بخش
نخست
مثلث سوسیالیستی
فصل اول
ثروت ملل
باز میگردیم به مفهوم جامعهی
مطلوب-
جامعهای که در آن انسانها
از
جایگاه اصلی
برخوردارند.
توضیح دادیم که جامعهی
مطلوب جامعهای است که به رشد کامل توانمندی
انسان یاری میرساند،
پیشگامی را تضمین میکند که شرط لازم رشد کامل
و تشویق کنندهی
همبستگی و مراقبت است. جامعهی
مطلوب جامعهی
ثروتمند است. اما یک جامعهی
ثروتمند
بر چه شالودهای استوار است؟
طبق نظر آدم اسمیت عامل تعیینکنندهی
اصلی ثروت، نیروهای مولدهی
کار است. این ثروت ارزشهای مصرفیای
تعریف شده است که جامعه تولید میکند.
هرچه سطح باروری جامعه بالاتر باشد، کمیت
ارزشهای مصرفیای
که برای جمعیت معینی تولید شده است، بیشتر
است. مسلم است که عزیمتگاه،
افراد بشر و طبیعت اند-
آنچه
را که
مارکس
"منابع
اصلی ثروت"
مینامید.
در عین حال که طبیعت پایهی
آغازین زندگی را فراهم میآورد،
افراد بشر مواد خام را تغییر میدهند،
موادی که از طبیعت به ارزشهای مصرفی تبدیل
میشود که مایه و
بنیاد
ثروت اند.
گذشته از افراد بشر و طبیعت، عامل دیگری
نیز تعیینکننده
است در تعیین کمیت ارزشهای مصرفیای
که در یک دورهی
معین میتوان
تولید کرد. این عامل عبارت است از ابزار کاری
که افراد بشر مواد خام را به
وسیلهی
آنها
تغییر میدهند. زمانی که فرد وقت
خود
را صرف تولید ابزار میکند (مثل روبینسون
کروزئه
که تله،
تور یا خیش سادهای را میسازد)، به کمیت ارزش
مصرفی میافزاید
که در نتیجهی
این کار به
دست میآورد.
کوتاه اینکه،
باروری او در اثر تخصیص بخشی از نیروی کارش به
تولید ابزارهای کار، افزایش مییابد.
روشن است که نتایج کار گذشته،
عامل مهمی در تولید ثروتی است که به
عنوان ارزش مصرف سنجیده میشود.
درجهی
اهمیت آنها، البته، به مدت دوام آنها بستگی
دارد. بدین ترتیب،
روشن
است که ابزار تولیدی که
صرفا
یک فصل یا یک سال دوام داشته باشد، باید
سریعاً جایگزین شود (و بدین ترتیب لازمهاش
تخصیص نیروی کار به
منظور رسیدن به این هدف است). در مقابل، ابزار
با
دوام که برای مدت طولانی نیاز به جایگزینی
ندارد، باروری را تداوم میبخشد.
افزون بر این، زمان کاری که لازم نیست
صرف جایگزینی ابزار کاری شود که مصرف میشوند،
را میتوان
جهت انباشت ابزار کار بیشتر
به
کار برد-
تور بیشتر،
تلهی
بیشتر
و از این قبیل. مادام که ابزار بادوام همچنان
مورد استفاده باشند، بدون اینکه
نیازی به صرف نیروی کار برای جایگزینی آنها
در میان باشد،
"همان
خدمت رایگانی را انجام میدهند که نیروهای
طبیعت انجام میدهند، مثل آب، بخار، هوا و
برق. این خدمت رایگان نیروی کار گذشته، زمانی
که به
دست نیروی کار زنده بیافتد و با نیروی حیاتی
انباشته شود، با ادامهی
انباشت به مقیاس گستردهتر،
به
گونهی
فزایندهای
افزایش پیدا میکند".
(۱)
در آن
صورت است که باروری نیروی کار میتواند
"حاصل
خدمت رایگان نیروی کار گذشته باشد".
مسلم است که ما رشد باروری
اجتماعی
را توضیح میدهیم.
قدرت تولیدی فرد،
یا
افراد
جدا
از یکدیگر،
بسیار نازل است. در حقیقت، مفهوم افراد مجزا
از هم یک اسطوره است، به این دلیل که ما در
جامعه زندگی میکنیم (حتی اگر این زندگی
صرفا در
یک خانواده باشد). البته برای اینکه
مردم با
هم همکاری کنند دلیلی هم در کار هست. مارکس
مشاهده کرد که نتیجهی
همکاری
"ایجاد
نیروی مولدهی
جدید است، نیرویی که اساساً جمعی است".
(۲)
مثلاً پیوند افراد برای ساختن یک جاده بیش از
جمع ظرفیتهای کارِیٍِِِِ فرد فرد آنهاست:
مارکس پی برد که
"وحدت
نیروهای
آنها،
قدرت تولید
آنها را افزایش میدهد".
