اگر ندانید به کجا میخواهید بروید، هیچ
راهی شما را به آنجا
نمیبرد.
اما دانستن اینکه
به
کجا
میروید،
صرفا گام اول
[مسیر] است. این به
هیچ
وجه با دانستن اینکه
چگونه
به آنجا
میروید، یکسان نیست.
مسیرها
متفاوت اند.
ما همه سرآغازهای
گوناگونی داریم. در کشورهای دارای سطوح مختلف
رشد و ساختار اقتصادی (مثلا اهمیتی که کشاورزی
دارد) و
در
توازن
گوناگون
نیروهای سیاسی زندگی میکنیم.
دارای تجارب و استعدادهای گوناگونی هستیم که
در مبارزات و سنتهای گوناگون، فرهنگ و
محدودیتهایی ریشه دارند که ذاتی سرزمینها
و محیط خاص ماست. این بدان معناست که مسیرهایی
که به
سوی هدف مشترک
و
رشد کامل توانمندی انسانی برمیداریم،
متفاوت خواهد بود. در واقع، پارهای از راهها
نسبت به
راههای
دیگر طولانیتر
خواهند بود. افزون بر این، با در نظر گرفتن
مجموعه موانعی که پیش رو داریم، برخی از
مسیرها به
سوی سوسیالیسم قرن بیست و یکم نسبتاً مستقیم و
پارهای دیگر پُر
فراز و
نشیب
اند.
روشن است که نمیتوانیم به
گونهای
پیش
برویم
که گویی یک مسیر واحد به سوسیالیسم وجود دارد.
درک لنین این بود که
"مقولهی
ضروری
نظریه
مارکسیستی در بررسی هر پرسش اجتماعی این است
که در چارچوب محدودهی
تاریخی
معین
آزمون میشود و اگر به کشور خاصی اشاره دارد
(یعنی برنامه ملی یک کشور معین)، باید
خصوصیات مشخص
آن کشور با دیگر کشورها در همان دوره تاریخی
مورد ملاحظه قرار گیرد".
(۱)
بنابراین، آیا تعیین یک
"برنامه
انتقالی"
مستقل از شرایط خاص
و
معین، خطری جدی نیست؟ میتوانیم
توافق داشته باشیم که سوسیالیسم پیششرطهای
لازمی دارد
-
مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید، مدیریت کارگری
تولید و جامعه همبستهای
که هدف آن تولید برای
برآوردن
نیازهای
جمعی
است. با
این وجود،
شیوهی
دستیابی به این آماج دیکته نمیشود.
باید درک خود مارکس از اهمیت احتمالات را به
یاد داشته باشیم. اگر بر یک برنامه واحد اصرار
داشته باشیم، به
"تئوری
تاریخی-
فلسفی
و
مسیر عام"،
در میغلطیم
"که
به طرز مهلکی به همه ملل، به رغم شرایط تاریخیشان،
تحمیل میشود".
کوتاه این که، مهم است بدانیم که هر کشوری
باید مسیر
خاص خود
را
جستجو و طی
کند.
مثلاً آیا در مسیر سوسیالیسم نظم
ضروری
برای گامهایی
که برداشته میشود،
وجود دارد؟ آیا نظم تاریخی
باید
به تاسی از
نظم منطقی پی گرفته
شود
که در فصلهای
پیشین دنبال کردیم
-
(۱)
مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید، (۲)
مدیریت کارگری و سر انجام، (۳)
جامعه همبسته؟ اگر بر این توالی تاریخی اصرار
ورزیم، نکتهی
مهمی را فراموش میکنیم-
در هم تنیدگی
سه وجه مثلث سوسیالیستی.
"در
حقیقت، فرمول منطقی حرکت واحد، توالی و زمان
چگونه میتواند
ساختار جامعهای را توضیح دهد که در آن همه
مناسبات هم زمان با
یکدیگر
همزیستی
دارند و یکدیگر
را تقویت می کنند"؟
(۲)
به
هر
حال،
سرمایهداری
ساختاری است که در آن همه مناسبات یکدیگر
را تقویت میکنند.
جامعه قدیم یک شبه ناپدید نمیشود.
مثلا، هر لحظهای که مردم در چارچوب مناسبات
قدیم عمل کنند، فرایند بازتولید ایدهها
و نگرشهای قدیم
عمل میکند.
کار در محدوده یک هرم، کار
کردن در محل کار و جامعه بدون قدرت تصمیمگیری،
تمرکز بر نفع شخصی تا همبستگی
-
این فعالیتها مردم را بر یک مبنای
جاری
تولید میکند،
بازتولید محافظهکارانهی
روزمرهی
زندگی است. بنابر این، نمیتوانیم درهم تنیدگی
سوسیالیسم به
مثابهی
یک نظام انداموار
را نادیده بگیریم. بدون تولید برای نیازهای
اجتماعی، مالکیت واقعی اجتماعی در کار نیست.
بدون مالکیت اجتماعی، تصمیمگیری
کارگری معطوف به نیازهای اجتماعی در کار نیست.
بدون تصمیمگیری
کارگری،
دگرگونی مردم و نیازهایشان
صورت تحقق پیدا نمیکند.
تمرکز بر توالی ضروری تاریخی (مرحله
باوری) این را فراموش میکند که وجود معایبی
که از جامعه قدیم به ارث بردهایم،
در هر عنصر واحدی، عناصر دیگر را مسموم میکند.
و شرایط احیای سرمایهداری
را خلق میکند.
بنابراین، زمانی که هر چیز به چیزهای
دیگر وابسته است، انتقال چگونه ممکن است
تحقق یابد؟
باز میگردیم به عمل انقلابی-
"تقارن دگرگونسازی محیط و فعالیت انسانی، یا
خود-دگرگونسازی".
نباید فقط در باره دگرگونی اوضاع و احوال خاص
فکر کنیم. برای تغییر ساختاری که در آن همه
مناسبات همزمان
هم زیستی دارند و یکدیگر
را تقویت میکنند،
باید
فراتر از تغییر چند عنصر در آن ساختار عمل
کرد. باید در هر زمان بر مرکز این مناسبات
تأکید کنید-
انسانها به
مثابهی
کنشگر
(سوژه) و محصول فعالیت خودشان.
پرسش
این
است
انسانها چگونه تغییر میکنند؟
استدلال مارکس و انگلس این بود: طبقه کارگر
"فقط
در یک انقلاب میتواند
از همه کثافات اعصار خود را برهاند
تا
برای پایهریزی
جامعهی
نوین
مناسب شود".
انقلاب ضروری است نه فقط به
هدف
براندازی سرمایه،
بلکه همچنین
برای دگرگونسازی
انسانها
"در
مقیاسی تودهای".
(۳)
اما
انقلاب یک عمل واحد نیست، یک فرایند است-
فرایند بازتولید رقابتآمیزی
که طی آن کثافات
اعصار
خود پیوسته بازتولید میشود.
بدین ترتیب، رابطهی
سوسیالیستی جدید تنها از طریق
"تابع
کردن همه عناصر جامعه به خود یا در ایجاد
ارگانهایی
به پیش میرود
که هنوز فاقد
آن
است".
