دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مقدمه

 

بازآفرینی­ سوسیالیسم

                                                       

     یک جامعه­ی مطلوب چه مختصاتی دارد؟ برای خود، خانواده‌­های خود و کسانی که دوست داریم چه نوع جامعه­ای را طلب می­کنیم؟ ویژگی‌های یک جامعه­ی مطلوب، جامعه‌ای که دوست داریم در آن زندگی کنیم، و فکر می‌کنیم هرکس در آن از حق برخوردار است، چگونه جامعه‌ای به شمار می­رود؟

     از نظر من جامعه­ی مطلوب جامعه­ای­ست که بسط و تکوین توان­مندی‌های انسان را ممکن می­سازد. این، در‌ واقع نقطه­ی عزیمت ما است، نقطه­ی عزیمتی که مارکس و دیگر سوسیالیست­های قرن نوزدهم داشتند. نظر سن سیمون این بود که چنین جامعه‌ای "بیش­ترین فرصت ممکن را برای رشد استعدادهای" اعضای خود فراهم می آورد. همین­طور هم از منظر لوئی بلان هدف [چنین جامعه‌ای] تضمین آن بود که هرکس "بتواند استعدادهای خود را شکوفا سازد و مورد استفاده قرار دهد تا واقعاً آزاد باشد. و فردریک انگلس هدف کمونیست‌­ها را: "سازمان­دهی جامعه به نوعی می‌دانست که هر عضو آن بتواند رشد کند و همه­ی قدرت و توانائی­های خود را در آزادی کامل بسط و مورد استفاده قرار دهد، بدون این­که از این طریق اوضاع و احوال بنیادی این جامعه را بر هم زند" (۱). بی تردید، در چشم­انداز مارکس، رشد انسان از جایگاه اصلی برخوردار بود، جامعه­ی مورد نظر او جامعه‌ای بود که در آن هر فرد بتواند ظرفیت­های کامل خود را شکوفا سازد- یعنی "تحقق مطلق توانش­های خلاقه­ی خود "تحقق کامل درون­مایه­ی انسانی"، "رشد همه­ی توانائی­های انسان به معنای دقیق آن، فی­نفسه هدف است". (۲)

     این­که این دید از جامعه­ی مطلوب امروزه هم مطرح است را می­توان به روشنی در قانون اساسی بولیواری ونزوئلا مشاهده کرد. در ماده­ی ۲۹۹ "تضمین رشد همه جانبه­ی انسان"  به مثابه­ی هدف جامعه­ی انسانی به رسمیت شناخته شده است و در ماده­ی ۲۰ اعلان  شده است که "هر کس حق دارد شخصیت خود را آزادانه رشد دهد" و تأکید ماده­ی ۱۰۲ بر "رشد توانائی خلاقه­ی هر انسان و کاربست کامل شخصیت خود در یک جامعه­ی دموکراتیک است" - موضوع تکامل انسان در قانون اساسی بولیواری فراگیر است.

     اما از این هم فراتر، این قانون اساسی بر مساله­ی چگونگی رشد ظرفیت‌ها و استعدادهای مردم - یعنی این­که تکامل همه جانبه چگونه پیش می‌آید، متمرکز است. ماده ۶۲  اعلام می‌کند که مشارکت مردم در "شکل بخشی، اجرا و کنترل مدیریت امور همگانی، شیوه­ی ضروری مشارکت [در آن‌ها] و تضمین رشد کامل فردی و جمعی آن‌ها است". راستای ضروری، همان تأکید بر جامعه­ی دموکراتیک، مشارکتی و پیش­گامانه نیز در حوزه­ی اقتصادی آشکار است، به همین دلیل است که ماده­ی ۷۰ بر "خودمدیریتی و مدیریت مشترک تعاونی­ها به شکل‌های گوناگون" تأکید دارد و هدف ماده­ی ۱۰۲ "رشد توانمندی خلاقه­ی هر فرد انسانی" و تأکید بر "مشارکت فعال، جدی و مشترک است". (۳)

     موضوعات مربوط به رشد کامل انسانی و آن­چه برای رشد انسانی لازم است و در قانون اساسی بولیواری نیز درج شده، هر دو حاوی یک تئوری خاص است. در مورد نکته­ی نخست[رشد کامل انسانی] تئوری­ای وجود دارد که بر شکاف بین آن­چه هست و آن­چه باید باشد تأکید دارد. تلویحا پذیرفته شده است که رشد کامل توان­مندی خلاقه­ی ما صورت نمی­گیرد بلکه ممکن است. به  سخن دیگر، این­که آن­چه ما هم‌ اکنون در مورد ظرفیت‌های افراد بشر مشاهده می‌کنیم، همه­ی آن چیزی نیست که می­تواند به وجود آید و این­که هستی کنونی­ ما بخشی از آن چیزی است که می­توانیم باشیم. به وضوح پذیرفته می‌شود که رشد انسانی امری ثابت نیست و این­که ما حد و مرز آن­را نمی­دانیم. این البته یک اظهارنظر سیاسی است- زیرا دال بر آنست که بدیلی وجود دارد.

