درک
مارکس
از
یک
جامعهی
خوب،
همچون
دیگر
سوسیالیستهای
اوایل
قرن
نوزدهم،
جامعهای
بود
که
موجب
رشد
و
شکوفایی
همه
قابلیتهای
انسانی
میشود.
فردریش
انگلس
رفیق
همراه
مارکس
در
طرح
اولیهی
مانیفست
کمونیست
پرسشی
بدین
مضمون
طرح
میکند:
"هدف
کمونیسم
چیست؟"
و
ذیل
آن
پاسخی
بدین
شرح
ارائه
میدهد:
"سازمان
دادن
جامعه
به
شیوهای
که
هر
عضو
آن
بتواند
از
همه
تواناییها
و
قابلیتهای
خود
در
آزادی
کامل
و
بدون
نقض
چارچوب
اصلی
جامعه
استفاده
کند".
در
نسخهی
نهایی
مانیفست
که
توسط
مارکس
به
رشته
تحریر
درآمد،
جامعهی
نوین
همچون
اجتماعی
ترسیم
میشود
"که
در
آن
رشد
آزادانه
هر
فرد،
شرط
رشد
آزادانه
همگان
باشد".
ایدهی
رشد
و
شکوفایی
قابلیتهای
انسانی
در
همه
آثار
مارکس
وجود
دارد-
امکان
رشد
انسانهایی
غنی
با
نیازهای
چندجانبه
و
وسیع،
امکان
تربیت
انسانهایی
که
در
نیاز
و
قابلیتهایشان
غنی
و
چندسویه
باشند.
او
سپس
میپرسد
که
"در
واقع
ثروت
چه
میتواند
باشد؟
جز
همهجانبگی
و
کلیت
نیازها،
قابلیتها،
سرخوشیها
و
نیروهای
مولده
انسانی
و
نظایر
آن...؟
ثروت
واقعی
چیزی
نیست
جز
رشد
فردیت
غنی
انسانی
که
هم
در
تولید
و هم
در
مصرف
خود،
چند
سویه
باشد.
این
ثروت
چیزی
به
جز
پردازش
و به
ثمر
رساندن
کامل
این
قابلیتهای
خلاق
نیست.
در
اینجا
رشد
و
شکوفایی
همه
تواناییهای
انسانی
به
مثابهی
هدفی
در
خود
مطرح
است".
اما
تحقق
این
توانایی
از
آسمان
بر
ما
نازل
نمیشود.
تحقق
این
هدف
در
واقع
تحقق
جامعهای
را
میطلبد
که
در
آن
انسانها
یکدیگر
را
به
مثابهی
موجوداتی
جدا
از
هم
نمیبینند،
جامعهای
که
ما
در
آن،
با
وابستگی
متقابل
و
آگاهانه،
وارد
مناسبات
همکاری
آزادانه
با
یکدیگر
میشویم.
مارکس
بر
این
نظر
است
که
ما
در
این
جامعه،
همچون
انسان
با
یکدیگر
وارد
مراوده
میشویم.
از
آنجا
که
نیازهای
یکدیگر
را
همچون
نتیجهی
فعالیت
اجتماعی
خودمان
میدانیم
پس
با
شادمانی
برای
تحقق
نیازهای
یکدیگر
به
تولید
و
فعالیت
دست
مییازیم
و در
این
مسیر
از
درک
ارزش
کارمان
احساس
لذت
و
رضایت
میکنیم.
"نیاز
تو
برای
ایجاد
انگیزهی
فعالیت
در
من
کفایت
میکند
و در
مقابل
مرا
همین
بس
که
در
فکر
تو
جایی
داشته
باشم
و از
عشق
تو
سهمی
نصیب
من
باشد".
البته
آنچه
مارکس
در
اینجا
توصیف
میکند
مفهوم
خانواده
انسانی
است.
درک
مارکس
از
یک
اجتماع
آزاد
متشکل
از
تولیدکنندگان
همبسته
که
یک
درک
اخلاقی
است،
مارکس
را
در
اوان
زندگیاش
بدان
جا
رهنمون
ساخت
که
پرسشهایی
تحلیلی
و
معین
طرح
کند.
چرا
زندگی
در
جامعه
کنونی
چنان
است
که
اگر
تو
از
نیازت
با
من
بگویی،
نیازی
که
من
قادر
به
برآوردنش
هستم،
درخواست
تو
همچون
استغاثه
و
تضرعی
حقارتبار
درک
خواهد
شد،
و
آمیخته
به
حس
شرم
بوده
و
برای
تو
خواری
به
بار
میآورد؟
چگونه
است
که
درخواست
تو
به
جای
آن
که
تصدیق
قابلیت
عمل
و
فعالیت
در
من
باشد
و
توان
من
برای
یاری
رساندن
به
انسانی
دیگر
را
ثابت
کند،
به
جای
آن
به
منبع
اقتدار
برای
من
بدل
میشوند؟
چگونه
است
که
که
نیازهای
تو
به
جای
آن
که
وسیلهای
باشند
برای
توانمند
ساختن
تو،
تا
از
عمل
خلاق
و
تولیدات
من
بهرهگیری،
تبدیل
به
ابزاری
برای
اعمال
قدرت
من
بر
روی
تو
میشوند؟".
مارکس
نتیجه
میگیرد:
"تا
زمانی
که
ما
نه
همچون
اعضای
یک
جامعه
انسانی
بلکه
همچون
مالکان
منفعت-محور
با
هم
ارتباط
داریم
این
جدایی
تبهکارانه
انسانها
از
یکدیگر
هم
بر
سر
جای
خود
باقی
است.
به
این
ترتیب
مارکس
به
سوی
پژوهش
حول
خصلت
روابط
اجتماعی
موجود
بین
انسانها
گام
برداشت
تا
خصلت
روابط
تولیدی-
یعنی
روابطی
را
تحقیق
کند
که
منجر
به
تولید
خود
آنها
و
نیز
تولید
دیگر
انسانها
میشود.
حالا
او
به
مرحلهی
تحلیل
سرمایهداری
رسیده
بود.
روابط
تولید
سرمایهداری
روایتی
که
اقتصاددانان
طرفدار
سرمایهداری
برای
ما
شرح
میدهند،
این
است
که
رقابت
و
بازار
آزاد
پشتوانه
و
تضمینی
هستند
که
سرمایهداران
به
سادگی
بتوانند
نیازهای
مردم
را
تامین
کنند.
اما
واقعیت
این
است
که
آنها
از
سر
انسانیت
و
نوعدوستی
کار
نمیکنند
بلکه
(همانطور
که
آدام
اسمیت
میگوید)
"این
کار
را
به
خاطر
منافع
خودشان
انجام
میدهند".
در
این
روایت
چنان
وانمود
میشود
که
تو
گویی
رقابت
با
دیگر
سرمایهداران
همچون
تازیانه
یک
دست
نامریی
بر
آنان
فرود
میآید
و
آنان
را
وامیدارد
تا
به
دیگر
انسانها
خدمت
کنند.
اما
از
نظر
مارکس
این
تمرکز
بر
رقابت
و
بازار،
دقیقا
پوشانندهی
آن
روابط
معین
تولیدی
است
که
سرمایهداری
را
از
دیگر
اقتصادهای
مبتنی
بر
بازار
متمایز
میکند.
زیرا
در
اینجا
ما
با
دو
سویهی
اصلی
از
روابط
تولیدی-
سویهی
سرمایهداران
و
سویهی
کارگران-
روبهرو
هستیم.
در
یک
سمت
سرمایهداران،
مالکان
ثروت
ایستادهاند
که
صاحب
وسایل
مادی
تولیدند.
هدف
آنها
نیز
افزایش
ثروت
خودشان
است.
آنها
با
میزان
معینی
از
سرمایه
در
شکل
پول،
فعالیت
اقتصادی
خود
را
شروع
میکنند.
آنها
با
هدف
کسب
پول
بیشتر،
برای
کسب
ارزش
اضافی،
به
خرید
کالاهایی
دست
مییازند
که
باید
سود
بیشتری
برای
آنها
به
همراه
بیاورند.
تنها
هدف
آنها
به
مثابهی
یک
سرمایهدار،
افزایش
سرمایهی
خودشان
است.
از
سوی
دیگر
کارگران
را
داریم.
این
عده
نه
دارای
وسایلی
برای
فروش
هستند
و نه
این
که
دارای
ابزار
تولیدی
هستند
تا
بتوانند
به
تولید
آنچه
نیاز
دارند
بپردازند.
بدون
این
ابزار
تولید،
آنها
قادر
به
تولید
کالاهایی
برای
مبادله
در
بازار
تولید
نخواهند
بود.
در
اینصورت
پرسشی
که
مطرح
میشود
این
است
که
پس
آنها
چگونه
به
وسایل
مورد
نیاز
خود
دست
مییابند؟
پاسخ
این
است
که
آنها
با
فروش
تنها
چیزی
که
نزدشان
قابلیت
فروش
دارد
یعنی
فروش
توانایی
انجام
کار
موفق
به
دستیابی
وسایل
زندگی
خود
میشوند.
شاید
آنها
بتوانند
دست
به
انتخاب
بین
کارفرماهای
مختلف
زده
و
تصمیم
بگیرند
که
نیروی
کار
خود
را
به
چه
کسی
بفروشند
اما
در
هر
صورت
از
این
فروش،
آنان
را
گریزی
نیست.