دقیقاً به این دلیل که تولید انسانهای
سوسیالیستی جدید، جنبهی
با اهمیتی از این فرایند
را تشکیل میدهد،
در رابطه با هر اقدام مشخصی که ارائه میشود،
میباید
دو پرسش را مطرح کنیم:
۱)
این [فرایند] شرایط را چگونه تغییر میدهد ؟ و
۲)
چگونه به تولید
کنشگران
(سوژه) انقلابی یاری میرساند و به افزایش
استعدادهایشان
کمک میکند؟
در این جاست، بنابراین، یک عنصرمشترک دیگر
در همه مسیرها به
سوی سوسیالیسم. هدف مشترک فقط رشد انسان نیست.
جنبهی
دیگر
"پیوند
اصلی"
هم در کار هست: دستیابی به
"رشد
کاملمان،
هم فردی و هم جمعی"
از عمل اجتماعیمان
جدا نیست.
صرف
نظر از هر تفاوتی
در مسیرها، همه
راهها
به
سوی سوسیالیسم ضرورتاً می باید شرایطی را به
وجود آورد که مردم خود را از طریق فعالیتشان
تغییر دهند.
یک منشور جانبدار برای رشد انسان
بنابراین، زمانی که مسیرها یکسان نیستند،
چگونه باید صحبت در باره ایجاد مسیری به
سوی سوسیالیسم را آغاز کرد؟ با یادآوری از فصل
دوم شروع میکنیم
"وضعیت
معکوسی"که
مارکس ارائه کرد-
شبح جامعه بشریای
که
دیگر
تابع سرمایه نیست. مختصر این که، بیایید نقطه
آغازمان را
واژگونی
سرمایهداری
تعیین کنیم،
نفی
این نفی، واژگونی
"این
واژگونی، در حقیقت، این تحریف، که خاص و ویژگی
تولید سرمایهداری
است".
میدانیم
که سرمایهداری
مثلث
خاص
خود را دارد:
۱.
سرمایه مالک ابزار تولید، میراث اجتماعی ما، و
ثمرات این مالکیت است.
۲.
تحت هدایت و کنترل سرمایه، یعنی، استبداد محل
کار سرمایهداری،
کارگران استثمار میشوند
و به
عنوان افراد بشر از شکل میافتند و از
محصولات و فعالیت خود بیگانه و
۳.
با در نظر گرفتن اینکه
هدف
پیشبرد
تولید
کسب
ارزش اضافه است،
سرمایه برای دستیابی به این هدف, انسانها و
طبیعت را نابود میکند،
کارگران را به رقابت با
یکدیگر
وامیدارد
و خانوادهها
و جماعات را متلاشی
میکند.
واقعاً
یک
جامعهی ناهنجار.
اما همانطوری
که مشاهده کردیم، رشد سرمایهداری
طبقه کارگری را به
وجود میآورد که
"به
خاطر آموزش، سنت و عادت"
به الزامات سرمایه به
مثابهی
"قوانین
طبیعی بدیهی مینگرد".
چگونه
میتوان این باور
انحرافی
را
به چالش کشید،
در حقیقت،
باوری
که مغایر
"نیاز
کارگران به رشد"
و تکوین یک عقل سلیم
بدیل
است؟
تا آنجا
که کارگران برای رفع نیازهای خود مبارزه میکنند،
یعنی،
"بی
تفاوت، بیاعتنا و ابزار شکمسیر
تولید"،
نیستند، تولیدشان امری است فراتر از صرفاً
محصولات سرمایه. (۴)
اما لازمهی
فراتر رفتن از مبارزاتی که محدود به مناسبات
سرمایهداری
است به سوی مناسباتی که با
عقل سلیم مناسبات سرمایهداری
گسست میکند،
این درک است که سرمایه با نیاز ما به رشد همه
توانمندیمای
خوانایی ندارد.
تودهی
مردم چگونه میتواند
در آن راستا حرکت کند؟ یک گام میتواند
ایجاد مجموعه سادهای از پیششرطها
باشد، یک
"منشور
رشد انسانی"
که به
عنوان الزامات بدیهی
پیشرفت
انسان شناخته شود:
۱.
هر کس حق دارد در میراث اجتماعی بشری سهیم
باشد
-
حق برابر در استفاده و بهرهجویی
از محصولات فکری و کمک اجتماعی
–
به
منظور این
که بتواند توانمندی کامل خود را رشد دهد.
۲.
هر کس حق دارد توانمندی و استعدادهای کامل خود
را از طریق
دموکراسی،
مشارکت و پیشگامی در محل کار و جامعه رشد دهد
-
روندی که در آن این عاملان
فعالیت، پیششرطهای
سلامتی و آموزشی را در اختیار دارند که
استفاده کامل از این فرصت را برایشان
ممکن
میسازد.
۳.
هر کس حق دارد در جامعهای زندگی کند که در
آن انسانها و طبیعت
را بتوان پرورش داد
-
جامعهای که در آن میتوانیم
توانمندی کامل خود
را در جماعاتی رشد دهیم که اساس آن بر همکاری
و همبستگی گذاشته
شده باشد. (۵)
باز می گردیم به صحبت در باره
"جامعه
مطلوب"
-
و حق همگان به زندگی در چنین جامعهای.
البته نقطه آغازهای
گوناگون به
معنی آن است که اقدامهای مشخص لازم جهت نیل
به چنین جامعهای، در کشورهای مختلف متفاوت
خواهد بود. با این همه، با در نظر گرفتن مسایل
عامی که در چنین منشوری مطرح است، پارهای از
اقدامهای زیر میتواند
به
طور
کلی
کارآیی
داشته باشد.
تابع ساختن مناسبات سرمایهداری
تولید
ایجاد بدیل سوسیالیستی، تابع ساختن مناسبات
سرمایهداری
و ایجاد عناصر سوسیالیستی
جدید را در بر میگیرد.
لازمهاش
رو در رویی نه با سرمایهها
بلکه با قدرت سرمایه به
طور کلی است. بدین طریق است که به ابزاری نیاز
دارد که بتواند قدرت سرمایه را به
طور کلی
به
چالش
کشد، نمایندگی طبقه کارگری که بتواند قدرت
دولت را از چنگ سرمایه به
در آورد. درک مارکس این بود که با در دست
داشتن قدرت دولت، امکان
"تبدیل
خرد اجتماعی به نیروی اجتماعی"
ممکن است. در حقیقت، این
تنها
راه پیریزی
آن جامعه جدید تولیدکنندگان همبسته است.
دگرگونی هرگز اتفاق نمیافتد مگر از طریق
"انتقال
نیروهای متشکل جامعه، یعنی، قدرت دولت، از
سرمایهداران
و زمینداران
به خودِ
تولیدکنندگان".
(۶)
درک مارکس این بود که جهان را نمیتوان بدون
کسب قدرت تغییر داد.
بنابر این، بیایید سه مورد فرضی در رابطه
با قدرت دولت را مشخص کنیم:
۱
–
جاییکه
"نبرد
دموکراسی"
(از طریق گسست انقلابی یا یک فرایند دراز مدت)
به
ثمر رسیده با این نتیجه که قدرت دولت از چنگ
سرمایه گرفته شده و به دست کارکنان افتاده
است.
۲
-
وضعیت دو قطبی متضادی که در آن
نبرد
دموکراسی
به
سختی پیش رفته است و سرمایه بر دولت موجود
حاکم است.
و
۳
-
جایی که
نبرد
دموکراسی
پیش برده شده ولی هنوز به پیروزی نرسیده است
-
مثلاً جایی که دولت
به عنوان
نماینده کارگران انتخاب شده ولی توازن نیرو به
نفع سرمایه است.