(۳)
بنابراین، در همهی
جوامع،
مردم راههائی
جهت همکاری پیدا میکنند-
خواه از طریق تخصص یافتن یا کار با یک
دیگر از طریق به هم پیوستن نیروی کارشان-
دقیقاً به این دلیل که باروری اجتماعی ما با
به
هم
پیوستن نیروی کار افزایش مییابد،
یعنی، به دلیل امتیازاتی که از
"نیروی
کار متحد و
همبسته"
(۴)
در اختیارمان قرار میگیرد.
مطمئناً آدم اسمیت اهمیت
همبستگی
نیروی کار را
-
هم در کارگاههای
منفرد (نمونهی
آن کارخانهی
سنجاقسازی
است) و هم در جامعه-
برای افزایش باروری اجتماعی درک
میکرد.
البته تأکید او بر تقسیم کار بود، تقسیم کاری
که حاصل
"گرایش
معینی در طبیعت بشر بود.... گرایش به داد و
ستد، معامله و مبادلهی
شیی
با شیی دیگر"
(که البته هیچ
پیوندی
با کارخانهی
سنجاقسازی
نداشت.) در مقابل، ما نه بر تقسیم کار (که فقط
یکی از شکلهای همکاری است و پیش شرط آن) بلکه
بر
همبستگی
نیروی کار-
ماهیت کار اجتماعی-
تأکید داریم. (۵)
بدین ترتیب، در
"همکاری
کارگران-
همکاری و تقسیم کار به
عنوان شرایط اساسی باروری نیروی کار"،
آن چیزی را میبینیم که مارکس و انگلس در
"ایدئولوژی
آلمانی"
نیروی مولدهی
افزایش یافته نامیدند، نیروئی که نتیجهی
همکاری افراد متفاوت است که تقسیم کار موجب آن
شده است"(۶).
این یکی از گزارههای
اصلی اقتصاد سیاسی طبقهی
کارگر است که در
"فراسوی
سرمایه"
مشخص کردهام:
"هر
نوع همکاری و
همبستگی
نیروی کار در [جریان] تولید بارآور
اجتماعی
همبستگی
نیروی کار را به
وجود میآورد که از جمع
بارآوریهای
منفرد و مجزا فراتر میرود".
(۷)
به زبان ساده، همان
طورکه مارکس مشاهده کرد،"نیروی
مولدهی
اجتماعی که از همکاری
بر میآید،
یک
هدیهی
رایگان
به شمار میرود".(۸)
زمانیکه
با ثمرات نیروی کار گذشته کار میکنیم،
این امر نیز نتیجهی
به
هم
پیوستگی نیروی کار است. ابزارها،
ماشینها،
اصلاحاتی
که در زمین صورت میگیرد و اختراعات فکری و
علمی که به
گونهی
اساسی بارآوری
اجتماعی را افزایش میدهند،
برای استفاده در اختیار نیروی کار زنده جهت
مصرف قرار میگیرد، به این دلیل که قبلاً
نیروی کار برای آن فعالیتها اختصاص داده شده
است. هم در درون کارگاههای
خاص و هم در جامعه به
طور کلی، پارهای از تولید کنندگان،
ابزار تولیدیای
میسازند که بارآوری
دیگران را افزایش میدهد.
کل بارآوری
اجتماعی افزایش پیدا میکند-
هر چه این بارآوری
بیشتر
باشد، ابزار تولید مشخص مورد نظر پیشرفتهتر و
بادوامتر
است. میراث نیروی کار گذشته، میراث اجتماعی
ما، میراثی است که نسل به نسل باقی میماند.
و ما بیش از ابزارها، ماشینها و
چیزهائی
که
نتیجهی فعالیت
جامعهی
بشری است، به ارث میبریم و مصرف میکنیم.
"انباشت
دانش و مهارت و انباشت نیروهای مولده عمومی
فکر اجتماعی با گذشت زمان به منبع رشد یابندهی
نیروی مولده تبدیل میشود.
علم، که در فرایند تولید ارزش مصرف در آمیخته،
به یک نیروی مولده تبدیل میشود.
ارگانهای
صنعت بشری (اعضاء دستگاه مولدهی
فیزیکی)
"ارگانهای
فکر بشری است که به
دست انسان خلق میشود،
[یعنی] قدرت دانش عینیت یافته".
در حقیقت، رشد بارآوری
اجتماعی هر چه بیشتر
به گسترهای
وابسته است که علم، نیروی فکری،
"نیروهای
مولدهی
عمومی فکر اجتماعی"
در فرایند تولید گنجانده شود:
"این
رشد بارآوری
را همواره در تحلیل نهائی میتوان
به ویژگی اجتماعی نیروی کاری که به کار گرفته
میشود،
به تقسیم نیروی کار در جامعه و به رشد
نیروی فکری، مخصوصاً به علوم طبیعی، فرو کاست"
(۹)
توضیح مارکس در این مورد بسیار روشن بود:
این که توانائی
ما در تولید ثروت به
مثابهی
ارزش مصرف برای مردم،
هر چه بیشتر
نه به نیروی کار مستقیم و بیواسطه،
بلکه به نتایج کار
اجتماعی گذشته بستگی دارد-
ابزار تولیدی که
"دانش
عمومی اجتماعی
را در
نیروی مستقیم تولید
ادغام میکند".