    همین­طور هم، در خصوص موضوع دوم [آنچه رشد انسانی نیاز دارد] قانون اساسی [بولیواری] در تأکید بر این ­که مشارکت برای رشد انسانی ضروری است، تئوری شناخته شده‌ای را در بر دارد- [همان] مفهوم "عمل انقلابی" [مورد نظر] مارکس. "تقارن دگرگون­سازی محیط و فعالیت انسانی، یا خود-دگرگون­سازی" خط سرخی است که در سراسر اثر مارکس کشیده شده است. درک مارکس این بود که رشد بشری از آسمان نازل نمی­شود. نتیجه­ی هدیه‌ای نیست که از آسمان آمده باشد، بلکه ما خود را از طریق فعالیت­مان تغییر می­دهیم. همان­گونه که خواهیم دید، درک مارکس از "تقارن دگرگون­سازی محیط و فعالیت انسانی، یا خود-دگرگون­سازی"  به معنی آن­ست که ما محصول همه­ی فعالیت‌های خویشیم- محصول مبارزات­مان (و شکست­مان در مبارزه)، محصول همه­ی روابطی که به وجود می­آوریم و در تعامل با آن‌ها قرار داریم.

     این دو اصل- تمرکز بر رشد انسانی و بر عمل اجتماعی پیش­گام به مثابه­ی "مسیر ضروری"- پیوند بنیادینی را به وجود می‌آورد که ما لازم است درک کنیم. با درک این امر، می‌پذیریم که بدون عمل اجتماعی، نمی‌توان به رشد کامل ظرفیت‌های انسانی دست یافت. بدون پیش­گامی که دگرگون­کننده­ی مردم است، نمی‌توان انسان­هایی را به وجود آورد که به جامعه­ی مطلوب تعلق دارند. این پیوند اساسی رشد انسانی و عمل اجتماعی دارای معنای عمیقی است، زیرا به ما این امکان را می‌دهد که مسیر­هایی را تشخیص دهیم که نه تنها به جامعه­ی مطلوب، بلکه به بن‌بست منتهی می­شود.

    یک جامعه­ی مطلوب، در عین حال، جامعه‌ای است که در آن مردم از  یک­دیگر مراقبت می­کنند و درک می‌کنند که "رشد ظرفیت‌های انسانی از یک سو [نمی‌تواند]  بر محدودیت رشد از دیگر سو مبتنی باشد". (۴) این رشد پایه‌اش بر مفهوم یک خانواده­ی انسانی گذاشته شده که در آن مناسبات ما (به بیان ماده­ی ۷۵ قانون اساسی بولیواری) بر "برابری حقوق و و ظایف، همبستگی، تلاش مشترک، درک و احترام متقابل گذاشته شده است". جامعه­ی مطلوب نه مجموعه افراد خودمحور بلکه جامعه­ای است که در آن وظایفی را به رسمیت می‌شناسیم که افراد بر طبق توانایی­های خود و با اتکاء به همبستگی، مسئولیت اجتماعی و همکاری بشر دوستانه موظف به انجام آنند. (ماده ۱۳۵) به زبان ساده، در جامعه­ی مطلوب. همانطور که در"مانیفست کمونست"آمده است: "رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همگان است".                           

 

 جامعه­ی واژگونه

 

    با معیارهائی که در بالا بیان شد، هیچ‌کس نمی‌تواند صادقانه بگوید که سرمایه­داری یک جامعه­ی مطلوب است. سرمایه­داری یقیناً جهت­گیریی به همبستگی، مسئولیت اجتماعی یا مراقبت ندارد و ایجاد کننده­ی شرایط پیش­گامی در محل کار و جامعه نیست- یعنی مسیر ضروریی که مردم از طریق آن "به رشد کامل فردی و جمعی دست پیدا کنند". سهل است، سرمایه­داری به‌هیچ‌وجه به رشد انسانی مربوط نیست.

