دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

«تبار شناسی استبداد»

 و پست مدُرن های بدوی ما

نگاهی به کتاب «تبار شناسی استبداد ايرانی ما»

بهروز امین

 

 

در اين كه در تاريخ دراز دامن ايران هميشه با استبداد همه جانبه روبرو بوده ايم ترديدی نيست. در اين هم بحثی نيست كه چنين پديدة سخت جان و با قدمتی را بايد شناخت تا راه موثر مقابله و رها شدن از مصائب ناشی از اين استبداد طولانی به دست آيد. در اين راستا اما با دو گرايش بايد مقابله كرد:

-     گرايشی كه امكان برون رفت را به رسميت نمی شناسد و به شكل و شيوه های گوناگون در عمل خواهان تداوم همين وضعيت قديمی است. در بهترين حالت، تنها شيوة «مدرن تري» از استبداد را می طلبد.

-     گرايشی كه به محو سريع و در عين حال همه جانبة چنين ميراث تلخی اعتقاد دارد و با چند شعار دل نشين- بدون توجه به ريشه دار بودن مقولة استبداد و آزادی ستيزی در ايران- سرودُم قضايا را به هم می دوزد.

راست اين است كه برای يافتن ريشه های استبداد همه جانبة حاكم بر جامعة ايرانی ما نه فقط راه درازی در پيش داريم كه هنوز انبوهی كار روی دستهای مان مانده است.

آقای ماهرويان در تازه ترين كتابی كه منتشر كرده است چنين وعده ای می دهد و چنين ادعائی دارد. و اين ادعا به روشنی در عنوان كتاب: «تبار شناسی استبداد ايرانی ما» (تهران نشر بازتاب نگار 1381) عيان است.

كارش را به فال نيك می گيرم.

پرسشی كه بلافاصله پيش می آيد اين كه در اين تبارشناسی چقدر موفق شده است؟ اين كتاب شامل 7 مقاله است كه در گذر ساليان نوشته شده اند و اگر حافظه ام خطا نكند چند تائی را در نشريات ادواری خوانده بوديم. بی گفتگو بايد از همين ابتدا عيان باشد كه آن چه می آيد تنها نظر شخصی صاحب اين قلم- به عنوان يك خواننده در بارة اين كتاب است نه يك قضاوت اجتماعي.

از ديدگاه من،  بر خلاف عنوان اميدوار كننده اش ، بررسی كتاب به شدت نااميد كننده است و در اين تبارشناسی بی توفيق مانده است. نه ديدگاه تازه ای دارد و نه بر ديدگاهی پرتو بيشتری می افكند. تفرعن و خود پسندی نويسنده اغلب به حد آزاردهنده ای زياد است و به همان نسبت، كم مايگی مباحث آمده كه با اين ادعاها مخلوط می شود ياس آور و كسل كننده می شود.

مقدمة كتاب با اين ادعای درست آغاز می شود كه فرديت را در برابر استبداد می نهد و اين سخن درست را می گويد كه «بدون فرديت نمی توان از خرد مدرن سخن گفت» (1). از اين نكته درست كه بگذريم آن چه در اين كتاب داريم خلط مباحث است. همه چيز با همه چيز مخلوط می شود و كتاب بيشتر حالت يك «خورشت قيمه» را دارد كه در آن نويسنده، از همه چيز سخن می گويد ولی از چيزی كه چيزی باشد، حرف نمی زند.  و در نهايت، خواننده چيز تازه ای نمی آموزد.

فقدان فرديت به سنت پرستی گره می خورد و روشن می شود كه علاوه بر فرديت، نوانديشی هم نيازمند استقلال است و هم محتاج «شجاعت فكري» ولی بعيد به نظر رسد كه نويسنده در بارة اين مفاهيم به كفايت انديشيده باشد. به همين دليل، در سرتاسر كتاب «شجاعت فكري» به صورت پرخاش گری در می آيد و نوانديشی هم شكل و شمايل لاابالی گری عقيدتی به خود می گيرد. روشن خواهد شد چه می گويم.

اگرچه دارد از كليات می گويد ولی روشن نيست چرا بلافاصله گريز می زند به ماركس و اندكی كه بيشتر می خوانی انگيزة واقعی اين پروژة «تبارشناسي» هم روشن می شود. موضوع اصلی و اساسی ماهرويان در اين تبار شناسی استبداد چند هزارسالة ايراني، ماركس و ماركسيست ها هستند كه در كليت خويش سابقه ای 150 ساله دارد و عمر ورودش به ايران از اين هم بسياركوتاه تر است. وقتی در اين روستای زرنگ آباد كه نام ديگرش ايران است، ديگران بدون حداقلٍ دانش در بارة ماركس، بر او رديه می نويسند، آقای ماهرويان چرا از قافلة «پست مدرن های بدوی ايرانی ما» عقب بماند؟

پس هدف «ساختن الگو های جديد» است كه «ادامه ی ماركس» باشد. بدون اين كه چرائی اين الگوسازی را روشن كند يقه چپ را می گيرد كه «فقط آموخت كه بايد سر بر آستان الگوهای ماركسی خم كند و بس». البته اعلاميه هم صادر می كند، «واقعيات مرتبا تحول يافتند» و «الگوهای ماركسی توان پاسخ گوئی به اين واقعيات را نداشتند» و سپس «بحران تفكر در انديشه ی ماركسيستي» را به جهانيان اعلام می كند. نه فقط در اين بخش، كه در سرتاسر كتاب مشاهده می شود كه انديشمندان غربی چماق به دست در اين كتاب حضور دارند و هر جا كه ضروری باشد، به جای استدلال مددكار نويسنده می شوند.

پيشتر از فقدان فرديت و خرد جمعی و قبيله ای سخن گفته بود ولی يك صفحه بعد روشن می شود كه به راستی «تفكرات ماركسيستی و كلكتيويستی پوششی شد بر همان فرهنگ جمعی و ضد فردی مان» (12). بلافاصله بااين پرسش روبرو می شويم كه اگر به واقع نگران ريشه يابی استبداد در ايران هستيم، سابقه اش از ورود ماركسيسم به ايران بسيار طولانی تر است. پيش از ماركسيسم، اين «فرهنگ جمعی و ضد فردی مان» چه پوششی داشته است؟ ماهرويان اگرچه وعدة تبارشناسی استبداد می دهد ولی عملا به تاريخ ايران كار ندارد. فعلا در مرحلة آی دزد! آی دزد گوئی مخصوص به خود است. پس بايد ريشه يابی عميق تری بكنيم. كار بسيار بجائی است. ولی چرا نكرده ايم؟ و اين جاست كه علت تراشی ها آغاز می شود. در همين ابتدای امر روشن می شود كه چپ در بد فهمی ما در بارة اين «ريشه يابي» نقش بسيار داشت. چون استبداد ايرانی را به علل خارجی و امپرياليسم مرتبط می كرد و بعد گريز می زند به بررسی های بيژن جزنی با چند تا ناسزا كه با «ساده انديشی بسيار» راه غلبه براستبداد ايرانی مان را سهل می پنداشت آنهم در وضعيتی كه خود نيز اسير همين فرهنگ استبدادی بود. البته، «استبدادی كه در ظاهر با انديشه های ماركسيستی تزئين شده بود»(13). چپ كه مطلقا به خاطرش نمی گذشت كه استبداد را تبار شناسی كند يعنی كاری كه ماهرويان كرده است و استبداد را به بورژوازی كمپرادور كه مستقيما از طرف امپرياليسم حمايت می شد وصل می كرد. ولی پس از سال 57 واقعه ی مهم رخ داد و مای ايرانی فهميديم كه «اين استبداد ايرانی رابطه ی مستقيم و علی با امپرياليسم و شاه ندارد» ( 13) و علل آن «درونی» است و اگر ريشه يابی نكنيم و از ساقه ها آن را قطع كنيم آن چنان كه در 57 كرديم «ريشه ها باز جوانه می زند و استبداد ايرانی را تداوم می بخشد»(13). پس ريشه يابی مهم است. و ماحصل اين كه ماهرويان با نگرشی نقاد به «تاريخ و فرهنگ و سنن مان» پرداخته تا ريشه ی استبداد را در ايران بخشكاند. چه كاری بهتر از اين!

 

ولی ماهرويان چه می كند؟

ريشه يابی اش را با دو نقل قول از مونتيسكيو آغاز می كند كه اگرچه به ادعای او ريشه های ليبراليسم غربی و استبداد ايرانی را نشان می دهد ولی روايت را نيمه كاره رها می كند. در دنبالة همان چه كه از روح القوانين می آورد اين قطعه را ناديده می گيرد و به گمان من اين ناديده گرفتن نه تصادفی است و نه بی منظور. مونتيسكيو ادامه می دهد «حكومت می تواند خانواده ای را نابود كند ولی نمی تواند آنها را به نوشيدن شراب مجبور نمايد» و ادامه می دهد در اين وضعيت- يعنی در استبداد شرقی - «قوانين مذهبی ماهيت برتری دارند چون نه فقط برای مردم كه برای سلطان هم لازم الاجرا هستند» (2). خواهيم ديد كه چگونه همين نظر مونتيسكيو برای راست نمايدندن ديدگاه ماهرويان اندكی وارونه می شود.

نويسنده به بررسی زمينه های فرهنگی استبداد در ايران نمی پردازد بلكه همة تبارشناسی او به به شرايط طبيعی فلات قاره ايران ختم می شود. «خست طبيعت و كم آبي» و اگر اين تبار شناسی راست باشد، استبداد ايرانی هم مثل كم آبی ابدی می شود. و اين عمده ترين دست آورد اين تبار شناسی است. در همين راستاست كه می رسيم به اين نتيجه گيری خنده دار كه «در تاريخ غرب» فرد «مستقل از جمع به وجود می آيد و در شرق فرد در“ما“ ی جمعی حل می شود تا بتواند مشكل آب را كه كار جمعی می طلبد حل كند» (16). بر اين ادعا چند ايراد وارد است.

-     اگر چنين ريشه يابی ای توضيح دهندة استبداد ايرانی به زمان اشكانيان باشد كه به اعتقاد من نيست ولی استبداد ايرانی را در قرن بيستم نمی توان با توسل به كمی آب ريشه يابی كرد و توضيح داد.

-     ممكن است چنين پيوستگي، فقدان يا ناپيوستگی مالكيت خصوصی را در اين نوع جماعت ها توضيح بدهد ولی ارتباط اش با استبداد ايرانی روشن نيست. به سخن ديگر، نبود فرديت ممكن است توجيه قابل قبولی برای پيدايش بردگی عمومی باشد ولی توضيح دهندة وجود «ساكنان ارشد» (يعنی مستبدان ريز ودرشت)  در اين جماعت ها نيست.

در پيوند با ايراد اول، به نظر می رسد كه خود ماهرويان هم به اين امر آگاهی دارد و به همين سبب دست به ابداع می زند. در كشورهای نفتی «تاسيسات نفتی جانشين تاسيسات آبياری شده و حكومت مستبده شرقی ادامه ی خود را نه در آب بل كه در عامل نفت يافته است»(69). اين درست كه در ايران منابع نفت در دست دولت است ولی ماهرويان، در اين جا كل استدلال خويش برای تبارشناسی استبداد ايرانی را پا در هوا كرده است. چون مقولة كمبود آب، مقوله توليد و توليد ارزش و ارزش افزوده را به كار جمعی وابسته می كند ولی در خصوص منابع نفتی نمی توان از چنين محدوديتی سخن گفت. از آن گذشته، گيرم كه منابع نفتی در دست دولت باشد، ولی اين نكته هم چنان ناروشن است كه چرا اين دولت مستبد می شود؟ يا در آن گذشته های دور، حتی اگر ادعاهای اغراق آميز ماهرويان را در بارة آبياری بپذيريم، با اين همه، علت استبدادی بودن حكومت روشن نمی شود. چند نقل و قول ديگر از مونتيسكيو زينت بخش صفحات می شود و بعد بدون مقدمه گريز می زند به جمع آوری ماليات در ايران كه در توضيح اش به دست انداز می افتد.

به درستی می گويد وصول ماليات در ايران بدون ضابطه بود و ازاجحاف ماموران سخن می گويد كه آن هم درست بود و ادامه می دهد «پس طبيعی بود كه تنها با جمع بتوانند زندگی كنند» (15). اگرچه به كم آبی گريز می زند ولی روشن می شود كه نه فقط «مالكيت جمعي» بود كه ماليات هم به جماعت بسته می شد و اين «جمع» مانع گريز فرد از جماعت روستائی می شد. بعد يقه عرفان ايرانی را می گيرد كه آن هم حرف اولش «ضديت با فرد و فرديت و حل شدن فرد در جمع» بود. پس علاوه بر كم آبي، مالكيت جمعی عامل ديگری هم تحت عنوان «عرفان ايراني» يافته ايم كه با فرد و فرديت ضديت داشت. پس آن گاه می رسد به «نگاه مدرن» كه خواستار «قطره» است و «عرفان ايراني» كه موافق «دريا» ست و بدون اين كه زمينه ای چيده باشد علت عدم توفيق ما را در نوشتن «رمان» افشاء می كند! ارتباط عدم توفيق ملی مان در نوشتن رمان و تبارشناسی استبداد چندين هزار سالة ايرانی حداقل برای صاحب اين قلم مبهم است. با اين اشارات پراكنده به رمان، مسئله اصلی ولی هم چنان مشكل آب و كم آبی است.