به
دلایل چندی با مورد سوم شروع میکنیم.
نخست اینکه
این وضعیت در قرن بیستم بسیار شناخته شده بود
و احتمالاً مشخصه بسیاری از کشورها
(مخصوصاً کشورهای به اصطلاح شمال) در قرن بیست
و یکم است. دوم اینکه
سناریوی بعدی که در قرن بیستم آشکار شد، هم
متأسفانه بسیار شناخته شده بود
-[این
سناریو] عبارت بود از
"شکست
سوسیال دموکراسی"که
در کتاب
"حالا
آن را
بنا کنیم"
توضیح دادم. این سناریو فرایند تسلیم به
سرمایه و در نتیجه پیش برد منطق آن را نشان می
دهد. (۷)
پس با آغاز از مورد سوم میتوانیم
تأکید کنیم که در رابطه با یأس کارکنان و
خیانت به آنها یک
بدیل
وجود دارد
-
بدیل سوسیالیستی.
سر انجام هم، تمرکز بر فرایند ضروری مبارزه
در این مورد سوم، به ما کمک میکند تا جایگاه
دو مورد دیگر را مشخص کنیم.
قدرت سرمایه را درک میکنیم.
اما باید آسیبپذیری
آن
را نیز
دریابیم
-آسیبپذیری
به این دلیل که نیازهای مردم را رفع نمی کند و
نمیتواند
رفع کند.
مثلا، ملاحظه کنید شیوهای
که سرمایهداری
کارگران را تهیدست
میکند. از طریق بیگانهسازی
کارگران در محل کار و ایجاد نیازهای جدیدی که
بتواند این خلاء را پُر
کند و با نگه
داشتن دستمزدها در محدودههایی
که با سودآوری سازگار باشد،
"سرمایهداری
پیوسته نیازهای جدید بر آورده نشده به
وجود میآورد".
(۸)
بنابر این، تضاد نهفتهای
علیه بنگاهها
وجود دارد. مالکیت این بنگاهها
بر
ابزار تولید به آنها این امکان را میدهد که
ارزش اضافه را تصاحب کنند. با دولتی که معطوف
به
"نیاز
خود کارگران به رشد"
است، آن دشمنی بالقوه را میتوان
علیه سرمایه
جهت
داد تا هدر دادن آن بر سر خواستهای
حقوقی.
اقدامات مشخص
مالیات بر ارزش افزوده
که سرمایه از طریق انحصارش بر میراث اجتماعی
افراد بشر تأمین میکند،
گام مستقیمی است برای تضمین حق همگان در سهیم
بودن در
فرآورده و
محصولاتی که حاصل فکر و کار اجتماعی است.
افزون بر این، مالیات بر ارزش افزوده، این
امکان را فراهم میسازد
که عواید این مالیاتها
صرف مبارزه با فقر و رشد تعلیم و تربیت و فرصتهای
درمانیای
شود که شرط رشد توانمندی مردم است. البته
سرمایه شیوههای
گوناگونی برای طفره رفتن از پرداخت مالیات
واقعی دارد. بنابر این، یک پیششرط
ضروری برای دستیابی به این هدف،
شفافیت
است
–"گشودن
دفاتر"
کمپانیها
به روی دولت به
منظور توزیع درست ثمرات تولید اجتماعی. پایان
دادن به اسرار سرمایه، گام معینی است به
سوی تبدیل خرد اجتماعی به نیروی اجتماعی و
بخشی از تکوین عقل سلیم جدید.
در حقیقت،
"شفافیت،
قانونِ
جامعهی
تولیدکنندگان همبسته است"،
و بنابر این، گسترش آن، جنبهی
با اهمیتی است که دنیای جدید از طریق آن در
دنیای قدیم پیشروی میکند.
(۹)
در محل کار هم شفافیت، اگر کارگران قرار است
استعدادهای خود را از طریق پیشگامی
خود رشد دهند، لازم است. گشودن دفاتر برای
کارگران و دادن قدرت به شوراهای کارگران به
منظور فعالیت علیه فساد و تصمیماتی که علیه
نیازهای کارگران و جامعه گرفته میشود،
یک گام اساسی است. (۱۰)
با قدرت وتو به
منظور جلوگیری از فعالیتهایی
که مغایر سلامتی و ایمنی است و با فرایند حرکت
از حق وتو در رابطه با سرپرستها
به
سوی حق انتخاب سرپرستهای
خود، قدرت در روند تولید به
سمت کارگران جابهجا
میشود.
با این همه، اگر تا
همین حد را هم در نظر بگیریم، آن قدرت عمدتا به
صورت قدرتی
دفاعی
باقی میماند،
حق کنترل فعالیتهای کسانی که بر فراز قرار
دارند، حق نفی. و در نبود بسط و گسترش آموزش و
پرورش و مهارتهای
کارگران برای اینکه
خود تولید را مدیریت کنند، تمایز بین فکر و
عمل باقی میماند.
بنابر این، یک بخش اصلی ایجاد شرایط برای
همگان به
منظور رشد توانمندی و استعدادهایشان
عبارت است از
دگرگونی روز-
کار.
این دگرگونی فراتر از کاهش صرف روز-
کار، عبارت است از دگرگونی روز-
کار سنتی به
منظور گنجاندن وقت برای آموزش جهت مدیریت
کارگری. (۱۱)
کوتاه این که، هر کارگاه باید به مدرسه مدیریت
کارگری تبدیل شود
-
مکانی که کارگران خود را از طریق فعالیت
عملیشان دگرگون میکنند.
البته لازم نیست که فرایند مدیریت کارگری
تا زمانی به تعویق افتد که کارگران همه تکنیکهای
هدایت دادههای مالی و ارزشگذاری
پیشنهادهای مدیریت را یاد گرفته باشند.
کارگران عموما میتوانند
ضایعات فرایندهای تولید جاری را تشخیص دهند.
بنابر این، سازماندهی مجدد تولید در پایه و
اساس، یکی از نخستین حوزههایی
است که کارگران میتوانند
فواید تصمیمگیری
کارگری را نشان دهند. کارگران با دانشی که از
ضایعات و ناکاراییها
دارند، باید بتوانند باروری را افزایش و
هزینههای تولید را کاهش دهند، و چه کسی از
این
امر
سود میبرد؟
با تضمین اینکه
ثمرات چنین ابداعات کارگری به کارگران بنگاه و
جماعت محلی تعلق دارد
(و نه بنگاهها!
) فرایند پرداختن به بحث در مجامع کارگری و
مجامع جماعتی و ایجاد پیوندهای اساسی بین
کارگران و جماعت ممکن است.
جز از طریق چنین پیوندهای بین کارگاهها
و جماعات، بررسی تأثیرات زیست محیطی و دیگر
جنبههای نیازهای
جمعی
چگونه میتواند
به طبیعت ثانوی کارگران تبدیل شود؟ در اینجا
هم شفافیت و این نیاز که
کمونهای اشتراکی
بر کارگاههای
محلی قدرت دارند، یورش مهمی به قدرت سرمایه
است. گسترش پیوند مستقیم بین شوراهای کارگران
و شوراهای همجوار، ارگانهای
اساسی همکاری و همبستگی برای جامعه جدید، بخش
ضروری ایجاد مناسبات جدید برای کارگر تعاونی
است.