    منطق سرمایه جامعه‌ای را به وجود می‌آورد که در آن همه­ی ارزش‌های انسانی تابع  سود جوئی است. وقتی کارگران مجبورند توانایی خود را به منظور تولید برای سرمایه­دارانی بفروشند، که از نظرشان کارگران تنها وسیله­ی سودند، چگونه رشد آزاد کارگران می­تواند تحقق پیدا کند؟ کارگران چه در فرایند تولید ارزش افزوده و چه  به لحاظ نیاز­های جدیدی که با هدف تحقق آن ارزش افز وده همواره به وجود می­آید، نه فقط استثمار بلکه کژ-و- کوژ  ("معلول" آن گونه که مارکس گفته است) می­شوند. سرمایه به جای پی­ریزی  جامعه‌ای منسجم و مراقبت کننده، آن را چند پاره می­کند، کارگران را متفرق و به عنوان رقیب رو در روی یک دیگر قرار می­دهد تا هر نوع چالشی را فروکاهد که در برابر حاکمیت و قدرت اساسی آن برمی­آیند. دقیقاً به این دلیل که افراد بشر و طبیعت برای آماج سرمایه صرفا وسیله­ به شمار می­آیند، سرمایه آن­چه مارکس منابع اساسی ثروت نام نهاد- افراد بشر و طبیعت- را نابود می­کند.

    ماهیت نا­هنجار سرمایه­داری در دوره­های بحران به طور کامل آشکار می­شود. در آن دوره­هاست که امکان درک این که نرخ سود "به جای این­که تناسب بین تولید و نیازهای اجتماعی، [یعنی] نیازهای انسان­هایی که به لحاظ اجتماعی رشد می‌کنند، را مشخص کند، تعیین کننده­ی گسترش یا کاهش تولید است. ناتوانی سرمایه­داران در کسب پول موجب می‌شود که تولید را بدون توجه به نیازهای بشری متوقف کنند. (۵) پی­آمد آن ترکیبی از کارگران بیکار، ظرفیت‌ها و منابع مورد استفاده قرار نگرفته و انسان­هایی است که نیازهای­شان بر آورده نشده است. تولید [در چنین وضعیتی] می­توانست ادامه داشته باشد ولی صورت نمی­پذیرد. علت چیست ؟ علت صرفاً این است که تولید برای کسانی که صاحب ابزار تولیدند سود‌ آور نیست. آیا نیاز به دلیل و مدرک بیش­تری در خصوص بی‌منطقی سرمایه­داری وجود دارد؟ در حقیقت، این نظام آن­چنان نابه­هنجار است که ضروری است بپرسیم: سرمایه­داری را چه چیز سر پا نگهداشته است؟

 

سرمایه­داری به مثابه نظامی اندام­وار

 

     آن­چه موجب می‌شود این نظام خود را بازسازی کند کدام­ست؟ الزامات ساختاری و شرایط وجودی آن چیست؟ به منظور درک بازتولید سرمایه­داری، باید آن را فرایندی کلی و به هم پیوسته دانست- به مثابه "ساختار جامعه‌ای که در آن همه­ی مناسبات هم‌زمان هم زیستی دارند و از یک­دیگر حمایت می­کنند". مارکس توضیح داد که "در نظام سرمایه­داری هر رابطه­ی اقتصادی پیش‌فرض رابطه­ی دیگر در شکل اقتصادی بورژوایی آن است و هر فرضی بدین ترتیب، در عین حال، یک پیش‌فرض است. این امر در مورد هر نظام اندام­وار صادق است". (۶)

     نقطه­ی عزیمت درک سرمایه­داری به مثابه­ی یک نظام اندام­وار، رویکرد به آن به مثابه­ی رابطه­ی بین سرمایه­داران که مالک ابزار تولید اند و انگیزه­ی آن‌ها کسب سود (ارزش افزوده) است و کارگران که از ابزار تولید جدا شده‌اند و بدین ترتیب هیچ بدیلی جهت حفظ خود جز فروش توانائی انجام کار (نیروی کار) خویش در اختیار ندارند. این است پیش­گذاره منطقی نظام سرمایه­داری و این پیش‌فرض (سرمایه دارانی که مالک ابزار تولیدند و کارگرانی که باید نیروی کارشان را به فروش رسانند) را باید به عنوان نتیجه­ی [این رابطه] نشان داد.

     خرید نیروی کار از سوی سرمایه بلاواسطه این حق را به آن می‌دهد که در فرایند کار بر کارگران نظارت داشته باشد و آن‌ها را هدایت کند، همین­طور هم حق مالکیت بر محصول کارگران را دراختیارش می­گذارد. سرمایه از این حقوق در جهت استثمار کارگران استفاده می­کند، یعنی در جهت وادار کردن آن‌ها به انجام کار اضافه. بدین ترتیب، تولید کالاهایی که در بر گیرنده­ی ارزش اضافه است در حوزه­ی تولید تحت مناسبات سرمایه­داری تولید صورت می­گیرد. اما آن­چه خواست سرمایه­دار است نه آن کالاهای بارور شده بلکه عبارت است از واقعی کردن آن ارزش در شکل پولی آن از طریق فروش آن کالاها.