روشن است که
"تا
آن حد که صنعت کلان رشد کند، ایجاد ثروت واقعی
کمتر
به مدت زمان کار و مقدار نیروی کاری که به کار
گرفته میشود
بستگی دارد تا به قدرت عاملانی
که طی مدت زمان کار به حرکت در آمدهاند"،
درواقع، کار مستقیم خود به
"زمانی
ناگزیر اما تابع تبدیل میشود،
آن
هم در مقایسه با نیروی کار علمی عمومی، کاربرد
فنی علوم طبیعی از یک سو، و نیروهای مولدهی
عمومی
بر آمده از به
هم
پیوستگی اجتماعی در کل تولید، از دیگر سو-
به
هم
پیوستگیای
که به
عنوان ثمرهی
طبیعی نیروی کار اجتماعی (اگر چه تولیدی
تاریخی است) ظاهر میشود".(۱۰)
بدین ترتیب، ثروت به
مثابهی
ارزش مصرف، ثمرهی
این به
هم
پیوستگی اجتماعی است-
دستاورد
مردمی که با طبیعت و تولیدات نیروی کار گذشته،
به
تولید میپردازند،
منابع اولیهی
ثروت را حفظ و افزایش میدهند و
شالودهی
افزایش نیروی مولدهی
آیندهی
کار را فراهم میسازند.
ما طبیعت را تولید نمیکنیم،
بلکه
تولید ما میراث اجتماعی ماست و تولید نسلهای
گذشتهی
کارگران.
اما میراث اجتماعی ما متعلق به کیست ؟
به ما تعلق ندارد. نظر مارکس و انگلس در
"ایدئولوژی
آلمانی"
این بود که
"یکی
از عوامل اصلی رشد تاریخی تا به امروز"،
عبارت است از
"تثبیت
آنچه ما خود تولید
می کنیم به
نیرویی
مادی
بر
فراز
سرمان".
این جاست آنچه،
در واقع، آنها [مارکس و
انگلس ] کثافات اعصار نامیدهاند:
"عمل
خود انسان به نیروی بیگانهای بر ضد او تبدیل
میشود که او را به اسارت میکشد به
جای آن
که تحت کنترل او باشد.
"تمامی
ثروتی که کارگران تولید میکنند
("قدرت
اجتماعی، یعنی نیروی مولدهی
افزایش یافته که با همکاری
افراد گوناگون به
وجود میآید"
) نه چون
"قدرت
متحد خودشان، بلکه به
مثابهی
نیروی بیگانهای ظاهر میشود
که خارج از آنها وجود دارد".
(۱۱)
رازآمیزی
سرمایه
در این مورد دلیلی در کار است. در واقع،
قدرت ما
که
به
عنوان قدرتمان
ظاهر نمیشود،
دیگر قدرت ما نیست. به بیان دقیقتر،
در بارهی
ابزار تولید، میراث اجتماعیمان
به
مثابهی
سرمایه
میاندیشیم.
و سرمایه چیست؟ پولی که ما با فروش نیروی
کارمان به
دست میآوریم،
این اشیائی که روی آن کار میکنیم،
این ابزارها،
ماشینها، که در تولید مورد استفاده قرار میدهیم
یا
محصولاتی
که در مغازهها
وجود دارند
و ما
تلاش
میکنیم تا به
دستشان
آوریم چه
هستند؟
این بود نکتهی
اصلیای
که مارکس سعی در توضیح آن داشت-
ماهیت قدرتی که بر فراز ماست، ماهیت سرمایه.
پاسخ او خالی از ابهام بود: این تولیدِ
خود کارگران است که به ضد آنها تبدیل شده
است، تولیدی به
شکل ابزار، ماشین آلات-
در حقیقت، همهی
محصولات
فعالیت بشری (فکری و یدی). وقتی به سرمایه
نگاه میکنید، آنچه
میبینید نتیجهی
استثمار گذشته است.
تا آنجا
که کارگران توانائی کاری
خود را به مالک ابزار تولید برای رفع نیازهای
خود میفروشند،
همهی
حقوق مالکیت خود بر
محصولاتی
که تولید میکنند را وا
میگذارند.
سرمایهدار
با خرید حق
برخورداری از
قدرت [کار] کارگر، حق استثمار کارگر در روند
تولید را خریده است، و ثمرهی
این استثمار به انباشت ابزار تولید بیشتر
منتهی میشود.
کوتاه اینکه،
قدرت بر فراز ما که از طریق ابزار تولید به
وجود میآید،
قدرتی است که نسلهای
مزدبگیر به سرمایهدار
واگذاشتهاند.
دقیقاً به این دلیل که کارگران نیروی
[کارشان] را به سرمایهدار
میفروشند،
"همبستگی
کارگران-
همکاری و تقسیم کار به
مثابهی
شرایط اساسی بارآوری
کار –
به
عنوان
نیروی مولدهی
سرمایه ظاهر میشود.
بنابر
این، نیروی جمعی کار، ویژگی آن به
مثابهی
کار اجتماعی،
نیروی جمعی
سرمایه است".