اگر يافته های ماهرويان را دراين كتاب، در يك جمله خلاصه كنم چيزی می شود شبيه به اين:

فرديت وآزادی های فردی در يك جامعه بستگی دارد كه بر سرزمينی در سال چقدر باران می بارد!!

اين ادعا بيش از آن چه كه خنده دار باشد، متاسف كننده است.

از اظهار فضل های مكرر و خسته كننده نويسنده می گذرم كه اگرچه بر دانش خواننده چيزی نمی افزايد ولی اين نقش را می تواند ايفاء نمايد كه او را بترساند. علاوه بر آن همان گونه كه پيشتر به اشاره گفته بودم اغلب انديشمندان غربی نيز چماق به دست در لابلای نوشته به جای استدلال ظاهر می شوند و چماق بر سر خواننده می كوبند. از «انقلاب كووني» سخن می گويد كه براساس آن، در تاريخ نويسی «مهم تنها خوب نگريستن نيست» بل كه «مسئله مهم نگريستن به تاريخ و ساختن الگوی مناسب با آن تاريخ است». و اما تاريخ چيست؟ تاريخ، «بستگی دارد به تاريخ نويسی كه آن را می نويسد. بستگی دارد به سبكی كه تاريخ نويس به گذشته می نگرد» ( 17). و اما روشن نيست كه تناسب يك الگو با تاريخ كه بستگی به تاريخ نويس دارد چگونه روشن می شود؟ جمله ای چماق گونه از لاكاتوش می آيد كه البته با پاراگراف قبلی يا بعدی ارتباطی ندارد و معلوم نيست چرا آمده است ولی بلافاصله، باز يقه «پيروان ماركس» را می گيرد كه فكر می كردند ماركس چنين و چنان كرده است. بدون اين كه بحث اش را به يك سرانجام منطقی برساند دست به دامان پوپر می شود با اندكی دست كاری در ديدگاه او و سرانجام «انديشه ی كووني» را البته بدون اين كه به كفايت توضيح داده باشد، «بسط» می دهد. پوپر اعتقاد داشت نظريه ای كه ابطال پذير نباشد، علمی نيست و ماهرويان از زبان او ادعا می كند كه  «بسياری از نظريه های علمی اثبات پذير نيستند» (18).

جمله ای از كوون با عبارتی از هكينگ قاطی می شود. كانت و هگل هم چماق به دست وارد می شوند و معلوم می شود كه «تاريخ فی نفسه ای هم موجود نيست» و چون نيست پس نمی توانيم به آن نزديك يا از آن دور شويم. باز يك بار ديگر يقه ماركس و طرفدارانش را می گيرد،  «وقتی بگوئيم ماركس قوانين تاريخ و اقتصاد و جامعه را كشف كرده است» در آن صورت نقد ماركس «يعنی ايستادن در مقابل حقيقت». اين بار ماكس وبر به كمك می آيد و روشن می گردد كه «سرمايه داری و سوسياليسم و فئوداليسم همگی واژه هائی انتزاعی اند» كه «واقعيت بيرونی ندارند». جالب اين كه بقيه اين كتاب به واقع در باره فئوداليسم و سرمايه داری است كه اگرچه «واقعيت بيرونی ندارند» ولی چگونگی فراروئيدن و رشد شان در يك دسته از جوامع و عدم ظهورشان در جوامع ديگر موضوع اصلی آن است. چند نام ديگر برای ترساندن بيشتر خواننده اضافه می شود. اعلاميه كوتاه ديگری صادر می شود كه هر كس مثل ماهرويان فكر كند، «آزادی انديشيدن» را برای خود بر گزيده است (21) و هر كه جز اين كند، خونش پای خودش است. باز ماهرويان به ماركس می رسد كه ماركس نظير ماركسيست های قرن بيستم نمی انديشيد. البته اين كه ماركس مثل ماركسيست ها نمی انديشيد، كشف مهم و جديدی نيست. خودش در قرن نوزدهم در برخورد به ماركسيست های فرانسوی گفته بود «همة آن چه كه می دانم اين كه من يك ماركسيست نيستم» وانگلس هم در اين خصوص توضيحات بيشتری دارد كه مورد عنايت نويسنده قرار نگرفته است. (3) و بر می گردد به نكته ای كه پيشتر گفته بود، «هر مورخی توصيفی از تاريخ دارد. از اين رو روايت يكه و صادقانه يی از تاريخ وجود ندارد. روايت تاريخ وابسته به استعارات مورخی است كه تاريخ را می نويسد» (22). اگر اين سخن درست است، پس بر چه مبنائی تاريخ نويسی استالينيستی را تحريف تاريخ می خواند؟ آن چه كه فی نفسه وجود ندارد كه قابل تحريف نيست! ولی نويسنده به اين پرسش های ساده كار ندارد (4).

با همة بد و بيراه هائی كه به پيروان ماركس گفته بود، سخن اش بدون اين كه ابهامی داشته باشد اين است كه 150 سال پيش، «ماركس توانست فرق تمدن های شرقی و غربی و علل استبداد در جوامع شرقی را بيابد» (23). البته چون بسی بيشتر از آن چه خوانده باشد ادعا دارد فقط به دست نوشته های ماركس اشاره می كند و نمی داند انگار كه در كمتر نوشته ای است كه ماركس در بارة اين تفاوت ها سخن نگفته باشد. به درستی يادآوری می كند كه قبل از ماركس ديگر انديشمندان غربی هم در اين باره نوشته بودند. ازارسطو و هرودت نام می برد و می رسد به مونتيسكيو و از روح القوانين (بدون مشخص كردن شماره صفحه) نقل می كند كه در نظام استبدادی هيچ قدرتی در مقابل حكومت وجود ندارد، «فقط قدرت موقتی مذهب است كه گاهی در مقابل حكومت قرار می گيرد» (ص 24 تاكيد را افزوده ام). و اين در حالی است كه مونتيسكيو نه از قدرت موقت بلكه از «قدرت برتر»  مذهب سخن گفته بود كه برای سلطان هم لازم الاجرا بود و سندش را پيشتر به دست داده ام. اقتصاددانان كلاسيك هم وارد ميدان می شوند ولی مشكل ظاهرا با ماركس آغاز می شود، «با نظريات ماركس در مورد تاريخ قانون مندی ها هم شروع می شود» و در اين ميان «پارادوكسی به وجود می آيد به نام نظام آسيائي» (24).

در يك جا مرحله بندی تكامل تاريخی را به نظريات ماركس منتسب می كند و درجای ديگر خودش می نويسد، «ويكو ازاولين های اروپاست كه تاريخ را دوره بندی كرده است»(72). با اين همه به خصوص با نگرشی كه پيشتر  از تاريخ به دست داده است، من نمی دانم مشكل در چيست؟ ماركس هم مثل ديگران با استفاده از«استعاره های خود» خواسته تاريخ نويسی كند. ماهرويان يا هيچ كس ديگر- اجباری در پذيرش آن ندارد و می تواند تاريخ را به روايت خويش بنويسد و بگذارد خوانندگان آثار او قضاوت كنند. سئوال اين است كه چرا نمی كند و اين همه به پروپای ماركس و پيروان او می پيچد؟

اگرچه ايراد اين بود كه پيروان ماركس او را كاشف همه چيز می دانند ولی اكنون ماهرويان دو آتشه تر از پيروان ماركس به تكرار شكوه می كند كه چرا ماركس مختصات و اجزای نظام آسيائی را مشخص نكرده است؟

«ماركس بسياری از خصوصيات الگوی خود را نشان نداده است». معلوم نيست «نظام آسيائی چگونه و كی به وجود می آيد و چگونه و كی از بين می رود؟» (26). اگر به ادعای نويسنده، پيروان ماركس اورا كاشف حقيقت می دانند، ماهرويان از ماركس انتظار پيش گوئی هم دارد! اين چه پرسش سخيفی است كه «نظام آسيائی كی از بين می رود؟». به طعنه می توان گفت در ساعت 11 صبح سه شنبه، پانزدهم اسفند سال فلان!!!!

ايراد بعدی ماهرويان اين است كه «اين تئوری هيچ گاه سطح رشد ابزار را معين نكرده است. راجع به روابط توليدی تا حدودی صحبت شده است» (25). در موارد مكرر می نويسد «ماركس می گويد» ولی روشن نيست در كجا چنين گفته است و همين ايراد در برخورد به ديگران هم پيش می آيد. هر چه كه علت اين سهل انگاری باشد بعيد است محققی با نيت پاك چنين كاری بكند. چون عملا نمی توان به منبع اصلی ادعاهائی كه از زبان ديگران می شود رجوع كرد. از زبان ماركس ادعا می كند كه تضاد عمده ی اجتماعی در شرق «تضاد بين توده ها و حكومت» است و روشن نيست كه او در كجا چنين گفته است. باز بدون ذكر منبع نقل قولی ازماركس می آيد و بعد نتيجه گيری نويسنده است كه «اين جمله علت استبداد در شرق و شكل نگرفتن اشرافيت به شكل هيرارشيك غربی را بيان می كند» (26).توليدكشاورزی به آبياری مصنوعی وابسته است و تهيه آن هم از حكومت متمركز بر می آيد كه نتيجة دخالت مستقيم حكومت در توليد است، «پس تمركز حكومت افزايش می يابد كه استبداد شرقی نام می گيرد» (26). اگر چه نويسنده شكوه كرده بود كه «سطح ابزار» مشخص نشده است ولی معلوم می شود كه «نظام آسيائی دارای اقتصادی طبيعی است» و جماعت های روستائی واحد های مستقل اقتصادی اند. اگر آقای ماهرويان اندكی بيشتر تامل كرده با ذهنيتی باز و بدون پيش داوری قلم می زد برايش روشن می شد كه:

- واحدهای مستقل و خود بسنده اقتصادی برای شركت در تجارت توليد نمی كنند. يعنی توليد كالائی توليد برای فروش و نه برای مصرف شكل نمی گيرد. تنها مازاد بر مصرف وارد حوزة مبادله می شود.

-     خودبسندگی اقتصادی جماعت ها باعث می شود كه راه و شاهراه هم وجود ندارد.

-      تقسيم كار در اقتصاد تكامل پيدا نمی كند. نبودن راه و خود بسندگی اقتصادی يك ديگررا توليد و باز توليد می كنند.

چيزی نمی گذرد كه نويسنده بر می گردد به تم اصلی كتاب و مثل «پيروان دو آتشه ماركس» از او انتظار دارد كه پاسخ همة سئوالات را بايد پيشاپيش داده باشد. «اين شيوة توليد را دقيقا تحليل نكردند». «جای آن را در تاريخ مشخص نكردند». «مبارزه ی طبقاتی در كدام بخش از اين تئوری جا دارد» (29-27).

اگر اين پرسش ها 25 سال پيش مطرح می شد، اگرچه هم چنان سطحی و نسنجيده ولی حداقل قابل درك بود. ولی اكنون در هزاره سوم، مطرح كردن پرسش هائی از اين دست اندكی زيادی بيات و از زمين و زمانه پس مانده است. وقتی پرسش گری مدافع پسا مدرنيته چنين سئوالاتی را پيش می كشد و در يك كتاب به نسبت كم حجم، به طور آزاردهنده ای آن را تكرار می كند، آن ديگر بهانه جوئی و لج كردن است تا اين كه نشانة كوششی باشد برای نزديك شدن به حقيقت. پاسخ بی پيرايه به اين سئوالات نويسنده اين است كه اگر اين صورت بندی كلی را برای مطالعه تاريخ ايران يا هر سرزمين ديگر مفيد می داني، سعی كن برای اين پرسش ها پاسخ شايسته پيدا كني. و اما ضعف نگرش نويسنده تنها اين نگرش عهد دقيانوسی او به ماركس نيست. گذشته از بيات بودن پرسش هايش، ايراد اساسی تر، نگرش نويسنده است كه به غير از يك يا دو نامه و آن چه ماركس در گروندريسه نوشته است به نوشته های ديگر ماركس كاری ندارد ولی با اين وصف ادعا می كند كه «نظريه ی شيوه ی توليد آسيائی دارای پايه های دقيق تئوريك نيست»(29). اگر چه منظور نويسنده از «پايه های دقيق تئوريك»، حداقل برای من ناروشن است و اگرچه اين هم  ممكن است درست باشد كه مثل هر نظريه اي، اين نظريه هم كمبودهای خودش را داشته باشد- در واقع اگر غير از اين می بود تعجب داشت  ولی شواهد ارايه شده برای اين نتيجه گيری ناكافی است.