    سرمایه با فروش موثر کالاها ( و بدین طریق تحقق ارزش اضافه) می­تواند ابزار تولیدی را بازسازی کند که در فرایند تولید فرسوده شده است، بار دیگر کارگر مزدی استخدام کند، مصرف مورد علاقه­ی خود را حفظ کند و به هدف گسترش سرمایه آن را انباشت کند. سرمایه، بدین ترتیب، بازتولید شده، توسعه پیدا می­کند. با این همه، قدرت آن از حیث این­که بتواند به مثابه­ی سرمایه کارکرد داشته باشد، مستلزم بازتولید کارگران به عنوان کارگران مزد- کار است (کارگرانی که باید در بازار کار برای فروش نیروی کارشان به منظور بقا مجدداً حاضر شوند.) این وضعیت "وضعیت مطلقاً ضروری برای تولید سرمایه­داری است" (۷). و ضرورت فروش نیروی کار برای بار دیگر زمانی دوباره به وجود می‌آید که مزدی که کارگران به دست می‌آورند صرف نیازمندی­های متعارفی می‌شود که مصرف می­کنند. بدین ترتیب است که به بازار کار مراجعه می­شود.

     تولید، توزیع و مصرف ویژگی نظام سرمایه­داری است. این مجموعه در باز تولید خود هم­چون نظامی اندام­وار در تعامل با یک­دیگر قرار دارند. تولید، تحت مناسبات سرمایه­داری، مناسبات توزیع سرمایه­داری را باز تولید می­کند. کوتاه این­که، سرمایه­داری نه فقط نظام تولید بلکه نظام باز تولید است:

         "بنابراین، فرایند سرمایه­داری تولید، به مثابه فرایندی کلی و به هم پیوسته درک می­شود، یعنی فرایند بازتولیدی که نه فقط کالا و ارزش اضافه، بلکه خود مناسبات سرمایه­ای را نیز تولید می­کند: از سوئی سرمایه­دار و از دیگر سو کارگر مزدبگیر را". (۸)

     مسلم است که تا آن اندازه هم [همه چیز] خود به خود نیست. اگر بازتولید سرمایه لازمه­اش بازتولید کارگران به عنوان مزدبگیر است (­به دیگر بیان، این که آن‌ها باید به فروش نیروی کار خود ادامه دهند) چه چیز تضمین­کننده­ی این فرایند است؟ در عین حال که سرمایه­دار همیشه سعی می‌کند مزد­ها را کاهش دهد، کارگران مسیر عکس را در پیش می­گیرند. بنابر این، چه چیزی تضمین کننده­ی آن است که کارگران مزد کافی به دست نخواهند آورد که بتوانند خود را از فروش نیروی خویش به منظور بقا بی­نیاز کنند؟

     یکی از راه­هایی که سرمایه مزدها را در سطح نازل نگه می­دارد عبارت است از جدا کردن کارگران و تفرقه­ی بین آن‌ها تا با یک دیگر رقابت کنند و نه این­که علیه آن با هم متحد شوند. سرمایه این کار را نه تنها با رو در رو قرار دادن کارگران (نمونه­ی آن شیوه­ی سوء‌ استفاده­ی سرمایه از دشمنی بین کارگران انگلیسی و ایرلندی بود که مارکس توضیح داد.) بلکه از طریق باز تولید مستمر ارتش ذخیره­ی بیکاران با جایگزینی ماشین به جای کارگران نیز پیش می­برد. رقابت بین کارگران و تقسیم آن‌ها به طبقه­ی کارگر شاغل و بیکار هر دو به پایین نگه داشتن مزدها گرایش دارد. این است طبق نظر مارکس " کمال زیبایی تولید سرمایه­داری":

"[­سرمایه­داری] نه تنها به طور مستمر کارگر مزدبگیر به عنوان کارگر مزدبگیر تولید می‌کند بلکه همیشه افزایش جمعیت نسبی کارگران مزدبگیر را متناسب با انباشت سرمایه به وجود می­آورد".

     نتیجه این­که دستمزد­ها "در محدوده‌ای که باب طبع استثمار سرمایه­داری است، باقی می­ماند، و در نهایت هم، وابستگی اجتماعی کارگر به سرمایه­دار که امری ضروری است، تضمین می­شود".(۹) وقتی به این حقیقت این امر را اضافه کنید که نیازهای مصرفی کارگران در نتیجه­ی ترکیب از خود بیگانگی (فقر،" تهی­دستی کامل") که ویژه­ی تولید سرمایه­داری است و ایجاد مستمر نیازهای جدیدی افزایش پیدا می­کند که از سوی سرمایه در تلاش برای فروش کالاهای خود به وجود می­آید، به آسانی در می­یابید که چرا کارگران مجبورند بی‌وقفه خود را به بازار کار عرضه کنند. (۱۰)

      آن­چه می­توان به وضوح مشاهده کرد دایره­ی اهریمنی  سرمایه­داری است. این دایره این‌گونه آغاز می­شود:

   الف: کسانی که از ابزار تولید جدا شده و دارای نیازهایی هستند که باید برآورده شوند. می‌دانیم که این افراد:

   ب: باید به بازار کار جهت فروش نیروی کارشان بروند- و با کسانی­که وضعیت مشابه دارند رقابت کنند. آن‌ها:

   ج: به تولید سرمایه­داری وارد می­شوند، فرایندی که ماحصلش کارگران تهی­دست دارای نیاز و  وسائل مصرفی اند.