آنها
نمیتوانند
بین
دو
گزینهی
فروش
یا
عدم
فروش
نیروی
کارشان
دست
به
انتخاب
بزنند
زیرا
در
اینجا
مسئله
مرگ
و
زندگی
در
میان
است.
پیش
از
این
که
بتوان
در
باره
سرمایهداری
سخن
گفت
باید
شرایط
خاصی
فراهم
شده
باشد.
موضوع
این
است
که
نه
تنها
باید
یک
اقتصاد
کالایی
فراهم
باشد
که
در
آن
عدهای
از
انسانها
صاحب
ابزار
تولیدی
هستند
بلکه
همچنین
باید
یک
کالای
ویژه
و
منحصر
به
فرد
نیز
در
دسترس
باشد
و آن
کالا
چیزی
نیست
جز
نیروی
کار
انسانی.
مارکس
میگوید
برای
این
که
چنین
کالایی
در
دسترس
باشد
بایستی
کارگران
به
معنای
دوگانهای
آزاد
شده
باشند.
آنها
باید
از
سویی
آزادی
فروش
نیروی
کار
خود
را
کسب
کرده
باشند(یعنی
دارای
حق
مالکیت
بر
توانایی
کار
خود
باشند
چیزی
که
مثلا
بردگان
فاقد
آن
بودند)
و در
ضمن
باید
از
حق
مالکیت
بر
وسایل
تولیدی
نیز
"آزاد"
باشند
(یعنی
ابزار
تولیدی
باید
از
مولدین
جدا
شده
باشد).
به
بیان
دیگر،
یک
جنبهی
منحصر
به
فرد
روابط
تولیدی
سرمایهداری
وجود
انسانهایی
است
که
فاقد
ابزار
تولیدی
هستند
و در
نتیجه
مجبورند
تا
حق
مالکیت
خود
بر
نیروی
کارشان
را
به
سرمایهدار
به
فروشند
و حق
استفاده
از
آن
را
به
او
واگذار
کنند.
آنها
نیروی
مولده
خود
را
به
او
میفروشند
تا
در
مقابل
آن
قادر
شوند
وسایل
زندگی
مورد
نیازشان
را
خریداری
کنند.
در
حالی
که
جدایی
مولدین
از
ابزار
تولید
شرط
لازم
برای
استقرار
روابط
تولیدی
سرمایهداری
است
اما
شرط
کافی
آن
نیست.
اگر
کارگران
از
ابزار
تولید
جدا
باشند
دو
گزینه
پیش
پای
آنان
هست:
1-
یا
آنها
نیروی
کارشان
را
به
صاحب
ابزار
تولید
میفروشند،
2-
یا
این
که
ابزار
تولید
را
از
صاحبانشان
اجاره
میکنند.
اقتصاددانان
معمولی
در
نقل
یک
روایت
سنت
طولانی
دارند
آن
هم
این
که
نتیجه
کار،
فارغ
از
این
که
سرمایه
کار
را
اجاره
کند
یا
به
عکس،
کار
سرمایه
را
اجاره
کند،
همیشه
یکسان
است.
اما
خواهیم
دید
که
از
نظر
مارکس
این
دو
گزینه
دارای
تفاوت
عظیمی
با
یکدیگر
هستند.
تنها
در
صورتی
که
سرمایه
نیروی
کار
را
خریداری
کند
با
سرمایهداری
و
خصلت
ویژه
آن
روبهرو
هستیم.
سرمایهداری
به
وجود
نیروی
کار
به
مثابهی
یک
کالا
و
همچنین
ترکیب
آن
با
سرمایه
نیاز
دارد.
سرمایهدار
حق
استفاده
از
قابلیت
انجام
کار
را
از
کارگر
خریداری
میکند
زیرا
در
اینجا
با
کالایی
مواجه
ایم
که
سرمایهدار
را
قادر
میسازد
تا
به
تحقق
تنها
هدفش
نائل
آید
که
همانا
کسب
سود
است.
تنها
و
تنها
به
خاطر
افزایش
سرمایه
است
که
نیروی
کار
برای
سرمایهدار
اهمیت
دارد.
حالا
مبنایی
برای
انجام
مبادله
بین
دو
طرف
در
بازار
فراهم
شده
است:
یک
طرف
دارندهی
پول
است
و
طرف
دیگر
دارندهی
نیروی
کار.
هر
یک
خواهان
آن
چیزی
است
که
در
تصرف
دیگری
است
و هر
یک
از
این
مبادله
نصیبی
میبرد.
به
نظر
میرسد
با
یک
داد
وستد
(مبادله)
آزاد
روبهرو
هستیم.
این
همانجایی
است
که
اکثریت
اقتصاددانان
غیرمارکسیست
توقف
میکنند.
آنها
به
این
داد
و
ستد
(مبادله)
نگاه
کرده
و
اعلام
میکنند:
"ما
آزادی
را
مشاهده
میکنیم".
این
همانجایی
است
که
مارکس
"عرصه
آزادی،
برابری،
مالکیت
و
نوعدوستی
(بنتام)"
توصیفش
کرد.
در
واقع
از
آنجا
که
آنها
تنها
سوداگری
در
بازار
را
مشاهده
میکنند
پس
لاجرم
تنها
چیزی
که
ملاحظه
میکنند
آزادی
است.
اما
آنچه
ما
در
اینجا
توصیف
میکنیم
یک
اقتصاد
مبتنی
بر
بازار
به
معنای
ساده
آن
نیست.
هر
اقتصاد
مبتنی
بر
بازار
به
معنای
فروش
نیروی
کار
به
سرمایهدار
نیست.
دفاع
از
یک
اقتصاد
مبتنی
بر
بازار
دفاع
از
سرمایهداری
به
معنای
آن
نیست،
همانطور
که
دفاع
از
بازار
به
معنای
دفاع
از
بردهداری
نیست
(که
البته
میدانیم
حاوی
خرید
و
فروش
بردگان
نیز
بود).
البته
مدافعان
سرمایهداری
چنین
تمایزی
بین
سرمایهداری
و
بازار
قائل
نمیشوند.
مارکس
در
این
باره
میگوید
که
ایدئولوژی
این
افراد
آنان
را
بدان
جا
رهنمون
میشود
که
تفاوت
بین
بازار
پیشاسرمایهداری
و
سرمایهداری
را
مخدوش
کنند.
چرا
چنین
است؟
به
ویژگی
منحصر
به
فرد
آن
بازار
اقتصادی
بیندیشید
که
در
آن
نیروی
کار
به
سرمایهدار
فروخته
میشود.
پس
از
پایان
عمل
سوداگری
حال
مارکس
توجه
ما
را
به
تغییری
معطوف
میکند
که
در
وضعیت
هر
یک
از
طرفین
اتفاق
افتاده
است.
"آن
که
پیش
از
این
صاحب
پول
بود
اکنون
به
عنوان
سرمایهدار
با
گامهای
بلند
پیشاپیش
راه
میرود؛
و
مالک
نیروی
کار
به
عنوان
کارگر
از
پی
او
روان
است".
اما
آنها
به
کجا
گام
بر
میدارند؟
آنها
وارد
محل
کار
میشوند
جایی
که
سرمایهدار
حالا
دارای
فرصت
و از
این
امکان
برخوردار
است
که
حق
مالکیت
خریداری
شده
خود
را
مصرف
کند.
عرصه
تولید
سرمایهداری
به
دو
جنبه
از
فرآیند
تولید
تحت
روابط
سرمایهداری
باید
دقت
کرد.
اول
این
که
کارگران
تحت
هدایت،
نظارت
و
کنترل
سرمایهدار
کار
میکنند.
اهداف
سرمایهدار
خصلت
و
هدف
تولید
را
تعیین
میکند.
هدایت
و
فرمانهای
مربوط
به
فرآیند
تولید
از
جایی
بالادست
کارگران
به
آنان
ابلاغ
میشود.
در
اینجا
دیگر
شاهد
یک
رابطهی
آزاد
و
برابر
بین
کارگر
و
سرمایهدار
نیستیم،
از
آن
دست
که
در
بازار
به
مثابهی
خریدار
و
فروشنده
ملاحظه
شد.
حالا
شاهد
یک
رابطهی
عمودی
و
نابرابر
هستیم
بین
آن
که
قدرت
را
اعمال
میکند
و آن
که
نمیکند.
در
اینجا
یک
سیستم
فرماندهی
را
مشاهده
میکنیم
که
مارکس
آن
را
همچون
استبداد
محل
کار
سرمایهداری
توصیف
میکند.
این
است
معنای
آزادی
و
برابری
در
عرصه
تولید.
اما
چرا
سرمایهدار
دارای
چنین
قدرتی
بر
کارگر
است؟
زیرا
او
حق
استفاده
از
توانایی
انجام
کار
او
را
خریداری
کرده
است.
سرمایهدار
حق
مالکیت
او
را
خریده
است.
کارگر
این
حق
مالکیت
را
به
فروش
رسانده
است
و
ناگزیر
از
این
فروش
بوده
است
زیرا
تنها
راه
پیش
پای
او
برای
زنده
ماندن
است.
دومین
ویژگی
تولید
سرمایهداری
عبارت
است
از
این
که
کارگران
هیچ
ادعایی
مبنی
بر
حق
مالکیت
بر
محصولات
نتیجه
فعالیتشان
ندارند.