شرایط
ضروری برای
سوسیالیسم
بیرون کشیدن ارزش افزوده برای رفع
مستقیم نیازهای مردم، گشودن دفاتر، عرضه
مدیریت کارگری-
اینها اقداماتی است که میتوان
ارائه داد، اقداماتی که مستقیماً از
"منشور
رشد انسانی"
که در بالا بدان اشاره شد، نشأت میگیرد.
اینها به
همین
صورت، شرایطی هستند که سرمایه برای اینکه
بتواند کارکرد داشته باشد، باید فراهم سازد.
اما اینها تنها نمونهها
و
شرایط
ضروری برای
سوسیالیسم
نیست که میتوان
ارائه کرد. برای مثال، حفظ حداقل سطح برونداد
و تولید گسترش یافته ضرورتهای مشخص شده (که
هدفهای سرمایهگذاری
خاصی را شامل میشود) و دستمزد حداقل افزایش
یافته (شرط تضمین دستمزدهای [مناسب] زندگی که
سهیم شدن همگان در میراث مشترکمان
را میسر میسازد
) نمونههای دیگر شرطیت سوسیالیستی است که میتوان
آنها را در رابطه با نیاز به تقویت رشد
انسانی موجه دانست.
البته هیچ یک از این اقدامها به
خودی خود نظام را تغییر نمیدهد.
روی کاغذ
"رفرم"
به
نظر میرسند،
با این همه.
یورشهای
استبدادی
به حقوق مالکیت سرمایهداری
است. آنها بخشی از یک فرایند تابع ساختن
سرمایهداری
به منطقی بیگانه، منطق رشد بشری است. نتیجه هم
زیستی منطق های
بیگانهای را به
یاد بیاورید که بر یکدیگر
اثر می گذارند و
بر هم
نفوذ دارند. چنین اقدامهایی
که
"شرط
ضروری
برای
سوسیالیسم"
اند
فراتر
از رفرم
اند،
دقیقاً به این دلیل که به سرمایه یورش میبرند
و به بحرانزایی
گرایش دارند، بیمنطقی در نظام.
وقتی سرمایه در واکنش به
عناصر ضروری برای
سوسیالیسم
اعتصاب میکند (از سرمایهگذاری
خودداری میورزد،
شرکتهایش
را تعطیل و تهدید به رفتن میکند) چه پیش
خواهد آمد؟
اینجا
به آنچه
من
"روایت
غمانگیز
سوسیال دموکراسی
نامیدهام
می رسیم، سوسیال دموکراسیای
که هرگز از استحکام بخشیدن به مناسبات سرمایهداری
باز نمیماند.
(۱۲)
مسلم است که سرمایه به یورشهای
استبدادی به حقوق مالکیتش با اعتصاب واکنش
نشان میدهد.
در حقیقت، چیزی از پیشبینی
نکردن
چنین واکنشی از طرف سرمایه، مطمئنتر
برای ایجاد وحشت و اغتشاش وجود ندارد. همانطور
که در
"حالا
آن را
بنا کنیم"
گفتم:
"درک
واکنشهای سرمایه به
معنی آنست که اعتصاب سرمایه میتواند
مجال
و فرصت باشد تا بحران. اگر وابستگی به سرمایه
را رد کنید، منطق سرمایه
را میتوان
به
عنوان امری مغایر با نیازها و منافع مردم بر
ملا کرد. وقتی سرمایه اعتصاب می کند، دو
گزینه در کار است،
تسلیم یا پیشروی.
متأسفانه سوسیال دموکراسی
عملاً نشان داد که در تنگنای همان مسائلی است
که مکتب
کینز در
نظریه
با آن روبهروست-
بدیهیات ساختار و توزیع مالکیت و الویت
نفع شخصی مالکان. در نتیجه، وقتی سرمایه
دست به
اعتصاب زده، واکنش سوسیال
دموکراسی
به آن تسلیم بوده است".
(۱۳)
و همانطوریکه
ملاحظه شد، نتیجه عقب نشینی سوسیال دموکراسی
تحمیل
سلطه منطق سرمایه است. اما در مقابل اعتصاب
سرمایه یک بدیل سوسیالیستی وجود دارد که عبارت
است از
پیشروی.
پیشفرض آن عبارت از این است که دولت کارگران
سرمایه را ثمره استثمار میداند
و انحصارگر
میراث اجتماعیمان
و بدین ترتیب مصصمم است که برای تکوین جامعه
مطلوب پیش رود. این دقیقاً چشم انداز
"مانیفست
کمونیست"
است:
"در
آغاز"،
دولت اقداماتی را ارائه میکند که
"به
لحاظ اقتصادی ناکافی و نامعقول به
نظر میرسند،
اما در جریان حرکت از خود
فراتر میرود و یورشهای
بیشتری
را بر نظام اجتماعی قدیم ضروری میسازد،
و به
عنوان وسیله متحول ساختن کامل شیوهی
تولید اجتنابناپذیر میشود".
(۱۴)
کوتاه اینکه،
آن
"یورشهای
استبدادی"
فرایندی را بوجود می آورد و
"مفهوم
روشن آن این است که این روند، روندی خود-
تحکیم کننده است. یک اقدام همواره به اقدام
بعدی منتهی خواهد شد و پرولتاریا خود را همیشه
مجبور به پیشروی خواهد دانست".
(۱۵)
به زبان ساده، همانطور
که اسکار لانگه توضیح داد، سرمایهداری
لازمهاش
شرایطی است که
"نفس وجود
د ولت متمایل به سوسیالیسم"
آن [ شرایط ] را حفظ نخواهد کرد.
"بنابر
این، اقتصاد سرمایهداری
نمیتواند تحت یک دولت سوسیالیستی، جز اینکه
دولت فقط در نام سوسیالیستی باشد، کارکرد
داشته باشد".
(۱۶)
بدین ترتیب، سرمایه در واکنش به شرایط
ضروری برای
سوسیالیسم
تلاش خواهد کرد چنین دولتی را به هر وسیله
ممکن از سر راه خود بردارد
-
از جمله براندازی، کودتا و حمله مستقیم
امپریالیستی-
همگی به
مثابهی
مقدمهای بر عرضهی
"قوانین
مشمئزکنندهی
تروریستی"
به
منظور احیای شرایط بازتولید مناسبات سرمایهداری
انجام می پذیرد. از این رهگذر است که مالکان
سرمایه نشان میدهند که مزایا و حقوق انحصاری
مالکیت خصوصی را بر تضمین رشد همه جانبهی
بشری ترجیح میدهند و بر همگان آشکار میکند
که بدیلی جز مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید
برای جامعهای وجود ندارد، بدیلی که مبتنی بر
منطق رشد بشری باشد. و بنابراین، روندی که در
آن
"پرولتاریا
خود را مجبور به پیشروی دائمی میداند"،
فرا
میرسد.
جایگاه عمل اجتماعی
نتیجه آشکار این فرایند این است که
"پرولتاریا
از تفوق سیاسی خود استفاده خواهد کرد تا گام
به گام تمام سرمایه را از چنگ بورژوازی بیرون
آورد، همه ابزار تولید را در دستان دولت
متمرکز کند".