    د: اما هنگامی که کارگران محصولاتی را مصرف می­کنند باید بتوانند دوباره آن را خریداری کنند، بنابراین بار دیگر به وسائل نگه­داری و حفظ خود نیاز پیدا می­کنند و مجبورند خود را دوباره به سرمایه عرضه کنند. این یک دایره­ی اهریمنی است و لحظه­های آن به یک­دیگر وابسته است- نمی‌توانی یکی از لحظه­ها را بدون تغییر همه­ی آن‌ها تغییر داد.

     همان طوری که در فصل اول خواهیم دید، این فقط توانائی سرمایه در جایگزینی  کارگران نیست که تضمین­کننده­ی وابستگی اجتماعی "ناگزیر" کارگر به سرمایه است. سرمایه به سلطه بر تولید و جامعه ادامه می­دهد زیرا به باور مارکس کارگران فکر می­کنند که سرمایه ضروری است. در واقع، این نیاز سرمایه است که به تولید طبقه­ی کارگر معطوف است:

"پیشرفت تولید سرمایه­داری طبقه­ی کارگری را به وجود می­آورد که  به لحاظ تعلیم و تربیت، سنت و عادت، الزامات آن وجه تولید[وجه تولید سرمایه­داری] را قانون بدیهی طبیعی می­دانند. سازماندهی فرایند سرمایه­داری تولید، زمانی­که کاملاً رشد می کند، هر نوع مقاومتی را درهم می­شکند" (۱۱)

      کوتاه این که "در نظام بورژوایی تکامل یافته، هر رابطه­ی اقتصادی پیش‌فرض رابطه­ی [اقتصادی] دیگر در شکل اقتصادی بورژوایی خود است".

      مادام که کارگران درک نکرده­اند که سرمایه حاصل استثمار است، همواره به آن وابسته خواهند بود- قطع نظر از این که ممکن است بر سر مسائل مشخصی چون مسائل مربوط به "عدالت" (یعنی دستمزد "عادلانه") مبارزه کنند. و به این دلیل بود که مارکس کتاب "سرمایه" را نوشت. دقیقاً به دلیل گرایش ذاتی سرمایه به ایجاد طبقه­ی کارگری که الزامات سرمایه را "قانون بدیهی طبیعی" می­داند، هدف مارکس توضیح ماهیت سرمایه برای کارگران بود و کمک به  آن‌ها به درک ضرورت فرا رفتن از نظام سرمایه­داری. (۱۲)

     با این همه، درک این­که نظام سرمایه­داری جامعه­ی نابهنجاری است که انسان‌ها را کژ و کوژ می‌سازد و این­که سرمایه خود ثمره­ی استثمار است کافی نیست. اگر مردم فکر کنند بدیلی در کار نیست، تلاش خواهند کرد در محدوده­ی سرمایه داری نهایت سعی خود را انجام دهند، اما وقت و انرژی خود را در تلاش جهت دستیابی به غیرممکن به هدر نخواهند داد. درست به همین دلیل داشتن تصوری از یک بدیل حیاتی است.

 

 

 

 

شبح سوسیالیسم قرن بیست و یکم

 

      مارکس تصویری از بدیل داشت- جامعه­ی تولیدکنندگان همبسته، "جامعه­ی استوار بر فردیت آزاد، جامعه­ای مبتنی بر رشد همه جانبه­ی افراد و پیروی­شان از باروری اشتراکی و اجتماعی به مثابه­ی ثروت اجتماعی خود"(۱۳). از نظر مارکس سوسیالیسم جامعه‌ای بود که همه­ی موانع رشد کامل افراد بشر را از میان‌ برمی­دارد، جامعه‌ای که در آن "نیاز کارگر به رشد" جامعه را هدایت می­کند. از چشم­انداز امکان [رسیدن به] آن "جامعه­ی مطلوب" بود که مارکس نظام سرمایه­داری را به نقد کشید. همین چشم­انداز پیش گذاره­ی کتاب "سرمایه" مارکس بود. (۱۴)

     اما در قرن بیستم برداشت غالب از سوسیالیسم به جای رشد کامل توان­مندی انسان، تأکید بر رشد نیروهای مولده بود، رشدی که روزی (یا به گونه­ای ) جامعه‌ای را به وجود آورد که نیازهای رفع نشده­ی ویژه­ی نظام سرمایه­داری را نفی کند- جامعه­ای که مشخصه­ی آن فراوانی­ای است که امکان مصرف را به همه بر طبق نیازهای­شان اعطا می­کند. یک بخش مهم تصویر سوسیالیستی که مورد غفلت قرار گرفت این است ­که انسان‌ها در مرکز [توجه] آن نبوده­اند.