يك ضعف عمده و اساسی كتاب، قضاوت های نپخته و نسنجيده نويسنده در باره ی ديگران است و اين نكته به ويژه در باره ی كسانی كه با ديدگاه شان توافق ندارد صادق است.

از سوئی با استدلالی ضعيف و نادرست، ويتفوگل را به جعل «سرمايه داری استبدادي» متهم می كند و بعد براساس اين قضاوت نسنجيده خويش نتيجه می گيرد كه او «با اين عمل می پذيرد كه چيزی از تاريخ نمی داند» (32). ماهرويان اين همه اتهام اساسی را بر ويتفوگل با تكيه براين ديدگاه نادرست خويش می بندد كه «حكومت استبدادی مانع پيشرفت سرمايه داری است و از مولفه های سرمايه داری نيست». به سخن ديگر، برای نويسنده پرمدعای ما، سرمايه داری و دموكراسی از هم تفكيك ناپذير می شوند و با اين ادعای او روبرو می شويم كه «يكی از مهم ترين وظايف انقلاب دموكراتيك كه دقيقا مربوط به نظام سرمايه داری است برطرف كردن استبداد و استقرار دموكراسی برای رشد سرمايه داری است» (31). در اين كه بسياری از كشورهای سرمايه داري، استبداد سياسی را بر طرف كرده به درجات گوناگون حاكميت سياسی دموكراتيك دارند بحثی نيست ولی اين ديوار چين كشيدن بين استبداد وسرمايه داری با عينيت شواهد تاريخی جور در نمی آيد. به نظر ماهرويان، آلمان و ايتاليا و ژاپن در سالهائی كه به جنگ دوم جهانی ختم شد چه نوع حكومت هائی داشتند و نظام اقتصادی شان چه بود؟ بعلاوه، نظرنويسنده در بارة اسپانيا تا 1975 چيست؟ شيلی در دورة پينوشه، كره جنوبی تا به همين اواخر، مالزی و سنگاپور هم لابد يا سرمايه داری نبودند يا حكومت استبدادی نداشتند! البته نمونة چين هم هست كه هم حكومت استبدادی دارد و هم چهار اسبه سرمايه داری می شود. از نويسنده بعيد است كه بدون سنجيدن همة شواهد به اين صورت با قاطعيت اظهار نظر كرده و محقق برجسته ای چون ويتفوگل را -  دست بر قضا با بخش عمده بررسی تاريخی اش موافق نيستم به جعل و تاريخ ندانی متهم كند.

دو سه صفحه ديگر كه می خوانيم روشن می شود كه وارگا هم «متاسفانه تاريخ شرق را نمی داند» (35) چون احتمالا نظری ابراز كرده است كه با ديدگاههای ماهرويان نمی خواند. وارگا، به گفته نويسنده «با بی اطلاعی از تاريخ شرق، وجود برده داری و فئوداليسم را در تاريخ آن نفی می كند»(36). ويتفوگل كه «چيزی از تاريخ نمی داند» در كتابی كه به نام استبداد شرقی نوشت «تمام مسائل اجتماعی شرق را در رابطه با آب می بيند» (38). مشكل اصلی كتاب ماهرويان اين است كه نويسنده با همه ی بد وبيراه هائی كه به ويتفوگل می دهد بسيار سطحی تر و كم مايه تر در سرتاسر كتاب همان ديدگاه او را به نمايش می گذارد و همه مسائل را در رابطه با آب می بيند. در اروپا، «باران بطور طبيعی آبياری را سامان می دهد» ولی درشرق، «ضرورت ايجاد موسسات آبياری موجب ايجاد قدرت های استبدادي» می شود. اين ادعا كه شكل بسيار ساده شده ی ديدگاه ويتفوگل است قرار است مهم ترين علت تاريخی «استبداد ايرانی ما» باشد. بعد به شركت كنندگان در كنفرانس لنين گراد می پردازد كه نمی دانستند «شرايط اقليمی شرق و كم بود بارش باران و ضرورت آبياری مصنوعی چيزی نيست كه مخصوص برده داری يا فئوداليسم باشد» (42).

به ادعای ماهرويان، «قدرت بيش از حد حكومت مركزي» نه تنها برای احداث شبكه های وسيع آبياری لازم است بلكه «سد راه ايجاد اقتصاد برده داری آزاد» می شود (44). با اين وصف، روشن نيست كه در زمان اشكانيان چه پيش می آيد كه «با رشد سيستم برده داری و نفوذ فرهنگ هلني، تعداد زيادی شهرهای برده دار با اقتصاد متكی به خود به وجود می آيد» (45). بی گمان شرايط اقليمی تغييری نكرده است و در نتيجه، قدرت زياد و متمركز حكومت مركزی كه برای احداث شبكه های آبياری لازم بود قاعدتا بايد سد راه ايجاد اقتصاد برده داری آزاد بشود  ولی روشن نيست كه چرا به زمان اشكانيان اين چنين نمی شود.

همين جا به اشاره بگويم كه روشن نيست ماهرويان « فئوداليسم» - يا حتی « برده داري» - را به چه معنائی بكار می گيرد. چون  اگر چه تعريفی از آن به دست نمی دهد ولی برايش مراحل گوناگون قائل است. بعلاوه با همه بدوبيراه هائی كه به استالينيست ها می دهد، خود او هم همانند تاريخ نگاران روسی مبلغ نگرش تك خطی به مقولة تكامل تاريخی است. به خاطر همين نگرش است كه از « خصوصيات سيستم برده داري» و « فئودالي» در شرق سخن می گويد. در اشاره به همين نكات است كه تازه روشن می شود كه « جماعات آزاد روستائي» اگرچه در شرق « تا اواخر فئوداليسم» بر جا می ماند ولی درغرب، البته كم تر از شرق، ولی « تا ابتدای دوران سرمايه داری وجود دارند» (45). آن چه روشن نمی شود اين كه در شرق، « وظيفه آنها نظارت بر شبكه های آبياري» يود ولی علت وجود شان در غرب توضيح داده نمی شود. اگر چه « دليل ادامه ی زندگی جماعات روستائی ( در شرق) مشكل آبياری است كه از طرف حكومت به عهده ی آنها نهاده شده» (45) و شايد به همين خاطر است كه « نابودی جماعات آزاد روستائی ديرتر از غرب صورت می گيرد» (45). و اما،  در اين جا با چند سئوال روبرو هستيم:

-     اگر در شرق « عمده ترين وسيله ی توليد، آب است» (44) و اين مشكل هم « از طرف حكومت به عهده جماعات روستائی نهاده می شود، در آن صورت، پس از فروپاشی اين جماعات، مشكل آبياری چگونه حل می شود؟

-      با فروپاشی اين جماعات، فرد و فرديت و مالكيت زمين به چه صورتی متحول می شود؟

-      وقتی جماعات روستائی نباشد، مشكل آبياری هم چنان باقی می ماند. در آن صورت، بر سر توليد چه می آيد؟

البته « فئوداليسم» در شرق مرحله ی دوم هم دارد كه عدم تمركز و پاشيده گی آن است. ويژگی ديگر فئوداليسم درشرق اين است كه « فئودال ها خود به امر تجارت مشغول می شوند» (46). اگرچه منبع اين ادعا را به دست نمی دهد ولی بخش عمده ی اين ادعاها، اگر گرته برداری مستقيم از بدآموزی های مورخانی چون پطروشفسكی نباشد به شدت از اين « مكتب» تاريخ نويسی متاثر است كه براساس تصميمات كنفرانس لنين گراد تاريخ جوامعی چون ايران را بازآفرينی كرده بودند (5). آن چه را كه پطروشفسكی و به تبع او ماهرويان « تجارت» می نامد نه گردش پولي- يعنی (پول 1 ß كالاß پول2) -  بل كه گردش كالائی يعنی (كالا1 ß پول ß كالا2 ) است و بديهی است كه باگردش كالائی « بورژوازی مستقل» هم شكل نمی گيرد چون هدف از آن چه كه «تجارت» ناميده می شود نه انباشت سرمايه ی پولی بلكه نقد كردن رانت زمين است به اين مناسبات باز خواهيم گشت.. پيش تر خوانده بوديم كه به ادعای ماهرويان، ماركس « توانست فرق تمدن های شرقی وغربی و علل استبداد در جوامع شرقی را بيايد» (23) ولی اكنون مشاهده می كنيم كه « خود ماركس با خلط خصوصيات اين سه طبقه مشكل را ايجاد كرد» (46). نگاه جزمی ادامه دهندگان تفكر او هم اين مشكل را دائمی نمود. اگرچه به طعنه به ويتفوگل ايراد می گيرد كه « او تمام مسائل اجتماعی شرق را در رابطه با آب می بيند» (38) ولی اكنون ماهرويان بدون اين انتقادش را به ياد داشته باشد می نويسد، « به هر حال مشكل آبياری در ايران به حكومت ها شكل استبدادی داد و كلا تاريخ شرق را رنگ شرقی زد. نديدن اين رنگ، نديدن اين استبداد، يعنی نديدن تاريخ» (47).

باري، گيدنز و گودليه هم بدون اين كه مختصات بررسی شان روشن باشد، نقش چماق را بازی می كنند. بعد می رسد به شماری از انديشمندان ايرانی و همين ديدگاه نسنجيده ونپخته ادامه می يابد. نوشته های خنجی اگر چه  « انسجام» ندارند و از « روشمندي» بر خوردار نيستند ولی «خنجی به مراتب از كاتوزيان پيش رفته تر است»(58). پس تكليف كاتوزيان هم روشن شد. نعمانی كه وضع اش از بقيه « خراب تر» است چون عمده  حرفهائی كه در عدم پذيرش شيوه ی توليد آسيائی می زند« كليشه يی است. حرفهائی است كه از كنفرانس لنين گراد به يادگار مانده است» (59).

بطور كلی بايد گفت كه اين « تبار شناسي» برخلاف وعده های طول و دراز نويسنده اش بريده بريده است و ساختاری به غايت مغشوش دارد. هر جا كه حرف مهمی نداشته باشد كه اغلب اين چنين است پرحرفی می كند. برای نويسنده ارتباط آن چه كه می نويسد با يك ديگر اهميت زيادی ندارد. مهم ظاهرا اين است كه يا بر عليه كسی يا ديدگاهی اعلاميه ای صادر كند و يا يك انديشمند غربی را با حداقل اطلاعات مفيددر باره اش چماق به دست در لابلای صفحات كتاب بنشاند و خواننده را بترساند. اين كتاب به واقع مجموعه ی اعلاميه است كه در آنها نه فقط تكليف تاريخ علوم بل كه تاريخ ايران وصعود و نزول شيوه ی توليد آسيائی و بسيار چيزهای ديگر «روشن» شده است. چپ ايران و حتی چپ جهانی بايد اين اعلاميه ها را بخواند تا كمبودهايش را در يابد. بعضی از اين اعلاميه ها البته اندكی خنده دارند. « در ايران آب چنان نقش مهمی دارد كه در آئين زردشت آب مقدس است». « در ايران آب وسيله ی قدرت و استبداد حكومتی است» (65). آدمی مثل ماهرويان كه همانند معلم های بد اخلاق تركه به دست در اين ميان ايستاده و همه ی شاگردان « كم دان» را   به زعم خود- تنبيه كرده به صفتی ناپسند موصوف می كند بايد توضيح بدهد كه نمی دهد، كه چرا آب « وسيله ی قدرت و استبداد حكومتي» است؟

گفتم اين كتاب مجموعه ی اعلاميه است. حرف بی سند نزنم. « طبقه بندی تاريخ هم چون پاراديم های توماس كوون است» (66). خوانندگان كم دانشی چون من انتظار داشتيم كه نويسنده محترم اندكی اندر فوائد اين پاراديم ها توضيح بدهند كه نمی دهند. مشغله اصلی شان ظاهرا « تكامل» دادن پاراديم ماركسی است و درصورت لزوم دو باره سازی آن. اين هم كار بسيار خوبی است اگر به قاعده باشد. ولی ماهرويان چه می كند؟ برای اين كه مستند حرف زده باشد گريز می زند به اقتصاد ايران و كشورهای خليج و قبل از هر چيز اعلاميه را صادر می كند: « مفاهيم ارزش كار، ساعات كار اجتماعا لازم، كارلازم كار اضافي، ارزش اضافی و غيره در اين اقتصاد نفتی بی معنی است» (68). اگرچه منبع را طبق معمول به دست نمی دهد ولی كار مفيد كارگر را درايران روزی نيم ساعت می داند و به دنبالش می نويسد، كه « در اين اقتصاد عامل انباشت سرمايه ارزش اضافی و استثمار طبقه كارگر نيست. اگر اختلاف طبقاتی و اختلاف درآمد زياد و وحشتناك است حاصل رانت های اقتصادی است. حاصل درآمد نفت است و لاغير» (68).

