انسان غنی
از منظر
مارکس را در نظر بگیرید. بحثهای زیادی
پیرامون رشد انسان جریان دارد،
به عنوان نمونه به
"
گزارشهای توسعهی
انسانی"
در برنامهی
توسعهی
سازمان ملل
بنگرید.
در برداشت
از مساله [بین این دو دیدگاه]
تمایزی وجود دارد
و این تفاوت حول و حوش
"پیوند
اصلی"
رشد انسان و عمل اجتماعی متمرکز است.
"گزارشهای
توسعهی
انسانی"،
که با ارائهی
آمار پیرامون
توسعه
اقتصادی به طرز آشکاری با تعیین هویت سرهم
بندی شده رشد، فاصله میگیرد،
مخصوصاً از کار فکری آماریتا
سن استفاده کرده است. در این اثر تمرکز اساسی
بر استعدادهای انسان
معطوف
است، تمرکزی که گاه به
عنوان
"رویکرد
به استعدادها"
توصیف شده است. [در این گزارشها] شرط
و
مبنای
رشد انسانی
و
زندگی توأم با احترام و ارزش را،
تکامل
استعدادهای انسان در نظر گرفتهاند.
(۱)
اما تمرکز کسانی که
تحت تاثیر
این رویکرد
قرار دارند،
عبارت است از رفع موانع. از نظر آنها
برخورداری از
استعداد، به
معنای داشتن فرصت است. بنابراین، این رویکرد
بر بسط فرصتها
تأکید دارد-
مثلاً، از بین بردن نژادپرستی،
تبعیض جنسی،
آموزش نامناسب، شرایطی که سلامتی ناکافی را
موجب میشود و از بین بردن محدودیتهایی
که بر سر راه فرصتهای
مردم برای زندگی توأم با کرامت وجود دارد.
در این زمینه
"گزارشهای
توسعه
انسانی"
از دستآوردهای
جوامع گوناگون در چارچوب آنچه
در حوزههائی
چون آموزش و پرورش و بهداشت فراهم آمده است،
گزارش میدهد.
این قضیه مهم و بسیار افشاکننده است. اما این
گزارشها در پی اندازهگیری
استعدادهای انسان آنگونه که میشناسیم نیست،
بلکه اطلاعات آن اساساً
بر
تأثیر پارهای اولویتهای
دولت در مورد هزینهها
استوار است.
همینطور هم در این گزارشها نشانی از این
نیست که
مبارزه
به
هدف
پایان دادن به نژادپرستی،
تبعیض جنسی
و نابرابری در آموزش و پرورش و بهداشت چگونه
مردم را تغییر میدهد.
یا اینکه
پرداختن به تولید تعاونی یا یادگیری شیوهی
مدیریت تولید در کارگاهها
چگونه به رشد استعدادهای مردم میانجامد.
مختصر این که، این گزارشها در بارهی
نقش فعالیت انسانی هیچ مطلبی در اختیارمان نمیگذارد،
بلکه تمرکزشان
بر ایجاد زمینهی
فعالیت هم سطح و از میان بردن موانعی است که
برابری با آن رو در روست، موانعی که فرصتها
را محدود میکنند.
این چشمانداز
اساساً لیبرال رفورمیستی است. این چشمانداز
یقیناً ستایش نئو لیبرالی بازار با همهی
تأثیرات ناانسانی آن را رد میکند و اهمیت نقش
دولت در حمایت از رفاه بشر را میپذیرد.
با این همه، تلویحا اینگونه استدلال میآورد
که بسط و برابرسازی
فرصتها-
وظیفهای که به
عهدهی
دولت است-
پاسخ به نئولیبرالیسم است. تفاوت بین این چشمانداز
و پیوند اساسی زمانی که بحث به آموزش و پرورش
میرسد به بهترین نحو آشکار است.
در
"گزارشهای
توسعهی
انسانی"
آنچه
حائز اهمیت است تصمیم دولتهاست
در خصوص مقدار هزینهای
که برای آموزش و پرورش صرف میکنند-
یعنی اولویت هایشان.
نسبت بیسوادی جامعه چقدر است؟ چه نسبتی
دبیرستان را
پشت سر
گذراندهاند؟
چه نسبتی به دانشگاه رفتهاند؟
و این رویکرد به
طور منطقی تفاوت جنسیتی در این نسبتها را-
به
منظور بررسی تأثیر
تبعیض جنسی
و مردسالاری در جلوگیری از رشد انسانی-
هم میخواهد بداند. آیا همهی
کاستها
و نژادها
فرصت آموزش دارند یا
از آن
محروم میشوند؟
اما آنچه
را که
این
گزارشها نمیپرسد
عبارت است: چه
نوع
آموزش و پرورشی؟ آیا
این آموزش به
طور عمودی از بالا به پایین
ارائه
میشود؟
آیا آموزشی است که حفظ کردن حقایق پذیرفته
شدهای را از دانش آموزان
طلب میکند؟
حقایقی که بالائیها
پذیرفتهاند و از نظرشان قابل قبول است؟ آیا
آموزشی است که از حفظ ساختار قدرت موجود
پشتیبانی میکند؟
یا آموزشی است که به
مثابهی
یک
روند مردم طی آن از طریق فعالیت خود میآموزند؟
اینها دقیقاً پرسشهائی
است که پائولو
فریره
مطرح میکند.
او خود عمیقاً تحت تأثیر مارکس بود. پائولو
فریره
به وضوح بین ارائهی
"دانش
گردآوری شده"
و دانشی فرق قائل میشود
که در فرایندی انتقادی بسط پیدا میکند که
جهان و جایگاه ما در آن را میآزماید.
پائولو
فریره
اشاره میکند که در
"مفهوم
گردآوری
شدهی
دانش"،
"دانش
هدیهای است که از طرف کسانی که خود را زیرک و
باهوش میدانند
به کسانی که از نظر آنها
چیزی
نمیدانند،
اعطا میشود.