     همین­طور هم، متأسفانه بخش بااهمیتی از تصویر موجود در "سوسیالیسم" و "کمونیسم" این بود که دولت در راس و مافوق جامعه قرار داشت، دولتی بود که زحمتکشان را اداره و سرکوب می­کرد- طنز تلخی که تحقیر مارکس نسبت به " بوروکراسی­های سلطه­جو" و "انگل­ها، مفت‌­خوارها و مواجب­بگیرهای" دولت اواسط قرن نوزدهم فرانسه را بر انگیخت، دولتی که شیره­ی جان "جامعه­ی مدنی پویا را هم­چون اژدها ماِر بوآ" می­مکید. (۱۵)

    هوگو چاوز در ژانویه­ی سال ۲۰۰۵ در فوروم اجتماعی پورتو الگره برزیل سخنرانی  خود را این‌ گونه پایان برد و فعالان را به هیجان آورد: "باید سوسیالیسم را بازآفرینی کنیم". چاوز تأکید کرد که "این سوسیالیسم نمی‌تواند سوسیالیسمی باشد که در شوروی شاهد بوده­ایم"، "بلکه سوسیالیسمی است که ما نظام­های جدیدی را به وجود می­آوریم که پایه­های آن‌ بر هم­کاری و نه رقابت گذاشته شده است". استدلال چاوز این بود که  اگر روزی در صدد بر آییم فقر را در اکثر نقاط جهان از بین ببریم، باید از نظام سرمایه­داری فراتر رفت. او گفت: "اما نمی‌توان به سرمایه­داری دولتی که همان نا بهنجاری موجود در اتحاد شوروی را به وجود آورد، متوسل شد. باید سوسیالیسم را به مثابه­ی یک تز، یک پروژه و یک مسیر احیا کنیم، اما نوع جدیدی از سوسیالیسم، سوسیالیسمی انسانی که انسان‌ها و نه ماشین یا دولت را مافوق همه چیز قرار می­دهد". (۱۶)

     کوتاه این که، نه بسط و گسترش ابزار تولید و نه مدیریت دولتی تعریف­کننده­ی جامعه­ی سوسیالیستی جدید است، بلکه انسان‌ها باید در مرکز [امور] قرار بگیرند. این است شبحی که  نظام سرمایه­داری را نگران می‌کند- شبح سوسیالیسم قرن بیست و یکم. در بطن این سوسیالیسم "پیوند اساسی" رشد انسانی و کنش اجتماعی قرار دارد- این پیش­گذاره که رشد ظرفیت‌های انسان تنها از طریق کنش اجتماعی می­تواند صورت گیرد، این امر، بنابراین، به نیاز ما به رشد از طریق فعالیت دموکراتیک، مشارکتی و پیش­گامانه در هر جنبه از زندگی­مان اشاره دارد. از طریق کنش انقلابی در جماعت­ها، کارگاه­ها و نهادهای اجتماعی­مان، ما خود را به نحو متفاوتی نسبت به انسان تهی­دست و کژ و کوژ نظام سرمایه­داری پرورش می­دهیم.

     فرایندی که خطوط اصلی این شبح را ترسیم می‌کند که در ونزوئلا بر آمد، روشن است. همان­گونه که مشاهده کردیم، قانون اساسی بولیواری سال ۱۹۹۹ عنصر­های معینی را شامل می‌شد که راستایش جامعه­ی مطلوب بود. اما، در عین حال، این قانون اساسی به روشنی از  تداوم  نظام سرمایه­داری پشتیبانی می‌کرد- "سرمایه­داری مطلوب"، راه سومی که چاوز در آن مقطع خواهان آن بود. (۱۷) با این همه، باور او به امکان مسیر سرمایه­داری با کودتای ناموفق سال ۲۰۰۲ و تعطیلی بخش نفت و دیگر بخش‌ها به دست کارفرمایان در زمستان سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۳ به گونه­ی اساسی از بین رفت- تظاهراتی که در آن‌ها سرمایه­داران ونزوئلا و حامیان امپریالیست­شان نشان دادند که "سرمایه­داری مطلوب" را نمی­خواهند.