و بعد اعلاميه بعدی می آيد، « پاراديمی كه ماركس در كاپيتال ارايه می دهد نه تنها قابل استفاده نيست بل كه فقط منحرف كننده است» (68). ممكن است چنين باشد، ولی چرا؟ پاسخ ماهرويان جالب است. چون درايران، « درآمد نفت حرف اول را می زند و توليد قابل توجهی در كار نيست» (68). اين كه پاسخ يك محقق و پژوهشگری كه می داند چه می گويد، نيست. منهم با اين دوری دراز مدت از ايران می دانم كه در صحبت های يوميه اين « حرف اول را زدن» بسيار هم باب شده است ولی در اين جا اين سخن به واقع به چه معناست؟ در اين ترديدی نيست كه در آمد نفت دراقتصاد بيمار ايران مهم است. در اين هم ترديدی نيست كه يكی از وجوه تاريخی اقتصاد ايران كه محتاج توجه دقيق و همه جانبه ايست مقوله ی رانت خواری در آن است كه نه با نفت آغاز شده است و نه به آن محدود می شود. ولی ماهرويان بايد بتواند با اين « الگوئي» كه بكار می گيرد برای خواننده روشن كند كه چه می شود كه درآمد نفت كه بطور متوسط سالی حدودا 20 ميليارد دلار است كه تازه تمام آن قابل هزينه كردن نيست در اقتصادی كه در آن كار مفيد كارگر تنها نيم ساعت در روز است و « توليد قابل توجهی هم در كار نيست» به صورت 8/112 ميليارد دلار در آمد ملی كشور در می آيد؟ (6) جلب توجه به ضعف های ساختاری اقتصاد ايران كار بجا و درستی است ولی بهانه جوئی هائی ازاين قبيل برای اين كه نويسنده دو تا بدو بی راه اضافی به پاراديم ماركسی كه ظاهرا آن را نمی شناسد بدهد كار شايسته ای نيست.

چرا می گويم ماهرويان با همه ی ادعاهائی كه دارد با پاراديم ماركسی كه اين همه در بارهاش شعار می دهد، بيگانه است؟

در دنبالة همان ادعاهای بی پايه ای كه در باره ی اقتصاد ايران می كند به اقتصاد عربستان  می پردازد و می خواهد به خيال خويش « پاراديمي» طرح كند كه در « پاراديم ماركسي» نباشد كه اتفاقا كار خوبی است. ولی بنگريد چقدر خنده دارمی نويسد:

« وقتی به آنها می گوئی در اين كشور ( عربستان) كسی كار نمی كند كه استثمار شود؛ حتا كارهای اداری را كارمندان خارجی انجام می دهند و مزدشان را به دلار می گيرند، آنها باز به د نبال چند صورت بندی كه ماركس گفته است می گردند» ( 68)

«اقتصاد» پسا مدرن ماهرويان را مشاهده می كنيد! آن چه نشان می دهد كه كسی درعربستان استثمار نمی شود يكي، واحد پولی است كه برای پرداخت مزد مورد استفاده قرار می گيرد ( دلار) و ديگری هم مليت كارمندان است! يعنی اگر كارمندان ترك، مصري، اردني، هندي، پاكستاني، ايراني، سوماليائي، و بنگلادشی ( يعنی بخش عمده ی كارگران و كارمندان خارجي) شهروند سعودی بودند و به جای دلار به دينار مزد دريافت می كردند،  آن وقت، برداشت ماهرويان از « پاراديم ماركسي» هم غلط در نمی آمد!!

ممكن است اين « پاراديم» جديدی باشد ولی ماهرويان در اين جا از اقتصاد حرف نمی زند!

در اغلب موارد، بدون اين كه سند و مدركی ارايه نموده و اطلاعات قابل سنجشی به دست دهد از « آنها» سخن می گويد كه معلوم نيست كيان اند؟ ولی همين « آنها» يك جا « فريادشان» از « كشفيات» آقای ماهرويان به آسمان می رود (68) و در جای ديگر، « پاراديم های ماركسي» را اسطوره می كنند و يا به « تقسيم بندی » های گاه واقعا خنده دار ماهرويان « می خندند» (69).

چيزی نمی گذرد كه روشن می شود ماهرويان كه پيشتر بر عليه ويتفوگل اعلاميه داده و « جاعل بودن و تاريخ نداني» اش را افشاء كرده بود، به احتمال زياد كتابش را نخوانده است و حتی اگر خوانده باشد با چنان عينكی خوانده است كه از آن چيزی نفهميده است. متاسفانه همين ايراد در بارة ديگر منابع مورد اشاره او نيز صادق است. چون به يك باره و ميان زمين و هوا می گويد، « كشورهای نفتی از منظری همانند كشورهای شرقی اند»(69). مبارك است. ولی منظور نويسنده چيست؟

نه اين كه در كشورهائی چون ايران چون مشكل كمی آب وجود داشت، « برای كشاورزی به تاسيسات آبياری نياز بود» (16) بلكه ، « دولت های مستبد شرقی با دردست داشتن تاسيسات آبياری جلوی رشد و استقلال فئودال ها را می گرفتند» و حالا هم، همين كار را با درآمدهای نفتی می كنند. چون حكومت های نفتی مهم ترين عامل درآمد ملی را در دست دارند پس « در اين كشورها بورژوازی مستقل به وجود نمی آيد» (69). به سخن ديگر، نه اين كه حكومت مستبد نياز و ضرورت وضعيت اقليمی اين جوامع باشد (آن چه كه پيشتر ادعا كرده بود)  بل كه، مستقل از اين نياز، به صورت يك شيوه اداره ی امور در می آيد كه جلوی رشد واستقلال فئودال ها را می گيرد. البته ماهرويان نمی بيند كه به اين ترتيب، علت وجودی استبداد را ماست مالی كرده است.

با اين وصف، چون فعلا درايران به خصوص در ميان انديشمندان نئوليبرال و پسامدرن بی قابليت ما-  مد شده است تا برای خالی نبودن عريضه، حتی كسوف و خسوف را هم تقصير چپ و تفكر چپ درايران بدانند به چپ و مشخصا به جزنی می تازد كه سالها پيش تر بدون اين كه يك صدم امكانات يا ادعای ماهرويان را داشته باشد در زندان شاهانه از « مستقل نبودن» ( كمپرادور بودن) بورژوازی سخن گفته بود و از آن گذشته، شعار مبارزه با ديكتاتوری شاه را به عنوان نماد همان حكومت نفتی كه نويسنده به تازگی كشف كرده است، داده بود. برای من روشن نيست كسی كه با يك فاصله نزديك به 40 سال بخشی از همان حرفها را بسيار سطحی می زند، چگونه می تواند اين همه قدر ناشناس و پرمدعا هم باشد!

ماهرويان در اين كتاب بد نوشته اش از تحريف نظر ديگران هم پروا نكرده است. پيشتر به موردی اشاره كردم. ولی بنگريد چگونه ديدگاه انگلس را تحريف می كند. به ادعای او « انگلس بود كه برای اولين بار نگاه مقدس به نوشته های ماركس را باب كرد. او بود كه در مقدمه ی ترجمه ی انگليسی كاپيتال نوشت، اكنون كاپيتال كتاب تورات طبقه ی كارگر شده است. او با اين گفته آغاز گر تبديل انديشه ی ماركس به دكترين های مقدس شد وبه اين ترتيب انگلس پايه ی دگماتيسم در ماركسيسم را گذاشت» (70).

اگر چه مثل اغلب موارد ماهرويان بدون مشخص كردن شماره صفحه يا سال چاپ ديدگاهی را به كسی منتسب كرده، پس از آن به ناسزاگوئی می پردازد ولی در اين جا، برای درست جلوه دادن ناسزاهای خويش، از زبان انگلس سخن می گويد. اصل انگليسی اين جمله اين است:

“Das Kapital” is often called, on the Continent, “ the Bible of the working class”. (7)

به احتمال زياد، ماهرويان اين عبارت را از ترجمه ايرج اسكندری از سرمايه جلد اول برداشته است. اگر حدسم راست باشد، آن ترجمه را هم دست كاری كرده است. اسكندری   Bible را به باور من-  به غلط « تورات» ترجمه كرده -  كه در عبارت ماهرويان هم هست  ولی كل عبارت را درست ترجمه كرد.

« اغلب “كاپيتال” را در بخش قاره ای اروپا “ تورات طبقه كارگر” می خوانند» (8).

برای ماهرويان كه اندر فوايد « انقلاب كوونی در شناخت شناسي» شعار می دهد ظاهرا اهميتی ندارد كه « تورات طبقه كارگر» درگيومه آمده است و بعلاوه، جمله هم روشن و بی ابهام است. برگردانش به فارسی هرچه باشد آنی نيست كه ماهرويان به دست می دهد. يعنی برخلاف جعل ماهرويان،  اين انگلس نيست كه چنين خصلتی به سرمايه می دهد بلكه، او در اين جا از زبان ديگران سخن می گويد. به اين ترتيب، ريشه يابی دگماتيسم در ماركسيسم از سوی ماهرويان نه مثل تبارشناسی استبدادش بنا شده بر آب، بل كه در هوا معلق می ماند.

حالا كه دارم اندر « مناقب و مضار» تبارشناسی ماهرويان حرف می زنم پس به تقلب در استفاده از منابع هم اشاره كنم. انصاف حكم می كند بگويم كه دراين تقلب، ماهرويان تنها نيست. شماری ازدوستان نويسنده در ايران شيوه ی بديعی اختراع كرده اند تا ضمن كلاه گذاشتن بر سر خواننده دامنه و عمق مطالعات و پژوهش خويش رابسی بيشتر از آن چه كه واقعا هست نشان بدهند. بسيار اتفاق می افتد كه خلاصه ای ازكار ديگران را آن گونه باز می نويسند كه انگار خلاصه خودشان است براساس منابع اصلی ولی با اندكی دقت دم خروس نمايان می شود. حرف بی سند نزنم.

مبحث «ذكری اندر مناقب و مضار الگو سازی تاريخي» 28 صفحه دارد. از همان ابتدا انديشمندان غربی را چماق به دست می توان مشاهده كرد كه هر كدام وظيفه محدودی دارند. « آيا با روايت ماركس از تاريخ بايد روايت های ديگر از تاريخ هم چون روايت ويكو، هردر، كانت، توين بي، كارلايل، اشپلينگر، وبر، هگل و ديگران را سركوب كرده» (72). پاسخ به گمان من منفی است ولی علاوه بر نام از اين انديشمندان در اين كتاب چه می خوانيم؟

قبل از ويكو با « كتاب پرحجم شهر خدا نوشته ی اگوستين» آشنا می شويم كه غير از نام و حجمش اطلاع ديگری از آن نداريم. « ويكو» هم معلوم نيست در كدام كتاب يا نوشته خويش تاريخ را دوره بندی كرده است! هردر و كانت هم « دارای فلسفه ی تاريخ» خود هستند ولی اجزای اين فلسفه چيست، خبری نداريم. فقط می دانيم كانت مدافع روشنگری است و هردر هم رمانتيك بود. كلود لوی استراوس كه تازه به جمع می پيوندد تحت تاثير هردر قرار دارد. با اين همه، اطلاعی در باره ی نوشته هايشان نداريم. بعد هگل وماركس هم در يك جمله خلاصه می شوند و بعد می رسيم به اشپلينگر كه اگرچه نام كتاب او « سقوط غرب» در كتاب می آيد و اين گونه وانمود می شود كه آن چه كه گفته می شود از اين كتاب است ولی روشن می شود كه اين خلاصه در واقع خلاصه رونالد ناش از آن كتاب است كه از زبان ماهرويان بيان می شود. از توين بی نقل و قول می آورد ولی منبع اش مثل اغلب موارد روشن نيست. چون كتاب « سقوط غرب» را نپسنديد خودش « مطالعه ای درباره ی تاريخ» را می نويسد كه شناسنامه ندارد. باز پس از ارايه چند تلگراف كه از منابع دست دوم گرفته است ادعا می كند كه « ماركس با ماترياليسم تاريخی هم تاريخ را كشف و هم خلق می كند» (75). و من به راستی نمی دانم منظور ماهرويان چيست؟

-     آيا مثل بسياری از موارد ديگر دارد به كسی يا ديدگاهی متلك می گويد؟

-     يا واقعا منظور ديگری دارد؟ و چه منظوري؟

خودش چند صفحه پيشتر نوشته بود كه « اصولا ماترياليسم تاريخی واژه ای است ساخته ی انگلس و ماركس هيچ گاه از چنين واژه ای استفاده نكرد» (62).