آنها
نمیتوانند
ادعایی
داشته
باشند.
زیرا
تنها
چیزی
را
که
میتوانست
به
آنان
امکان
دهد
که
این
ادعا
را
طرح
کنند،
که
همان
توانایی
انجام
کار
بود،
به
سرمایهدار
فروختهاند.
این
وضعیت
خلاف
شرایط
مولدین
شاغل
در
یک
شرکت
تعاونی
است
که
دارای
حق
مالکیت
بر
محصولات
تولیدی
هستند
و در
نتیجه
از
نتایج
و
ثمرات
تلاشهای
خود
بهرهمند
میشوند.
کار
و
زحمت
بیشتر
کارگران
در
یک
شرکت
سرمایهداری
یا
بهرهوری
بالاتر
آنان
تنها
منجر
به
افزایش
ارزش
مالکیت
سرمایهدار
میشود.
بر
خلاف
یک
شرکت
تعاونی
(که
دارای
روابط
تولیدی
سرمایهدارانه
نیست)
در
موسسه
تولیدی
سرمایهداری
همه
ثمرات
فعالیت
مولد
کارگر
متعلق
به
سرمایهدار،
این
مدعی
نهایی،
است.
به
همین
دلیل
است
که
فروش
نیروی
کار
از
چنین
اهمیتی
به
مثابهی
یک
ویژگی
متمایزکننده
سرمایهداری
برخوردار
است.
پس
چه
اتفاقی
در
عرصه
تولیدی
میافتد؟
همه
آنچه
که
رخ
میدهد
ناشی
از
منطق
درونی
روابط
تولید
سرمایهداری
است.
از
آنجا
که
هدف
سرمایهدار
تولید
ارزش
اضافی
است
او
تنها
تا
جایی
نیروی
کار
را
خریداری
میکند
که
قادر
به
تولید
ارزش
اضافی
باشد.
از
نظر
مارکس
شرط
لازم
خلق
ارزش
اضافی،
انجام
کار
است-
انجام
کاری
بیش
از
آنچه
سرمایهدار
بابت
آن
دستمزد
به
کارگر
پرداخت
میکند.
سرمایهدار
به
وسیلهی
کنترل
خود
بر
تولید
و
مالکیت
بر
محصول
کار
تلاش
دارد
تا
کارگران
را
وادارد
تا
ارزش
بیشتری
تولید
کنند،
ارزشی
بیش
از
آنچه
بابت
آن
دستمزد
دریافت
داشتهاند.
اما
این
امر
چگونه
اتفاق
میافتد؟
ما
همواره
قادر
به
محاسبه
میزان
ساعات
کار
لازم
روزانه
برای
بازتولید
کارگر
تحت
شرایط
متعارف
و
جاری
هستیم.
مارکس
میگوید
تعیین
ساعات
"کار
لازم"
به
وسیلهی
محاسبهی
نسبت
بین
معیار
موجود
در
پیوند
با
سطح
نیازهای
لازم
زندگی
(دستمزد
واقعی)
و
سطح
عمومی
بهرهوری
ممکن
میشود.
اگر
بهرهوری
افزایش
یابد
در
آن
صورت
ساعات
کار
کمتری
برای
بازتولید
کارگران
لازم
خواهد
بود.
موضوعی
ساده
است.
البته
روشن
است
که
سرمایهدار
هیچ
نفعی
در
این
ندارد
که
کارگران
به
اندازهی
بازتولید
نیروی
کار
خود
به
کار
مشغول
باشند.
آنچه
سرمایهدار
طلب
میکند
انجام
کار
اضافی
از
سوی
کارگران
است-
یعنی
کار
انجام
شده
توسط
کارگران
(کار
روزانهی
سرمایهدارانه)
باید
از
میزان
و
سطح
کار
لازم
تجاوز
کند.
تفاوت
نرخ
کار
اضافی
و
کار
لازم
آن
چیزی
است
که
مارکس
نرخ
استثمار
مینامد
(یا
همان
چیزی
که
در
شکل
پولی،
نرخ
ارزش
اضافی
نامیده
میشود).
حالا
میتوانیم
آنچه
را
مارکس
بدان
تحت
عنوان
"قانون
حرکت"
سرمایه
ارجاع
میدهد
ترسیم
کنیم.
این
همان
خصوصیات
پویای
سرمایه
و
ناشی
از
روابط
تولیدی
سرمایهداری
است
که
او
به
آنها
اشاره
میکند.
توجه
داشته
باشید
که
از
نقطه
نظر
سرمایه،
هدف
همه
این
فرآیند
تنها
سود
است.
کارگر
تنها
وسیلهای
برای
این
هدف
است-
هدف
رشد
سرمایه.
اجازه
دهید
با
یک
فرضِ
افراطی
کارمان
را
شروع
کنیم-
آن
هم
این
که
فرض
کنیم
کار
روزانه
معادل
با
میزان
کار
لازم
است
(یعنی
آن
که
کار
اضافی
انجام
نمیشود).
چنانچه
این
فرض
دارای
اعتبار
بود
در
آن
صورت
هیچ
گونه
تولید
سرمایهداری
وجود
نمیداشت.
در
این
صورت
سرمایهدار
چه
کاری
میتواند
بکند
تا
به
هدف
خود
دست
یابد؟
یک
گزینه
این
است
که
سرمایهدار
از
کنترل
خود
بر
تولید
استفاده
کند
تا
میزان
کار
انجام
شده
توسط
کارگر
را
افزایش
دهد.
بدین
ترتیب
کار
روزانه
را
تا
آن
حدی
که
ممکن
است
طولانی
کند.
یک
کار
روزانه
10
ساعته؟
خوب
است.
کار
روزانه
12
ساعته؟
باز
بهتر.
در
این
حالت
کارگر
کار
بیشتری
برای
سرمایهدار
انجام
میدهد،
کاری
بیش
از
دستمزد
دریافتیاش
و
سرمایه
نیز
در
این
حالت
رشد
میکند.
گزینهی
دیگر
این
است
که
شدت
کار
روزانه
را
افزایش
دهید.
سرعت
انجام
کار
را
بالا
برید.
کارگر
را
وادارید
تا
در
مدت
زمان
تعیین
شده
با
سرعت
و
شدت
بیشتری
کار
کند.
کاری
کنید
که
هیچ
حرکت
اضافی
و
بیهوده
انجام
نشود،
هیچ
زمانی
تلف
نشود.
هر
لحظهای
که
کارگران
از
کار
باز
میمانند
در
واقع
به
معنای
از
دست
رفتن
آن
زمانی
است
که
باید
برای
سرمایهدار
کار
کنند.
گزینهی
دیگر
این
است
که
دستمزد
کارگران
را
یا
مزد
واقعی
را
کاهش
دهید.
افرادی
را
استخدام
کنید
که
با
دستمزد
کمتری
کار
میکنند.
افراد
را
وادارید
تا
با
یکدیگر
رقابت
کنند
تا
ببنید
کدامیک
بیشترین
کار
را
در
مقابل
کمترین
افزایش
دستمزد
انجام
میدهند.
خارجیهای
مهاجر
را
بیاورید
فقیران
مهاجر
را
از
روستاها
بیاورید.
محل
تولید
را
به
جایی
منتقل
کنید
که
نیروی
کار
ارزان
یافت
میشود.
این
منطق
درونی
سرمایه
است.
گرایش
درونی
سرمایه
افزایش
استثمار
کارگران
است.
در
یک
مورد
کار
روزانه
افزایش
مییابد
در
مورد
دیگر
دستمزد
واقعی
سقوط
میکند.
در
هر
دو
مورد
نرخ
استثمار
رو
به
افزایش
است.
مارکس
در
این
بار
چنین
گفت:
"سرمایهداران
در
تلاش
دائمی
برای
کاهش
سطح
دستمزدها
و
رساندن
آن
به
سطح
حداقل
و
افزایش
کار
روزانه
به
سطح
حداکثر
هستند".
او
ادامه
میدهد
که
"همهی
اینها
در
حالتی
است
که
کارگر
نیز
در
جهتی
مخالف
سرمایهدار
فشار
میآورد".
به
بیان
دیگر
در
چارچوب
روابط
سرمایهداری،
زمانی
که
سرمایه
برای
افزایش
کار
روزانه،
هم
مدت
و هم
شدت
آن،
تلاش
میکند
و
میخواهد
دستمزدها
را
به
سمت
پایین
سوق
دهد،
کارگران
نیز
برای
آن
مبارزه
میکنند
که
کار
روزانه
را
کاهش
داده
و
سطح
دستمزدها
را
افزایش
دهند.
در
این
راستا
آنها
دست
به
تشکیل
اتحادیههای
کارگری
میزنند.
همانطور
که
سرمایه
مبارزه
میکند
کارگران
نیز
دست
به
مبارزه
طبقاتی
میزنند.
چرا؟
به
عنوان
مثال
مبارزه
بر
سر
کار
روزانه
را
در
نظر
آورید.
چرا
کارگران
زمان
بیشتری
برای
خود
میخواهند؟
مارکس
در
این
رابطه
میگوید
که
کارگران
این
زمان
را
برای
"آموزش،
تحصیل
و
تهذیب
خود،
برای
رشد
ذهنی
خود،
برای
تحقق
کارکردهای
اجتماعی
خود،
برای
روابط
اجتماعی
برای
شکوفایی
آزادانه
تواناییهای
اصلی
تن و
روحشان
میخواهند".