    در پی این تحولات، فرایند بولیواری به طرز بارزی به چپ تحول یافت. هنوز هم بحث آشکاری در باره­ی سوسیالیسم در کار نبود. بلکه "اقتصاد اجتماعی" به عنوان بدیلی بر سرمایه­داری ارائه شد. بدین ترتیب، چاوز در برنامه خود تحت عنوان "الو پرزیدنت" در ۱۴ سپتامبر سال ۲۰۰۳ اعلان کرد که "منطق سرمایه منطقی نابه­هنجار است". استدلال او این بود که برای سرمایه وادار کردن کودکان به کار، گرسنگی دادن کارگران و سوء تغذیه­ی فرزندان­شان دغدغه­ای در بر ندارد. سرمایه به حوادث [محل] کار، به این­که کارگران تغذیه شوند، به این­که مسکن داشته باشند، به این­که کجا می­خوابند، مدرسه دارند، اگر مریض شوند به دکتر دسترسی دارند و اگر سالخورده شوند از حق بازنشستگی برخوردارند، توجهی ندارد. "نه، منطق سرمایه هیچ توجهی به این امور ندارد، سرمایه اهریمنی و نابه­هنجار است".

      در مقابل، بحث چاوز این بود که "اقتصاد اجتماعی منطقش را بر انسان، بر کار، یعنی بر کارگر و خانواده کارگر، یعنی بر انسان، پایه­گذاری می­کند". این اقتصاد اجتماعی در عین حال، بر کسب منفعت و مبادله­ی ارزش متمرکز نیست بلکه "اساساً ایجاد­کننده­ی ارزش مصرف است"، "هدف آن به وجود آوردن انسان جدید، جامعه جدید است" (۱۸) در حقیقت، چاوز از سال ۲۰۰۳ بدون استفاده از اصطلاح "سوسیالیسم" در باره­ی آن صحبت می­کرد.

      اعلان نیاز به "بازآفرینی سوسیالیسم" از طرف چاوز در اوائل سال ۲۰۰۵ تازه آغاز کار بود و ایده­های او پیرامون سوسیالیسم زمانی که در همان سال به مطالعه­ی عمیق "فراسوی سرمایه"، "اثر درخشان استفان مزاروش" پرداخت، هر چه بیش­تر قوام یافت. سمت­گیری [نظری] چاوز از ارزش مبادله به ارزش مصرف با خواندن کتاب هزار صفحه‌ای مزاروش و قرائتی که مزاروش از "گروندریسه" مارکس و نقد او از مبادله­ی کالا در جامعه­ی جدید، بدست داده بود، شکل گرفت. (۱۹) چاوز از بحث مارکس در باره­ی اقتصاد کمونی به وجد آمده بود. بحث مارکس مبنی بر این بود که اقتصاد اشتراکی لازمه­اش مبادله­ی فعالیت­هاست- فعالیت­هایی که نیازها و هدف‌های جمعی تعیین­کننده­ی آن­هاست- و نه مبادله­ی اشیاء. به همین دلیل بود که چاوز در ماه ژوئیه ایجاد "یک نظام کمونی تولید و مصرف، یک نظام جدید" را اعلان کرد". (۲۰) از این طریق است که همبستگی، همکاری، گرایش به تکامل­، رابطه­ی متقابل، عدالت، برابری و استواری- همه­ی ویژگی‌های متضاد منطق سرمایه- به وجود می­آید. (الو پرزیدنت ۲۲۹ )

     چاوز پس از این که در سال ۲۰۰۶ مجدداً انتخاب شد، ارائه­ی بدیل سوسیالیستی اش را تعمیق بخشید. او در ژانویه­ی ۲۰۰۷ مفهوم "مثلث اولیه­ی سوسیالیسم" -ترکیب مالکیت اجتماعی، تولید اجتماعی و رفع نیازهای اجتماعی- را ارائه داد. (الو پرزیدنت ۲۶۴  همین­طور هم نگاه کنید به الو پرزیدنت ۲۶۳) منطق موجود در این ترکیب خاص را ملاحظه کنید:

الف: مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید حیاتی است، زیرا تنها از این طریق می­توانیم تضمین کنیم که بارآوری کمونی و اجتماعی سمت و سویش رشد آزاد همگان است.

ب: تولید اجتماعی که کارگران سازمان­دهی کرده باشند، مناسبات توأم با همکاری را در بین تولید­کنندگان به وجود می‌آورد و شرط رشد کامل تولیدکنندگان است.