اگر اين ادعا درست است كه ماركس چگونه توانسته با واژه ای كه در واقع « اختراع» انگلس است تاريخ را« كشف و خلق» كند!!

بهر تقدير، علاوه بر شماری از مورخان كه به قول ماهرويان تاريخ را نمی شناسند، « پوزيتيويسم» هم « قادر به درك» انتزاع مفهوم سازی نيست (77).

البته ماهرويان كشف می كند كه ماركس « نيوتون تاريخ است» (77) كه برای اولين بار برای تاريخ و اقتصاد « پاراديم سازي» كرد. اگر به شيوه ی ماهرويان استدلال كنيم ماركس « نيوتون اقتصاد» هم بايد باشد.  البته علاوه برآن، ماركس را بايد « بانی جامعه شناسي» دانست (78). با اين وصف، من نمی دانم بر سر انتقادات ماهرويان به پيروان ماركس چه می آيد! شماری از ايشان هم مثل ماهرويان، در بارة ماركس از همين حرفها می زنند!

اگرچه از كيسه ی « توماس كوون» زياد خرج می كند ولی تنها يك بار به يكی از نوشته هايش ارجاع می دهد آنهم در باره موضوعی كه اهميت زيادی ندارد و به اين ترتيب، روشن نيست كوون دركدام كتاب و با چه استدلالی « فلسفه ی علم را دگرگون كرد» . اگرچه حرف حساب كوون از آن چه ماهرويان به دست می دهد حداقل برای من روشن نيست ولی از « نگاه كووني» سخن می گويد كه « پاراديم های علمی و تاريخی را از اسطوره شدن» نجات می دهد(78).

پس بپردازيم به بررسی پاراديم های تاريخی به روايت ماهرويان. از پرگوئی و تكرار ملال آور می گذرم و به « نوآوری هاي» غير معقول نويسنده در تعريف مفاهيمی كه پذيرش همگانی دارند نيز كار ندارم (9). ولی ماهرويان بدون اين كه سخن اش ابهامی داشته باشد می گويد، « محدود كردن خود به طبقه بندی بسيار محدود برده داري، فئوداليسم و سرمايه داری بستن دست های خود است» (88). وعده می دهدكه در موارد ضروری می توانيم پاراديم های جديد بسازيم« تا بتوانيم داده های تاريخی را بهتر و مطلوب تر دسته بندی كنيم و دردستگاه مناسب قرار دهيم» (78). به اين نكته هم كار ندارم كه منظور نويسنده از « دستگاه مناسب» روشن نيست. ولی با اين ادعای بی ابهام، ماهرويان در سرتاسر اين كتاب همين « طبقه بندی بسيار محدود» را بكار می گيرد و حتی يكی از ايرادهايش به كاتوزيان اين است كه او « در تاريخ ايران نه برده داری می بيند و نه فئوداليسم» (57) و به نعمانی هم ايراد می گيرد كه « او  حاضر نيست حتی ويژگی های مثلا فئوداليسم درايران را ببيند» (61).

به نظر می رسد كه در بارة انتقادات خويش به نعمانی و كاتوزيان به قدر كفايت انديشه نكرده است چون اگر می كرد ديگر اين سئوال را پيش نمی كشيد كه اين كه « آيا می توانيم از الگوی برده داری و فئوداليسم در تاريخ ايران بهره ببريم سئوالی مهم و اساسی است» (90). اگر پاسخ اين پرسش هنوز ناروشن است پس ايرادش به كاتوزيان بی معنی و حرف مفت است واگر ناروشن نيست كه ايرادش به نعمانی پرت می شود. و اما اگر، پاسخ اين پرسش را داده و اين الگوها را مناسب يافته است كه ديگر ادعاهای ديگرش بی خود و بی معنی است. البته انتخاب ديگرش در واقع شيوه ی توليد آسيائی است ولی يك بار ديگر، وعده الگو سازی می دهد. بدون اتلاف وقت اما، شيوه ی توليد آسيائی را رد می كند چون از « انسجام تئوريك برخوردار نيست» و « الگويی بسيار ضعيف است». يك بار ديگر به ويتفوگل می تازد كه او در كتابش « تاريخ جوامع شرقی را به فراموشی سپرده است» (90). در همين راستاست كه اعلاميه مهم ديگری صادر می شود. « غربيان فقط كافی بود در پيشينه تاريخی شان كشاورزی را كشف می كردند ولی شرقيان بايد آبياری را هم كشف می كردند. در پی چنين كشفی بود كه حكومت های عريض و طويل را هم كشف كردند وتاريخ خود را با استبداد سياسی آميختند» (91). ماهرويان توجه نمی كند كه با «الگوئي» كه بكار گرفته است استبداد سياسی نه در دوره های تاريخ عهد عتيق، كه حتی امروز نيز در اين جوامع « اجتناب ناپذير» می شود!

اگرچه از ديد ماهرويان اين ايراد به نعمانی وارد است كه می كوشد تاريخ ايران را با الگوی كمون اوليه، برده داري، فئوداليسم انطباق دهد ولی وقتی خود ماهرويان دقيقا همين الگو را بكار می گيرد، كار خودش پاراديم سازی و نوآوری است!

با ايرادهائی كه به پيروان ماركس گرفته بود فعلا به درستی يا نادرستی اين ايرادها كار ندارم- در ميان حيرت و بهت من خواننده از « گفته های صريح ماركس و انگلس» سخن می گويد به شيوه ای كه انگار دارد از يك كتاب آسمانی نقل وقول می آورد. برای اين كه « نوآوري» كرده باشد برده داری و فئوداليسم را با شيوه ی توليد آسيائی كه « الگوئی بسيار ضعيف بود» بُر می زند و « مشخصات تاريخی شرق را كه در شيوه ی توليد آسيائي» ذكر شده به سه دسته تقسيم می كند. بخشي، ويژه گی كل تاريخ می شود و بخشی هم ويژه گی برده داری و تتمه هم سهم فئوداليسم می شود. قبل از آن كه بحث اش را به سرانجامی برساند گريز می زند به « قوانين عام تاريخ» و بدون مشخص كردن مفاهيمی كه بكار می گيرد از ارتباط بين ابزار توليد و مناسبات توليد سخن می گويد و آن را به « همه ی شيوه های توليد و همه ی جوامع» تعميم می دهد. معلوم نيست منظورش از « روابط توليدی بالنده و پيشرو» و يا « روابط توليدی به شكل ميرنده» ولی « سخت جان»  به راستی چيست؟  ( ظاهرا آنقدر نگران ايراد گرفتن چپ و راست به ديگران است كه نويسنده متوجه نيست دارد از مثلثی چهار گوش سخن می گويد! روابط توليدی ميرنده كه ديگر سخت جان نمی شود!)  با اين وصف، يكی دو صفحه بعد مجددا دست به دامان همان الگوی ضعيف می شود كه دولت « فراطبقاتي» دارد و اعلاميه می دهد: « يعنی خارج از چارچوب نظريه ی دولت ماركسی ست». با اين همه، « در ضمن نشانه ی آن است كه ماركس هميشه واقعيات را اصل می گرفت»(95).

ماهرويان كه براساس يك يا دو نامه ماركس و انگلس و همان مختصری كه در گروندريسه آمده به « فراطبقاتي» بودن دولت در شيوه ی توليد آسيائی رسيده است مدعی می شود كه انگلس و لنين « ناتوان از تبيين دولت مستبد شرقی بودند» (95). و به يادش نيست انگار كه اغلب شواهدی كه در باره ی اين شيوه توليدی در اين كتاب خويش آورده است براساس نوشته های انگلس است!

هم چون صفحات ديگر، فرنان برودل هم بدون اين كه اطلاع بيشتری از كارهايش ارايه شود چماق به دست وارد می شود و حرفهای مهم می زند و همين ايراد به نويسنده وارد است وقتی در موارد مكرر بدون اين كه اطلاع بيشتری به دست بدهد از « آن ها می گويند» سخن می گويد (102) كه معلوم نيست كيان اند و در كجا چنين گفته اند؟

« نگاه پوپري» و «زبان پست مدرنيستی لئوتار» (103) و «پاراديم كوونی و چارچوب پوپری و فراروايت لئوتار» (207) هم پيشكش خواننده، كه زحمت كشيده و خودش برود و منظور نويسنده را پيدا كند.

با همه ی بد وبيراه های نويسنده به ويتفوگل بيش از نيمی از كتاب، باز نويسی بسيار ضعيف و بی دروپيكر ديدگاه ويتفوگل در باره شرق است كه هم چون ماهرويان به غير از ضرورت آبياری مصنوعی به مسئله ديگری نپرداخت. مسئله استبداد شرقی كه هم « طولاني» بود و هم « دائمي» تنها به « ايجاد و نگه داری تاسيسات آبياري» گره می خورد (104).  از زمينه های فرهنگی و سياسی استبداد كه در تحليل درخشان قاضی مرادی استبداد در ايران با استادی و درايتی منحصر به فرد روشن شده است، در اين كتاب هيچ اثر و نشانه ای نيست. عمدتا براساس بررسی های تاريخ نگاران روسی كه پس از 1931، براساس تصميمات كنفرانس لنين گراد، تاريخ جوامعی چون ايران را بازنويسی كردند نه فقط اطلاعات پراكنده ای در بارة آبياری می آيد بل كه ادعای وجود برده داری و فئوداليسم نيز از همين منابع است. در واقع، ايرادی كه از اين ديدگاه، ماهرويان به نعمانی می گيرد به خود او نيز صادق است. به تكرار ماهرويان اعلام می كند كه « ضرورت ساختن شبكه های آبياری به حكومت ها شكل استبدادی می دهد» (110). ولی اين رابطه، رابطه ای دلبخواهانه است. ممكن است اين دو درجامعه ای با هم آمده باشند ولی يكی ساختن شبكه های آبياري- پيش شرط پديدار شدن حكومت استبدادی نيست.

نكته ای كه بايد دو باره گفته شود عدم دقت ماهرويان در بازگفتن ديدگاه ديگران است. برای نمونه می نويسد،  « به قول ماركس، كليد كشف وضع مالكيت شرقي، عدم وجود كامل مالكيت خصوصی است. به عبارت ساده تر در توليد آسيائی زمين در دست رئيس حكومت است» (127). به اشاره می گذرم كه مثل بسياری جاهای ديگر، منبع اين ادعا ناروشن است ولی بعيد است ماركس « كليد وضع مالكيت شرقي» را عدم وجود مالكيت خصوصی بداند. اين جا هم نكته ای به گوش نويسنده خورده است بدون اين كه به درستی بداند كه ماركس به واقع چه گفته است ديدگاه خودش را از زبان ديگران بيان می كند. تا آن جا كه من می دانم، در نامه ای به تاريخ 2 ژوئن  1853به انگلس، ماركس نوشت كه « برنيه به درستی نبودن مالكيت خصوصی را اساس همة پديده ها در شرق می داند اين  ]نبودن مالكيت خصوصي[ كليد واقعی حتی برای بهشت شرق است». 4 روز بعد انگلس در پاسخ اش می نويسد، « نبودن مالكيت خصوصی برزمين در واقع كليد تمام شرق است كه تاريخ مذهبی و سياسی اش را در خود نهفته دارد.» (10) . از اين نكته كه چشم پوشی كنيم، جالب است ماهرويان از سوئی از « عدم وجود كامل مالكيت خصوصي» سخن می گويد و در صفحه بعد می نويسد، « دولت خود بزرگترين برده دارهاست و بسياری از اراضی به حكومت تعلق دارد» (128). اگر اين چنين بود كه برده دارهائی كه به اندازه ی دولت « بزرگ» نبودند « مالكيت خصوصي» داشتند و سخن ماركس و به دنبالش ادعای ماهرويان نادرست می شود و به همين نحو اگر « بسياری » از اراضی به حكومت تعلق داشت، پس مالكيت خصوصی زمين هم وجود داشت. در جای ديگر در همين صفحه می نويسد « به دليل تمركز شديد اغلب زمين ها ديوانی و دولتی اند» (28 ، تاكيد را افزوده ام)   ]يعنی عدم وجود كامل به صورت شكل غالب نبودن مالكيت خصوصی در می آيد . [ يا به زبان ديگر، همين كه اندكی  در ادعاهای ماهرويان دقيق می شويد، همه ادعاهای عجيب و غريب اش مثل ساختمانی بنا شده از مقوا در هم می ريزد.

نويسنده در موارد مكرر از ويژگی شرق سخن می گويد كه از جمله اين ويژگی يكی «مشروعيت داشتن» استبداد «طولانی و دائمي» اين جوامع است. فعلا به اين نكته كار ندارم كه هرچه كه دائمی باشد، طبيعتا طولانی هم هست  ولی اين ويژگی خود منتج از ويژگی ديگری است كه كمبود آب و نياز به آبياری است.