مارکس
در
این
باره
مینویسد:
"زمان،
فضایی
برای
رشد
و
شکوفایی
انسانی
است.
انسانی
که
وقت
آزادی
در
اختیار
خود
ندارد،
انسانی
که
همه
اوقاتش،
به
جز
آنچه
مصروف
خواب،
خوراک
و
نظایر
آن
میشود،
در
کاری
که
برای
سرمایهدار
انجام
میدهد،
بلعیده
شود
ارزش
کمتری
از
یک
حیوان
بارکش
دارد".
موضوع
نبرد
برای
دستمزدهای
بالاتر
چه
میشود؟
البته
نیازهای
ضروری
جسمانی
کارگران
به
خاطر
زنده
ماندن
امری
مسلم
است.
اما
مارکس
درک
میکرد
که
کارگران
به
چیزی
بیش
از
این
نیاز
دارند.
نیازهای
اجتماعی
کارگران
شامل
"اهتمام
کارگران
برای
کسب
رضایت
خاطر
از
نوعی
عالیتر
و
کسب
فرهنگی
عالیتر،
تبلیغ
به
خاطر
تعلقات
و
منافعشان،
اشتراک
روزنامه،
شنیدن
درسنامهها،
آموزش
فرزندانشان،
رشد
ذائقهاش
و
نظایر
آن
میشود".
مختصرا
میتوان
گفت
که
کارگران
نیز
دارای
اهدافی
از
آن
خود
هستند.
از
آنجا
که
آنها
اعضای
جامعه
هستند،
نیازهایشان
نیز
خصلت
اجتماعی
دارد.
نیازهای
آنان
به
مثابهی
موجودات
انسانی
در
یک
جامعه
در
تقابل
با
گرایشات
درونی
سرمایه
قرار
دارد.
زمانی
که
همچون
مارکس
به
سویهی
کارگر
مینگریم
متوجه
"نیاز
خود
کارگر
به
رشد
و
تکامل
میشویم".
از
منظر
سرمایه
اما
کارگران
و به
راستی
که
همه
بشریت
تنها
ابزاری
برای
یک
هدف
(کسب
سود)
هستند.
آنها
هدفی
در
خود
نیستند.
چنانچه
تحقق
اهداف
سرمایه
کاربرد
نژادپرستی
را
اقتضا
کند،
یا
تفرقه
کارگران،
غیرقانونی
کردن
یا
درهم
شکستن
اتحادیهها
از
سوی
دولت
را
اقتضا
کند،
چنین
خواهد
شد.
چنانچه
تحقق
اهداف
سرمایه
ویرانی
زندگی
و
آیندهی
مردم
را
به
وسیلهی
بستن
واحدهای
تولیدی
و
انتقال
آنها
به
نقطهای
از
جهان
که
نیروی
کار
ارزان
در
دسترس
است
و
اتحادیهها
نیز
ممنوع
هستند،
اقتضا
کند،
آنگاه
چنین
خواهد
شد.
سرمایهداری
هرگز
سیستمی
نبوده
است
که
اولویت
آن
را
انسانها
و
نیازهایشان
تشکیل
دهد.
درست
است
که
میزان
کار
روزانه
از
زمان
مارکس
کاهش
یافته
و
دستمزدها
نیز
افزایش
یافته
است
اما
این
امر
به
معنای
بیاعتباری
توصیف
مارکس
از
سرمایهداری
نیست-
زیرا
هر
گام
به
جلو
با
وجود
مقاومت
سرمایهداران
میسر
شده
است
(همانطور
که
در
زمان
مارکس
چنین
بود).
مارکس
قانون
ده
ساعت
کار
روزانه
را،
قانونی
که
کار
روزانه
در
انگلیس
را
به
ده
ساعت
کاهش
داد،
یک
پیروزی
بزرگ
نامید،
یک
پیروزی
بر
"حاکمیت
کور
قوانین
عرضه
و
تقاضا"
که
اقتصاد
سیاسی
طبقه
سرمایهدار
را
تشکیل
میدهد.
او
در
همین
باره
افزود:
"برای
اولین
بار
در
روز
روشن
اقتصاد
سیاسی
طبقه
(سرمایهدار)
تسلیم
اقتصاد
سیاسی
طبقه
کارگر
شد".
به
عبارتی
میتوان
گفت
که
دستآوردهای
کارگران
نتیجهی
مبارزات
آنان
است.
آنها
در
جهت
مخالف
سرمایه
فشار
میآورند،
آنها
برای
کاهش
نرخ
استثمار
مبارزه
میکنند.
آنچه
به
طور
تلویحی
در
اقتصاد
سیاسی
کارگران
و در
مبارزه
آنان
وجود
دارد
غلبه
بر
تفرقه
بین
خودشان
است
(فارغ
از
منبع
و
علت
آن).
هیچ
یک
از
این
چیزها
جدید
نیست.
مارکس
دشمنی
بین
کارگران
انگلیسی
و
ایرلندی
را
در
آن
زمان
همچون
علت
ضعف
آنان
بیان
کرد:
"این
همان
رازی
است
که
به
واسطهی
آن
طبقه
سرمایهدار
قدرت
خود
را
حفظ
میکند
و آن
طبقه
خود
از
این
مسئله
نیک
آگاه
است".
بدین
معنا
مبارزه
بین
سرمایهداران
و
کارگران
بر
سر
درجهی
جدایی
کارگران
نیز
هست.
دقیقا
از
آنجا
که
کارگران
(با
توجه
به
نیازهای
آنان
به
مثابهی
موجودات
انسانی)
در
برابر
کاهش
دستمزدها
و
افزایش
کار
روزانه
مقاومت
میکنند،
سرمایهداران
باید
راهی
دیگر
برای
رشد
سرمایه
پیدا
کنند،
و به
این
دلیل
آنها
مجبورند
که
ماشین
را
در
روند
کاری
وارد
کنند
تا
بهرهوری
افزایش
یابد.
با
افزایش
بهرهوری
در
مقایسه
با
دستمزدهای
واقعی،
آنها
از
میزان
کار
لازم
کاسته
و
نرخ
استثمار
را
افزایش
میدهند.
مارکس
میگوید
که
در
مبارزه
بین
سرمایه
و
کار،
سرمایهداران
فرآیند
تولیدی
را
دستخوش
انقلاب
میسازند.
موضوعی
که
مارکس
در
سرمایه
مورد
پژوهش
قرار
میدهد،
شیوههایی
است
که
بدان
طریق
سرمایهداران
شیوهی
تولید
سرمایهداری
را
دچار
تغییر
و
تحول
ساختهاند
تا
به
اهداف
خود
دست
یابند.
سرمایهداران
از
شیوهی
تولیدی
پیشاسرمایهداری
(آن
شیوهی
تولیدی
که
ویژگیاش
کار
دستی
در
واحدهای
کوچک
بود)
شروع
کردند
و با
استفاده
از
از
کنترل
خود
بر
تولید
و
اعمال
قدرت
خود
بر
کارگران
کار
روزانه
را
گسترش
داده
و آن
را
شدت
بخشیدند.
اما
یک
سلسله
موانع
درونی
در
برابر
شیوهی
گسترش
ارزش
اضافی
و
همچنین
خودگستری
سرمایه
هست،
موانعی
که
از
یکسو
توسط
مرزهای
جسمانی
انسانی
در
برابر
کار
روزانه
نهاده
شده
است
و از
سوی
دیگر
توسط
خود
کارگران
و با
مقاومت
آنان
در
برابر
این
گسترش
اعمال
میشود.
به
این
ترتیب
سرمایهداران
به
سمت
ایجاد
انواع
جدید
تقسیم
کار
میروند،
شکلهای
جدیدی
از
همکاری
اجتماعی
تحت
کنترل
آنان
در
فرآیند
تغییریافته
تولیدی
به
وجود
میآید.
یک
تاثیر
مهم
این
تغییرات
افزایش
بهرهوری
و
رشد
سرمایه
بود.
به
جز
این،
حتی
درون
این
شکل
جدید
کارگاهی
که
توسط
تقسیم
کار
درون
محل
کار
به
وجود
آمده
بود
موانعی
در
برابر
رشد
سرمایه
وجود
داشت.
شکل
تولید
همچنان
وابسته
به
کارگران
ماهر
با
دورههای
کارآموزی
طولانی
بود
و
شکل
تولید
در
معرض
فشار
و
مقاومت
کارگران
ماهر
قرار
داشت
که
در
برابر
حاکمیت
سرمایه
در
محل
کار
مقاومت
میکردند.
مارکس
روشن
میکند
که
چگونه
در
اواسط
قرن
نوزدهم،
سرمایه
به
جایی
رسیده
بود
که
باید
فراتر
از
این
موانع
رفته
و
شیوهی
تولید
را
باز
هم
بیشتر
تغییر
دهد-
و به
همین
دلیل
ماشینآلات
و
سیستم
کارخانه
را
رشد
داد.
با
این
تحول
و
تکامل
آنچه
که
مارکس
"شیوهی
خاصِ
تولید
سرمایهداری"
نامیده
است،
به
وجود
آمد
و
سرمایه
نه
تنها
کارگران
را
به
وسیله
قدرت
خود
برای
اعمال
سرکردگی
بر
آنها
در
محل
کار،
بلکه
همچنین
به
وسیلهی
اعمال
تابعیت
واقعی
بر
آنها،
مطیع
خود
ساخت.
