دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

ميليتاريسم و جنگهاي آينده

ايستوان مزاروش

برگردان: مرتضي محيط

 

١ـ جنگ افروزي و ميليتاريسم که امروزه چون کابوسي بر وجدان توده‌هاي مردم سنگيني مي‌کند پديده تازه‌اي در تاريخ نيست. وارد شدن در جزييات اين تاريخ سخن را به درازا خواهد کشاند. اما در اينجا کافي است به تاريخ قرن نوزدهم برگرديم، هنگامي که با ظهور نوامپرياليسم در سطح جهاني، در مقايسه با انواع پيشين ـ و محدودتر آن ـ ميليتاريسم به عنوان وسيله اصلي سياست گذاري شکل گرفت. در ثلث پاياني قرن نوزدهم، نه تنها امپراتوري‌هاي انگليس و فرانسه بر سرزمين‌هاي وسيعي فرمانروايي مي‌کردند بلکه ايالات متحده نيز با تسلط مستقيم يا غيرمستقيم بر مستعمرات سابق امپراتوري اسپانيا در آمريکاي لاتين و افزودن فيليپين به اين متصرفات از طريق سرکوب خونين مبارزات آزادي بخش بزرگ مردم آنجا و استقرار خود به عنوان فرمانرواي آن منطقه ـ سيطره اي که تا به امروز به اشکال مختلف ادامه يافته است ـ جايگاه استواري ميان کشورهاي استعمارگر پيدا کرد. فجايع ناشي از جاه‌طلبي‌هاي امپرياليستي بيسمارک ("صدراعظم آهنين") و تعقيب جدي تر همين سياست توسط جانشينان او را که منجر به جنگ اول جهاني و شرايط آشتي‌ناپذير ناشي از آن گرديد و موجب ظهور سياست‌هاي انتقام جويانه نازي هاي هيتلري شد و جنگ دوم جهاني را باعث شد، نيز نبايد فراموش کرد.

خطرات و رنج‌هاي سهمگين ناشي از همه اين تلاش‌ها براي حل مشکلات عميق اجتماعي توسط دخالتهاي نظامي در ابعاد گوناگون به اندازه کافي روشن است. اما اگر به گرايش تاريخي ماجراجويي‌هاي نظامي نگاه کنيم به طور ترسناکي آشکار مي‌شود که ابعاد و شدت آنها هر چه فزاينده‌تر شده و از درگيريهاي محلي به دو جنگ جهاني دهشتناک در قرن بيستم رسيده و به امکان بالقوه نابودي بشريت در زمان حال منجر شده است.

بسيار به جا خواهد بود که در اين زمينه از افسر نامي و استراتژيست عملي و نظري ارتش پروس، کارل فن کلاوس ويتز (١٨٣١ـ١٧٨٠)  - که سال درگذشت او با هگل يکي است و هر دو در اثر ابتلا به وبا درگذشتند ـ ياد کنيم. فن کلاوس ويتز که در ١٣ سال پاياني زندگي‌اش مدير دانشکده افسري برلين بود، در کتاب خود زيرعنوان "درباره جنگ" (١٨١٣) ـ که پس از درگذشت او انتشار يافت ـ تعريف کلاسيکي از رابطه ميان سياست و جنگ ارائه داد که تا به امروز هم اغلب نقل قول ميشود و آن اين است که "جنگ ادامه سياست با وسايل ديگر است."

اين تعريف مشهور (از جنگ) که تا همين اواخر پذيرفتني بود، در زمان ما به کلي غيرقابل دفاع شده است. پيش فرض اين تعريف عقلاني بودن اقداماتي بود که قلمرو سياست و جنگ را به عنوان ادامه يکديگر به هم پيوند مي‌داد. طبق اين برداشت، جنگ موردنظر، دست کم از نظر اصولي، مي‌بايست منجر به پيروزي شود، حتي اگر به لحاظ خطا در ارزيابي ابزار و وسايل جنگي، امکان شکست در نظر گرفته شود. شکست به خودي خود نمي توانست اصل عقلاني بودن جنگ را از ميان برد چرا که طرف شکست خورده ـ صرف نظر از شرايط نامساعد موجود ـ پس از تثبيت سياست‌هايش مي‌تواند جنگ‌هاي ديگري را به عنوان ادامه سياست با وسايل ديگر برنامه‌ريزي کند. بدين سان شرط مطلق موفقيت معادله کلاوس ويتز اصل امکان پيروزي در جنگ و به وجود آوردن "چرخه‌اي دائمي" از سياست هايي است که منجر به جنگ مي‌شود و سپس برگشت به سياستي که به جنگ بعدي منجر مي‌گردد و اين روند تا بي نهايت ادامه مي‌يابد. بازيگران درگير چنين رويارويي‌هايي دولت‌هاي ملي هستند. (طبق اين ديدگاه) صرف نظر از اين که لطمات وارد شده به دشمن و حتي مردم خود آن کشور چقدر مخوف و هولناک باشد (فقط کافي است هيتلر را به ياد آوريم!) در صورتي که جنگ از نظر اصول منجر به پيروزي شود، عقلاني بودن سياست جنگي تضمين شده بود.