اين جوامع بايد به راستی «ويژه» بوده باشند چون در آنها، «طبقه حاكمه» در مقابل «حكومت كم رنگ می شود» و از آن هم ويژه تر«در برهه هائی حكومت اصلا خود طبقه ی حاكمه می شد» (105). من كه منظور نويسنده را  نمی فهمم. خواننده اين سطور خود داند!

حرف ماهرويان درست است كه شهر در غرب با شهر در شرق تفاوت داشت. ولی نه به اين خاطر كه شهر غربی از خود «نيروی نظامی و پادگان و فرماندهي» داشت ولی در شرق« بوروكراسی حكومت مركزي» بود.تفاوت اصلی واساسی اين بود كه شهر در شرق خصلتی كاملا انگلی داشت. نه فقط باری از دوش روستا بر نمی داشت، بلكه شيرة جانش را می مكيد. در ازای آن چه از روستا می گرفت، چيزی نداشت تا به روستا بدهد. نه ماشين و ابزار كار تازه ای به وجود آورد، و نه قانون مدون و ساختار سياسی معقولي. وجالب اين كه ماهرويان نيز از شماری از اين اختلافات خبر دارد ولی دست از سر كم آبی بر نمی دارد. برای چند مين بار اين سئوال خنك را پيش می كشد كه آيا همه چيز را می توان با كم آبی در شرق يا وفور آب در غرب توضيح داد.

پيشتر گفته بودم از سوئی مدعی می شود كه «كليد كشف وضع مالكيت شرقي، عدم وجود كامل مالكيت خصوصی است» (127). در عين حال در بخشی كه از بابل سخن می گويد بر خلاف اين ادعای مكرر خود می نويسد، «ارباب می تواند برده را بفروشد، به گرو بگذارد» (113). از دو حال خارج نيست: يا با «عدم وجود كامل مالكيت خصوصي» روبرو نيستيم يا منظور نويسنده از «عدم وجود كامل» به واقع عدم وجود كامل نيست. به سخن ديگر، ماهرويان روايت اش با اندكی مبالغه آلوده است.

بعد می رسيم به بحث های تكراری و خسته كننده و به راستی سطحی ماهرويان در نقد ماركسيسم. وقتی كه اين مجموعه را در نظر می گيريم روشن می شود كه نويسنده می خواهد الگوی تكامل تك خطی همان 5 مرحلة معروف استالين را بازسازی كند يعنی كاری كه ديگران سالها پيشتر كرده بودند. هر جا كه ضروری بداند دلبخواهانه و بدون زمينه سازی و بدون اين كه منظورش را روشن كند يا تفاوت را بيان نمايد از انواع و اقسام برده داری و فئوداليسم سخن می گويد. يك جا در مورد چين از استفاده از «برده ها» در ساختن كانال ها حرف می زند كه مردم با «تشويق» و «اجبار» دولت در اين امور شركت می كرده اند(126). بلافاصله از «برده داری به صورت پدرشاهي» حرف می زند كه در چين باستان بدون اين كه وجودش را خبر داده باشد- سخت جانی می كند! برده داری غرب را «برده داری محض» می خواند كه مختصاتش روشن نيست و در چين از فقدان «برده داری خصوصي»  خبر می دهد(126). چند سطر بعد با «برده داری خانگي» آشنا می شويم كه در آن «استثمار به صورت يونان وروم نيست» (127) ولی اين كه، چگونه است، روشن نمی شود. طولی نمی كشد كه با «برده داری اشتراكی و قبيله اي» روبرو می شويم(138). البته «دولت عالی برده دار» هم داريم كه در غرب شكل گرفته است(143)

مباحث ماهرويان در بارة فئوداليسم از اين هم مغشوش تر است. فئوداليسم را مقوله ای دو مرحله ای می داند كه «استقرار» و موقع احتضار آن است. در توضيح مرحلة دوم، متاثر از نوشته های مورخان روسی «زمين های ديواني» را نه فقط «مالكيت فئودالي» كه مالكيت فئودالی در حال گذار می داند(153). در اين جا به دو نكته بايد اشاره كنم.

-     اگر ادعای ماهرويان در اين جا درست باشد، معلوم نيست بر سرايرادهايش به نعمانی و مورخان ديگر كه پيشتر از او همين را گفته اند، چه می آيد؟

-      اين داستان «در حال گذار» در روايت ماهرويان داستان شيرينی دارد كه خواهيم شنيد. يعنی در حال گذار، اصلا به معنای آن چه از آن مستفاد می شود نيست. روشن خواهد شد چه می خواهم بگويم.

از وجود برده در عصر ساسانيان حرف می زند و با دست به دامان استرووه شدن آنها را «يكی از ويژگی های فئوداليسم ساساني» می خواند (153). آلبته علت وجودی برده داري، به غير از صدور اين اعلاميه توضيح بيشتری ندارد.

با اين همه بالا وپائين رفتن و حرفهای مهم و دهن پركن زدن بالاخره می رسد به عمده ترين نكتة اين تبار شناسي:

«ما تازمانی كه پاراديم تحولی مناسب تری برای تاريخ ايران ترسيم نكرده ايم می توانيم از پاراديم تحولی جوامع ابتدائي¬ برده داري¬ فئوداليسم سود جوئيم» (154) و اگر چه اين همان ديدگاهی است كه برای مثال نعمانی هم دارد ولی ماهرويان معتقد است كه «ويژگی ها» را فراموش نكنيم. قبل از پرداختن به اين ويژگی ها، چند نكته اساسی پيش می آيد كه بايد به آن ها پاسخ گفته شود.

الگوی تكامل تك خطی يعنی آن چه كه ماهرويان مفيد بودنش را برای بررسی تاريخی ايران اعلام می كند- بر فرض وجود وغالب بودن مالكيت خصوصی استواراست. اگر ماهرويان در ادعايش مبنی بر «عدم وجود كامل مالكيت خصوصي» درشرق و از جمله درايران هم چنان پای بند است، در آن صورت بايد برای خواننده فايده بهره گرفتن از اين الگو را توضيح دهد. چون همان گونه كه خودش اشاره دارد در شرايطی كه دولت مالك اراضی است عمده ترين شيوة بهره كشی بهره - ماليات است در حاليكه در نظام مبتنی بر مالكيت خصوصی اين دو از هم تفكيك شده در شكل گيری طبقات و مبارزه بين طبقات تاثيرات متفاوتی می گذارد. برای نمونه وقتی از فقدان اشرافيت زمين دار در جامعه ای چون ايران سخن می گويد علت اصلی آن عدم امنيت مالكيت فردی در اين چنين جامعه ای است. با اين وصف، با اين همه تكرار و تاكيد  نه فقط در نبودن مالكيت خصوصی يعنی «عدم وجود كامل» - بلكه فراهم نبودن شرايط برای شكل گيری آن كه به كم آبی نسبت داده می شود، به ناگهان برای ايران در دورة اشكانيان روايت تازه ای ساز می كند و ظاهرا خود نويسنده هم آگاه نيست كه به اين ترتيب، همة رشته های خود را پنبه كرده است. البته درهم انديشی فقط به مقوله مالكيت خصوصی محدود نمی شود بلكه اشرافی كه نبودند در دورة ساسانيان آن قدر قوی می شوند كه «پادشاهی را می كشند» و بعد بدون اين كه به ياد ادعاهای خودش باشد يك بارديگر يقه كاتوزيان را می گيرد ( 232).

ماهرويان ظاهرا به ياد ندارد كه در اين كتاب چند بار از «عدم وجود كامل مالكيت خصوصي» درايران سخن گفته است. باز به ياد ندارد كه به دفعات مدعی شده است كه «درايران عمده ترين وسيله ی توليد كشاورزی آب است» و به همين روال «عدم وجود كامل مالكيت خصوصي» را به همين مشكل آب و آبياری پيوند زده است. می نويسد در ايران «حكومت خود طبقه ی حاكمه است. وظيفه ی طبقه ی حاكمه را انجام می دهد و جلوی رشد طبقه ی حاكمه مستقل از حكومت را می گيرد» با اين همه،  به شيوه ای كه به طرح يك معما بيشتر شبيه است تا يك بررسی تاريخی ادعا می كند«با گذشت زمان آرام آرام مالكيت خصوصی زمين رشد می يابد»(165).

همة اين ادعاها توضيح لازم دارد كه در اين كتاب نيست. و واقعيت اين است كه با مقدماتی كه چيده است نويسنده گرفتار تناقض می شود وقتی می نويسد«روند جداشدن مالكيت زمين از حكومت تعداد زمين های خصوصی را افزايش می دهد مثلا در اواخر حكومت اشكانيان مالكيت خصوصی زمين به شدت رشد يافت»(166). با توجه به ادعاهای تكراری اش، مالكيت زمين نمی تواند از حكومت جدا شود. در اواخر حكومت ساسانيان «شخص می توانست در زمين های عمومی قنات احداث كند و از مالكين حق آبه دريافت نمايد» (167). اگر ادعاهای ماهرويان را به زبانی كه فهمش ساده تر باشد ترجمه كنم به واقع ادعايش به اين معناست كه در آن موقع حتی در ايران به عصر ساسانيان سرماية مستقل از بهره زمين شكل گرفته است. با وجودی كه شخص می توانست قنات ايجاد نمايد و از مالكين حق آبه بگيرد ولی گريز می زند به «بردگی عمومي» اگرچه از اين عبارت استفاده نمی كند، «مردم كشور مجبور بودند درامور ساختمانی ابنيه ی آبياری شركت كنند و نيروی كار و حيوانات باركش و سايرا حتياجات را در اختيار دولت بگذارند» (167).

به حدس و گمان می گويم كه علت اصلی اين اغتشاش و پريشان گوئی اين است كه ماهرويان اگرچه ديدگاه مغشوش مورخان روسی مابعد 1931 را در باره ايران قبول دارد در عين حال، می خواهد از اسناد وشواهد تاريخی آنها روايت ديگری ساز كند و نتيجه، همين اغتشاشی است كه مشاهده می كنيم. اگر شخص می تواند خودش قنات ايجاد كند و چنين كاری در محدودة امكانات فردی عملی است و بعلاوه و از آن مهم تر، به مالكيت فردی اش بر آن قنات هم از سوی عوامل بوروكراسی خودكامه حاكم دست درازی نمی شود، در آن صورت اين اجبار به شراكت در كارهای عمومی من در آوردی می شود. به گمان من، مسئله اين است كه مورخان روسی در اجرای تصميمات كنفرانس لنين گراد در 1931، تاريخ ايران را براساس آن الگو باز نويسی و كج نويسی كردند و ماهرويان نيز با يك دنيا ادعا و اظهار فضل، همان روايت معيوب و مغشوش را به خورد خواننده می دهد. به عبارت ديگر، آن چه كه ماهرويان به نعمانی نسبت می دهد، به واقع سزاوار خود او نيز هست. برای اين كه اين ايراد من به ماهرويان روشن تر شود بگذاريد نمونه ديگری به دست بدهم.

مباحث ماهرويان در بارة مرحلة دوم فئوداليسم اصلا و ابدا تازگی ندارد. در وجوه عمده از كارهای پطروشفسكی گرته برداری شده است. يعنی مرحلة دوم يا فروپاشی فئوداليسم نه آن طور كه پيش تر گفته بود مرحله ای نيست كه از جمله «توليد كالائی رشد زيادی می كند و تجارت نقش مهمی در كشور بازی می كند. در اين مرحله ماليات ها و استثمار به صورت پولی ست» (152) . بعلاوه، «در درون سيستم فئودالی بورژوازی رشد می كند و به تسلط اقتصادی می رسد»(153). و ادامه می دهد در ايران اما «دوران تفرقه و تشتت فئودالی كه آن را مرحله دوم فئوداليسم ناميديم قدرت حكومت مركزی رو به سستی می رود و به اين دليل اغلب سدها و كاريزها نابود می شوند» (172).

ماهرويان كه فئوداليسم را به عنوان يك نظام نمی شناسد، در نظر نمی گيرد كه با تصويری كه از مرحلة دوم «فئوداليسم» در ايران می دهد با خرابی قنات ها و كاريزها يعنی نظام آبياري-  دراين مرحله نه بارشد اقتصادی و رشد ظرفيت توليدی كه بابحران اقتصادی و گسترش فقر وگرسنگی روبرو هستيم و در اين دوره، با مختصاتی كه برای آن بر می شمارد،  نه تجارت رشد می كند و نه مناسبات پولی به جای مناسبات جنسی می نشيند. بازاگر به زبانی كه فهمش ساده تر است ترجمه كنم، ماهرويان پوستة «مرحلة دوم فئوداليسم» در غرب را گرفته و به تبعيت از مورخان روسی هر چه خواسته و عمدتا بدون توجه به پی آمدهای مرحلة دوم فئوداليسم در غرب-  در اين پوسته جا داده وبه خيال خويش، روايتی تازه از تاريخ ايران به دست داده است! و با همين غفلت از پی آمدهاست كه ادعا می كند «در قرن پنجم ميلادی حكومت ساسانی شاهد مرحله دوم فئوداليسم است» ( 172). آگر ماهرويان به واقع بداند كه در باره چه مقوله ای دست به قلم برده است، مرحلة دوم يا فروپاشی فئوداليسم به راستی مرحلة گذار از فئوداليسم به سرمايه سالاری است. يعنی اگر از واژگان خود او استفاده كنم، «تسلط اقتصادی بورژوازي» به سرانجام منطقی خود رسيده تسلط سياسی هم می يابد ( انقلاب انگليس و انقلاب فرانسه). ولی ادعائی از اين مضحك تر نمی شود كه كسی بگويد ايران از قرن پنجم ميلادی در اين مرحلة گذار به سرمايه سالاری بود ولي، با اين وصف، تا نيمة دوم قرن بيستم هم چنان در همين مرحله گذار باقی ماند تا با رفرمی ازبالا به نوعی سرمايه سالاری بوروكراتيك دگرسان شود.