و
"هدیهی
رایگان"
که از به
هم
پیوستگی کار به
وجود میآید،
هدیهی
سرمایه
است. (۱۲)
افزون بر این، همهی
ثمرهی
کار اجتماعی گذشته به جیب سرمایه ریخته میشود.
سرمایهی
ثابت، ماشین آلات، تکنولوژی، علم-
همه صرفا زیر
"نقاب
اجتماعی خصمانه"
به
مثابهی
سرمایه حضور دارند".
(۱۳)
کوتاه این که، بدین ترتیب
"انباشت
دانش و مهارت و انباشت نیروهای مولدهی
عمومی فکر اجتماعی، به سرمایه جذب میشوند و
در مقابل نیروی کار و بنابر این به
مثابهی
ویژگی سرمایه ظاهر میشود".
(۱۴)
اما علت چیست که همه قبول نمیکنند
که این میراث اجتماعی، که تولید خود ما است،
به ضدمان تبدیل میشود؟
چرا هیچ کس درک نمیکند که سرمایه ثمرهی
استثمار
خود ما
است؟ مارکس تأکید میکند که کلید [حل این
معما] در استثمار کارگران است که
آشکار
نیست.
این
که کارگر نیروی کار خود را میفروشد و سرمایهدار
تا
میتواند
آن را میمکد
کاملا مشهود نیست.
بلکه چنین به
نظر میرسد که کارگر مقدار معینی از
زمان
(یک روز کار) را به سرمایه میفروشد و اینکه
معادل
آن
را به پول دریافت میکند.
اهمیت تشخیصی که مارکس بین نیروی کار
(توانمندی
کارگر) و کار (فعالیت کارگر) قائل میشود در
چیست؟ زمانی که بر فروش نیروی کار متمرکزیم،
به بازتولید کارگر و بدین ترتیب، به توان کار
کردنش-
یعنی، بازتولید ضروری در اختیار سرمایه بودن
کارگر میاندیشیم.
این نکتهای بود که در فصل پیشین
ذکر کردیم:
"شرط
مطلقاً ضروری تولید سرمایهداری"،
عبارت است از
"بازتولید
کارگران به
عنوان مزد-کاران"
(به
عنوان کارگرانی که باید برای بقای خود دوباره
در بازار کار حاضر شوند). از نظر مارکس، یکی
از خدمات بزرگ اقتصاد سیاسی کلاسیک در همین
نکته است-
شناخت اینکه
دستمزد به بازتولید کارگر ارتباط داده شد. این
نکتهای بود که فیزیوکراتها
بسط دادند و آدام
اسمیت
"همچون
همهی
اقتصاددانانی که شایستهی
این نام اند،
آن را مورد پیگیری قرار داد".
(۱۵)
اما اگر به نظر ما آنچه
کارگران میفروشند
مقدار مشخصی از کار آنهاست،
بازتولید کارگر
به مثابهی کارگر را چه چیزی
تضمین
میکند؟
سرمایهداری
چگونه دوام پیدا میکند؟
به هر رو، این بود پرسش اساسی از نظر مارکس.
اما
این پرسشی نیست که هر سرمایهدار
منفرد یا هر کارگری دربارهی
آن فکر کند. این آخرین پرسشی است که به مغزشان
خطور میکند.
آنچه
یک سرمایهدار
منفرد میخواهد نه بازتولید سرمایهداری
که بازتولید خود است و برای این مقصود نیاز به
مقدار مشخصی کار دارد. بدین ترتیب، ظاهراً
چنین به نظر میرسد که کارگر ضرورتا مقدار
مشخصی از کار خود را میفروشد و ارزش آن
را به
دست میآورد.
در حقیقت،
این
سطح پدیداری
با شیوهای
که دستمزدها جلوه پیدا میکنند (دستمزد
شمار مشخصی ساعت کار) تقویت میشود-
"همهی
کار به
عنوان کار با دستمزد ظاهر میشود".
(۱۶)
گزافهگویی
پیرامون اهمیتی که مارکس برای این شکل دستمزد
قائل است، غیر ممکن است،
پرداخت
این شکل دستمزد
"هر
اثری از تقسیم روز کار، به کار ضروری و کار
اضافی، کار با دستمزد و کار بی دستمزد، را از
بین میبرد".
از منظر مارکس شکل دستمزد (که اینطور مینمایاند
که کار خریده میشود و پول آن به
طور کامل پرداخته میشود) اساس رازآمیزی
سرمایه است:
کل ایدههای مربوط به عدالت هم از نظر کارگر
و
هم
از نظر
سرمایهدار،
کل رازآمیزی
شیوهی
تولید سرمایهداری،
کل توهّمات سرمایهداری
در بارهی
آزادی و کل شگردهای پوزش خواهانهی
اقتصادی عامیانه
بنیادشان
در این
شکل ظاهری
نهفته
است که در بالا
مورد بررسی قرار گرفت،
و این
آن چیزی است که رابطه جاری را ناپیدا میکند و
در حقیقت عکس آن رابطه را در معرض دید قرار میدهد.