حالا
به
جای
این
که
کارگران
ابزار
تولید
را
به
کار
برند
ابزار
تولیدی
آنها
را
در
تولید
به
کار
میگرفتند.
مارکس
با
پژوهش
پیرامون
منطق
سرمایه
فراسوی
آن
تغییراتی
که
در
طول
زندگی
خودش
در
شیوهی
تولید
اتفاق
افتاده
بود،
قادر
گشت
تا
روند
ظهور
کارخانههای
بزرگ
اتوماتیزه
شده،
ترکیب
ارگانیک
ماشینآلاتی
که
قادر
به
انجام
عملیات
پیچیده
و
بغرنج
تولیدی
هستند
را
توصیف
کند.
در
این
"ارگانهای
مغز
انسانی،
که
به
وسیلهی
دست
انسانی
خلق
شدهاند"
همه
دانش
علمی
و
همه
محصولات
ذهن
انسانی
همچون
چیزی
منتسب
به
سرمایه
و نه
کارگران
جمعی
ظاهر
میشود
و و
کارگرانی
که
در
این
"کارخانههای
خودکار"
به
کار
گرفته
میشوند
خودشان
همچون
چیزی
بیاهمیت
پدیدار
میشوند
که
"در
حاشیهی
فرآیند
تولید
حضور
دارند
و
سوژهی
اصلی
آن
نیستند".
تحول
تولید
از
راه
جذب
محصولات
مغز
انسانی،
قابلیتی
برای
یک
بهرهوری
عظیم
ایجاد
میکند.
ظاهرا
یک
امتیاز
این
وضع
این
است
که
حالا
امکان
غلبه
بر
فقر
در
سطح
جهانی
هست،
امکان
آن
هست
که
کار
روزانه
را
به
طور
جدی
کاهش
داد
(که
شرط
رشد
انسانی
است).
اما
فراموش
نکنید
که
اینها
هدف
سرمایهدار
را
تشکیل
نمیدهد،
و
سرمایهدار
این
تغییرات
را
بدین
سبب
در
شیوهی
تولیدی
وارد
نمیکند.
به
جای
کاهش
کار
روزانه،
آنچه
سرمایهدار
میخواهد
کاهش
ساعات
کار
لازم
است
آنچه
او
میخواهد
افزایش
کار
اضافی
و
نرخ
استثمار
است.
از
آنجا
که
افزایش
بهرهوری،
هدف
سرمایه
نیست
و
هدف
او
افزایش
سود
خودش
است،
پس
تکنولوژی
و
تکنیکهای
تولیدی
که
گزینش
میشوند
نیز
لزوما
موثرترینها
نیستند،
یعنی
منطبق
با
اهداف
کارگران
نیستند.
منطق
سرمایه
به
آن
دسته
از
گزینههای
تکنیکی
روی
میآورد
که
کارگران
را
بیش
از
پیش
دچار
تفرقه
کرده
و
نظارت
هدایت
کارهای
آنان
را
سادهتر
کند.
مسلما
دغدغهی
سرمایه
گزینش
آن
نوع
تکنولوژی
نیست
که
به
مولدین
بیشترین
لذت
و
رضایت
را
در
کارشان
اعطا
کند.
سرمایه
دغدغهی
آن
دسته
از
کارگرانی
را
نیز
ندارد
که
در
اثر
ورود
ماشینها
و
تکنولوژی
جدید
بیکار
میشوند.
اگر
قرار
است
مهارتهای
شما
از
دست
برود
اگر
قرار
است
شغل
شما
ناپدید
شود
همان
خواهد
شد.
سرمایه
میبرد
و
شما
میبازید.
مارکس
در
این
باره
چنین
میگوید:
"در
سیستم
سرمایهداری
همه
روشهای
افزایش
بهرهوری
اجتماعی
کار
به
قیمت
کارگر
منفرد
تمام
میشود".
به
یک
جنبهی
مهم
دیگر
نیز
در
وارد
کردن
ماشینآلات
به
روند
تولید
و
کار
باید
دقت
شود.
هر
کارگری
که
توسط
ماشین
بیکار
شود
به
کسانی
میپیوندد
که
مارکس
ارتش
ذخیرهی
کار
نامیده
است.
وجود
این
ارتش
بیکاران
نه
تنها
اعمال
انضباط
کاری
را
درون
محل
کار
برای
سرمایهدار
ممکن
میکند
بلکه
دستمزدها
را
نیز
درون
محدوده
خاصی
در
انطباق
با
تولید
پرسود
سرمایهداری
نگه
میدارد.
پر
کردن
مداوم
صفوف
این
ارتش
باعث
آن
میشود
که
حتی
آن
دسته
از
کارگرانی
که
به
وسیلهی
سازماندهی
و
مبارزه
"میتوانند
به
میزان
خاصی
از
مشارکت
در
رشد
کلی
ثروت
دست
یابند"
نیز
نتوانند
دستمزدها
را
با
رشد
سریع
بهرهوری
منطبق
کنند.
مارکس
باور
داشت
که
نرخ
استثمار
همچنان
ادامه
خواهد
یافت.
حتی
به
رغم
رشد
دستمزدها،
"تفاوت
بین
موقعیت
زندگی
کارگر
و
زندگی
سرمایهدار
به
رشد
خود
ادامه
خواهد
داد".
به
طور
خلاصه
باید
گفت
که
مارکس
تصویری
از
فرادستی
سرمایه
در
عرصه
تولیدی
ارائه
میکند.
سرمایه
به
وسیلهی
اعمال
کنترل
بر
تولید
و بر
طبیعت
و
نیز
هدایت
سرمایهگذاری
میتواند
درجهی
استثمار
کارگران
را
افزایش
داده
و
تولید
ارزش
اضافی
را
گسترش
دهد.
به
رغم
این
که
سرمایه
میتواند
با
مقابله
کارگران
مواجه
شود،
با
این
همه
سرمایه
فراسوی
موانع
رشد
خود
در
عرصه
تولیدی
میرود.
مارکس
توجه
داشت
که
یک
تناقض
درونی
در
سرمایهداری
هست
که
سرمایه
را
از
آن
خلاصی
نیست.
سرمایه
نمیتواند
به
عرصهی
تولید
اکتفا
کرده
و
آنجا
برای
همیشه
جا
خوش
کند
بلکه
مجبور
است
به
عرصهی
گردش
بازگشته
و
محصولات
و
کالاهای
خود
را
به
فروش
برساند-
فروش
کالاهایش
نیز
در
بازارهایی
مجرد
انجام
نمیشود
بلکه
تحت
شرایط
خاص
تولید
سرمایهداری
انجام
میشود.
تلاش
برای
فروش
"مازاد
تولید"
هر
چه
سرمایه
در
عرصه
تولیدی
موفقتر
باشد
کالاهای
هر
چه
بیشتری
تولید
میکند
که
حاوی
ارزش
اضافی
هستند.
اما
سرمایهداران
که
این
کالاها
را
برای
خود
نمیخواهند.
آنچه
آنها
میخواهند
فروش
این
کالاها
و
تحقق
ارزش
اضافی
نهفته
در
آنها
است.
پس
آنها
باید
از
نو
وارد
عرصهی
گردش
شوند
(این
بار
همچون
فروشندگان)
تا
بتوانند
سود
بالقوه
را
تحقق
بخشند.
مارکس
در
اینجا
میگوید
که
آنها
با
یک
مانع
جدید
در
برابر
رشد
خود
مواجه
میشوند-
که
وسعت
بازار
است.
به
این
ترتیب
سرمایهداران
توجه
خود
را
به
سوی
یافتن
شیوههای
جدیدی
برای
رفتن
به
فراسوی
این
موانع
معطوف
میکنند،
همانطور
که
آنها
به
سوی
افزایش
ارزش
اضافی
در
عرصه
تولید
میروند
به
سمت
افزایش
وسعت
بازارهای
فروش
نیز
حرکت
میکنند
تا
ارزش
اضافی
خود
را
متحقق
کنند.
مارکس
در
این
رابطه
میگوید:
"همانطور
که
سرمایه
از
سویی
دارای
گرایش
خلقِ
کار
اضافی
است
از
سوی
دیگر
دارای
گرایش
مکمل
برای
خلق
فضاهای
بیشتر
مبادله
است".
فارغ
از
وسعت
بازار،
سرمایهداران
همیشه
تلاش
دارند
تا
آن
را
باز
هم
گسترش
دهند.
مارکس
توجه
داشت
که
"گرایش
برای
خلقِ
بازار
جهانی
مستقیما
در
دل
مفهوم
و
معنای
سرمایه
مستتر
است.
هر
مرزی
همچون
مانعی
برای
فائق
آمدن
بر
آن
تلقی
میشود".
اما
سرمایه
چگونه
بازار
را
گسترش
میدهد؟
از
راه
گسترش
و
انتشار
نیازهای
تاکنونی
در
یک
دایرهی
وسیعتر
به
وسیله
"تولید
نیازهای
جدید"-
یا
آنچه
اهتمام
و
تلاش
برای
فروش
نامیده
میشود.
با
درک
خصلت
سرمایهداری
میتوانید
متوجه
شوید
که
چرا
سرمایه
ناگزیر
از
چرخش
به
سمت
عرصهی
گردش
است.