(۲)
به دیگر
سخن،
هدیهای است از بالا. دولت هدیه ای فراهم می
کند. معلم هدیه ای را فراهم میکند.
در مقابل، مفهوم پائولو
فریره
از دانش-
آنچه
او
"آموزش
و پرورش
استوار بر
طرح مساله"
مینامد-
بر عمل انقلابی تأکید دارد: رابطهی
بین فعالیت ما و رشد استعدادهای ما. او اشاره
میکند،
"آموزش
و پرورش
استوار بر
طرح مساله"،
"یاری
دهندهی
انسانها به
مثابهی
موجوداتی است که در فرایند
شدن
اند
-
موجودات ناتمام، ناکامل".
این آموزش
"پراکسیس
انسانی و رهائیبخش"
است، که
"امر
اساسی را این میداند
که کسانی که تحت سلطه اند باید برای رهائی خود
به
جنگ
اند".
(۳)
در مفهوم لیبرالی رشد انسان جائی برای
چنین تاکیدی بر عمل [اجتماعی] نیست. خواه
آموزش و پرورش هدیهای بخشیده
شده
از بالا به کسانی باشد که از آن محروم
اند،
یا تاملات ما یا طرح انتقادی مساله از سوی
ما، بیربط به
نظر میرسد.
اما پیوند اساسی رشد انسانی و عمل اجتماعی،
"عمل
انقلابی"
را اساس مساله قرار میدهد-
"تقارن دگرگونسازی محیط و فعالیت انسانی، یا
خود-دگرگونسازی".
در حقیقت، مارکس مفهوم عمل انقلابی
خود را در همان
بستر
نقد این ایده ارائه میکند
که میتوانید
مردم را با اعطای هدیه به آنها تغییر دهید.
این جوهر سوسیالیسم تخیلی زمان
او
بود-
اینکه
اگر شرایط را برای مردم تغییر دهیم،(مثلاً از
طریق ایجاد ساختارهای جدید، جماعات جدید و از
این قبیل و مردم را در آنها قرار دهید)،
آنها مردمی متفاوت خواهند بود. و مارکس گفت،
نه، شما امر نسبتاً مهمی را فراموش میکنید:
شما انسانهایی که واقعاً موجود
اند
را فراموش میکنید.
فراموش میکنید که این
آنها
هستند که شرایط را عوض میکنند و در این
فرایند خود را تغییر میدهند.
افزون بر این، این
"ما"
چه کسی است که شرایط را برای مردم تغییر میدهد؟
مارکس اشاره میکند،
این ایده که ما میتوانیم شرایط را برای مردم
دگرگون کنیم و بدین ترتیب آنها را تغییر
دهیم، جامعه ر ا به دو بخش تقسیم میکند-
که بخشی از آن بر دیگری سلطه دارد. در حقیقت،
آیا گروهی در راس جامعه قرار دارند که شرایط
را برای ما تغییر دهند؟ گروهی که میداند
سوسیالیسم را برای ما چگونه بنا نهد؟ گروهی که
به اندازهی
کافی میدانند
تا به کسانی که از نظرشان هیچ نمیدانند،
آن هدیه را اعطا کنند؟ مارکس میگوید شما امری
تقریبا
مهم را
به طاق نسیان میسپارید-
اینکه
"آموزش
دهنده
باید خود آموزش داده شود."
(۴)
تولید
استعداد انسانی به
مثابهی
فرایند کار
پیوند اساسی رشد انسانی و عمل اجتماعی
را نقطهی
عزیمت خود قرار میدهیم
و پاسخ سادهای به این پرسش که رشد استعداد
انسان چگونه پیش میآید را
به دست میآوریم:
ما از طریق همهی
فعالیتهایمان
رشد میکنیم.
همانگونه
که مارکسیست فرانسوی، لوسین سو، توضیح داد،
"هر
شخصیت رشدیافته
به
مثابهی
انباشت عظیم گوناگونترین
اعمال طی زمان بر ما ظاهر میشود"،
و آن اعمال نقش اساسی در تولید
"استعدادهای"
انسان دارند-
"مجموعهی
"توانمندیهای
جاری"
ذاتی یا اکتسابی، به
منظور انجام هر نوع عملی و در هر سطحی که باشد".
(۵)
بدین ترتیب، در همهی
فعالیتها-هم
در درون فرایند کاری سازمانیافته
و هم
جدا
از چنین فرایندی-
مردم در خود توانمندیهائی
را به
هدف انجام دیگر اعمالی به
وجود میآورند
که استعدادهای آنها را باز تولید و شکوفا
سازد.
مارکس اشاره کرد که
"هر
نوع مصرف، به
گونهای
انسانهائی
را از جنبهی
خاصی تولید میکند.
بدین ترتیب،
"کارگر
زمانی که در سخنرانیای
شرکت میکند،
فرزندانش را آموزش میدهد و ذوق و سلیقهی
خود را ارتقا میدهد....،
در ابعاد گوناگون به رشد استعدادهای خود میپردازد.
(۶)
کوتاه این که، کارگر زمانی که بیرون از
کارگاه سازمانیافته،
از وقت خود استفاده میکند،
آشکارا
"نیاز
خویش به رشد را پی میگیرد،
نیاز به آموزش، به رشد فکری، به تحقق وظائف
اجتماعی، به معاشرت، به فعالیت آزاد نیروهای
حیاتی جسم و فکرش".
(۷)
مردم زمانی که هدف مشخص رشد خویش را در
نظر دارند، به یک فرایند کار وارد میشوند و
برای نیل به آن هدف به فعالیت هدفمند میپردازند.
بدین ترتیب، مارکس بر این باور بود که
"لازم
به گفتن نیست که زمان کار مستقیم خود
نمیتواند برابر نهاد انتزاعی وقت آزاد باشد،
آنگونه
که در چشمانداز
اقتصاد بورژوائی است".