(۱۷)
در آن
"رابطهی
جاری"
کارگر حق مالکیت خود را فروخته است تا بر
نیروی کارش سلطه داشته باشد (که به
خودی خود مقدار نامعینی از کار را وامیگذارد)
و بدین وسیله به سرمایهدار
این حق را میدهد
که تا میتواند
از او کار بکشد و همینطور
به سرمایهدار
حقوق همهی
ثمرهی
استثمارش را تسلیم میکند.
اما اگر به
نظر میرسد
(همانطور
که در ظاهر باید اینطور باشد) که کارگر معادل
کاری که میکند دستمزد دریافت میکند،
اگر به نظر میرسد
که استثماری در کار نیست، در آن صورت منشاء
سود کجاست؟
منشاء آن باید در خدمتی باشد که سرمایهدار
میکند.
درست همانند کارگر، سرمایهدار
هم باید آنچه
حقش هست به
دست آورد.
و بدین ترتیب، اگر سرمایهدار
در مقطع مشخصی به تولید خدمت میکند،
باید [وجودش]
ضروری
باشد. همینطور
هم به
نظر میرسد منافع حاصله از بارآوری،
حاصل آن چیزی باشد که سرمایهدار
انجام میدهد و نه نتیجهی
به
هم
پیوستگی کار اجتماعی. همانگونه
که دیدیم، رشد نیروهای مولدهی
جدید از طریق تخصیص بخشی از کار اجتماعی صورت
میپذیرد
که در تولید ابزار جدید کار (از آن جمله است
علم، شعور اجتماعی و از
این
قبیل) به مصرف میرسد.
اما عامل اجتماعی در اقتصاد سرمایهداری
چیست که جامعه از طریق آن میتواند
تصمیم به تخصیص کار برای این مقصود بگیرد؟
درست
نظیر
دیگر اجتماعاتی که مشخصهاش
استثمار است، کسانیکه
استثمار کردهاند، میتوانند
[ارزش] افزودههائی
که از آن استثمار به
دست آوردهاند را به
دلخواه مورد استفاده قرار دهند. سرمایهدار
با فرض جهتگیری
سرمایه به بیشترین
رشد ممکن، بخشی از ارزش افزوده را به
هدف
انباشت مصرف میکند.
پیشفرض این فرایند همانا
استثمار است، اما این شکل راز آمیز که اختصاص
کار اجتماعی از طریق آن
صورت میپذیرد، به دست سرمایهداران انجام می
گیرد.
بدین شکل که
سرمایهداران
مبلغی
–
پول-
که نشانگر کار اجتماعی است و خود مالک آنند را
وامی گذارند، یعنی با سرمایه گذاری ارزش
افزوده
در
شکل پولی آن.
نتیجه این که حاصل بارآوری
که از انباشت
"نیروهای
مولدهی
عمومی فکر اجتماعی"
به
دست آمده، ضرورتاً
نتیجهی
سرمایهگذاری سرمایهداری
ظاهر میشود.
در حقیقت، کل این فراروئی به ظاهر به
"انباشت
سرمایه"
وابسته است".
البته، با در نظر گرفتن انگیزهی
سرمایه به رشد، پیشرفت سرمایهداری
از نوع خاصی است. شرط لازم رشد سرمایه، رشد
ارزش افزوده است. بدین ترتیب، سرمایه نه در پی
هر نوع رشد نیروهای مولده، بلکه در جستجوی [آن
نوع] رشدی است که توانائی او در بسط تولید و
تحقق ارزش افزوده را افزایش دهد. کوتاه این
که، رشدی که سرمایه پی میگیرد،
رشدی یکجانبه
است، رشدی است که لازمهاش
آنست که سرمایه (و نه کارگران) بتواند ثمرهی
افزایش بارآوری
را تصرف کند. (۱۸)
علم و کاربرد فن شناختی علت
وجودیشان
خدمت به سرمایه است:
وظیفه علم این میشود که به ابزار تولید ثروت
تبدیل شود، وسیلهی
غنیسازی...
بهرهبرداری
از علم، بهرهبرداری
از پیشرفت نظری بشریت. سرمایه خلقکنندهی
علم نیست، بلکه از آن بهرهبرداری
میکند،
آن
را به پیشرفت تولید اختصاص میدهد.
(۱۹)
دقیقاً به این دلیل که استثمار پوشیده است،
همهی
این قضایا در ابهام قرار دارد. ما به
جای کندوکاو در محتوای این
"نقاب
اجتماعی"ی
سرمایه برای درک اینکه
ترکیب کار اجتماعی زنده و کار اجتماعی گذشته
است که منشاء بارآوری
فزاینده است، همهی
پیشرفت را به سرمایه نسبت میدهیم.
و هر چه این نظام بیشتر
تکوین یابد، هر چه تولید بیشتر
به سرمایه ثابت
مبتنی باشد،
"ارگانهای
فکر بشری که به
دست انسان به
وجود آمده"،
میراث اجتماعیای
که شکل ابزار کار را به
خود میگیرد
-آن
سرمایه (و سرمایهدار)
هر چه بیشتر
از نظر کارگران
به
امری ضروری
تبدیل
میشود.