ج: تولید برای نیازها و هدف­های جمعی ذاتی یک جامعه­ی همبسته است، جامعه‌ای که رشد آزاد فرد، شرط رشد آزاد همگان است و آن را به رسمیت می­شناسد. همه­ی این ویژگی‌ها به هم مرتبط و به یک دیگر وابسته­اند- سه وجه "مثلث اولیه­ی سوسیالیستی".(۲۱)

     باز هم اقدام نظری چاوز را می­توان در "فراسوی سرمایه" مزاروش پی گرفت. در این اثر، مزاروش با استفاده از [آثار]  مارکس در باره­ی ضرورت درک نظام سرمایه­داری به عنوان نظام اندا­موار، ترکیب خاص تولید-توزیع- مصرف، بحث می­کند، در این نظام همه­ی عناصر هم­زمان با یک دیگر هم­زیستی و از یک دیگر حمایت می­کنند. او می‌گوید که شکست تجارب سوسیالستی قرن بیستم به این دلیل به وجود آمد که نتوانستند از "دایره­ی اهریمنی مناسبات سرمایه­داری"  فراتر روند، مناسباتی که ترکیب حلقه­هایی بود "در هم تنیده و تقویت کننده­ی یک دیگر" که بدین ترتیب "دیالکتیک نابه­هنجار نظام اسراف­گر علاج­ناپذیر سرمایه­داری" را تقویت می کند. کوتاه این­که، عدم موفقیت (یا تلاش) در جایگزینی همه­ی بخش‌های "کل مناسبات بازتولید موجود" معنی‌اش ناموفق بودن در " فرارفتن" از سرمایه بود".(۲۲)

     مزاروش، بدین ترتیب، بر نیاز به بازسازی همه­ی بخش‌های نظام اندام­وار سرمایه­داری تأکید می­کرد. بدیل سوسیالیستی لازمه­اش "بازسازی رادیکال دیالکتیک تولید- توزیع- مصرف است که نقطه­ی عزیمتش کنترل اجتماعی حقیقی ابزار تولید است" (۲۳). در این­جا بود مفهوم بنیادی­ای که نتیجه­اش "مثلث اولیه­ی سوسیالیسم" شد: مالکیت اجتماعی، تولید اجتماعی و نیازهای اجتماعی.

     مسیر نویدبخشی که مفهوم مثلث سوسیالیستی پیش رو می­گذارد، موضوع این کتاب است. بدیل سوسیالیستی: تکامل واقعی انسان به دو بخش تقسیم می­شود. بخش آغازین،"مثلث سوسیالیستی" شامل فصل­هایی است پیرامون "ثروت مردم"، " تولید مردم"، و "جامعه­ی همبسته". بخش دوم، "بنای مثلث سوسیالیستی"، شامل چندین فصل در باره­ی مفهوم گذار سوسیالیستی و اقدام‌­های مشخصی است که آماج آن را بنای جامعه­ی مطلوب می­سازد. در عین حال این تقسیم‌بندی و توالی موضوعات از منطق معینی هم پیروی می­کند.

     درعین حالی­که شبح سوسیالیسم قرن بیست و یکم  (با جوهر مادی­ای بیش از شبحی که مارکس و انگلس در اواسط قرن نوزدهم توضیح دادند)  ظاهر شده است، و بر ذهن توده­ها در ونزوئلا و دیگر جاها رسیده ، هنوز تحقق نیافته است. سوسیالیسم این قرن باید ساخته شود- که با در نظر گرفتن شبح دیگری که نگران­مان کرده، شبح بربریت، وظیفه­ای­ست دارای اهمیت ویژه. و همان­طوری­که در بخش "سوسیالیسم از آسمان نازل نمی‌شود" استدلال کرده­ام، لازم به این درک است که فرایند بنای آن در هر جا متفاوت است:

"هر جامعه‌ای ویژگی­های بی همتای خود را دارد - تاریخ، سنت (از جمله سنت‌های مذهبی و بومی)، اسطوره و قهرمانان خود- قهرمانانی که برای دنیای بهتر مبارزه کرده‌اند و ظرفیت‌های خاصی که مردم طی این مبارزات بسط و گسترش داده‌اند. از آن­جا که در باره­ی یک فرایند رشد صحبت می‌کنیم و نه دستورهای انتزاعی، این را درک می‌کنیم که زمانی با اطمینان خاطر پیش می‌رویم که راه خاص خود را انتخاب کنیم، راهی که مردم آن را به عنوان راه خود به رسمیت بشناسند (و نه تقلید بی‌رنگ و بوی راه کسی دیگر).

     به سطح‌های متفاوت رشد اقتصادی، روابط متفاوت نیروهای سیاسی (ملی و بین­المللی) و بازیگران تاریخی متفاوتی را اضافه کنید که ما را در آن مسیر به حرکت در آوردند، در آن­صورت روشن می‌شود که "فضل­فروشان احمقی خواهیم بود اگر اصرار داشته باشیم که فقط یک راه برای آغاز انقلاب اجتماعی وجود دارد". (۲۴)

      اما حتماً باید بدانیم به کجا می‌خواهیم برویم. مثل قدیمی می‌گوید اگر ندانیم به کجا می‌رویم،  هر راهی ما را به مقصد می­رساند. اما این ضرب­المثل اشتباه است. اگر ندانید به کجا می‌خواهید بروید، هیچ راهی شما را به آن­جا [مقصد] نخواهد رساند.