آنچه
مردم
جدا
از محل کار
خود
انجام میدهند بر استعدادهایشان
اثر میگذارد و آنها را قادر میسازد
"به
فرایند تولید مستقیم به
مثابهی
سوژهی
متفاوت وارد شوند".
از این منظر، وقت آزاد را میتوان
به
مثابهی
"تولید
سرمایهی
ثابت دانست، این سرمایهی
ثابت خود انسان است".
(۸)
اما مردم خود را ، زمانی که رشدشان هدف
پیش انگاشته آنها
نیست
هم، تغییر میدهند.
(در این مورد، قضیه پیآمد
ناخواستهی
فعالیتهای آنهاست.)
"تقارن دگرگونسازی محیط و فعالیت انسانی، یا
خود-دگرگونسازی"
به
هررو
، درونمایهی
نظر مارکس در بارهی
"خودبنیادی
انسان به
مثابهی
یک فرایند"
است. (۹)
مارکس بر این نکته بی نهایت باور داشت زمانی
که در بارهی
مبارزات کارگران علیه سرمایه صحبت میکرد و
اینکه
این عمل انقلابی چگونه"شرایط
و انسانها"
را تغییر میدهد و استعدادهایشان
را بسط داده، برای خلق دنیای جدید مجهزشان میسازد.
(۱۰)
البته مارکس نظر خود در بارهی
این فرایند
"خود-دگرگونسازی"
را به هیچ وجه به قلمروی
مبارزهی
سیاسی و اقتصادی محدود نکرد.
"تولیدکنندگان"
در [جریان] عمل تولید هم
"تغییر
میکنند،
بدین صورت که کیفیتهای جدیدی از خود بروز میدهند،
خود را در [فرایند] تولید شکوفا میکنند،
قدرتهای جدید، ایدههای جدید، شیوهی
جدید معاشرت، نیازها و زبان جدید را فرامیرویانند".(۱۱)
کارگر به
مثابهی
حاصل کار خود، در حقیقت، به فرایند کار که بحث
مارکس در
"سرمایه"
است، وارد میشود-
در آنجا
[فرایند کار] کارگر
"روی
طبیعت خارج کار میکند و آن
را دگرگون می
سازد،
و بدین طریق همزمان ماهیت خود را تغییر می
دهد".
(۱۲)
مختصر اینکه،
هر فرایند کاری درون و بیرون از فرایند رسمی
تولید (یعنی، هر عمل تولید، هر فعالیت انسانی)
نتیجهاش یک
تولید مشترک
است-
هم تغییر در موضوع (ابژهی)
کار و هم
"دگرگونسازی"
در خود کارگر.
سرمایهداری
و
تکامل
انسان
اما فعالیت انسان در مناسبات سرمایهدارانهی
تولید چگونه
است؟ تولید مشترکی که به
موازات
کالاهای دارای ارزش اضافه تکوین مییابند
و از این فرایند کاری مشخص برآمدهاند
چیست؟ استعدادهای تولیدکنندگان
چگونه از طریق مناسبات اجتماعی ویژهی
سرمایهداری
شکل میگیرد؟
یکی از نتایج تولید سرمایهداری
این است که توانائی انسان میتواند
به
عنوان پیآمدی
ناخواسته، تولیدی مشترک، و تلاش سرمایه برای
فراتر رفتن از همهی
موانع
توسعهی
خود، رشد کند. مارکس استدلال میکند که
"تلاش
بیوقفهی"
سرمایه برای رشد دلیل آنست که حاکمیت سرمایه
در مقایسه با پیشینیان خود
"عناصر
مادی رشد فردیت غنی را به
وجود میآورد".
(۱۳)
فعالیت روزانهی
مردم در جوامع پیشا سرمایهداری-
"رفع
سنتی، محدود، خود پسندانه و پوشیدهی
نیازها و بازتولید شیوههای
قدیمی زندگی"-
بسط و گسترش استعدادهای انسان را محدود میکرد.
بدین ترتیب، ماموریت تمدن بخش سرمایه
عبارت بود از رفع چنین موانعی که بر سر راه
رشد انسان وجود داشت:
سرمایه نابودکنندهی
همهی
اینهاست
و همواره آن
را دگرگون میکند،
همهی
موانعی را از میان میبرد که جلوی رشد نیروهای
تولیدی، گسترش نیازها، رشد همه جانبهی
تولید و بهرهوری
از نیروهای طبیعی و فکری و مبادلهی
آنها را میگیرند.
(۱۴)
همینطور
هم سرمایه
"عناصر
مادی"
استعداد بسط یافتهی
انسان را تا آنجائی
به
وجود میآورد
که نحوهی
تولید موجود را دگرگون کند. از نظر مارکس نه
تنها ترکیبهای
جدید تولیدکنندگانی که سرمایه پدید میآورد
شرایطی را فراهم می سازد که کارگر میتواند
از
"قید
و بندهای فردیت خود"
فراتر رود، بلکه رشد صنعت در مقیاس کلان،
نیاز سرمایه به
"سلامت
کارگر برای انجام متنوعترین
نوع کار"
را بوجود می آورد.
(۱۵)
در حقیقت، نظر مارکس این بود که شور و شوق
سرمایه برای کسب ارزش افزوده
"رشد
نیروهای مولدهی
جامعه و ایجاد شرایط مادی تولیدی را به پیش
میبرد و این خود به تنهائی میتواند
بنیان
واقعی شکل عالیتر
جامعه را به
وجود آورد، جامعهای که اصل حاکم بر آن رشد
کامل و آزاد هر
فرد
باشد"
(۱۶)
اما در عین حال که مارکس این را درک
کرد که سرمایه، بدین طریق، در راستای جهانشمولی
و عامیت
تلاش میکند و
"این
موجود را به
مثابهی
کلیترین
و جهانشمولترین
تولید اجتماعی ممکن تولید میکند"،
از نظر او کاملاً روشن بود که سرمایه موانع
[خاص]
خود
را نیز بر سر راه تولید انسانهای غنی ایجاد
میکند.