بدین ترتیب، سرمایهداری
گرایش به تولید کارگران مورد نیاز خود دارد،
یعنی
کارگرانی که به سرمایهداری
به
مثابه عقل سلیم برخورد میکنند:
پیشرفت تولید سرمایهداری
طبقهی
کارگری را به
وجود میآورد که به
لحاظ
تعلیم و تربیت، سنت و عادت، الزامات آن وجه
تولید [وجه تولید سرمایهداری]
را قانون بدیهی طبیعی تلقی میکند.
سازماندهی
فرایند سرمایهداری
تولید، زمانی کاملاً رشد کرده است، هر نوع
مقاومتی
را درهم
میشکند.
(۲۰)
در حقیقت، همهی
ایدههای غالب در نظام سرمایهداری،
همهی
آنچه
به
نظر معقول میرسد،
ایدهها
و عقلانیت طبقهی
فرادست در سرمایهداری
است. (۲۱)
و این امر مادام که سرمایه مالک تولیدات کار
اجتماعی گذشته است، ادامه مییابد.
مادام که میراث اجتماعی ما، حاصل نسلهائی
از کارگران، به سرمایه تعلق دارد، کارگران تحت
کنترل سرمایه باقی میمانند.
آنها
(همچون
طبیعت) ابزار صرف فشار سرمایه برای بسط و
توسعه اند. در نتیجه، سرمایه گرایش به نابودی
آن منابع ثروت دارد. کاهش دستمزد کارگران به
منتها درجه، افزایش مدت و شدت روز ـ کار به
منتها درجه-
همگی برای سرمایه در تلاش همه جانبه برای سود
معنا پیدا میکند.
و همینطور
است به
وجود آوردن دائمی نیازهای جدید برای کارگران
بدین منظور که سرمایه بتواند کالاهای خود را به
فروش
رساند.
مادام که سرمایه مالک ابزار تولید، میراث
اجتماعی ما است، مبنای تداوم استثمار، از ریخت
افتادگی [ انسان] و نابودی محیط زیست است.
توزیع: مالکیت اجتماعی ابزار تولید
اکنون به آنجا
رسیدهایم که لازم است نخستین وجه
"مثلث
اولیهی
سوسیالیسم"
را بررسی کنیم. مالکیت اجتماعی
بر
ثمرهی
کار اجتماعی، مالکیت اجتماعی بر میراث اجتماعیمان،
تنها راه تضمین آنست که اینها [میراثهای
اجتماعی] به
نفع جامعه و نه نفع خصوصی مورد استفاده قرار
گیرد. یک جامعهی
سوسیالیستی به
جای مالکیت سرمایهداری
بر ابزار تولید، لازمهاش
الگوی متفاوتی از توزیع عنصرهای تولیدی است
-
مالکیت اجتماعی، مالکیت اجتماعی بر ابزار
تولید.
اما
مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید چیست؟
این مالکیت، مالکیت دولتی نیست-
آن چیزی
را
که
در
قرن بیستم
آشکارآ مشاهده کردیم.
اگر بوروکراتهای
دولتی و کارگزاران حزبی هدف تولید را تعیین
کنند و استفاده از ابزار تولید را هدایت کنند
و کارگران را برای رسیدن به این هدفها نظم
دهند، چگونه میتوان
چنین کاری را مالکیت اجتماعی، مالکیت در کنترل
جامعه، دانست؟
در
پیوند با همین
تجربهی
قرن بیستم
بود که
تصور یک بدیل را به
وجود آورد، تصوری که پت دوین در اثر کلاسیک
سال
۱۹۸۸
خود تحت عنوان:
"دموکراسی
و برنامهریزی اقتصادی"
به نحو مناسبی توضیح داد. (۲۲)
میتوان
گفت که در
نگرش
پت دوین مالکیت اجتماعی آن جائی وجود دارد که
همهی
کسانی که تصمیمات مربوط به استفاده از ابزار
تولید بر آنها اثر میگذارد،
در تصمیمگیری
در مورد استفاده از آن [ابزار تولید] شرکت
داشته باشند. بدین ترتیب، ضروری است کارگران
شاغل در آن واحدهای
تولیدی (و همین طور کسانی که در واحدهای
تأمینکننده
و در واحدهائی که از آن بروندادها
بهره میبرند
) به
علاوهی
اعضای
جماعتهائی
که تحت تاثیر
آن قرار دارند،
در مدیریت استفاده از ابزار تولید شرکت داشته
باشند. به بیان دیگر، بر اساس این تعریف،
مالکیت اجتماعی لازمهاش
دموکراسی
عمیق از پایین است تا تصمیمگیری
از سوی دولتی که بر فراز جامعه قرار میگیرد.