امروزه، اوضاع به طور کيفي متفاوت است؛ آن هم به دو دليل: نخست آن که هدف جنگ محتمل، در جهت برآوردن ضرورتهاي عيني امپرياليسم ـ سلطه‌ي جهاني قدرتمندترين دولت در نظام سرمايه، در راستاي برنامه سياسي آن مبني بر "جهاني سازي" استبدادي و بيرحمانه (در پوشش "تبادل آزاد" در بازار جهاني زير حاکميت ايالات متحده) ـ در مرحله کنوني تکامل تاريخي، نهايتا امکان پيروزي ندارد. چنين سياستي در عوض مي‌تواند منجر به نابودي بشريت گردد. با توجه به ضرورت عقلاني قيد شده در اصل "ادامه‌ي سياست با وسايل ديگر" اين هدف به رهبري يک کشور يا گروهي از کشورها عليه کشوري ديگر، به هيچ شکلي نمي‌تواند هدفي عقلاني تلقي شود. تحميل اراده يک دولت قدرتمند بر ديگر کشورها از طريق تجاوز، حتي اگر اين جنگ تجاوزکارانه به خاطر رياکاري تاکتيکي و ابلهانه به عنوان "جنگي صرفا محدود" که منجر به "جنگ‌هاي محدود بي پايان" مي‌گردد وانمود شود، فقط مي‌تواند به عنوان عملي مطلقا غيرعقلاني تلقي گردد.

دليل دوم، دليل نخست را کاملا تاييد مي‌کند. زيرا سلاح‌هاي قابل دسترسي کنوني براي به راه انداختن جنگ يا جنگهاي پرشمار قرن بيست و يکم قادر به نابودي نه تنها دشمن بلکه کل بشريت است، پديده‌اي که براي نخستين بار در تاريخ ديده مي‌شود. اين خوش خيالي را هم نبايد به خود راه داد که سلاح‌هاي کنوني و موجود نشان دهنده پايان اين راه است. ممکن است فردا يا پس فردا سلاح هاي فورا کشنده‌تري پيدا شود. به علاوه تهديد به کاربرد اين سلاح ها هم اکنون به صورت ابزاري قابل قبول توسط دولت‌ها به شمار مي‌رود. بدين ترتيب اگر دليل اول و دوم را با هم در نظر بگيريم، نتيجه گريزناپذير اين است که: تصور جنگ به عنوان راهکار حکومت بر جهان، در دنياي امروز اين واقعيت را برجسته مي‌کند که بشريت خود را به لبه‌ي پرتگاهي از بي‌خردي مطلق مي‌يابد که اگر به مسير تحولات جاري تن در دهد گريزي از نابودي نخواهد داشت. در تعريف کلاسيک فن کلاوس ويتز درباره جنگ به عنوان "ادامه سياست با وسايل ديگر" آنچه ديده نمي‌شود عبارت از پژوهش درباره علل بنياني و عميق تر جنگ و امکان احتراز از آن است. چالش رويارويي با اين علل، امروزه بيش از هر زمان ديگر در تاريخ به مسئله‌اي اضطراري بدل شده است. زيرا جنگ قرن بيست و يکم که چون هيولايي پيش روي ما قرار دارد نه تنها "در اصل امکان پيروزي ندارد" بلکه از آن وخيم تر "اصلا امکان پيروزي در آن نيست". از اين رو جنگ بي پاياني که در سند ١٧ سپتامبر ٢٠٠٢ دولت آمريکا (استراتژي امنيت ملي ايالات متحده) پيش بيني مي‌شود، در واقع جنون هيتلر را به نمونه‌اي از خردگرايي بدل مي‌کند.