(۱۷)
اما عناصر عمل اجتماعی کجا به این فرایند وارد
میشوند؟
یورشهای
مستبدانهای
که در بالا توضیح داده شد، همگی به
نظر میرسد به ابتکار دولت بوده و دولت آن
را به اجرا در آورده باشد. درست است که ایجاد
مجامع و شوراهای کارگری و جماعت مورد توجه
قرار گرفته است-
همینطور
هم اهمیت معمول داشتن تصمیمگیری
کارگری و
جمعی.
اما آیا این برای تولید عاملان
(سوژههای)
انقلابی جدید، انسانهای سوسیالیستی جدیدی که
بتوانند از کثافات اعصار فراتر روند، کافی
است؟
اگر دولت و کارمندان آن در تکاپو باشند
ولی مردم نباشند، در آنصورت
نتیجه بازتولید بیتفاوتی و بدبینی خاص جامعه
سرمایهداری
است. آنچه
در اینجا
بجای دگرگونی همزمان شرایط و خود پیش خواهد
آمد، شبیه همان الگویی است که در فصل دوم به
آن اشاره شد، در آ ن الگو
"دانش
هدیهای است که از طرف کسانی که خود را زیرک و
باهوش میدانند
به کسانی که از نظر آنها هیچ نمیدانند
اعطا میشود".
(فریره)
این آن چشماندازی
است که بر این باور است که برای تغییر مردم
کافی است شرایط را تغییر دهیم-
چشماندازی
که در حقیقت جامعه را به دو بخش تقسیم میکند
که بخشی از آن بر دیگری سلطه دارد. (مارکس)
یک
دولت انقلابی میبایست
عمل اجتماعی انقلابی را تشویق کند.
فرایندی که در بالا طرحریزی
شد، به
طور مشخص شرایط بسیج مردم علیه سرمایه را
فراهم میسازد.
این طرح اساس کارزارهای ملی علیه سرمایه را به
وجود میآورد.
با این همه، از آن جاییکه
بسط جنبشهای
خود فعال و خودگردان فرایند ارگانیکی است با
ضربآهنگ
خاص خود، دولت نمیتواند از بالا ماهیت و سرعت
تغییر شرایط را دیکته کند. بلکه دولت باید
چارچوب یاریدهندهای
را به
وجود آورد که در آن مردم بتوانند شرایط و خود
را تغییر دهند. بنابر این، تصمیمات در مورد
گامهایی
که باید برداشته شود از جلسات و بحثهای
کارگران و جماعتهای
آنها بیرون میآید،
تصمیماتی که بر اموری مبتنی است که به نیازهای
آن ها مربوط است. و از آن جایی
که به
خاطر شرایط و تاریخهای
متفاوت، ناموزونی اجتنابناپذیر است، یکپارچگی
را نمیتوان از بالا تحمیل کرد.
تولیدکنندگان هم در مبارزه علیه مقاومت
مداوم سرمایه و هم در ایجاد ارگانهای
جامعه جدید از پایین، استعدادهای خود را بسط و
گسترش میدهند.
بدین ترتیب، دولت با ایجاد چارچوب قانونی و
حمایت قاطعانه از ابتکاراتی که از پایین صورت
میگیرد که متناسب این چارچوب است (مثلا، از
طریق حمایت پلیس و ارتش برای اشغال کارگاهها
و تصرف زمینها) این فرایند را تسهیل و به
پیشرفت آن کمک می کند. (۱۸)
دقیقاً همین تعامل بین ابتکارات دولت و جنبشهای
از پایین است که شوراهای کارگری و شوراهای
همجوار را تقویت میکند،
شوراهایی که اساس دولت سوسیالیستی جدید را
تشکیل میدهد-
و این امر رشد انسان سوسیالیستی جدید را به
پیش میبرد.
کانونهای
[نظام] جدید
عموما قطع حقوق مالکیت سرمایهداری
و تمرکز ابزار تولید در دست دولت کار آسانی
است. اما ایجاد شوراهای کارگری و شوراهای
همجوار مشکلتر،
ولی در عین حال به
طور نسبی آسان است، شوراهایی که بتوانند هر چه
بیشتر
بر اموری کنترل داشته باشند که مستقیماً بر
آنها اثر میگذارد-
یعنی میتوانند
"تولید
را به تصرف در آورند".
اما به چه هدفی؟
هدفهای این شوراها چیست؟
بدیهی است که بسط تصمیمگیری
در سطح این نهادهای جدید، روندی است که یک شبه
کامل نمیشود.
در عین حال، این را هم درک میکنیم که این
روند هم برای رشد استعدادهای تولیدکنندگان و
هم برای برآمد این شوراها به
مثابه کانونهای
اصلی دولت سوسیالیستی جدید، جنبه حیاتی دارند،
[یعنی برای ] گروههای
خودفعال و خودگردانی که دیگر تابع دولتی
نیستند که بالا و بر فراز جامعه قرار دارد.
ویژگی این کانون ها این است که تقویتکننده
همکاری و همبستگی در بین اعضاء خود
به شمار میروند
و در این رابطه توجه ما را به مشخصههای
نظام انداموار جدید سوسیالیسم جلب میکنند.
با این همه، آنها
فقط
کانون
اند.
پیونددهندهی
آنها به یکدیگر
چیست؟ تا جایی که این ارگانهای
جدید در محدودهی
جامعه قدیمی به
وجود میآیند که با نفع شخصی و خودهدایتی مشخص
میشوند،
گرایش خود به
خودی ممکن است متوجه بازتولید
"کل
معایب نظام موجود"
باشد (همانند مورد کارخانههای
تعاونی قرن نوزدهم). بدین معنی که چنین
واحدهایی ممکن است
"متقابلا
[به
یکدیگر]
بیاعتنا باشند"،
و به نفع گروه
خاصی
سمت و سو داشته باشند و بر مبنای
بده بستان
با
یکدیگر
رابطه داشته باشند. در چنان صورتی کانونهای
سوسیالیسم به
مثابهی
نظام اندامواری
نیستند که
"در
آنها همه مناسبات همزمان
همزیستی
دارند و یکدیگر
را تقویت میکنند".
به بیان دقیقتر،
تا آن اندازه که
"جدایی
کامل منافع شخصیشان
از یکدیگر
در کار باشد"،
به راستای نظامی
متفاوتی
جهت دارند، نظامی متمرکز بر مناسبات مبادلهای
و مالکیت گروهی.
چگونه ایجاد پیوند بین این کانونهای
اساسی ممکن است، کانونهایی
که بر پایهی
شناخت آگاهانه وابستگی متقابلمان
و حق هر کس به رشد کامل توانمندی
انسانیش گذاشته شده باشد؟ همانطورکه
در فصل پنجم اشاره شد، یک بخش این مبارزه
عبارت است از تلاش برای بسط یک عقل سلیم جدید،
"عقلانیت
اجتماعی جدید"
مبتنی بر همکاری
و همبستگی تولیدکنندگان همبسته. اما
"جدال
ایدهها"
را نمیتوان نیمه کاره رها کرد. بیش از یک
استنباط ایدهآل
از بدیل سوسیالیستی مورد نیاز است. ایجاد
نهادهای واقعی نیز ضروری
است که آن کانونهای
اصلی را بر اساس همبستگی به
یک
دیگر پیوند دهند و پایه مادی عقلانیت اجتماعی
جدید را فراهم آورند.