و با وجود این لازم است بپرسیم آیا این
تعریف، با وجود ضروری بودن آن،
کافی
هم هست؟
اگر ابزار تولید در این معنا حتی در مالکیت
جامعه باشد، ابزاری ناپیوسته و مجزاست. ابزار
مشخصی در واحدهای
مختلف تولیدی به مالکیت در آمدهاند و همه
افراد دسترسی برابر به آن ابزار تولیدی ندارند
که در مالکیت عمومی است. (۲۳)
به دیگر
سخن،
دسترسی به ابزار تولید نابرابر است. این امر
میتواند
بسیار با اهمیت باشد. کافی است فقط تجربهی
کارگران شرکتهای
اشتراکی
چین را در مقایسه با تجارب شرکتهای
دولتی و تجربهی
کارگران صنعت نساجی یوگسلاوی را در مقایسه با
کارگران بخش برق و کارگران بخش گردشگری
کوبا را در مقایسه با بخش تصفیه شکر به
خاطر آورد تا دریافت
که-
ابزار تولید میتواند
به هر کسی تعلق داشته باشد ولی اینکه
کجا کار میکنیم
نیز
میتواند
اهمیت داشته باشد!
اگر تولیدکنندگانی
میتوانند
منافع مشخصی (مثلاً درآمد بالاتر) را در نتیجهی
امتیازی که در دسترسی به ابزار تولید کسب کردهاند،
برای خود تضمین کنند، امتیاز آنها حاصل
انحصار است-
توانائی آنها در دور کردن دیگران از ابزار
تولید مشخص. (۲۴)
بنابراین، چگونه چنین امری میتواند
مالکیت
اجتماعی
بر ابزار تولید تلقی شود؟ روشن است که تعریف
مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید که به نحوهی
تصمیمگیری
بر استفاده از ابزار تولید مشخصی محدود میشود،
میتواند
تأییدکنندهی
نابرابریهای کنونی و تاریخی در میان مردم
باشد. آیا این قضیه با سوسیالیسم به
مثابهی
نظامی انداموار
خوانائی دارد؟
بنابراین، بررسی توزیع در سوسیالیسم به
مثابهی
نظامی انداموار
و مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید ما را
به این پرسش راه میبرد،
"چه
کسی
از این شایستگی برخوردار
است؟
چه کسی حق دارد از ثمرات کار اجتماعی گذشته و
حال بهره برد؟ چه کسی حق دارد از میراث
اجتماعی ما استفاده کند؟ این پرسش اساسی ما را
مستقیماً به مفهوم مارکس از ثروت مردم هدایت
میکند-به
برداشت مارکس از ثروت
حقیقی.
انسانهای غنی
همانگونه
که مشاهده کردیم در نظام سرمایهداری
همه چیز تابع هدف سرمایه است-
انباشت، انباشت ثروت به
عنوان سرمایه. اما بدیل در یک جامعهی
معقول انباشت، انباشت
اشیاء
نیست. کاملاً قابل فهم است که چرا مردم در یک
جامعهی
سرمایهداری
کالاهائی
را
میخواهند
و
ضروری میدانند
که سرمایه سعی کرده است آنها را به
فروش
رساند.
نیازهائی که به
شیوهی
سرمایهداری
به
وجود آمده است دائماً افزایش
پیدا میکند.
در حقیقت، نظر مارکس این بود که
"قدرت
معاصر سرمایه"
بر ایجاد نیازهای جدید برای کارگران مبتنی
است. (۲۵)
بااین همه، اشیاء ثروت واقعی نیستند. داشتن
مقدار بیشتر
اشیاء-
"چه
کسی
از
بیشترین
تعداد اسباب بازی
برخودار
است؟"
-
مردم را واقعاً ثروتمند نمیکند.
کوتاه این که، باید از
دریافتمان
از ثروتی که صرفاً مبلغی پول را جایگزین
مقداری شئی میکند
–
یک نمونه از اینکه
سرمایه چگونه
درک هایمان
را تحریف کرده است، فراتر رویم. مارکس
از
چنین دریافت بدیلی
برخوردار بود.
از همان آغاز، مارکس مشغلههای
ذهنی اقتصاددانان
سیاسی زمان خود را درک کرد و
"انسان
غنی"
را پیشبینی کرد-
انسانی که استعدادها و ظرفیتهای
خود را تا بدان اندازه رشد داده است که میتواند
"به
شیوههای
متعددی"
رضایت خاطر داشته باشد-
"انسان
غنیای
که از همه ذوق و استعداد عمیقا بهره منداست".
مارکس"به
جای
ثروت
و فقر
اقتصاد سیاسی"،
"انسان
غنی و نیاز انسان غنی"
را ارائه میدهد.
انسان
غنی
همزمان
انسانی است که به همهی
جلوههای انسانی زندگی
نیاز
دارد-
انسانی که
خود
تحققی اش
همچون
ضرورتی درونی، به
مثابهی
نیاز،
وجود دارد".
(۲۶)
اما این فقط مارکس جوان نبود که با چنین
فصاحتی در بارهی
انسانهای غنی
سخن میگفت.
مارکس در
"گروندریسه"
به تأکید خود بر اساسی بودن مفهوم انسانهای
غنی
ادامه داد.