٢ـ از١١سپتامبر٢٠٠١ به اين سو، دولت آمريکا سياست‌هاي ستيزگرانه خود را با روش‌هايي آشکارا رياکارانه و خودخواهانه به بقيه جهان تحميل کرده است. توجيه اين تظاهر به تغيير خط مشي از "تحمل ليبرالي" به آنچه اکنون "دفاع قاطع از آزادي و دموکراسي" مي‌نامند اين است که در ١١ سپتامبر ٢٠٠١ ايالات متحده قرباني تروريسم جهاني گرديد و در واکنش به آن ناچار به اعلام جنگي نامحدود و بي پايان "عليه تروريسم" شد. اينان اذعان دارند که عمليات نظامي نابودگر در افغانستان فقط نخستين جنگ از "جنگ‌هاي پيشگيرانه" متعددي خواهد بود که دولت آمريکا در آينده به راه خواهد انداخت. در واقع نيز اين دولت در آينده‌اي نزديک، در عراق، کشوري که دولت آن در گذشته نه چندان دور، دوست مورد علاقه دولت آمريکا بود، دست به چنين جنگي خواهد زد تا بر منابع عظيم نفت خاورميانه تسلط پيدا کند.

مشکل اين جاست که در دکترين نظامي اخير آمريکا ترتيب زماني وقايع کاملا وارونه نشان داده مي‌شود. واقعيت اين است که از يک "تغيير خط مشي" بعد از ١١ سپتامبر که گفته مي‌شود با انتخاب مشکوک جورج دبليو بوش به جاي ال گور به رياست جمهوري امکان پذير شد نمي‌توان صحبت کرد. زيرا کلينتون رئيس جمهور حزب دموکرات همان خط مشي‌اي را دنبال مي‌کرد که جانشين او دنبال مي‌کند، گرچه به شکلي قدري پنهاني‌تر. ال گور کانديد حزب دموکرات نيز در دسامبر ٢٠٠٢ رسما اعلام کرد که چون جنگ با عراق "به معناي تغيير رژيم نيست" بلکه صرفا براي "خلع سلاح رژيمي است که سلاحهاي کشتار جمعي دارد"، از اين جنگ پشتيباني مي‌کند. آيا مي‌شود از اين هم رياکارتر و دغلبازتر بود؟

مدت درازي است که من عميقا به اين نتيجه رسيده‌ام که اکنون در "مرحله‌ي تاريخي جديد سلطه‌ي جهاني امپرياليسم" به سر مي‌بريم. فصل دوم کتاب "سوسياليسم يا بربريت" زيرعنوان "مرگبارترين مرحله ممکن امپرياليسم"، مرحله‌اي که ايالات متحده، قدرت برتر و توانفرساي آن است، دو سال پيش از ١١ سپتامبر ٢٠٠١ نوشته شده و در ١٩ اکتبر ١٩٩٩ در يک سخنراني در آتن ايراد شد. در اين سخنراني قويا تاکيد کردم که "شکل نهايي تهديد دشمن درآينده ـ نوع جديد "کشتي توپدار" ـ همانا تهديد به کاربرد سلاح اتمي خواهد بود". از هنگام چاپ آن سطور، ابتدا در مارس سال ٢٠٠٠ به زبان يوناني و سپس کل کتاب به زبان ايتاليايي در اوت همان سال تا به اکنون دگرگوني استراتژي نظامي هولناک پيش بيني شده به صورت تهديد نهايي با اسلحه اتمي ـ تهديدي که مي‌تواند سرآغاز ماجراجويي نظامي باشد که منجر به نابودي بشريت خواهد شد ـ شکل پنهان خود را از دست داده و به صورت سياست رسمي دولت آمريکا درآمده است. نبايد تصور کرد که اعلام آشکار چنين دکترين راهبردي صرفا تهديدي توخالي عليه آنهايي ست که تبليغات چي‌هاي نظام "محور شرارت" مي‌نامند. فراموش نکنيم که اين دولت آمريکا بود که عملا سلاح کشتار جمعي اتمي عليه مردم هيروشيما و ناکازاکي به کار برد.