(۱۷)
یادآوری کنیم که تولید سرمایه
فقط
به
خاطر ارزش افزوده است و سرمایه در بحرانها
به
طور ادواری آشکارا آنچه
همیشه حقیقت دارد را به
نمایش میگذارد-اینکه
"به
جای تناسب بین تولید و نیاز اجتماعی، [یعنی]
نیاز انسانهای به لحاظ اجتماعی رشد یافته"،
آنچه
تعیینکنندهی
تولید است، سودآوری آنست. (۱۸)
اما این ماهیت محدود تولید تحت سرمایه فقط یکی
از موانع بر سر راه به
وجود آمدن انسانهای غنی است.
اگرچه شور و شوق سرمایه برای [کسب]
ارزش افزوده
"عناصر
مادی رشد فردیت غنی را به
وجود میآورد"
(و
"شرایط
مادی"
برای شکل عالیتر
یک جامعه را)، همزمان
هم انسانهای
تهیدست
را تولید میکند.
به وضعیت کارگران در نظام سرمایهداری
بیندیشیم. در چارچوب مناسبات سرمایهداریی
تولید، مردم تابع
"ارادهی
مقتدر موجودی بیگانه با خود
اند
که فعالیتشان
را تابع هدف خویش میسازد".
هر چیز مربوط به رابطهی
سرمایهداری
فرایند تولید را رازآمیز میکند:
کارگران به
طور طبیعی ابزار تولید را
از آن خود
نمیدانند،
ثمرهی
کار خود یا ثمرهی
کار نسلهای
گذشتهی
کارگران، بلکه مناسبات تولیدی سرمایهداری
در کارگران در
رابطه با شرایط تولید
"حالت
بیتفاوتی، غریبگی و از خود بیگانگی کامل"،
به
وجود میآورد.
ترکیب تولیدکنندگانی که باروری اجتماعی را
افزایش میدهند،
از نظر آنها غریبه و بیگانه مینماید.
"رویکرد
کارگر به ماهیت اجتماعی کارش، پیوند آن با کار
دیگران
با هدفی مشترک، به
مثابهی
قدرتی که با
آنها
بیگانه است، شرایطی
که این پیوند در آن تحقق می یابد، همگی از نظر
او دارائی [شخص] دیگری است و اگر او خود ملزم
به صرفهجوئی
نبود، نسبت به ضایعات این دارائی کاملاً
بیتفاوت بود. (۱۹)
مختصر این که، قدرت خلاقهی
کاِر کارگر در نظام سرمایهداری
"خود
را به
عنوان قدرت سرمایه، به
مثابهی
قدرتی بیگانه
با او تثبیت می کند، قدرتی که رو در روی او
قرار دارد".
(۲۰)
سرمایهی
ثابت، ماشین آلات، تکنولوژی، همهی
"نیروهای
مولدهی
عمومی فکر اجتماعی"،
به
عنوان ویژگیهای
سرمایه و مستقل از کارگران ظاهر میشوند.
(۲۱)
کارگران محصولاتی تولید میکنند که دارائی
سرمایه است، سرمایهای
که به ضد آنها تبدیل میشود و به
عنوان سرمایه بر آنها سلطه دارد. مارکس اظهار
داشت که جهان سرمایه با کارگر
"به
عنوان دنیای بیگانهای که بر او مسلط است"
رو به
رو میشود.
این دنیای بیگانه هرچه بیشتر
بر کارگر سلطه پیدا میکند، زیرا سرمایه
به
خاطر ضرورت دستیابی به ارزش افزودهای
که در کالاهاست، پیوسته نیازهای جدیدی را به
وجود میآورد.
این روند از نظر کارگرانی که در چارچوب این
مناسبات تولید میکنند،
عبارت است از فرایند
"تهیسازی
کامل"،
"از
خود بیگانگی کامل"،
"فدا
کردن انسانی که هدف-
در
-
خود است به هدفی کاملاً غریبه
".
(۲۲)
با چه چیز جز پول، [یعنی] نیاز واقعیای
که سرمایهداری
خلق میکند،
میتوانیم
این خلاء را پر کنیم؟ ما خلاء زندگیمان
را با
اشیاء
پر میکنیم-
ما به مصرف کردن سوق داده میشویم.
اما این فقط یکی از راههائی
است که سرمایه داری مردم را ناقص و معیوب میسازد.
مارکس در کتاب
"سرمایه"
توضیح میدهد که معلول،
فقیر
و
"ناقص
کردن جسم و فکر"
کارگر
"
که همهی
عمر دست و پا بسته به یک کار تخصصی وابسته است
"،
در تقسیم کاری صورت میگیرد
که مشخصهی
فرایند سرمایهداری
تولید است. آیا بسط ماشین آلات، کارگران را
تحت نظام سرمایهداری
نجات داد؟ بی تردید زمینهی
رشد استعدادهای کارگران وجود داشت، اما میتوانید
نگرانی مارکس در توضیح این که ماشین آلات
چگونه شالودهی
فنی
"
باژگونگی"
سرمایهدارانه
را
فراهم میسازد،
پی برید-
اینکه
این شالوده چگونه
"جدائی
استعدادهای فکری فرایند تولید از کار یدی را
تکمیل کرد".
(۲۳)
در این وضعیت، فکر و [نیروی] دست از
یک
دیگر جدا و دشمن هم میشوند.
"
هر ذرهی
آزادی چه در فعالیت جسمی و چه فکری"
از بین میرود.
مارکس اشاره میکند که
"
همهی
ابزار بسط تولید، یک واژگونگی دیالکتیکیای
را از سر میگذرانند،
کارگر را معیوب و به پارهای از یک انسان
تبدیل میکند"،
او را تحقیر میکند و
"و
توانمندیهای فکری فرایند کار را با او بیگانه
میکنند".