گرچه
تنها
در
قرن
بیستم
بود
که
گسترش
و
رشد
"شیوهی
تولید
خاص
سرمایهداری"
اهتمام
و
تلاش
فروش
را
به
طور
خارقالعادهای
افزایش
داد.
هزینههای
زیادی
که
سرمایهداری
مدرن
صرف
تبلیغات
و
آگهی
میکند،
پاداشهای
سرسامآوری
که
به
ستارههای
دنیای
ورزش
میپردازد
که
حضورشان
میتواند
منجر
به
افزایش
تعداد
تماشاچیان
تلویزیون
و در
نتیجه
افزایش
درآمدهای
تبلیغاتی
گردد-
برای
چیست؟
همه
اینها
(و
بسیاری
چیزهای
شبیه
آن)
مگر
جز
گواه
موفقیت
سرمایه
در
عرصهی
تولید
و
اجبار
آن
برای
ایجاد
موفقیتی
در
همان
سطح
برای
فروش
کالاهای
تولید
شده
است؟
برای
آن
که
کالاهای
حاوی
ارزش
اضافی
نهفته
در
آنها
قادر
به
"جهش
مرگبار"
فروش
موفقیتآمیز
بشوند
سرمایه
باید
به
طور
وسیع
در
عرصهی
گردش،
سرمایهگذاری
کند
(که
در
یک
جامعه
عقلانی
همچون
به
هدر
دادن
منابع
انسانی
و
مادی
و
چیزی
غیرقابل
پذیرش
تلقی
میشود).
مشکل
سرمایه
در
عرصهی
گردش
اما
تنها
گسترش
این
عرصه
نیست،
بلکه
این
نیز
هست
که
سرمایه
اصولا
گرایش
به
گسترش
تولید
ارزش
اضافی
فراسوی
توانایی
خود
برای
تحقق
ارزش
اضافی
دارد.
مارکس
نشان
میدهد
که
"تولیدِ
گزاف
اصلیترین
تضادِ
سرمایهی
رشدیافته
است".
بدین
معنا
سرمایه
دارای
یک
گرایش
مداوم
به
سمت
تولیدِ
گزاف
سرمایه
است،
گرایشی
به
گسترش
ظرفیت
مولد
دارد
که
بازار
سرمایهداری
قادر
به
جذب
آن
نیستند.
تولید
سرمایهداری
"بدون
توجه
به
مرزهای
واقعی
بازار
یا
نیازهایی
که
امکان
پرداخت
پشتوانه
آنها
است"
انجام
میشود.
به
همین
دلیل
همواره
شاهد
یک
"تنش
دائمی
بین
ابعاد
محدود
مصرفی
بر
مبنای
سرمایهداری
و
نوعی
از
تولید
هستیم
که
دائما
در
تلاش
غلبه
بر
این
موانع
درونماندگار
است".
از
نظر
مارکس
گرایش
درونماندگار
سرمایه
به
تولیدِ
میزان
گزافی
از
ارزش
اضافی،
میزانی
بیش
از
آنچه
که
امکان
تحققاش
هست،
مستقیما
ناشی
از
موفقیتهای
سرمایه
در
عرصهی
تولید
است-
یا
به
بیانی
ناشی
از
موفقیت
آن
در
افزایش
نرخ
استثمار
است.
آنچه
که
سرمایه
در
عرصهی
تولید
انجام
داده
است
حالا
در
عرصهی
گردش
عقوبتش
میکند:
سرمایه
با
تلاش
"برای
کاهش
کار
لازم
و
افزایش
کار
اضافی
تا
مرز
حداکثر"
همزمان
"موانعی
بر
سر
راه
عرصهی
مبادله
ایجاد
میکند
که
همان
عرصهی
تحقق
ارزش
خلق
شده
در
عرصهی
تولید
است".
مارکس
میگوید:
"تولیدِ
گزاف
(اضافه
تولید)
دقیقا
از
آنجا
ناشی
میشود
که
مصرف
کارگران
همپای
بهرهوری
در
کار
پیش
نمیرود".
یک
دوره
افزایش
شدید
در
بهرهوری
در
حالی
که
دستمزدها
پس
پشت
آن
لنگ
میزنند
علت
فوقانباشت
سرمایه
و
تاثیرات
آن
است
(همانطور
که
در
دوران
بحران
بزرگ
دههی
1930
اتفاق
افتاد).
امروز
با
توجه
به
رشد
عظیم
در
ظرفیت
تولیدی
در
اکناف
و
اطراف
جهان،
در
کشورهایی
با
دستمزدهای
پایین
و
ارتش
ذخیره
کار،
به
علت
آن
که
دهقانان
به
شهرها
مهاجرت
میکنند
(یا
شاید
بهتر
باشد
بگوییم
به
شهرها
رانده
میشوند؟)
چقدر
با
چنین
وضعیتی
فاصله
داریم؟
امکان
سرمایه
برای
حرکت
به
کشورهایی
با
دستمزد
پایین
به
خاطر
ساخت
کالاهایی
که
مجددا
به
کشورهای
پیشرفته
صادر
میشوند،
شکاف
بین
بهرهوری
و
دستمزد
را
افزایش
میدهد-
یعنی
نرخ
استثمار
را
در
جهان
افزایش
میدهد
و
این
امر
به
معنای
آن
است
که
اهتمام
برای
فروش
و
عبور
کالاها
از
عرصهی
گردش
باید
شدت
یابد.
بدین
معنا
تقابل
بین
دستمزدهای
پایینی
که
به
زنان
کارگری
که
کفشهای
نایک
را
تولید
میکنند
و
اجرتی
که
به
مایکل
جردن
و
امثال
او
برای
تبلیغ
این
مارک
ورزشی
پرداخت
میشود
چیزی
بیش
از
یک
منظره
زشت
و
وقیح
است.
ما
در
اینجا
با
یک
اتصال
انداموار
بین
این
دو
پدیده
روبهرو
هستیم
که
باید
بدان
توجه
شود.
اولین
نشانهی
فوقانباشت
سرمایه
تشدید
رقابت
بین
سرمایهداران
است.
(چرا
چنین
چیزی
باید
اتفاق
افتد
اگر
که
توانایی
تولید
ارزش
اضافی
و
رشد
بازار
فروش
با
هم
همخوانی
داشتند؟)
نتیجهی
نهایی
فوقانباشت
نیز
بحران
است،
"راهحلهای
موقتی
و
خشونتبار
برای
تضادهای
موجود،
گسستهای
خشونتباری
که
توازن
از
دست
رفته
را
از
نو
برای
مدتی
استقرار
میبخشد".
در
این
راستا
انبار
کالاهای
به
فروش
نرفته
رشد
میکند.
اما
اگر
کالاها
تحت
شرایط
موجود
نتوانند
به
فروش
برسند
در
آن
صورت
نمیتوانند
تحت
این
شرایط
نیز
تولید
شوند.
پس
تولید
کاهش
مییابد،
تعطیل
کردن
تولید
در
همه
جا
جار
زده
میشود-
به
رغم
این
که
قابلیت
تولید
وجود
دارد
و
نیاز
مردم
نیز
بر
جای
خود
باقی
است.
اما
سرمایهداری
که
موسسه
نیکوکاری
و
اعمال
خیریه
نیست.
به
هنگام
بحران
است
که
ماهیت
سرمایهداری
برای
همگان
روشن
میشود:
منطق
کسب
سود
و نه
ارضای
نیازهای
اجتماعا
رشدیافته
انسانها
است
که
خصلت
و
میزان
تولید
را
تعیین
میکند.
کدام
سیستم
اقتصادی
دیگری
میتواند
همزمان
این
حجم
عظیم
از
منابع
به
کار
گرفته
نشده
را
تولید
کند
که
به
مصرف
نمیرسند،
مردمان
بیکاری
تولید
کند
که
کسی
به
آنها
نیازی
ندارد،
و از
سوی
دیگر
نیز
مردمانی
با
نیاز
سوزان
به
آنچه
که
میتواند
تولید
شود،
خلق
کند؟
کدام
سیستم
اقتصادی
دیگری
میتواند
به
مردم
در
گوشهای
از
جهان
اجازه
دهد
گرسنگی
بکشند
و در
گوشهای
دیگر
از
وفور
نعمت
بنالند
و از
"تولید
بیش
از
اندازه
مواد
غذایی
شکایت
کنند؟".
بازتولید
سرمایه
بسیار
چیزهای
دیگر
میتوان
در
باره
تحلیل
مارکس
از
سرمایهداری
گفت-
بسیار
چیزها
که
یک
مقدمه
کوتاه
نمیتواند
از
عهده
آن
برآید.
تمرکز
فزاینده
سرمایه
در
دست
معدودی
از
شرکتها
و
بنگاههای
بزرگ
اقتصادی،
تقسیم
جهان
به
دو
اردوگاه
دارندگان
و
بازندگان،
استفاده
از
دولت
توسط
سرمایه-
همه
اینها
مطالبی
است
که
در
بررسی
مارکس
از
سرمایهداری
یافت
میشود.
به
همین
ترتیب
نیز
یک
شکاف
جدی
و
ناهمخوانی
عظیم
بین
منطق
سرمایه
و
طبیعت
میتوان
یافت.
یک
تضاد
اصلی
بین
"همه
سرشت
تولید
سرمایهداری
با
رویکرد
معطوف
به
سود
مالی
بیواسطه"
و
"شرایط
دائمی
زندگی
که
برای
زنجیره
نسلهای
پیاپی
انسانی
مورد
نیاز
است"،
وجود
دارد.