جالب اين كه بر خلاف همة اعلاميه هائی كه سرتاسر اين كتاب را پركرده است، به ناگهان ماهرويان به صورت مدافع شرمگين استبداد شرقی ايران هم در می آيد« در زمان حكومت های مقتدر( بخوان استبدادي. ب.ا) كشور پرجمعيت می شود و اقتصاد كشاورزی شكوفا» (175). از آن گذشته مردم شرق می دانند كه «حكومت مركزی قوی برابر است با بهبودی وضع آبياری از يك سو و تامين امنيت از سوی ديگر» (175). البته آن چه ماهرويان امنيت می نامد به واقع ترس و واهمه سراسری وملی شده از سركوب است كه به اين صورت دگرسان می شود. در اين دوره نيز، جان و مال مردم هم چنان در امان نيست.

نويسنده انگار گرفتار فراموشی مفرط است. ديديم كه عصر ساسانيان را دورة تشتت فئوداليسم ايران خوانده بود چند صفحه بعد می گويد «فئوداليسم (درايران) در مرحله ی اول خود آن چنان پابرجا می ماند و خيلی سخت و دير به مرحله ی دوم خود می رسد» واين جا هم، البته علت كم آبی است!!

با همة مبالغه ای كه دربارة شرق و وابستگی به آبياری و پيشرفت آن كرده بود، به خواننده يادآوری می كند كه «در غرب نيز اين مشكل با نسبتی كمتر وجود داشته است» با اين وصف، پيشرفت كار در رم به حدی بود كه «ساسانيان  در ساختن تاسيسات آبياری خود از متخصصان رومی استفاده كرده اند» (185). با اين وصف، مرغ استدلال ماهرويان در همه حالت ها يك پا دارد. «مشكل آب اگر در بخش هائی از غرب وجود داشته» هيچ گاه «هم چون شرق نبوده است.» و بعد ادعا می كند كه «مشكل آب درايران و پی آمد آن يعنی استبداد ايرانی چنان ويژه گی دارد كه حتی انگلس زمانی مصمم می شود تا زبان فارسی را بياموزد»(186)

با همة ادعاهای عجيب و غريب، ماهرويان سرانجام به همان جائی می رسد كه 50 سال پيش پطروشفسكی رسيده بود، يعنی به جای بررسی مناسبات طبقاتی در جامعه برای تعيين ساختار طبقاتي، او ابتدا وجود ساختار خاصی را فرض كرده بعد مناسبات موجود را دردرون آن ساختار مفروض بررسی می كند. و در اين راستا می نويسد: «اگر بخواهيم تاريخ ايران را با الگوی برده داری و فئوداليسم مطالعه كنيم باز هم بايد دولت شرقی را با قدرت بيشتر از حدش ببينيم. يعنی اين كه در زمان برده داری دولت شرقی بزرگترين برده دار است و درزمان فئوداليسم برزگترين زمين دار و دارای سرف بيشمار و عمده ترين شكل استثمار بهره- ماليات است كه دولت به وسيله ی ماموران اش آن را وصول می كند»(188). پرسشی كه پيش می آيد و پاسخ اش در اين تبار شناسی نيست اين كه چرا بايد از اين الگو بهره جست؟ و از آن مهم تر، به دنبال پطروشفسكي، فئوداليسم ماهرويان هم  نظامی است كه طبقه فئودال ندارد و به همين نحو، نظام برده ای اش هم طبقه برده دار ندارد و با اين همه، معلوم نيست مزيت بهره گيری از اين الگوهای من درآوردی درچيست؟ پطروشفسكی و ديگر مورخان روسی موظف بودند تابرای راست نماياندن تصميم گيری های كنفرانس لنين گراد،  برای جوامعی چون ايران اين مراحل 5 گانه را «كشف» كنند ولي، علت اين كه ماهرويان هم ظاهرا خود را به همين سرانجام موظف می بيند، برای من روشن نيست.

از همة اين نوآوری ها «جالب تر» وظايف حكومت های شرقی است كه علاوه بر نظارت بر امور عمومي، وظيفه ی اصلی اش غارت مردم داخل و خارج است. و بعد، اگر چه زمينه ای به دست نداده بود ولی از حملات «قبايل صحرانشين» سخن می گويد كه برخلاف آن چه كه پيشتر گفته بود علت اصلی فقدان «اشرافيت ايراني» است (189). يعنی برخلاف آن چه پيشتر گفته بود فقدان اشرافيت نه در پيوند با عدم وجود كامل مالكيت خصوصی كه به كم آبی مربوط می شد بل كه پی آمد حملة قبايل صحرانشين است. حتی اگر چنين ادعائی راست باشد، باز سئوال ديگری پيش می آيد: اگر اين گونه بود پس چرا همين رئوسای قبايل خود به صورت اشراف در نيامده بودند.

بدون اين كه سندی ارايه نمايد ادعا می كند «در ايران اموال غير منقول طرفداران بيشتری داشته است» (191). اين ادعای ماهرويان ادعای نادرستی است. دست بر قضاقصر وبارگاه داشتن به سادگی موجب جلب توجه حكام مستبد می شد و در شرايطی كه جان و مال در امان نيست می توانست به سهولت به قتل شخص ثروتمند منجر شود. به همين خاطر هم بود كه برای نمونه صنعت كاران هم به جای گسترش عمودی واحد توليدي، يا عطای گسترش را به لقايش می بخشيدند و يا عمدتا به گسترش افقی واحدها می پرداختند و يكی از دلايل شكنندگی اين واحدها در برابر رقابت خارجی نيز همين بود. واحدهای فاقد تقسيم كار پيشرفته در برابر واحدهای مدرن سرمايه سالاری كه در انگليس، فرانسه، آلمان شكل گرفته بودند توان رقابتی كمتر و شكنندگی بيشتری داشتند.

گفتم با همة دشنام هائی كه نويسنده به كسانی چون پطروشفسكی و بطور كلی مورخان روسی و غير روسی معتقد به تصميمات كنفرانس لنين گراد- می دهد سرانجام به همان جائی می رسد كه آنها رسيده بودند . آن چه در بارة فئوداليسم متمركز و يا به ادعای ايشان، مرحلة دوم يا پاشيدگی می گويد گرته برداری صميمانه ای از ديدگاه پطروشفسكی است كه در بررسی تاريخ ايران از تكنيك شل كن سفت كن استفاده كرده است. هروقت حكومت مركزی قوی است ايران «فئوداليسم متمركز» دارد و هر وقت كه ندارد «مرحلة فروپاشی فئوداليسم آن شروع می شود». اشكال اين نگرش در اين است كه وقتی به تاريخ ايران نگاه می كنيم مشاهده می كنيم كه اين دور تسلسل چندين بار تكرار شده است يعنی «فئوداليسم»ايران حتی وقتی به مرحلة فروپاشی می رسد، فرو نمی پاشدو اگر روال منطقی بحث را حفظ نمائيم، از مراحل پيشرفته تر به مراحل بدوی تر باز می گردد تا دو باره به مراحل پيشترفته تر بر گردد. به قول ماهرويان «اين دور تسلسل هم چنان ادامه می يابد و فئوداليسم سخت جان ايرانی را به وجود می آورد كه قريب هفده قرن به طول می انجامد» (237). ناگفته روشن است كه هم پطروشفسكی و هم ماهرويان به گفتة ماركس از «طوفان در آسمان سياسي» سخن می گويند و نمی دانند  كه «كليد رمز غير قابل تغيير بودن جوامع آسيائي» در سادگی سازمان توليد آنهااست و همين است كه موجب می شود تا زير بنای اقتصادی جامعه با وجود طوفان در آسمان سياسی دست نخورده باقی بماند. (11)

اگربخواهيم به روال ماهرويان و يا پطروشفسكی به بررسی تاريخ ايران بپردازيم، برای تعيين ماهيت  و تركيب طبقاتي- سياسی « دولت» در ايران مجبور نيستيم ابتدا درك همه جانبه ای از ساختار طبقاتی جامعه داشته باشيم. پيشتر به شيوة ماهرويان اشاره كردم. پطورشفسكی هم در مرحلة اول به وجود « دولت فئودالي» در ايران حكم می دهد و سپس، در مرحلة بعدي، ماهيت طبقاتی آن را مشخص می كند. برای اين منظور قطعه ای از كتاب سرمايه ماركس نقل می كند كه در آن آمده است كه  « اگر چنانچه در آسيا ديده می شود، دولت به جای مالكان خصوصی اراضی بلاواسطه در مقابل روستائيان در عين حال، هم چون مالك اراضی و شخصيت واحد حاكميت قرار بگيرد، در اين صورت بهرة زمين و ماليات متماثل و انطباق پذير شده، يا درست بگوئيم مالياتی كه از اين نوع بهرة اراضی جدا باشد، وجود نخواهد داشت» (12). سپس، نظر ماركس به عنوان « شكلی از بهره كشی فئودالي» تحريف می شود و در ادامة ان پطروشفسكی می افزايد، « از آنچه گفته شد، چنين نتيجه گرفته می شود كه لازم نبوده حتما يك فرد فئودال مستقيما مالك زمين و آب باشد بلكه در ادوار معينی به ويژه در دوران متقدم فئودالی [ و جامعة خلافت از قرن هفتم تا دهم چنين بوده ] دولت، دولتی كه توسط فئودال ها رهبری می شده،  می توانست مالك اراضی  و مياه باشد. در اين مورد اراضی دولتی ملك و قلمرو مشترك طبقة حاكم بوده كه بهره و ماليات را به توسط دستگاه دولت از روستائيان وصول می كرده، و اين پديده در چندين جامعة شرقی مشاهده گشته. ويژگی مالكيت دولت بر اراضی اين است كه در اين مورد دولت خود راسا به وسيلة كارمندان مالی خويش از متصرفان اراضي، يعني، جماعات روستائی بهره كشی می كرده» (13). ماركس می كوشد بين بهره [ آنچه نصيب مالك زمين می شود]  و ماليات زمين [ آنچه دولت به عنوان دولت می گيرد]   تفكيك قائل شود و به   اين ترتيب، بين نظامی كه در آن مازاد عمدتا شكل بهرة زمين را می گيرد و نظامی كه ماليات زمين عمده می شود، تقاوت بگذارد ولی پطروشفسكی كه بعداز كنفرانس 1931 تاريخ نويسی می كند، از آن دستكی درست می كند تا برای تاريخ ايران فئودالهائی بتراشد كه « مستقيما مالك زمين و آب » نبودند، بلكه دولتی را رهبری می كردند كه فئودالی بوده است. وقتی مقوله مالكيت زمين و مناسبات بين مالكان زمين و توليد كنندگان مستقيم، يعنی سرفها،  از معادله حذف می شود، آن چيست كه دولت را فئودالی می كند تا كارگزاران آن دولت « فئودال» باشند؟

به بعضی از جنبه های آنچه كه از تاريخ نگاران بعد از كنفرانس لنين گراد نقل كرديم، توجه بيشتری خواهيم كرد.

ابتدا به ساكن، همين مشت نمونة خروار ترديدی باقی نمی گذارد كه فئوداليسم برای توصيف تغييرات سياسی در جامعة ايران به كارگرفته شده است، در حاليكه، در تاريخ نگاری ماركسی كه اين پژوهندگان مدعی باور به آن هستند، فئوداليسم كل ساختار اجتماعی - اقتصادی را در بر می گيرد. به سخن ديگر، فئوداليسم برای توصيف روابط معينی در درون طبقة حاكمه بكار گرفته شده است. اين برداشت، روابط بين فئودال ها و روستائيان و روابط آنها به شرايط اساسی توليد، زمين، را ناديده گرفته  و حذف كرده است. به علاوه، ماهيت و تركيب طبقاتی حاكميت سياسي، « دولت» را بايد از تركيب طبقاتی جامعه استخراج كرد، در حاليكه، همانطور كه پيشتر ديديم، ما ابتدا، قبل از آن كه طبقة فئودال داشته باشيم، دولت فئودالی داريم. اگر يك فرد فئودال مالك زمين و آب نبوده، و در نيتجة اين مالكيت به شيوه ای خاص از توليد كنندة مستقيم بهره كشی نمی كرده، پس، براساس چه مناسباتی با توليد كنندة اصلی و يا عامل اصلی توليد، او را يك فئودال ارزيابی می كنيم؟ تا در مرحلة بعدي، عضوی از طبقة حاكمة فئودالی يا دولت فئودالی بشود؟ جمع آوری بهره و ماليات « توسط دستگاه دولت» امكان ناچيزی برای گسترش مالكيت مشروط فراهم خواهد نمود و درنتيجه، پاسخ سئوال بالا، مثل بسياری از سئوالات ديگر، مجهول می ماند.