اینها فقط برخی از کژی و از شکل افتادگی ویژهی
تولید سرمایهدارانه
است. (۲۴)
کوتاه این که، علاوه بر تولید کالاها و خود
سرمایه، ثمرهی
مشترک تولید سرمایهداری
که مارکس در کتاب
"سرمایه"
مشخص کرد، عبارت است از انسان بخش شدهی
از ریخت افتادهای
که خشنودی او داشتن و مصرف کردن اشیاء است.
بدین ترتیب، در عین حال که سرمایه
"عناصر
مادی"ی
انسانهای غنی را خلق میکند،
"این
تهیسازی
کامل محتوای انسان، این عینیت بخشی جهانشمول
به
مثابهی
از خود بیگانگی
کامل و تلاشی همهی
هدفهای محدود یکجانبه
به
مثابهی
فدا کردن انسانی که هدف ـ در ـ خود است به
هدفی کاملاً غریبه، به
مثابهی
تهی سازی کامل ظاهر میشود".
(۲۵)
همانطور
که اشاره شد، رازآمیزی سرمایه به
معنی آنست که
"تولید
سرمایهداری
طبقه کارگری را تکامل میبخشد که به
دلیل آموزش، سنت و عادت به الزامات این وجه
تولید به
مثابهی
قوانین بدیهی طبیعی مینگرد".
(۲۶)
و کارگران تا آن اندازه که منطق سرمایه را
"به
عنوان قوانین بدیهی طبیعی"
میپذیرند
صرفاً تولیدات سرمایه اند-
ابزار بی تفاوت، خود خواه و کم و بیش مناسب
تولید".
(۲۷)
چگونه میتوان
تصور کرد که سرمایهداری
با رشد همه جانبهی
انسان سازگار باشد؟
شبحی که در
"
سرمایه"
مارکس در گشت و گذار است
اما سرمایهداری
بدیلی دارد. زمانی که درک کنیم که تمرکز مستمر
مارکس بر
تکامل
انسان بود، روشن است که پیشگذارههای
کتاب
"سرمایه"اش
مفهوم جامعهای است که در آن رشد همهی
توانائیهای
انسان هدفی در خود است.
"جامعهی
فردیت آزادی که بر رشد همه جانبهی
افراد و تابعیت تولید اجتماعی و کمونیشان،
به
مثابهی
ثروت اجتماعیشان"
شبحی است که در
"سرمایه"
مارکس در گشت و گذار است. (۲۸)
آیا اساساً میتوان
به وجود این دنیای دیگری شک کرد که سمت و سویش
انسان هدف ـ در ـ خود است و در همان اولین
جملهی
"سرمایه"
مارکس نقل شده است؟ ما بلافاصله با وحشت
جامعهای روبهرو
میشویم که در آن ثروت نه به
عنوان ثروت واقعی انسان،
بلکه به
مثابهی
"مجموعهی
عظیمی از کالا ظاهر میشود".
(۲۹)
آیا اساساً میتوان
به این شک کرد که سوسیالیسم پیشگذارهی
مارکس در
این اثر منطقاً درخشان
است، آنجا
که
بدون بسط منطقی
[این موضوع] به ناگاه جامعهای را یادآوری
میکند که ویژگی آن نه انگیزهی
افزایش ارزش سرمایهی
سرمایهدار
بلکه
"عکس
این وضعیت است، وضعیتی که در آن ثروت عینی
هدفش بر آورد نیاز خود کارگر به رشد است".
(۳۰)
پوزش میخواهم،
کدام
"وضعیت
عکس"
؟ اصلاً این [وضعیت] کجا به بحث گذاشته شد؟ در
حقیقت، دقیقاً از چشمانداز
این
"وضعیت
عکس"
است که مارکس پیوسته نظام سرمایهداری
را به نقد میکشد.
به
هر
رو، او [مارکس] مشخص میکند که ابزار تولید در
نظام سرمایهداری
چگونه کارگران رابه کار میگیرد،
آن
هم به
مثابهی
"وضعیت
واژگونه، در حقیقت، تحریفی که خاص و ویژگی
تولید سرمایهداری
است".
اما واژگونگی و از شکل افتادگی
چه چیزی؟
به زبان ساده [میتوان
گفت] واژگونگی
"رابطهی
بین کار مرده و کار زنده"
در جامعهای
متفاوت،
جامعهای که در آن نتایج کار گذشته
"هدفش
رفع نیاز خود کارگر به رشد است".
(۳۱)
وقتی کتاب
"سرمایه"
را به هدف تشخیص اینکه
واژگونگیها
و از شکل افتادگیهائی
که تولیدکنندهی
انسانهای وظیفهگریز
در سرمایهداری
اند، را بخوانیم، میتوانیم
معنای ایدهی
مارکس در
این
مورد را درک کنیم که چه چیزی
"خاص
و ویژگی"
تولید در آن وضعیت
"واژگونه"،
سوسیالیسم،
است. در مییابیم
که همهی
ابزار رشد تولید ضرورتاً
"ابزار
سلطه و استثمار تولیدکنندگان"
نیست،
بلکه نوعی"
تغییر شکل"
است-
این
که در سوسیالیسم، ما
رها میشویم
و بردهی
تولیدات خود نیستیم. با بررسی توضیح مارکس
پیرامون نفی آنها در نظام سرمایهداری
شروع میکنیم
به درک شرایط ضروری تولید انسانهای
غنی.
عاملان
تولید
بنابراین، ویژگیهای تولید سوسیالیستی
چیست-
اوضاع و احوالی که تولید مشترک آنها
"
فرد همه جانبه رشد یافته است، فردی که وظائف
اجتماعی گوناگون از نظرش عبارت است از شیوههای
گوناگون فعالیتی که به نوبت به
عهده میگیرد"؟
چه نوع فعالیتهائی
برای تولید این انسان غنی ضروری است که
"تحققش
به
عنوان ضرورتی درونی، به
عنوان
نیاز،
وجود دارد"؟
با در نظر گرفتن
"واژگونگی
دیالکتیکی"
خاص تولید سرمایهداری
که جسم و فکر کارگر را معیوب میسازد
و با
"توانائیهای
فکری فرایند تولید بیگانه می کند"،
روشن است که تولیدکنندگان برای رشد توانائیهای
مردم باید به آن
چه مارکس در
"نقد
برنامهی
گوتا"،
"تابعیت
بردهوار
فرد به تقسیم کار و همراه با
آن تضاد بین کار فکری و کار یدی است"
پایان دهند. (۳۳)
تصادفی نیست که مارکس در
"سرمایه"
اشاره میکند که
"شورشهای
انقلابی که آماج
آن
الغاء تقسیم کار
کهنه
است، با شکل سرمایهداری
تولید تضاد کامل دارد".