مارکس
میگوید
که
تولید
سرمایهداری
موجبات
رشد
فرآیند
اجتماعی
تولید
را
از
راه
"ویرانی
و
تخریب
همزمان
منابع
اصلی
و
اولیه
ثروت
که
زمین
و
کارگرند"
فراهم
میکند.
حول
روایت
اصلی
سرمایهداری
که
مارکس
نقل
کرده
است
به
اندازه
کافی
گفته
شده
است-
همان
روایتی
که
نیازهای
سرمایه
را
در
برابر
نیازهای
انسانی
تصویر
میکند.
تصویر
مارکس
سیمایی
از
یک
سیستم
گسترشیابنده
است
که
تلاش
دارد
تا
برآورده
شدن
نیازهای
انسانی
را
از
آنان
دریغ
دارد
و در
ضمن
با
ایجاد
نیازهای
مصنوعی
و
جدید
سعی
در
وسوسه
آنان
به
خرید
کالاهای
جدید
میکند-
لویاتانی
که
حریصانه
زندگی
انسانها
و
طبیعت
را
در
جستجوی
سود
میبلعد،
مهارت
و
تواناییهای
انسانها
را
یک
شبه
نابود
میکند
و به
نام
پیشرفت
و
ترقی،
نیازهای
خود
کارگر
به
رشد
و
شکوفایی
را
مسدود
میکند.
از
چه
رو
است
که
این
درجه
از
پلیدی
و
شناعت
همچنان
در
اطراف
ما
یافت
میشود؟
اشتباه
بزرگی
است
اگر
فکر
کنیم
که
مارکس
تصور
میکرد
از
میان
برداشتن
سرمایهداری
کار
سادهای
خواهد
بود.
مارکس
میدانست
که
سرمایهداری
دچار
بحران
میشود
اما
او
بر
این
نکته
واقف
بود
که
این
بحرانها
خصلت
ادواری
دارند
و
دائمی
نیستند.
او
هرگز
بر
این
باور
نبود
که
سرمایهداری
روزی
خودبهخود
سقوط
کند.
او
معتقد
بود
که
خصلت
و
ذات
سرمایهداری
در
حین
یک
بحران
بر
همه
آشکار
میشود.
با
رشد
تمرکز
سرمایه
نیز
خلق
و
خوی
سیستم
باز
هم
روشنتر
میشود.
پس
آیا
این
همه
برای
آن
کفایت
نمیکند
که
انسانهای
عاقل
به
این
نتیجه
برسند
که
باید
این
سیستم
را
از
میان
برداشته
و به
جای
آن
یک
سیستم
نوین
بدون
استثمار
و
مبتنی
بر
نیازهای
انسانی
بنا
نهند؟
مارکس
تصور
نمیکرد
که
چیزی
به
طور
خودبهخودی
بتواند
منجر
به
الغای
سرمایهداری
بشود.
مردم
شاید
علیه
جنبههای
خاصی
از
سرمایهداری
مبارزه
کنند-
آنها
شاید
برای
میزان
و
اندازهی
کار
روزانه
مبارزه
کنند،
برای
سطح
دستمزدها
و
شرایط
کار،
بر
علیه
تخریب
طبیعت
از
سوی
سرمایه
و
نظایر
آن
مبارزه
کنند
اما
تا
زمانی
که
خصلت
و
ماهیت
سرمایهداری
را
درک
نکرده
باشند
تنها
برای
یک
سرمایهداری
مهربانتر
یک
سرمایهداری
با
صورتک
انسانی
مبارزه
خواهند
کرد.
به
بیان
مارکس
آنها
در
این
حالت
تنها
درگیر
"یک
نبرد
گریلایی
علیه
سرمایهداری
و
تاثیرات
آن
هستند"
و به
الغای
آن
نمیاندیشند.
در
واقع
چیزی
برای
مارکس
روشنتر
از
شیوهی
برقراری
و
ثبات
هژمونی
سرمایه
یا
شیوهی
بازتولید
حاکمیت
آن
نبود.
حاکمیت
آن
تداوم
دارد
زیرا
مردم
سرمایه
را
چیزی
ضروری
درک
میکنند.
زیرا
چنین
به
نظر
میرسد
که
سرمایه
بیشترین
سهم
را
در
جامعه
موجود
ادا
میکند،
و
باور
غالب
این
است
که
بدون
سرمایه
شغل
و
درآمدی
نخواهد
بود
و
اصولا
زندگی
بدون
سرمایه
وجود
نخواهد
داشت.
هر
جنبه
از
بهرهوری
اجتماعی
کارگران
همچون
بهرهوری
سرمایه
پدیدار
میشود-
و
چیزی
تصادفی
در
باره
این
شکل
ظهور
یا
پدیدار
وجود
ندارد.
مارکس
در
این
باره
میگوید:
"درک
بهرهوری
اجتماعی
کار
همچون
ادای
سهم
مادی
سرمایه
به
قدری
محکم
در
ذهن
مردم
جای
افتاده
است
که
پیشرفتها
و
مطلوبیتهای
ناشی
از
ماشینآلات،
استفاده
از
علم،
اختراعات
و
نظایر
آن
همگی
ضرورتا
در
این
شکل
بیگانهشده
درک
میشوند
و در
نتیجه
همه
این
چیزها
همچون
ادای
سهم
سرمایه
دیده
میشوند".
چرا؟
در
قلب
این
رازروزی
سرمایه،
رازورزی
درونماندگار
آن،
ویژگی
اصلی
سرمایهداری
قرار
دارد،
این
که
کارگران
توانایی
خلاق
خود
را
در
مقابل
یک
گونی
سیبزمینی
به
سرمایهدار
واگذار
میکنند،
یعنی
موضوع
همان
فروش
نیروی
کار
است.
مارکس
در
ادامه
میگوید
که
با
مشاهده
این
عمل
مبادله
،هرگز
چنین
به
نظر
نمیرسد
که
گویا
کارگران
تنها
معادل
کار
لازم
خود
را
دریافت
کرده
و به
جز
آن
میزانی
کار
اضافی
نیز
برای
سرمایهدار
انجام
دادهاند.
قرارداد
کاری
به
آنها
چیزی
در
این
باره
نمیگوید،
به
آنها
نمیگوید
که
دستمزد
شما
برای
زنده
نگه
داشتن
شما
بر
اساس
قواعد
و
معیارهای
روز
است.
به
عکس
چنین
به
نظر
میرسد
که
کارگران
ضرورتا
کمیت
معینی
از
کار
خود
یعنی
همه
کار
روزانه
خود
را
به
سرمایهدار
میفروشند
و در
مقابل
آن
یک
دستمزد
(کمابیش)
عادلانه
و
منصفانه
دریافت
میکنند-
یعنی
این
که
برای
همه
کاری
که
در
طول
روز
انجام
دادهاند
دستمزد
دریافت
کردهاند.
مگر
که
این
رازورزی
طور
دیگری
نیز
میتواند
خود
را
بنمایاند؟
به
طور
خلاصه
باید
گفت
که
ضروروتا
چنین
تصور
میشود
که
کارگر
تحت
استثمار
نیست
و
منشاء
سود
جای
دیگری
است.
چنین
به
نظر
میرسد
که
سود
نتیجه
ادای
سهم
سرمایهدار
است.
تنها
کارگران
نیستند
که
در
تولید
سهم
دارند،
نخیر
سرمایهداران
نیز
ادای
سهمی
کردهاند
و
باید
معادل
آن
را
دریافت
کنند.
همه
ما
آنچه
را
که
کاشتهایم
درو
میکنیم
(از
آنجا
که
عدهای
بیش
از
دیگران
کاشتهاند
در
نتیجه
هنگام
برداشت
نیز
سهم
بیشتری
نسبت
به
دیگران
میبرند!).
اینجا
شما
با
خرد
توجیهگرانه
اقتصاددانان
روبهروهستید
که
(همانطور
که
مارکس
میگفت)
این
ظاهر
و
پدیدار
را
در
شکل
فرمولها
و
معادلههای
ریاضی
شرح
و
بسط
میدهند.
پس
با
توجه
به
شکل
فروش
نیروی
کار
که
ضرورتا
در
حالتی
جز
واقعیت
خود
پدیدار
میشود،
ملاحظه
میکنیم
که
چیزی
سادهتر
از
درک
چرایی
این
رازورزی
نیست.
این
موضوع
منشاء
"همه
مفاهیم
عدالت
است
که
هم
کارگران
و هم
سرمایهداران
بدان
باور
دارند،
همهی
رازورزی
شیوهی
تولید
سرمایهداری
همهی
توهم
سرمایهداری
در
باره
آزادی
از
اینجا
ناشی
میشود".
دیگر
این
که
از
آنجا
که
سود
همچون
نتیجهی
استثمار
دیده
نمیشود
بلکه
ناشی
از
ادای
سهم
سرمایه
تلقی
میشود،
ضرورتا
سرمایه
انباشت
شده
نیز
نتیجه
و
محصول
خودِ
کارگر
تلقی
نمیشود
بلکه
ناشی
از
فداکاری
سرمایهدار
و
ریاضتکشی
او و
چشمپوشیاش
از
مصرف
سود
تحصیل
شدهاش
تلقی
میشود-
یعنی
تاثیر
"ریاضت
نفس
این
نادم
مدرن
ویشنو،
سرمایهدار
است".
