اساس دانش محدود و جزیی اساسا نادرست خواهد بود. اگر قادر باشیم برای هوای تمیز قیمت مناسبی تعیین کنیم کنش ما به عنوان تولیدکننده و مصرف­کننده محاسبه­گر به تصمیم­های متفاوتی منجر خواهد شد- تصمیم­هایی که احتمالا بیش­تر به حفظ هوای تمیز می­انجامد. به طور فرضی اگر ما قادر باشیم برای رشد کامل توانایی­های بشری یا امکان زیست در یک جامعه عادلانه قیمتی تعیین کنیم، تصمیم­های فوری ما در قبال چنین مجموعه­های قیمتی فرق خواهد کرد (همان­طور تصمیم کسانی که به طور روزمره توانایی­های ما را می­خرند بدون آن­که لازم باشد قیمت واقعی آن را در نظر بگیرند).

اما در نبود مبادله­ی کالایی چگونه چنین اطلاعاتی می­تواند به حساب بیاید که به قول مارکس" نیاز خود کارگران برای تکامل" ایجاد می­کند؟ اگر با تاکید مارکس دایر بر اهمیت غنای بشری"فرد کاملا تکامل­یافته" شریک باشیم مطمئنا ما نیز باید از سازوکاری برخوردار باشیم که به وسیله آن بتوانیم نسبت به پیدایش نیازها و توانایی­ها شناخت کسب کنیم.

انباشت معرفت برای رشد انسانی

کسانی که در این جا در مورد راه­های دفاع از بشریت در برابر بربریت صحبت می­کنند که با آن روبه­رو ایم از ارزش­های معینی آغاز می­کنند. این ارزش­ها در قانون اساسی جمهوری بولیواری ونزوئلا تجسم یافته است- در هدفی که در ماده­ی 299 توصیف شده است در مورد"تضمین رشد همه جانبه انسان" در ماده­ی 20 که "هرکس حق دارد که در مسیر تکامل آزاد شخصیت خود تلاش کند" و در جوهر ماده 102 در مورد رشد توانایی­های خلاق هر انسان و تحقق کامل شخصیت­اش در یک جامعه دموکراتیک".

این قانون اساسی هم­چنین در مورد این که چگونه این رشد انسانی به وقوع می­پیوند تاکید دارد: مشارکت.

همان گونه که مارکس در مورد فعالیت انسان تاکید می­کند به شکلی که آن­ها شرایط­شان و خودشان را تغییر می­دهند، ماده­ی 62 قانون بولیواری اعلام می­کند که "مشارکت مردم راه ضروری است برای دستیابی و مداخله در جهت تضمین تکامل فردی و جمعی". به طور خلاصه رشد انسان از آسمان نازل نمی­شود- نتیجه روند یا روندهای متعددی است که طی آن­ها انسان­ها خود را دگرگون می­سازند. این امر محصول جامعه­ای است "دموکراتیک، مشارکتی و با نقش فعالانه انسان"(مجددا به نقل از قانون اساسی).

به وسیله شکل­های اجتماعی(همان طور که در ماده­ی 70 آمده است) نظیر "خودمدیریتی، مدیریت مشترک، تعاون در همه­ی شکل­های آن" از طریق برنامه­ریزی دموکراتیک و بودجه­بندی مشارکتی در تمام سطوح جامعه، انسان­ها، توانایی­ها و ظرفیت­های خود را رشد می­دهند. این روند فعالیت دگرگون­کننده دقیقا روند تکامل معرفت لازم برای این جامعه بدیل است. این اطلاعات نه از بازار، و نه از ارزیابی شرکت­ها، و نه از مذاکره در بالا، و نه از بت­وارگی کالاها، و نه از بت­وارگی برنامه به دست می­آید. بلکه از طریق بحث و تصمیم­گیری دموکراتیک در تمام سطوح که از طریق آن ما نیازها و توانایی­های خود را مشخص می­کنیم. ایجاد نهادهای دموکراتیک دقیقا راهی است که از طریق آن، ما می­توانیم کمیت و کیفیت دانشی را بسیج کنیم که جامعه­ای مبتنی بر وحدت و بازشناسی کارهای مختلف به آن نیاز دارد. ما به جز شنیدن صدای دیگران چگونه می­توانیم از نیاز آن­ها مطلع شویم؟ ما به جز شرکت آگاهانه در زنجیره­ی فعالیت­های بشری چه راهی در پیش داریم؟ دانش لازم برای ساختن و تحکیم جامعه­ای بدیل، جامعه­ای مبتنی بر پیمان بشری الزاما"دموکراتیک، مشارکتی و  با مداخله­ی انسان".