(۳۴)
فکر و دست باید مجدداً متحد شوند. برای
رشد انسانهای غنی، کارگر باید بتواند
"توان
بازوی خود را تحت کنترل فکرش به
کار گیرد".(۳۵)
بسط استعدادهای مردم هم
به
فعالیت یدی و هم فکری نیاز دارد. ترکیب آموزش
با کار مولده نه فقط افزایش کارآئی تولید را
ممکن میسازد،
این امر، در عین حال، همانگونه
که مارکس در
"سرمایه"
اشاره میکند،"تنها
شیوهی
تولید انسانهای کاملاً رشدیافته است"(۳۶)
بنابراین، این است شیوهی
تضمین اینکه
(به بیان مارکس در
"نقد
برنامهی
گوتا
")
"نیروهای
مولده با رشد همه جانبهی
فرد افزایش پیدا میکند و همهی
جویبارهای ثروت
به شکل تعاونی
به
فراوانی جاری میشود".(۳۷)
با این همه، به چیزی بیش از ترکیب کار
یدی و فکری در حوزهی
تولید نیاز است. همانطور
که مزارش در
"فراسوی
سرمایه"
اشاره کرد،
"رشد
کامل توانمندیهای
خلاقهی
افراد اجتماعی"
و فراوانیای
که از همکاریشان
حاصل میشود،
فقط
در
"جامعهای
ممکن است که هیچ ساختار بیگانهی
فرماندهی جهت تحمیل به افراد در آن وجود
ندارد، رشد کامل توانائیهای
انسان فقط در جامعهای ممکن است که در آن
"تولیدکنندگان
همبسته خود بر مبادلات همبسته و توزیعی خود
کنترل کامل دارند".
(۳۸)
به زبان بسیار ساده، بدون"هدایت
فکری تولید"
به
دست کارگران، بدون اینکه
تولید تحت
"کنترل
آگاهانه و با برنامه"
کارگران باشد، نمیتوانند توانمندی
خود به
مثابهی
انسانها را رشد دهند، زیرا قدرت خودشان به
قدرتی بر فراز آنها تبدیل میشود.
(۳۹)
کوتاه این که، اگر همپیوندی
کارگران در تولید، همچنان
" در قلمرو ایدها،
به
مثابه نقشهای
که سرمایهدار
طرح ریخته است، رو در روی آن ها قرار بگیرد و
در عمل، بمثابه صاحب اختیار او و ارادهی
قدرتمندی بیرون از [اختیار] آنها باشد"،
آیا کارگر به این
امر
ادامه نمیدهد که
"خصلت
اجتماعی کارش، هم
پیوستگی آن با کار دیگران به
هدف
مشترک را قدرتی بیگانه با خود بداند"؟
آیا کارگر به
جای اینکه
به ابزار تولید به
مثابهی
شرط تحقق فعالیت کاری خود نگاه کند، به آنها
"از
منظر بیتفاوتی، غریبگی و از خود بیگانگی کامل"
برخورد نخواهد کرد و اگر از طرف قدرتی ورای
خود مجبور نباشد نسبت به ضایعه [تولید] صرفهجوئی
کند، آیا نسبت به آن [ضایعه] کاملاً بیتفاوت
نخواهد بود؟ (۴۰)
کوتاه این که، مساله صرفاً جایگزینی
اقتدار سرمایهدار
با برنامه و اقتدار
دیگرانی
که با کارگران بیگانه اند در میان نیست.
همانند مورد دولت سرمایهداری،
آن
"نیروی
همگانی که جهت بردگی اجتماعی سازمان داده شده،
[آن] ماشین استبداد طبقاتی"،
خصلت واژگونهی
تولید سرمایهداری
را کارگران نمیتواند برای هدفهای خود مورد
استفاده قرار دهند.
"تقسیم
کار منظم و هرمی"
که ویژهی
تولید سرمایهداری
است، با
"کاست
تعلیم دیده"
بر فراز کارگران-
"که
زکاوت تودهها
را جذب میکند و آن
را در جایگاههای
تحتانی
هرم به ضد خودشان تبدیل میکند"،
را باید با شکل اجتماعی جدیدی جایگزین کرد که
متناسب با
"رشد
همه جانبهی
فرد است.".(۴۱)
تکرار میکنیم،
طبقهی
کارگر دیگر نمیتواند از کارگاه استبدادی حاضر
و آمادهی
سرمایهداری-
با آن
"انضباط
پادگانی"
استفاده کند، همانطور
که نمیتواند با ماشین حاضر و آمادهی
دولتی
برای مقاصد خود چنین کند. ترکیب سوسیالستی
کارگران که افزایش دهندهی
باروری اجتماعی است، باید ترکیبی باشد که از
مناسبات تولید کنندگان همبسته نشأت گرفته باشد
و نه از برنامه و اقتدار موجودی خارج از آن.
همانند مفهوم خودگردانی تولیدکنندگان که طی
کمون پاریس
"سرانجام
کشف شد"،
[یعنی] خودمدیریتی در محدودهی
تولید، یک فرایند کاری که به
مثابهی
"مردم-
برای خود، به
دست خود"،
خصلتبندی
میشود،
فرایندی است که در آن تولیدکنندگان به
مثابه فاعلان
جمعی عمل میکنند، فاعلانی که همراه تغییر
شرایط، خود را نیز تغییر میدهند و خود را
برای ایجاد جامعهی
جدید آماده میکنند.