پیوند کارگاهها
مثلاً تلاش برای بسط پیوند بین
کارگاهها
(یعنی بین شورای کارگران) را مورد توجه قرار
دهید. یکی از شیوههایی که میتوان
کارگاهها
را به یکدیگر
مرتبط ساخت از طریق پیوند بین تأمینکنندگان
[کالا] و مصرفکنندگان
در یک زنجیره
تولید است
-
نوعی از ادغام عمودی که همآهنگی
و برنامهریزی
عقلانی
طی دورهای
بین شرکا را ممکن میسازد.
در اینجا
شناخت بالقوه وابستگی به
یک
دیگر و مزایای همکاری وجود دارد-
یعنی، بسط آنچه
برای این واحدها
امری
درونی است به جهت پیوندشان با یکدیگر.
اما اساس پیوند بین این کارگاهها
چیست؟
اگر این کانونهای
خاص خودمدار
اند
و بدین طریق در پی به حداکثر رساندن درآمد هر
عضو کارگاه منفرد، برنامهریزی بین این کانونهای
خودمختار لازمهاش
بحث و گفتگوی متمرکز است و چنین امری نیاز به
توافق بر سر ماهیت
بده بستان
ها دارد-
یعنی ارزشهای مبادلهای
مربوط به معامله آنها.
احتمالاً این مذاکرات آن جایی حل و فصل میشود
که هر طرف توافق، به این نتیجه برسد که
سودمندتر است توافق کنند تا از توافق امتناع
ورزند. با این وجود، مهم است که به
خاطر داشته باشیم که زمین بازی ممکن است هموار
نباشد. ترکیب خودمحوری و دسترسی متفاوت به
ابزار تولید خاص، به
ما این را میفهماند
که این وضعیت بالقوه نابرابری زیادی را مشخص
میکند.
در این جا، واحدهای ممتازتر در مذاکرههای
خود امتیازهای چشم گیری دارند، با این پیآمد
که نابرابری افزایش پیدا میکند.
چنین توافقی بین واحدهای خودمحوری که با
یک
دیگر در رقابت شدید هستند، کاملاً خوانایی
دارد، رقابتی که بین زنجیرههای
قابل مقایسه تولیدی وجود دارد که از واحدهای
خودمحور
دیگر
تشکیل شدهاند-
و تلاش میکنند بر رقبا سلطه داشته باشند. (۱۹)
افزون بر این، در صورت پیش آمدن هر تغییر چشمگیری
در محیط اقتصادی، برای واحدهای منفرد،
انگیزه فعالیت به
نفع اعضاء خود از طریق سرباز زدن از وظائف
مربوط به قراردادشان وجود دارد. و این همیشه
پایهایترین
سطح [فعالیت] برای این کانونهاست
-
[پیگیری] منافع بخش تا کل. بنابراین، خطر
بازتولید تجربه یوگسلاوی در بین هست، چرا
که یک فرایند برنامهریزی از پایین، که
پایهاش بر تولیدکنندگان خودمحور باشد، به
خودی خود، در راستای عقلانیت اجتماعی جدید به
پیش نمیرود.
در مقایسه بدیل
دیگری
را بررسی کنیم-
بدیلی که سعی دارد از مناسبات بازار دوری
گزیند، بدین طریق که مجتمع منسجمی را به طور
عمودی بوجود می آورد و آنرا از تولید اولیه تا
مصرف
کنندگان نهایی
گسترش می دهد.
یک نمونه میتواند
مجتمعی باشد که شامل تولید شیر، تبدیل شیر به
محصولات و پنیر، تولید مواد پلاستیکی برای
بستهبندی
و یک فرایند توزیع-
با تحویل نهایی محصولات در مدرسهها و
بیمارستانها.
در این روند که به
عنوان فرایند منسجمی به
طور عمودی بوجود آمده، جایی برای قیمتها
در رابطه بین گامهای
موجود در این زنجیره تولید باقی نمی ماند-
همینطور
هم جایی برای قیمتهای
هر یک از گامهای
این فرایند تولید در سطح تولید کارخانه وجود
ندارد. افزون بر این، واحدهای منفرد در درون
این مجتمع گزینه تولید و فروش به هر کسی که
بخواهند
را
در
اختیار
ندارند. بلکه ضروری است تولیدکنندگان وابستگی
به
یک
دیگر و مسئولیتشان
را در برابر مصرفکنندگان
نهایی بپذیرند.
اما این مجتمع تولیدکنندگان آگاه را چگونه
باید بسط داد؟ یک شیوه پذیرش توزیع است به
عنوان یک بخش ضروری این مجتمع باشد تا زیربخش
خاص کار. تا آنجا
که توزیع محصولات مقدماتی بخشی از روند تولید
تلقی میشود،
کسانیکه
به تولید در هر مرحله خاصی مشغولند، مسئول
اند
محصولات خود
را
به مراحل بعدی ببرند-
و بدین طریق با نیازها آشنایی پیدا کنند-کیفت
و امثال آن-
و با هر نوع ضایعاتی که این مراحل در بر دارد.
(۲۰)
بدین ترتیب، یک
فرایند گردشی بین تولید کنندگان ( به
طوری
که همه هم تولیدکننده
اند هم توزیعکننده
) جدایی مراحل گوناگون در زنجیره تولید را از
میان میبرد.
در نتیجه، بخش بسیار مهمی از آنچه
بدین طریق تولید میشود، عبارت است از بسط
دانش و احساس مسئولیت در باره کل. کوتاه اینکه،
این فرایند، فرایندی خواهد بود که در آن هر
زیر واحدی هم زمان حوزهای
است برای تولید اشیاء و حوزهی
تکوین احساس وحدت در میان تولیدکنندگان.
اما پیونددهندهی
واقعی این مجتمع به
یک
دیگر عبارت است از مسئولیت نسبت به مصرفکنندهی
نهایی. به این دلیل مهم است که تولیدکنندگان
با کسانیکه
نیازهایشان
را بر طرف میکنند،
تماس مستقیم داشته باشند،
(در مثال بالا، کسانیکه
در مدرسهها
و بیمارستانها
هستند). اطلاعات در مورد نیازهای کسانی ضروری
است که به محصولات وابسته اند، به این منظور
که برنامهریزی
تولید مناسب را تضمین کنند و تولیدکنندگان
مسئولیت
خود را
در
خصوص
تضمین اینکه
آن نیازها بر آورده شود، را درک کنند. بدین
ترتیب، اینجا
هم شفافیت ضروری است-
شفافیت در
بارهی
نیازها و شفافیت پیرامون نیازهای درونداد. به
منظور بسط آن احساس مسئولیت، نقطه آغاز باید
تعیین و انتقال آن نیاز
باشد
تا
هدفهای
کسانی که در حوزه تولید
قرار دارند.
همانطور
که مزاروش
اشاره کرده است،
"انگیزهها
در
نظام سوسیالیستی،
بر اولویت نیازها
مبتنی است تا آماج تولید، و بدین ترتیب [ این
نظام ] خود را از استبداد ارزش مبادله رها میکند".