 

نبرد ایده­ها

اگر هدف ما این است که جامعه­ای بدیل بنا کنیم باید ضرورتا بدانیم که به کجا می­رویم. [آگاهی از بدیل] اما مثل زندگی در آن جامعه نیست. ما در جهانی زندگی می­کنیم که تحت سلطه­ی سرمایه جهانی است. جهانی که در آن سرمایه انسان­ها را تقسیم کرده است، مردم یک کشور را در برابر دیگری قرار داده است. بدین شکل که کدام یک می­توانند ارزان­تر تولید کنند و مزدها و شرایط کار و معیارهای زیست محیطی را به پایین­ترین سطح تنزل دهند؛ برای بقا در جنگ همه علیه همه. همچنین می­دانیم که هر کشوری که به مصاف نئولیبرالیسم برود با سلاح­های شناخته شده سرمایه بین­المللی رو به رو می­شود- در خط مقدم صندوق بین­المللی پول، بانک جهانی و قدرت امپریالیستی(در اشکال مختلف کمک­های ملی امریکا برای دموکراسی و سایر نیروهای سرنگون­کننده).

بلاواسطه­ترین مانع اما این اعتقاد است که بدیلی وجود ندارد. بدون چشم­انداز یک جهانی بهتر هر بحران سرمایه­داری(مثل بحرانی که هم اکنون با آن درگیر هستیم) در نهایت می­تواند یک بازسازی دردآور را به ارمغان داشته باشد- با رنجی که استثمار شدن و مطرودشدگان متحمل می­شوند. مفهوم یک بدیل، جامعه­ای مبتنی بر همبستگی سلاحی اساسی در دفاع از بشریت است. ما بازشناسی جهانی را امکان­پذیر می­دانیم که در آن محصولات فکر اجتماعی و دست اجتماعی بر مبنای مالکیت مشترک و خودتکاملی است - به قول مارکس"جامعه­ای از فردیت آزاد مبتنی بر تکامل عمومی افراد و تحت سلطه در آوردن بارآوری اجتماعی و جماعتی به عنوان ثروت اجتماعی"(3).

به همین دلیل نبرد افکار اساسی است. این نبرد به اشکال متنوع انجام می­گیرد، از یک جهت، اهمیت تعمیق روند واقعی در جوامعی که ایجاد یک بدیل را شروع کرده­اند. طرح مختصر از جهانی بهتر که آن­ها ارائه می­دهند- حتی در حین حمله­های مشترک امپریالیسم- الهامی است برای مبارزات در سایر نقاط دنیا، جلوه­ای از یک بدیل.

اما صرفا در این مبارزات است که ما درکی از دنیای دیگر را گسترش می­دهیم. این­ها مبارزاتی هستند که از نیاز مردم، از نارضایتی از شکافی که بین وعده­های داده شده و آن چه که نصیب­شان شده است. نبرد افکار در این جا با مراوده دانش در مورد سرشت سرمایه­داری است- با اثبات این که فقر گناه فقرا نیست، طرد اجتماعی گناه طرد شدگان نیست، ثروت نتیجه­ی فعالیت­های رنجیروار انسانی است.

این مبارزات همچنین صراحتا در باره دانش است- مبارزه علیه حق مالکیت که دسترسی آزاد به دست­آوردهای فکری بشری را انکار می­کند. اینها مبارزاتی هستند علیه کالایی شدن، علیه حمله پول و قیمت به تمام جنبه­های زندگی. اما این­ها همچنین مبارزاتی برای اشکال جدید [زندگی] به شمار می­روند وسایلی برای استفاده از "طلای موجود در سر" انسان­ها و ارتباط نیازها و توانایی­های آن­ها به هم. به طور خلاصه این­ها مبارزاتی هستند برای بدیلی دموکراتیک و مشارکتی.

در زمانه­ی جهانی شدن و نئولیبرالیسم اما روشن است که چیزی بیش از نهادهای دموکراتیک محلی لازم است. ما چگونه می­توانیم نیازها و توانایی­هایی که از حیث جغرافیایی از هم دور هستند اما به عنوان اجزای زنجیره فعالیت های بشری عمیقا با هم پیوند دارند را درک کنیم؟ ما چگونه می­توانیم سایر اجزای کارگر جمعی را به عنوان انسان­هایی با نیازهای مشخص در نظر بگیریم نه رقبایی در میدان نبرد؟ ما درک خود را از وحدت و وابستگی متقابل از کسانی که جهانی شدن سرمایه­داری آن­ها را در سراسر جهان به هم پیوند داده است از طریق همبستگی با آن­ها ارتقاء دهیم- نه صرفا با مبارزه ویژه­ی آن­ها به عنوان کارگر یا شهروند بلکه همچنین با پیوند مستقیم با آن­ها بر پایه جماعت با جماعت.

برای ساختن جهانی مبتنی بر همبستگی ما باید همبستگی را متحقق کنیم- و بدین طریق شرایط و خودمان را هم­زمان دگرگون سازیم. اگر می­دانیم که به کجا می­خواهیم برویم و می­دانیم که برای رسیدن به آن چه چیز لازم است، ما مبارزه برای دفاع از بشریت را در برابر بربریت آغاز کرده­ایم.

در پایان با اشاره به موضوعی که شب گذشته پرزیدنت چاوز و پابلو گونزالس کازنوا در باره نیاز به تغییرات واقعی در جهان گفته­اند اجازه دهید با به کار بردن زبان مناسب برای این کنفرانس با تعبیری از مارکس سخنانم را به پایان برسانم:

ایده­های جامعه بشری برای شکست ایده­های بربریت کافی اند. اما شکست واقعی بربریت به کنش انسانی واقعی انسان­ها نیاز دارد.