(۴۲)
پیوندی که در اینجا
بین خودگردانی و خودمدیریتی تولیدکنندگان فرض
میشود،
کم اهمیت نیست. مهم است که خود را به تعریف
سرمایه از تولید محدود نکنیم-
تعریفی که تولید را ایجاد ارزش مصرفی میداند
که میتواند
منشاء ارزش افزوده باشد. تولید را نباید با
تولید ارزش مصرفهای
مشخص اشتباه کرد: همهی
محصولات
و فعالیتهای مشخص صرفاً لحظاتی در فرایند
تولید مردم، ثمرهی
واقعی تولید اجتماعی اند. (۴۳)
بدین ترتیب، نه تنها تولید کالاهای مادی ویژه
(در به اصطلاح
"بخش
تولید"
)، بلکه خدمات آموزشی و بهداشتی، فعالیت خانهداری
(که مستقیماً در خدمت رشد انسانهاست) و
فعالیتهای درون جماعت-
همگی میباید
به
مثابه بخشهای یکپارچهی
فرایند تولید انسانهای
اجتماعیای
شناخته شود که به همهی
این فعالیتها میپردازند.
(۴۴)
در کتاب
"حالا آن را
بنا کنیم"
اینطور استدلال آوردهام:
"اما،
تولید چیست؟ تولید آن چیزی نیست که فقط در یک
کارخانه یا جائی
صورت میگیرد که
به طورسنتی
به
عنوان کارگاه میشناسیم.
هر فعالیتی با هدف فراهم سازی درونداد
برای رشد انسانها (مخصوصاً دروندادهائی که
مستقیماً در خدمت رشد انسانهاست)
را باید تولید محسوب کرد. افزون بر این،
دریافتهایی
که هدایتکنندهی
تولید
اند
نیز خود باید تولید شوند...... تنها طی
فرایندی که مردم در تصمیمگیریهائی
شرکت میکنندکه در هر سطح مرتبطی بر آنها اثر
میگذارد
(یعنی، همجوارانشان،
جماعتها
و جامعه به
طور کلی)-
هدفهای راهنمای فعالیت تولیدی را
میتوان
هدفهای خود مردم دانست. مردم طی شرکت در این
تصمیمگیری
دموکراتیک
هم خود و هم شرایطشان
را تغییر
میدهند-
خود را به
مثابهی
فاعلان
در جامعهی
جدید تولید میکنند.
(۴۵)
معنی ضمنی این امر روشن است-
هر
جنبهای از تولید باید جایگاهی باشد برای
تصمیمگیری
جمعی و فعالیتهای گوناگونی که استعدادهای
انسان را رشد میدهد و همبستگی بین
تولیدکنندگان همبستهی
مشخصی را پایهریزی
میکند.
زمانی که کارگران در کارگاهها
و جماعات در همکاری آگاهانه با دیگران عمل میکنند،
خود را به
عنوان انسانهای آگاه به همبستگی به یکدیگر
و قدرت جمعیشان
فرا میرویانند.
تولید مشترک فعالیت آنها عبارت است از رشد
استعدادهای تولید کنندگان-
دقیقاً همان نکتهای که مورد نظر مارکس است،
وقتی میگوید:
"زمانی
که کارگر به
شیوهای
برنامهریزی شده با دیگران همکاری
میکند،
زنجیرهای فردیت خود را پاره میکند و به تکوین
استعدادهای نوع خود میپردازد".(۴۶)
به بیان قانون اساسی بولیواری، پیشگامی و
همکاری آگاهانهی
تولیدکنندگان
"راه
ضروری دستیابی به شرکت در
تضمین رشد کامل آنهاست،
هم به
صورت فردی و هم جمعی".
این بود دلیل آن که مارکس کارخانههای
بر پایهی تعاونی
اواسط قرن نوزدهم را پیروزی بزرگی میدانست.
مارکس این کارخانههای
تعاونی
را، علیرغم
"شکلهای
کوتولهوار"
آنها که ذاتی تلاشهای
خصوصی کارگران منفردی است که
"هرگز
جامعهی
سرمایهداری
را تغییر نمیدهند"
(و علیرغم نقایصی که در فصل بعدی بررسی
میکنیم)،
"پیروزی
بزرگتری"
برای اقتصاد سیاسی طبقهی
کارگر بر اقتصاد سیاسی سرمایهداری
میدانست تا
"لایحهی
ده ساعت [کار]".
(۴۷)
این
تعاونیها
در عمل نشان دادند که کار مشترک، در مقیاسی
گسترده، میتواند
"خصلت
متضاد"
خود را از دست بدهد و
"بدون
وجود طبقهی
اربابانی صورت پذیرد که یک طبقهی
کمکی را به کار گیرند".
آشکار شد که کارگران نیازی به سرمایهداران
ندارند:
"ابزار
کار برای این
که به ثمر بنشیند، لازم نیست به
عنوان ابزار سلطه و معلولسازی
علیه خود انسان زحمتکش
به انحصار [کسی] در آید".
(۴۸)
افزون بر این، راستای
تعاونیها
ایجاد یک رابطهی
جدید بین تولیدکنندگان بود.
محصولات
حاصل فعالیت آنها نه تجسم هدفها و قدرت
سرمایه، بلکه پیوند آگاهانهی
همکاران را بازتاب میداد-
پیوندی که برآمده از تصمیمگیری
آزادانهی
تولیدکنندگان به
منظور همبستگی است. در این خصوص
"کارخانههای
بر پایهی
تعاونی
که به
دست خود کارگران مدیریت میشد"،
"نخستین
نمونه برآمد یک شکل جدید"
بود. (۴۹)
تولیدکنندگان همبسته در جامعهی
بر پایهی تعاونی و
مبتنی بر مالکیت مشترک ابزار تولید،
"شکلهای
گوناگون قدرت کاری خود را، در خودآگاهی کامل،
به
مثابهی
نیروی کار اجتماعی واحد"
به
کار میگیرند.