او میپرسد،
"ثروت،
زمانی که
به
شکل محدود بورژوائی عریان شود، چیزی نیست جز
عمومیت نیازها، ظرفیتها، لذتها،
نیروهای مولده...... ای که از طریق مبادله
عمومی به
وجود میآید؟".
(۲۷)
مارکس در ادامهی
پیشبینی انسان غنی –"به
مثابهی
انسانی که به
لحاظ نیازها تا حد ممکن غنی است، زیرا در
کیفیتها و مناسبات غنی است......کاملترین
و عمومیترین تولید اجتماعی ممکن است، همینطور
مارکس درک خود را نشان داد مبنی بر اینکه
ثروت حقیقی،
همانا
رشد استعداد انسان است.
(۲۸)
درک این مفهوم ضروری است اگر قرار است
چشماندازی
را
دریابیم
که مارکس با آن به پیش رفت: ثروت واقعی رشد
استعدادهای انسان است، رشد توانمندی
انسان. مفهوم مارکس هم امکانات تولید و هم
مصرف را در بر میگرفت،
زیرا رشد توانائی بهرهمندی،
"عبارت
است از رشد توانمندی فردی".
(۲۹)
کوتاه اینکه،
تناقضی بین گفتن این که، از یک سو،
"ثروت
حقیقی رشد قدرت مولده ی تکوین یافته همهی
افراد است"،
و از دیگر سو، این که
"ثروت،
به لحاظ مادی، فقط شامل گونهگونی
نیازها است"،
وجود نداشت. (۳۰)
مارکس به
جای اینکه
در بارهی
یک موجود دارای نیازها و توانائیهای
ساده بیاندیشد،
"رشد
فردیت غنی را در نظر داشت که هم در تولید و هم
در مصرفش همه جانبه"
است. (۳۱)
این است کل استنباط مارکس از سوسیالیسم-
خلق جامعهای که همهی
موانع بر سر راه رشد انسانها را از بین میبرد.
در مقابل جامعهای که در آن کارگر وجودش برای
برآورد نیاز سرمایه به رشد است، مارکس در کتاب
"سرمایه"
جامعهای را در نظر داشت که در آن،
"وضعیت
واژگونه است و ثروت عینی به هدف برآورد نیاز
خود کارگر به رشد مطرح است".
(۳۲)
در آن جامعهی
تولیدکنندگان همبسته، هر فرد میتواند توانمندی
کامل خود را رشد دهد-
یعنی
"استفادهی
مطلق از توانمندیهای
خلاقه"،
"استفادهی
کامل از درونمایهی
انسانی"،
"رشد
توانائی های انسان آنگونه
که میشناسیم،
هدفی در خود است".
(۳۳)
در سوسیالیسم، نیروهای مولده
"با
رشد همه جانبهی
فرد افزایش یافته، همهی
جویبارهای ثروت
جمعی
به فراوانی جریان پیدا میکند".
(۳۴)
مختصر این
که، نتیجه عبارت خواهد بود از تولید انسانهای
غنی.
این است ثروت حقیقی مردم-
انسانهای غنی. کیفیت بجای کمیت. روشن است که
نظام
سرمایهداری
انسانهای غنی به
وجود نمیآورد-
در حقیقت، عکس آن
صادق
است! زیرا این هدف سرمایه نیست. در نظام
سرمایهداری،
انسانها هدفی در خود نیستند، بلکه ابزاری
هستند جهت بسط سرمایه. در نظام سرمایهداری،
ما تحت سلطهی
تولیدات خود هستیم-
"آنچه
ما خود تولید میکنیم یکپارچه
به قدرتی بر فراز ما تبدیل میشود"،
هدف
"ثروت
عینیای"
که به
وجود می آوریم رفع نیاز خود کارگر به رشد
نیست، بلکه ما در جامعهای زندگی می کنیم که
مناسبات بین محصولات کار و رشد انسانی را
واژگونه میکند.
روشن است که پایان دادن به حق سرمایه بر
میراث اجتماعی
ما-
یعنی دارائی سرمایه
را به دارائی جامعه تبدیل کردن-
امری
حیاتی است. اما آیا این کافی است؟ سرمایه در
نظام سرمایهداری
بر ما صرفاً به این دلیل که قدرتی را خلق
کردهایم که اکنون ما را کنترل میکند،
سلطه ندارد-
هیولایی فرانکشتانی که ما را اسیر می کند.
آری، تولیدات ما قدرتی است بر فراز ما-
اما نه صرفاً به این دلیل که آنها یک قدرت
اند.
بلکه به این دلیل هم هست که
ما قدرت نیستیم.
سرمایهداری
صرفاً به این دلیل که آنچه
تولید میکنیم را از ما میگیرد،
ما را فقیر نمیکند.
سرمایهداری
ما را به
خاطر انسانهائی
که به
وجود میآورد،
فقیر میکند.
بنابراین، انسانهای غنی چگونه به
وجود میآیند؟
چگونه تضمین میکنیم
که هر کس فرصت رشد توانائی کامل خود را دارد؟
اکنون به عنصر دوم
همبستگی
سوسیالیستی میپردازیم،
اکنون
این مساله را
مورد
بررسی
قرار میگیرد.