(۲۱)
نیازهای جامعه به
مثابهی
نقطه آغاز در عین حال زمانی اهمیت دارند که
ترکیب واحدهای تولید را به
گونهی
افقی مورد بررسی قرار دهیم، بدین معنی که
تولیدکنندگان را در محلها
یا بخشهای
به
خصوصی گرد آوریم. اگر آن کانونها
بر نفع خاص
خود متمرکز باشند، این امر بر هر
نوع تلاش جهت همکاری بین آنها سایه خواهد
افکند. منافع آنها بسیار شبیه کارتلها
یا گروههای فشار، از طریق به
دست آوردن امتیاز برای مجموعه خاص خودشان،
حاصل میشود،
مثلاً از طریق محدود کردن رقابت بین خودشان به
منظور بالا بردن قیمتها
یا به
هم
پیوستنشان
به
منظور تضمین منابع از هیاتهای
بالاتر.
در مقابل، شروع از نیازهای جماعات و جامعه،
شوراهای این واحدهای تولیدی را راهنمایی میکند
تا شیوههایی
جهت همآهنگ
کردن فعالیت خود، حمایت مالی و جنسی آن جماعات
و نوآوری در محصولات و فرایندها به
نفع خدمت بهتر به آن نیازها
پیدا کنند. آنجا
که هدف پذیرفته شده
تامین
نیازهای مردم است، دسترسی متفاوت به ابزار
تولید خاص، منشاء نابرابری نیست. کوتاه اینکه،
شروع از نیازها، به نظام انداموار
جدید سوسیالیسم معطوف است.
پیوندهای درون و بین جماعات
شناخت اولویت نیازها به اهمیت ایجاد ارگانهای
جدیدی اشاره دارد که بیانگر
این نیازهاست و جایگاهی است برای تغییر همزمان
شرایط و مردم-
مثلاً، شوراهای همجوار.
جاییکه
مجامع محلی،
مکان
بیان نیازهای اعضاء خود
اند
و اسباب رفع آنها را به
وجود میآورند،
محصول مشترک آنها انسانهایی هستند با
شخصیت تغییریافته و دارای استعداد فعالیت به
شیوه متفاوت. این انسانهای جدید، در پیوند با
کارزاری آگاهانه به هدف شناخت حق هر کس به رشد
کامل توانمندی خود، به
مثابهی
تولیدکنندگان تحول یافته به کلیه مناسباتشان
وارد میشوند.
بدینترتیب،
شوراهای همجوار،
همانند شوراهای کارگران، ارگانهای
دموکراسی،
مشارکت و پیشگامی است که عاملان
را دگرگون میکند.
نقطه حرکت آنها هم همانند شورای کارگران
عبارت است از سازماندهی و کار برای راهحلهای
جمعی به
نفع دست اندرکاران. و این امر در عین حال،
زمانی که آنها با جوامع بزرگتر
به
منظور تشخیص و حل مسائلی بپیوندند که فراتر از
جوامع
بلافصل خودشان دامنه داشته باشند نیز، صادق
است-
آنها تلاشهای جمعی است که به نیازهای جمعی
آنها میپردازند.
بی تردید این فعالیتها در عین رشد
استعدادهایمان،
همبستگی و هویت اجتماعی
به
وجود میآورد. و تا
آنجا
که نفع شخصی دست بالا را داشته باشد، مساله
نابرابری همچنان
باقی است. مثلاً، پارهای
جماعات ممکن است از موقعیت امکانات تولیدی،
آموزشی و درمانی مخصوصاً سود برده باشند،
موقعیتی که به دورههای
پیشین مربوط میشود.
مادام که جماعات مشخصی هر آنچه
بر حسب تصادف در اختیار داشتند را به
مثابهی
دارایی به ارث رسیده خود تلقی کنند، این
نابرابری را چگونه میتوان
از میان برد؟ چنین وضعیتی با
"منشور
رشد
انسانی"
که در بالا به آن اشاره شد چه تناسبی دارد،
منشوری که حق برابر همگان در استفاده و بهرهمندی
از مزایای میراث اجتماعیمان
"به
منظور رشد کامل توانمندیها
را به رسمیت میشناسد"؟
بنای یک جامعه همبسته به
معنی فراتر رفتن از منافع ویژهمان
است-
یا دقیقتر بگوییم، درک اینکه
نفع ویژه ما در این است که در جامعهای زندگی
کنیم که هرکس حق دارد به
طور کامل رشد کند.
این سخن
به
معنی آنست
که پیشفرض ما مفهوم جامعه انسانی است. همانند
مثال زنجیره تولیدی که به
گونهی
عمودی ادغام شده است، فقط زمانیکه
فعالیت ما فعالیتی آگاهانه برای
دیگران
است، میتوانیم
از آلودگی نفع شخصی، مناسبات مبادلهای
و نابرابری فراتر رویم.
در این صورت جماعات (و یک جماعت بزرگ)
مبتنی بر همکاری و همبستگی را چگونه ایجاد میکنیم؟
بی تردید فعالیتهای مربوط به همبستگی
بینالمللی (مانند بسیاری از کارهای نمونه
انقلاب کوبا) برای تأکید بر نیازهای دیگرانی
که بیرون از کشورمان هستند، مخصوصاً حمایت
ضروریای
که بدون مفهوم بده بستان انجام می گیرد، مهم
اند.
این کارها نه تنها شرایط را تغییر میدهند،
بلکه برای به
وجود آوردن انسانهایی لازم
اند
که فعالیتهای مبتنی بر همبستگی را عقل سلیم
تلقی میکنند.
بدین ترتیب، [فعالیتهای مبتنی بر همبستگی]
نقش مهمی در جدال ایدهها ایفا میکنند.
با
این همه، مساله اساسی در بنای جامعه همبسته
این است که مفهوم همبستگی را در
خود
جماعات
چگونه باید گنجاند، به
طوری
که مردم مستقیماً برای نیاز دیگران تولید
کنند. کوتاه این که، چگونه ممکن است نیازمندیهایی
را تعیین کرد که معطوف به اصل
"از
هرکس بر طبق توانائیاش،
به هر کس بر طبق نیازش به رشد"
باشد که برای همه اعضاء جماعت
"
قانون طبیعی بدیهی"
به
نظر رسد؟
مارکس در کتاب
"نقد
برنامه گوتا"
به روشنی بیان میکند که بسط و گسترش آنچه شخص
"در
تواناییاش
به
عنوان یک عضو جامعه"
حق دارد، معرف تکوین جامعه جدید است. او خاطر
نشان میکند که
"آنچه
برای رفع نیازهای عمومی در نظر گرفته شده است،
از قبیل دبستان، خدمات درمانی و غیره در
مقایسه با جامعه امروزی به
طرز چشمگیری
بسط و گسترش مییابد و این گسترش متناسب است
با تکوین جامعه جدید".
این حوزه زمانیکه
دیگران را موجودات انسانی بدانیم گسترش پیدا
میکند
–زمانیکه
مردم را دیگر فقط از
"یک
جهت
معین"
در نظر نگیریم، جاییکه
آنها
"فقط
به
عنوان کارگر
محسوب میشوند و هیچ چیز دیگری در آنها دیده
نمی شود، هر چیز دیگری نادیده گرفته میشود".
(۲۲)
برای درک آنچه
در برگیرندهی
بسط این مفهوم که یک شخص
"در
تواناییاش
به
عنوان یک عضو جامعه"،
حق دارد، معکوس سرمایهداری
را در نظر بگیرید. انگیزه سرمایه این است که
باید برای دبستان (و لوازم آن)، خدمات درمانی
(و لوازم دارویی و داروها)
پول پرداخت،
و در حقیقت، هرچیز دیگری
را
بتوان کالائی کرد. مختصر اینکه،
برای مردم در استعدادهایشان
به
عنوان اعضاء جامعه هیچ چیز در کار نیست،
همه چیز برای آنها
همچون
دارندگان پول وجود دارد. در مقایسه، بدیل
سوسیالیستی بدیلی است کالازدا. کالازدایی از
همه چیز.