هنگام بررسي مسائل به اين وخامت نمي‌توانيم خود را با هيچ گونه نظريه‌اي مبني بر اينکه اکنون با نوعي دگرگوني سياسي ويژه روبرو هستيم، راضي کنيم. به عکس اين مسائل را بايد در متن تحولات عميق و ساختاري اجتماعي ـ اقتصادي و سياسي آنها قرار دهيم. اين کار از جهت طرح استراتژي دوام پذيري براي مقابله با نيروهاي مسئول ايجاد شرايط بسيار وخيم کنوني اهميت ويژه‌اي دارد. مرحله تاريخي جديد سلطه جهاني امپرياليسم فقط نشانگر "سياست موازنه قدرتهاي بزرگ" با برتري قاطع ايالات متحده نيست که جابجايي‌هاي آينده ميان قدرتمندترين دولتها يا حتي نمايش قدرت کاملا سازمان يافته‌اي در صحنه سياسي بتواند در برابر آن با موفقيت قدعلم کند. بدبختانه مسئله بسيار وخيم‌تر از اين است. زيرا بر فرض اينکه چنين اتفاقي روي دهد، علل بنياني و تعينات ساختاري دست نخورده بر جاي خواهند ماند.

بديهي است که مرحله جديد سلطه جهاني امپرياليسم عمدتا زير سيطره ايالات متحده است، و به نظر مي‌رسد که قدرت‌هاي کوچکتر در مجموع دنباله روي از آمريکا را پذيرفته باشند. اما اين وضع به هيچ رو نمي‌تواند تا ابد دوام بياورد. در واقع برپايه بي ثباتي هاي آشکارا موجود، بدون هيچ ترديدي مي‌توان انفجار مهيب تضاد ميان قدرتهاي عمده در آينده را پيش بيني کرد. اما آيا اين مسئله به خودي خود، بدون پرداختن به عوامل تعيين کننده و بنياني تحولات امپرياليستي مي‌تواند پاسخگوي تضادهاي ساختاري و خطير موجود باشد؟ ساده‌لوحانه خواهد بود اگر چنين فکر کنيم.

در اينجا مايلم تنها بر يکي از نگراني هاي اساسي تاکيد کنم و آن هم اين است که منطق سرمايه با ضرورت سلطه‌ي (نيروي) قوي تر بر ضعيف تر پيوند ناگسستني دارد. حتي هنگامي که درباره رقابت که عموما مفيدترين مولفه نظام و عامل گسترش و پيشرفت به حساب ميآيد بينديشيم، ملاحظه مي‌کنيم که قرينه الزامي آن، حرکت به سوي انحصار و به زير سيطره کشيدن يا نابودي رقبائي است که مانع حرکت پرقدرت انحصار مي‌گردد. امپرياليسم نيز به نوبه خود نتيجه ي الزامي اين حرکت بي امان سرمايه به سوي انحصار است. تغيير امپرياليسم از يک مرحله به مرحله ديگر، هم نشانگر تغيير در تحولات جاري تاريخي است و هم اين تغييرات را کم و بيش به طور مستقيم تحت تاثير قرار ميدهد.

در مورد مرحله‌ي کنوني امپرياليسم دو جنبه‌ي کاملا مربوط به هم وجود دارد که اهميت درجه اول دارند. جنبه‌ي اول اين است که گرايش نهايي مادي ـ اقتصادي و نهادي سرمايه به سوي ادغام در سطح جهاني است؛ جنبه‌اي که نظام از جهت سياسي قادر به تضمين آن نيست. علت اين مسئله تا حد زيادي به دليل اين واقعيت است که نظام سرمايه‌ي جهاني در طول تاريخ به صورت دولت‌هاي ملي متعدد و جدا از هم و در واقع به طور آشتي‌ناپذير مخالف يکديگر ظاهر گرديد. حتي خشونت بارترين برخوردهاي امپرياليستي گذشته، نتوانسته است از اين نظر نتيجه‌ي مثبت و قابل دوامي به بار آورد. به سخن ديگر در اين نظام، تحميل اراده‌ي قدرتمندترين دولت ملي بر رقبايش بر پايه‌اي دائمي امکان پذير نيست. جنبه‌ي دوم مسئله يا روي ديگر همين مسئله اين است که نظام سرمايه برغم تمامي تلاش‌هايش قادر نبوده است دولتي براي کل نظام سرمايه به مفهوم واقعي به وجود آورد. اين مسئله صرف نظر از تمام صحبت‌هايي که درباره "جهاني شدن" ميشنويم، به صورت وخيم ترين معضل آينده بر جاي خواهد ماند. سلطه‌ي جهاني امپرياليسم زير حاکميت ايالات متحده کوشش نهايتا محکوم به شکست دولت آمريکا براي تحميل حاکميت سياسي خود بر ديگر دولت‌هاي ملي به عنوان دولت "جهاني" نظام سرمايه به مفهوم واقعي آن است. حتي همين سند استراتژيک شديدا کينه توزانه و آشکارا تهديدآميز اخير دولت آمريکا کوشش دارد سياست‌هاي اتخاذ شده در آن را به نام "منافع ملي آمريکا" توجيه کند در حالي که هم‌زمان منافع ملي ديگر کشورها را نقض مي‌کند. 