(۵۰)
و نتیجه عبارت است از
"رشد
همه جانبهی
فرد و اینکه
همهی
جویبارهای ثروت
در تعاونی
به
فراوانی جریان پیدا میکند".
کوتاه اینکه
مدیریت کارگری بسط و تکوین استعدادهای کارگران
را ممکن میسازد: کارگر
"زنجیرهای
فردیت خود را پاره میکند و استعدادهای نوع
خود را پرورش میدهد".
اما اگر کارگران مدیریت نکنند چه میشود؟
زمانی که کارگران مدیریت نکنند،
شخص دیگری
این کار را میکند.
معنی آن، زمانی روشن است که پیوند اصلی رشد
انسان و عمل اجتماعی را به یاد
آوریم.
اگر کارگران استعدادهای خود را از طریق عمل
اجتماعی بسط و گسترش ندهند،
شخص دیگری
آن
را انجام میدهد.
این تجربهی
تلاشهائی
بود که برای پایهریزی
سوسیالیسم در قرن بیستم صورت گرفت و آن تجربه
در عین حال نشان میدهد که هر قدر هم تصور
کنید که سرمایهداری
را از جامعه ی خود دور کردهاید،
زمانی
که تولید مبتنی بر مدیریت کارگری نباشد، مبتنی
بر مناسبات تولید تولیدکنندگان
همبسته نباشد، دیر یا زود سرمایهداری
باز میگردد-
ابتدا آهسته از در عقب و سپس به
سرعت از در جلو.
بی تردید وضعیت شوروی سابق چنین بود. در
آنجا
کارگران
از
"حق
کار"
برخوردار
بودند.
در آنجا
نه فقط اشتغال کامل وجود داشت، بلکه [کارگران]
در مقابل از دست دادن کار از حمایت بالائی هم
برخوردار بودند، یا، در حقیقت، شغلهای فردی
خود را بهگونهای
تغییر میدادند
که آنها خوش نداشتند. چنین بود امنیت شغلی
واقعی. اما آنچه
کارگران شوروی
نداشتند،
قدرت تصمیمگیری
در کارگاه بود. و آنها صدای مستقل و خودمختار
هم نداشتند: در اتحادی
های کارگری که از حق شغل فردی آنها حمایت میکرد،
رهبری از بالا انتخاب میشد و اساساً نقش تسمه
نقاله را جهت بسیج کارگران برای تولید به
عهده داشت.
نتیجه قابل پیشبینی بود: کارگران از
خود بیگانه میشدند
و به کیفیت آنچه تولید میکردند یا به امر
بهبود آن بی توجه بودند، تا میتوانستند
کم کار میکردند و وقت و انرژیای
که برایشان
باقی میماند را به کار در اقتصاد
"ثانوی"
یا در بخش غیر رسمی صرف میکردند.
احتمالاً هیچ
کس نمیتواند بگوید که چنین مناسباتی در تولید
در راستای
به
وجود آوردن انسانهای غنی قرار دارد.
محرومیت کارگران از فرصت مدیریت کارگاهها
و
رشد استعدادهایشان
اثر دیگری نیز باقی گذاشت. شخص
دیگری
آن توانائیها
را رشد داد-
مدیران شرکتها
و کارمندان آنها. اینان گروهی بودند که از
طریق دانشی که در خصوص تولید داشتند، درآمد
خود، توانائی خود در دستکاری
در شرایط به
منظور کسب امتیاز و بسط عمودی و افقی پیوندها
و اتحادهای خود را به حداکثر میرساندند.
چشمانداز
آنها کاملاً با چشمانداز
کارگران متفاوت بود-
چشماندازی
که، از جمله، حق شغل را رد میکرد و بر
معقولیت ارتش ذخیره بیکاران تأکید میورزید.
تعجبآور نیست که این مدیران به
عنوان طبقهی
سرمایهدار
اتحاد شوروی سر برآوردند. (۵۱)
مدیریت کارگری واحد های تولیدی در مالکیت
دولت، شرط ضروری به
وجود آمدن انسانهای
غنی است. رهبری یوگسلاوی در سال
۱۹۴۹
آشکارا مدل شوروی را رد کرد-
مخصوصاً در رابطه با وضعیت کارگران. آنها مدل
شوروی را
با
سرمایهداری
دولتی و استبداد بوروکراتیک توضیح دادند و
این طور استدلال کردند که بوروکراسی در اتحاد
شوروی به یک طبقهی
جدید تبدیل شده است. رهبری یوگسلاوی اعلان کرد
که مالکیت دولتی بر ابزار تولید
پیششرط
سوسیالیسم است.
سوسیالیسم نیاز به روابط تولید
سوسیالیستی دارد-
خودمدیریتی. مارشال تیتو، رئیسجمهور
یوگسلاوی، وقتی قانون خودمدیریتی کارگران را
در سال
۱۹۵۰
ارائه میکرد،
گفت
"از
این پس"
مالکیت دولتی بر ابزار تولید
"به
تدریج به شکل عالیتری
از مالکیت، مالکیت سوسیالیستی، ارتقا خواهد
یافت. مالکیت دولتی تحتانیترین
شکل مالکیت اجتماعی است و نه عالیترین
آن، آنگونه
که رهبران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تصور
میکنند".(۵۲)
رهبری یوگسلاوی تأکید کرد که بدون مدیریت
کارگری سوسیالیسم وجود نخواهد داشت.
اما باید بپرسیم
هدف
مدیریت کارگری در یوگسلاوی چه بود؟ آیا این
قضیه اهمیت دارد؟ آیا ماهیت تولید و خصلت آنچه
در فرایند تولید به
وجود میآید از هدف تولید مستقل است؟ آیا
مالکیت دولتی بر وسائل تولید و مدیریت کارگری
برای تولید انسانهای غنی
کافی
است؟ این پرسش ما را به وجه سوم مثلث
سوسیالیستی هدایت می کند.