بسط و گسترش دارایی عمومی
مادام که به
عنوان افراد مجبور
ایم
برای آنچه
نیاز داریم
پول پرداخت کنیم،
به پول نیاز داریم. در آن صورت پرسش این است،
چگونه آن پول را به
دست میآوریم؟
اگر به
عنوان اعضاء جامعه حق به
دست آوردن آنچه برای رفع نیازهایمان
لازم است را نداشته باشیم، چه چیزی به ما حق
میدهد
پولی را
که نیاز داریم به
دست آوریم
؟ و اگر پول بیشتری
بخواهیم، چگونه پول بیشتر
به
دست میآوریم؟
حرف عجیبی نیست که بگوییم باید پول را بر طبق
تلاشمان،
سهم کارمان، سهم کار حال و گذشتهمان
به
دست آوریم-
همه مفاهیم مبتنی بر نیروی کار، شرایط شخصی
تولید به
مثابهی
دارائیمان.
این نحوه بازتولید جامعه قدیم است.
همانطور
که مارکس درک کرد، روشن است که ما به جامعهی
جدید
"به
لحاظ اقتصادی، اخلاقی و فکری وارد میشویم،
جامعهای که هنوز آثار جامعه قدیم را بر خود
دارد".
آن نهادها و مفاهیم را یک شبه نمیتوان از
میان برد. بدین ترتیب، پرسش این است
"یورشهای
مستبدانه"
را به این حقوق مالکیت چگونه باید انجام داد.
آیا راهی جز جدا کردن ارزش مصرف از ارزش
مبادله در کار هست، یعنی از طریق بسط و گسترش
دارایی عمومی؟ راهی به جز بسط منظم آنچه
حق ما به
مثابهی
افراد بشر است و در توانایی ما به
عنوان اعضاء جامعه؟
گذشته از مدرسه و خدمات درمانی مناسب، پیش
شرطهای
بسیار دیگری برای رشد مردم وجود دارد که میتوان
در دسترس آنها به
عنوان اعضاء جماعتها
قرار داد. حمل و نقل، غذا، پناهگاه
-
همه نیازهای مردم است که میتواند
دارایی مشترک جماعت باشد. اینها را میتوان
بر مبنایی گام به گام به جماعتها
عرضه کرد و هر گام میتواند
هم نهادهای جماعت را تقویت کند و هم حس
همبستگی در درون آن جماعتها
را. همه اینها بخشی از فرایند ایجاد فهم
همگانی جدید است، فهمی که در آن بسط و گسترش
دارایی عمومی برای تدارک نیازهای بیشتر
برای مردم در شکل غیرکالایی و [وضع] مالیات بر
سرمایه به
منظور حمایت از مناسبات توزیع جدید، هر چه بیشتر
به
مثابهی
قوانین طبیعی بدیهی نگریسته میشود.
با این همه، آیا بسط دارایی عمومی نتیجه
نظریای
را به
وجود نمیآورد که نظریهپردازان
محافظه کار بر آن تأکید دارند، این نتیجه که
افراد معقول (یعنی، خود محور) جایی که حقوق
دارایی عمومی وجود دارد بی منطقی
جمعی (از قبیل به پایان رساندن منابع نادر) به
وجود خواهند آورد؟ آیا
"تراژدی
داراییهای عمومی"
ناگزیر
است؟ در حقیقت، مدارک فراوانی در دست است که
دارایی عمومی، در عمل، به
وسیله جماعات با موفقیت (در رابطه با کارایی و
عدالت) اداره شده است. بسیاری از بررسیها
با تمرکز، مخصوصا، بر تجربهی
منابع طبیعی که همه اعضاء جماعت به آن دسترسی
دارند(ماهیگیری،
سیستم آبیاری، جنگلها
و امثال آن)، بر هنجارها، پیمان نامهها و
مقررات کاریای
تأکید کردهاند، که جماعات به کمک آنها
(مثلاً جماعات بومی) مدیریت داراییهای عمومی
را با موفقیت پیش بردهاند.
(۲۳)
کلید این امر وجود نهادهای
اشتراکی
است-
توافقات رسمی و غیر رسمی که از طریق آنها
دارایی عمومی کنترل میشود و در خصوص
سوءاستفاده افراد از منافع عمومی مجازات
تعیین میکند.
آن نهادهای
اشتراکی
میتوانند
ثمربخش باشند زیرا ( در مقابل پیششرط
اقتصاددانان
نئو کلاسیک مبنی بر اینکه
واحد تحلیل انسان ذرهواری
است که نه گذشته دارد نه آینده)، افراد در این
جماعات
"در
گذشتهای سهیم بودهاند و انتظار دارند که در
آیندهای هم سهیم شوند".
الینر
استرم اشاره میکند که
"از
نظر افراد،
حفظ حیثیت خود به
عنوان اعضاء قابل اعتماد جماعت، اهمیت دارد".
(۲۴)
تا آن جایی که جماعت ( که آن اندازه کوچک هست
که کنترل و مجازات را ممکن سازد) بتواند
دارایی عمومی را اداره کند، نهادهای آن (
نهادهایی چون شوراهای همجواری
) از طریق این فرایند تقویت میشوند.
بسط و توسعه دارایی عمومی حق هر کس به رشد
انسانی را به رسمیت میشناسد و بدین ترتیب
افراد اجتماعیای
تولید میکند که وابستگیشان
به
یکدیگر
را میپذیرند.
اما منابعی که دارایی عمومی هر یک از جماعات
را تشکیل میدهد،
از کجا فراهم میشود؟
این منابع بخشا از کارگاههای
محلی به
عنوان سهم کار به جماعت میرسد و بخشا از کار
جمعی در داخل خود جماعت. و آنها بسته به
جماعات خاص، میتوانند
از جای دیگر (یا دیگر جماعات) و از دولت موجود
در اختیار قرار داده شوند.
جامعه همبسته با شروع از سطح همجواری
و جماعت به
طور انداموار
تکوین مییابد،
اما فقط با ایجاد همبستگی بین جماعات غنی و
فقیر-
هم در درون ملتهای منفرد و هم بین آنها
-
ادامه پیدا میکند.
و این نیز بخش مهمی از فرایند بنای انسانهای
غنی است.
روند بنای مسیری به سوسیالیسم شامل رشد و
تعمیق رابطهی
اجتماعی جدید است
-
رابطه تولیدکنندگان همبستهای
که بر اساس
منافع
همگانی با یکدیگر
مرتبط اند. در این روند تولیدکنندگان:
الف: حقوق مالکیت سرمایهداری
را
سلب
و مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید را پایهریزی
میکنند.
ب:
"مالکیت"
تولید را
"به
تصرف در میآورند"،
و آن
را به فرایندی پیشروانه
تغییر میدهند که در آن استعدادها بسط و گسترش
پیدا میکند و
ج: ارزش مصرف را بر طبق نیاز هر فرد به
منظور داشتن فرصت رشد توانمندی
کامل خود تولید میکنند.
هر گام این فرایند، یک فرایند مبارزه است.