٣ـ در اينجا مي‌توان شاهد رابطه‌ي متضاد ميان پيشامد تاريخي           (Historical contingency) ـ شرايطي که در آن سرمايه‌هاي آمريکايي در حال حاضر خود را در موقعيت مسلط مييابند ـ و ضرورت ساختاري        (Structural necessity) خود نظام سرمايه بود. ضرورت ساختاري نظام سرمايه را مي‌توان چنين خلاصه کرد: حرکت مادي و توقف ناپذير سرمايه به سوي ادغام انحصاري در سطح جهاني به هر قيمت، حتي اگر به معناي تهديد مستقيم ادامه بقا و بشريت باشد. بدين سان حتي اگر بتوان در برابر فشار پيشامد تاريخي، يعني سلطه‌ي کنوني سرمايه هاي آمريکايي از جهت سياسي با موفقيت ايستاد، ضرورت ساختاري و سامانه‌اي ناشي از منطق نهايتا انحصاري و جهاني سرمايه به همان اندازه به صورت امر خطير و اضطراري بر جاي خوهد ماند، زيرا پيشامد تاريخي هر شکل ويژه‌اي هم که در آينده به خود گيرد، ضرورت ساختاري و بنياني سرمايه ناچار به صورت حرکت به سوي سلطه جهاني باقي خواهد ماند. اين پديده‌اي است که در گذشته با پيکربنديهاي امپرياليستي متفاوتي وجود داشته است و در آينده نيز (البته اگر بتوانيم از شرايط انفجارآميز کنوني جان سالم بدر بريم) به اشکال ديگر ميتواند وجود داشته باشد.

بنابرين مسئله صرفا ماجراجويي‌هاي نظامي خاص توسط برخي محافل سياسي نيست. منظور ماجراجويي‌هاي نظامي که در سطح سياسي/ نظامي بتوان با آن مقابله کرد و با موفقيت بر آن غالب شد. علل اين رويدادها بسيار عميق تر و ريشه دار تر از اين (جنبه سياسي - نظامي) است و بدون اقدام به دگرگوني‌هاي کاملا بنياني در دروني ترين عوامل تعيين کننده و ساختاري سرمايه به مثابه شيوه کنترل متابوليک کل باز توليد اجتماعي ـ شيوه‌اي که نه تنها قلمروهاي سياسي - نظامي و اقتصادي بلکه روابط متقابل پيچيده تر فرهنگي ـ ايدئولوژيک را نيز در بر ميگيرد ـ مقابله با اين علل بنياني ممکن نيست. حتي اصطلاح "مجتمع نظامي ـ صنعتي" ـ اصطلاحي که توسط ايزنهاور يعني کسي که چيزهايي درباره اين مجتمع مي‌دانست معرفي گرديد ـ آشکارا نشان مي‌دهد که مسئله مورد بحث، چيزي ريشه‌اي تر و سرسخت‌تر از برخي عوامل سياسي ـ نظامي بلافصل (و دست کاري هاي از اين نوع) است که در اين سطح بتوان آن را با موفقيت متوقف کرد. درچارچوب شرايط اجتماعي کنوني، جنگ به مثابه "ادامه سياست با وسايل ديگر" ما را هميشه ـ و در شرايط حاضر به نابودي کامل ـ تهديد خواهد کرد، و تا زماني که نتوانيم با آن علل و عوامل بنياني و ساختاري که تصميم‌گيري‌هاي سياسي براي ماجراجويي‌هاي نظامي گذشته را ضروري ساخت مبارزه کنيم، باز هم در معرض تهديد باقي خواهيم ماند. چنين تعينات و عواملي بود که دولت‌هاي ملي را در دام دور باطلي انداخت تا سياست‌هايي اتخاذ کنند که منجر به جنگ شد و اين جنگ ها نيز به سياست‌هاي آشتي ناپذيري منجر گرديد که به نوبه خود لاجرم به انفجار جنگ‌هايي مهيب تر انجاميد. حتي اگر براي پيشبرد بحث، عامل پيشامد تاريخي غلبه امروز سرمايه هاي آمريکايي را با خوش بيني از اوضاع فعلي حذف کنيم، باز هم ضرورت ساختاري نظام توليدي دائم نابودکننده تر سرمايه بر جاي مي‌ماند، نظامي که باز هم پيش‌آمدهاي تاريخ ويژه، در حال تغيير و هر چه خطرناک تر ديگري را موجب خواهد شد.