به
طور
خلاصه
سرمایه
همچون
چیزی
کاملا
مستقل
از
کارگر
همچون
یک
منبع
مستقل
ثروت
پدیدار
میشود
(هر
چه
بیشتر
چنین
تصور
شود
همانقدر
هم
علم
و
بهرهوری
اجتماعی
همچون
یک
شکل
از
سرمایه
ثابت
تصور
میشود).
پس
شگفتآور
نیست
اگر
کارگران
سرمایه
را
همچون
غازی
که
تخم
طلایی
میگذارد
دیده
و
چنین
نتیجه
بگیرند
که
برآوردن
نیازهای
سرمایه
امری
طبیعی
است.
سرمایهداری
ماهیتی
دارد
که
مطابق
آن
چنین
به
نظر
میرسد
که
گویا
هیچ
بدیلی
برایش
متصور
نیست.
همانطور
که
مارکس
گفت:
رشد
تولید
سرمایهداری
موجب
رشد
طبقه
کارگری
میشود
که
به
واسطهی
سنت،
آموزش
و
عاداتش
مقتضیات
سرمایهداری
را
همچون
قوانین
طبیعی
چیزی
بدیهی
میشمارد.
سازمان
روند
تولید
سرمایهداری
زمانی
که
کاملا
رشد
یافته
است،
همه
گونه
مقاومتی
را
در
هم
میشکند.
پذیرش
سرمایه
در
شکل
ظهورش
موجب
تداوم
بازتولید
سیستم
میشود.
اما
آنچه
روشن
است
این
است
که
مارکس
گمان
نمیبرد
که
برانداختن
سرمایهداری
کاری
ساده
باشد.
گذر
از
سرمایهداری
اما
با
این
همه
مارکس
گمان
میکرد
که
این
کار
ممکن
است.
دقیقا
به
خاطر
ماهیت
رازورزانه
درونماندگار
سرمایه
بود
که
مارکس
نقطه
عطف
مطالعات
خویش
سرمایه
را
به
رشته
تحریر
در
آورد.
او
باور
داشت
که
توضیح
خصلت
واقعی
سرمایه
به
کارگران
اهمیت
دارد.
این
امر
از
چنان
اهمیتی
برخوردار
بود
که
"فدا
کردن
سلامتی
و
سعادت
خود
و
خانواده
خود"
را
ضروری
تشخیص
داد.
به
طور
خلاصه
این
که
مارکس
سرمایه
را
همچون
یک
عمل
سیاسی
به
نگارش
درآورد
و
این
اثر
بخشی
از
یک
پروژه
انقلابی
بود.
او
تاکید
داشت
که
برای
درک
سرمایه
باید
به
لایه
زیر
سطح
نفوذ
کرد
تا
درک
ساختار
پنهان
سیستم
ممکن
شود.
با
بررسی
اجزای
مختلف
سیستم
در
جداسری
از
یکدیگر
درک
سرمایهداری
ممکن
نخواهد
بود.
بدین
معنا
با
مطالعه
مجزای
رقابت
قادر
نخواهیم
بود
که
پویایی
سیستم
را
درک
کنیم
بلکه
در
پدیدارها،
یعنی
آن
شکلی
که
قوانین
درونی
سرمایه
ضرورتا
بر
عاملان
پدیدار
میشود،
غرق
خواهیم
شد و
در
نتیجه
پرسشهای
درستی
طرح
نخواهیم
کرد.
به
عکس
باید
سیستم
را
همچون
یک
کلیت
درک
کرد
و
پرسید-
که
این
سیستم
چگونه
خودش
را
بازتولید
میکند؟
یعنی
باید
پرسید
که
سرمایهداران
و
کارگران
که
هر
دو
برای
روابط
تولیدی
سرمایهداری
ضرورت
دارند
از
کجا
ناشی
میشوند؟
آنچه
مارکس
با
مطالعه
و
پژوهش
سرمایهداری
به
مثابهی
یک
سیستم
بازتولیدگر
نشان
داد
این
بود
که
سرمایه
همچون
یک
مقدمه
توضیحنادادنی
در
مقابل
کارگر
نایستاده
است
(آنطور
که
ضرورتا
پدیدار
میشود)
بلکه
باید
همچون
نتیجهی
استثمار
قبلی،
نتیجهی
اخذ
ارزش
اضافی
قبلی
درک
شود.
چنین
منظری
برای
بررسی
سیستم،
یعنی
همچون
چیزی
که
مقدمات
خود
را
بازتولید
میکند،
به
ژرفای
ناچیز
همان
نظری
اشاره
دارد
که
دستمزدها
را
ناشی
از
ادای
سهم
کارگران
به
فرآیند
تولید
میداند.
چنانچه
کارگران
تنها
کمیتی
از
کار
خود
را
میفروشند
و در
مقابل
کمیتی
معادل
آن
را
دریافت
میدارند،
آنگاه
باید
پرسید
چه
ضمانتی
هست
که
آنها
آنقدر
پرداختی
دریافت
کنند
که
قادر
به
بازتولید
خود
باشند؟
به
بیان
دیگر
چه
ضمانتی
داریم
که
آنها
(به
مثابهی
یک
گروه)
آن
قدر
پرداختی
دریافت
نکنند
که
قادر
شوند
از
راه
پساندازهای
خود
کارمزدی
را
ترک
گفته
و از
آن
فرار
کنند؟
سیستم
چگونه
میتواند
از
چنین
کاری
جلوگیری
به
عمل
آورده
و
خود
را
سرپا
نگه
دارد؟
مارکس
با
تحلیل
کل
سیستم
از
آن
راززدایی
کرد.
به
منطق
تحلیلی
او
وارد
شوید
آنگاه
دیگر
قادر
نخواهید
بود
سرمایه
را
همچون
خدایی
اعجاب
برانگیز
بنگرید
که
در
قبال
فداکاریهای
ما،
معاش
ما
را
به
ما
ارزانی
میدارد.
به
جای
آن
شما
سرمایه
را
همچون
محصول
انسانهای
مشغول
کار
و
زحمت
خواهید
دید.
خواهید
دید
که
سرمایه
محصول
توانایی
خود
ما
است
که
علیه
ما
به
کار
گرفته
شده
است.
توجه
مارکس
به
کلیت
سیستم
روشن
میکند
که
موضوع
اصلاح
سرمایهداری
یا
از
بین
بردن
این
جنبه
یا
آن
جنبه
نادرست
آن
در
میان
نیست
بلکه
موضوع
دور
انداختن
همه
این
سیستم
غیرانسانی
است.
این
امر
به
معنای
آن
نیست
که
مارکس
میخواست
کارگران
را
از
مبارزه
برای
رفرم
بازدارد.
به
عکس
او
باور
داشت
که
اگر
کارگران
در
زندگی
روزمره
خود
درگیر
مبارزه
و
چالش
با
سرمایه
نشوند،
تبدیل
به
"ابزار
بیحس،
کندذهن
و
کمابیش
خوب
پرورانده
شده
و
فربه
تولیدی"
میشوند.
موضوع
دائمی
مورد
نظر
مارکس
اهمیت
پراتیک
انقلابی
است
که
عبارت
است
از
تغییر
همزمان
خود
و
شرایط
اطراف
خود.
کارگران
با
مبارزه
علیه
سرمایه
و
برای
تحقق
نیازهای
خود
قادر
میشوند
تا
خود
را
به
شیوهای
نوین
از
نو
بیافرینند
و
بدین
ترتیب
برای
جامعه
نوین
آماده
شوند.
آنها
متوجه
نیازشان
به
درک
ماهیت
سیستم
شده
و
متوجه
میشوند
که
نمیتوانند
خود
را
محدود
به
جنگ
گریلایی
علیه
تاثیرات
سیستم
موجود
کنند.
این
جا
همان
پاشنه
آشیلی
است
که
به
گفته
مارکس
سرمایهداری
را
واژگون
خواهد
کرد.
جامعهای
که
مارکس
به
مثابهی
بدیل
سرمایهداری
در
نظر
داشت
جامعهای
بود
که
در
آن
رابطهی
تولیدی
مبتنی
بر
همبستگی
مولدین
آزاد
باشد.
افراد
آزادِ
همبسته
"بهرهوری
اجتماعی
و
اشتراکی
خود
را
همچون
ثروت
اجتماعی
خود
درک
خواهند
کرد"
و
برای
تحقق
نیازهای
همگان
تلاش
خواهند
کرد.
آنها
خود
را
همچون
اعضای
یک
جامعه
واقعا
انسانی
میآفرینند
که
اجازه
رشد
و
شکوفایی
کامل
قابلیتهای
انسانی
را
به
آنها
اعطا
خواهد
کرد.
در
تقابل
با
جامعه
سرمایهداری
"که
در
آن
کارگران
برای
تحقق
نیاز
ارزشافزایی
زندگی
میکنند"
(یعنی
همچون
ابزاری
برای
رشد
سرمایه
هستند)
جامعه
بدیل
"تجسم
شرایط
وارونه
موجود
خواهد
بود
که
در
آن
ثروت
جامعه
برای
تحقق
نیازهای
خود
کارگران
به
رشد
و
پیشرفت
مصرف
خواهد
شد".
در
چنین
جامعهای
"رشد
آزادانه
هر
فرد
شرط
رشد
آزادانه
همگان
است".