توليدات نظامي که امروزه در درجه اول به صورت "مجتمع نظامي ـ صنعتي" تجسم يافته موجوديت مستقلي نيست که توسط نيروهاي ارتشي مستقلي که مسئول جنگ هستند تنظيم شده باشد. روزا لوگزامبورگ نخستين کسي بود که در سال ١٩١٣، در کتاب کلاسيک خود تحت عنوان "انباشت سرمايه " ـ که ١٥ سال بعد به انگليسي انتشار يافت ـ چشم انداز واقعي اين روابط را ارائه داد. نود سال پيش او به طور پيش‌گويانه‌اي بر اهميت فزاينده توليدات نظامي انگشت گذاشت و نشان داد که:

"اين خود سرمايه است که حرکت متناوب و اتوماتيک توليد نظامي را با تصويب قانون و توسط مطبوعاتي که وظيفه شان شکل دادن به به اصطلاح "افکار عمومي" است، در نهايت کنترل ميکند. به همين دليل است که انباشت سرمايه در اين قلمرو ويژه (توليد نظامي) به نظر ميرسد که قادر به گسترش بي پايان باشد." Routledge, London) - ١٩٦٣-p ٤٦٦)

بنابرين با مجموعه‌اي از عوامل ريشه‌اي و پيوسته به هم سروکار داريم که به عنوان بخشي از يک نظام انداموار (ارگانيک) بايد در نظر گرفته شوند. اگر بخواهيم به خاطر حفظ موجوديت خويش عليه جنگ به عنوان شيوه‌ي مديريت جهان مبارزه کنيم ـ که بايد چنين کنيم ـ در آن صورت دگرگوني‌هاي چند دهه گذشته را بايد در چارچوب علّي و واقعي آن قرار دهيم.

طرح يک دولت ملي بسيار قدرتمند براي کنترل همه‌ي دولت‌هاي ديگر، طرحي که پيامد ضرورت‌هاي برخاسته از منطق حرکت سرمايه است، فقط مي‌تواند منجر به خودکشي جامعه بشري گردد. در عين حال بايد تشخيص داد که تضاد به ظاهر حل ناشدني ميان آرمان هاي ملي ـ که هر چند وقت شکل تضاد انفجارآميزي به خود مي‌گيرد ـ و انترناسيوناليسم، فقط در صورتي ميتواند حل شود که برپايه برابري کامل تنظيم گردد، اصلي که در ساختار سلسله مراتبي نظام سرمايه تصورناپذير است.

بنابرين در پايان بايد گفت که اگر بخواهيم راه حل از نظر تاريخي قابل دوامي در برابر چالش‌هايي که توسط مرحله کنوني سلطه جهاني امپرياليسم به وجود آمده اند پيدا کنيم بايد با ضرورت ساختاري سرمايه مقابله کنيم، ضرورتي که هدفش به زير سلطه کشيدن نيروي کار توسط هر عامل اجتماعي است که برحسب شرايط بتواند اين نقش را برعهده گيرد. طبيعتا اين رويارويي فقط از طريق طرح آلترناتيوي از بنيان متفاوت در برابر حرکت سرمايه به سوي جهاني شدن انحصاري ـ امپرياليستي و با هدف پروژه سوسياليستي که در يک جنبش توده اي در حال شکفتن متبلور باشد، امکان پذير است. زيرا اين آلترناتيو زماني به صورت يک واقعيت دوام پذير درخواهد آمد که به کلام زيباي خوزه مارتي "وطن، جامعه بشري باشد" فقط در آن هنگام است که تضاد ميان پيشرفت مادي و روابط سياسي از نظر انساني ثمربخش براي هميشه به تاريخ گذشته سپرده خواهد شد.

٢١ فوريه ٢٠٠٣

 

اشاره: ايستوان مزاروش فيلسوف مجارستاني تبار و استاد بازنشسته فلسفه در دانشگاه اسکس انگليس، اين نوشته را در پرتو رويدادهاي اخير و اعلام جنگ بي پايان و بي مرز دولت آمريکا "عليه تروريسم"، به عنوان پيشگفتار چاپ جديد اثر اخير خود، "سوسياليسم يا بربريت" به رشته تحرير درآورد.