بعلاوه، دراز گوئی و تكرار بديهيات است كه از دولت فئودالی كه به وسيلة فئودالها رهبری می شود، سخن بگوئيم. انگار در يك دولت فئودالي، امكان دارد كه طبقة ديگری به رهبری برسد؟ به علاوه، آنچه كه توضيح داده نمی شود، تفاوت بين دونوع مختلف « فئوداليسم» است. فئوداليسمی كه در آن «دولت فئودال» مالكيت ابزار توليد را داراست و در آن زمين دار، تيولدار، رئيس قبيله و حتی دلقك دربار هم به علت وابستگی به دم و دستگاه « دولت فئودالي»، « فئودال» می شوند و فئوداليسمي، برای نمونه در اروپای غربی ، كه در آن طبقة فئودال ابزار توليد را در مالكيت و كنترل دارد و دولت را برای دفاع از منافع خود تشكيل می دهد. تصويری كه در اين نوشته از موقعيت در ايران داده می شود، ضروری می سازدكه :

- زمينی كه با توليد كننده مستقيم بيگانه شده، به شكل يك دولت در مقابل او قرار می گيرد.

- برای مديريت چنين نظامي، يك دولت قوی و ماشين بوروكراتيك عريض و طويل ضروری می شود كه اخذ و جمع آوری و توزيع مازاد را سامان داده و اجرا كند.

آنچه كه ماهرويان و نويسندگان بعد از كنفرانس 1931 می كنند، و به غايت خطاست، اين كه از وجود دولت، فئودالی بودن آن را نتيجه می گيرند (14) و به طور خودسرانه و دلبخواه، بعضی از اعضای اين بوروكراسی عريض و طويل را فئودال می خوانند. سئوال اين است كه ماهيت طبقاتی ديگر وابستگان به دستگاه بوروكراسی چگونه تعيين می شود؟ دلقكان، ميرزا بنويسها، مطربها، فاحشگان و فراش ها كه به علت ارتباطشان با دستگاه حكومتی ازمازاد توليد زمين گذران زندگی می كرده اند در اين ميانه، چه كاره اند؟ ماهيت طبقاتی شان چيست؟

با اين گريز اجتناب ناپذير، برگرديم به بازخوانی «تبار شناسی استبداد ايراني»، به ناامنی تجارت اشاره می كند و مدعی می شود كه « اين ناامنی باعث می شود كه سركردگان حكومتی و زمين داران بزرگ خود امور تجارت را با استفاده از موقعيت خود انجام دهند» (193). پيشتر به اشاره گفته بودم كه منظور ماهرويان همانند پطروشفسكی و ديگران از تجارت، گردش كالائی است نه گردش پولی و از بطن گردش كالائی «بورژوازی مستقل» بيرون نمی آيد و حتی می توان گفت كه سرمايه تجارتی قابل توجهی هم انباشت نمی شود. چون بر خلاف گردش پولی كه پويائی دارد و ادامه پيدا می كند- پول 1 كالا پول 2 كالاپول 3..گردش كالائي، - كالاپولكالا  ولی سترون است و به مصرف ختم می شود. هدف از شركت در مبادله نه به دست آوردن ارزش اضافه ( تفاوت بين پول 1 و پول 2) بلكه نقد كردن ارزشی است كه در كالا  عمدتا در بهره و ماليات زمين نهفته است. به عبارت ديگر آن چه ماهرويان و مورخان روسی بعد از 1931 تجار وتجارت می نامند ضرورتا به همان معنائی نيست كه درجامعة فئودالی غرب وجود داشت. عدم توفيق در تفكيك اين ظريف كاری ها باعث می شود كه ماهرويان از يك ارزيابی نادرست گرفتار يك ادعای نادرست ديگر می شود و می نويسد، «مشكل آب و مشكل تهاجم و شكل نگرفتن طبقه ی سوداگر دست به دست هم می دهند و فئوداليسم سخت جان ايرانی را می آفرينند» (194).

كمبود ديگر اين كتاب اين كه نويسنده براين گمان باطل است كه هر چه كه در يك سند تاريخی بيايد سنديت تاريخی دارد و می توان به آنها استناد كرد. برای نمونه، با مبالغه ای كه در بارة نقش دولت در امور آبياری و از آن مهم تر از نقش آب كرده است آن وقت پی آمد آن چه را كه می گويد در نظر نمی گيرد. «سد مرغاب در زمان سلطان سنجر دارای دوازده هزار مامور بوده است» ولی چند سال پس از مرگ سنجر «سد ويران شد و سه سال تمام شهر بی آب ماند» (194). دو نكته به هم پيوسته، يكی اين كه شهرمرغاب چه ميزان جمعيعت داشته كه تنها 12 هزار تن آن در حفظ اين سد كار می كرده اند و ثانيا، وقتی اين چنين سد عظيمی ويران می شود برجمعيت شهر چه می آيد يا چه آمده است؟

نويسنده در بارة وجود/عدم وجود مالكيت خصوصی در ايران كاملا بلاتكليف است. يك جا می گويد «در زمان برده داری دولت شرقی بزرگترين برده دار است و درزمان فئوداليسم بزرگترين زمين دار ودارای سرف های بی شمار» (188) آن چه من از اين عبارت درك می كنم اين كه هم درزمان برده داری و هم به عصر فئوداليسم در شرق مالكيت خصوصی داشتيم ولی دولت بزرگترين مالك بود.. در جای ديگر از «از عدم وجود كامل مالكيت -خصوصي» حرف می زند (127).

در يك جامی گويد كه «در اواخر حكومت هخامنشی زمين های پادشاه كاهش يافت و اين نافی حكم دوم كاتوزيان است كه دولت را “مالك مستقيم زمين های كشاورزی فراوان و گوناگون” می داند». آقای ماهرويان دقت نمی كند كه با اين احكام، احكام خود او هم كه در بالا به نمونه ای از آن اشاره كردم، نفی می شود.

از اظهار فضل های خسته كننده كه بيشترنماد تظاهر به دانش اند می گذرم ولی بعضی از اظهار نظرها به واقع بطور حيرت انگيزی خنده دارند و در اين زمانة دل گيری های دائمی نمی توان از وارسيدن شان غفلت كرد.

«درايران به علت حملات مداوم آشور دولت زودتر تشكيل شد مسئله ی آب. به ادامه ی خصوصيات پدرسالاری مدد می رساند در زمان حكومت ماد هنوز برده داری به شكل عالی خود نرسيده است(اگر) پيروزی ماد سبب رشد برده داری در ايران شد ولی دراين زمان اغلب امر كشاورزی در دست جماعات آزاد بود»(216) برای «پی بردن به وجود نظام برده داری و چگونگی وجود آن دردوران مادها» به «افسانه اي» تكيه می كند كه هرودت پرداخته است در بارة كورش و گاوچران. «گاوچران مزبور برده است و زن او نيز از گروه بردگان است و شوهرش در ضمن گاوچرانی رياست گاوچران ها را دارد» آن وقت، «از اين جا می توان به وجود برده های زيادی كه برای پادشاه كار می كردند پی برد» (217). البته برده هم آنقدرها كه نويسنده ادعا می كند برده نيست چون «هنوز دارای آزادی هائی است» (217) و بعد اشاره می كند كه يكی گفته است كه اگر كورش به پادشاهی برسد «ماكه از قوم ماد هستيم برده و غلام خواهيم شد» و نتيجه می گيرد كه «اين ها همگی نشان وجود برده داری در زمان مادهاست»(217) و هر كس هم بگويد كه برده ای كه دارای اختياراتی باشد، برده نيست، «اين نشانة نشناختن درست الگوی برده داری است»(217). درستی ونادرستی اين ادعاها هم به اعلاميه هائی كه ماهرويان صادر می كند بدون اين كه حداقل ارتباط منطقی بين آنها را حفظ كرده باشد، مشخص می شود!

و در صفحه بعد، تكرار می كند هركس وجود برده به زمان مادها را قبول نداشته باشد «يعنی نشناختن الگوی تاريخی برده داری و فئوداليسم» (218). در اين راستا دارد از زمان داريوش حرف می زند و ازكتاب هرودت و از ثابت بودن ميزان ماليات و يك باره نقب می زند به كتاب دكتر كاتوزيان واز او می خواهد ليست مالياتی هرودت را توضيح دهد! آقای ماهرويان ظاهرا نمی داند كه در همة ادوار تاريخی ايران ميزان ماليات وضع شده، هميشه ثابت بوده ولی آن چه كه اخذ می شده ربطی به دفاتر مالياتی نداشت. به غير از انديشمندانی كه تا كنون در ارزيابی ماهرويان نتوانستند نمره قبولی گرفته به كلاس بالاتر ارتقاء پيدا كنند بايد هرتسفلد، كينك و تارن و حتی لمبتون را هم اضافه كرد چون آنها هم تاريخ ايران را نفهميدند و زمان هخامنشيان را فئوداليسم خواندند (221). من يواش يواش دلم دارد برای كاتوزيان می سوزد چون ماهرويان علاوه بر هرودت، اين بار پلوتارخ را هم به جنگ او فرستاده است! «در زمان پارت ها نظام برده داری به اوج خود رسيد» و از آن مهم تر «استبداد حكومتي» محدود شد. ايران در قرن سوم ميلادی شاهد نظام برده داری محتضر وفئوداليسم رو به رشد است (225). «با ايجاد حكومت ساساني. فئوداليسم در ايران آغاز شد» وفئوداليسم آقای ماهرويان كه با نگاه پوپری وعشوه لاكاتوشی و ناز و ادای كوونی تاريخ می نويسد وقتی آغاز می شود كه «آئين زردشتی به صورت شريعت» در می آيد(231).

اگرچه به تكرار از عدم «پيدايش اشرافيت» در ايران سخن می گويد ولی از سياست نامه رد ونشان پيرزنی را پيدا می كند كه «اصيل زاده» بود و همين «نشان وجود فرهنگ فئودالی است»(232). چون به يادش نيست كه در صفحات پيش تر چه نوشته است به يك باره خواب نمامی شود كه بهرام پسر دوم يزدگرد به «جنگ با اشراف پرداخت و در اين جنگ بر اشراف پيروز شد ولی پيروزی او همراه با دادن امتيازاتی به اشراف بود» (232). اگر چه در جنگ با اشرافی كه قراربود نبوده باشند، به پيروزی رسيد ولی «با به سلطنت رسيدن بهرام، قدرت به دست اشراف و مالكين افتاد» (233)

با به سلطنت رسيدن قباد، باز وضع فرق كرد. «قباد با قدرت بيش از حد اشراف مبارزه كرد ووسيله ی او هم برای مبارزه با اشراف نهضت مزدكيان بود» ولی سياست او با شكست مواجه شد. در اين ميان خون مزدكيان بود كه ريخت. بااين همه، با اين كه قباد درمبارزه با اشراف شكست خورده بود ولی بعد از قباد با روی كارآمدن انوشيروان ملوك الطوايفی از سر رفته بود و اشراف و روحانيون «قدرت سابق را يافتند.». البته ماهرويان روشن نكرد كه با آن چه كه نوشته است، اين قدرت را كی از دست داده بودند كه دو باره باز يابند؟

متاسفانه بايد گفت و تكرار كرد كه نويسنده رابطة شكل ماليات و سطح رشد نيروهای مولده را وارونه می فهمد. يعنی نمی داند عدم رشد و تكامل «روابط پولي،تجاري وطبقه سوداگر»  است كه شكل ماليات پرداختی را تعيين می كند نه اين كه پرداخت بهره و ماليات جنسی «سبب» عدم تكامل باشد. اين هم نكته ای است كه ماهرويان آن را مديون پطروشفسكی است بدون اين كه منبع را به دست بدهد.

پريشان گوئی در اين كتاب، به واقع حد ومرز ندارد. اگر چه با روی كار آمدن انوشيروان «اشراف و روحانيون قدرت سابق را باز يافتند» ولی انوشيروان توانست «تا حدودی قدرت اشراف را تضعيف كند».

در زمان حملة اعراب به ايران به قول ماهرويان «ا زهم پاشيدگی فئودالی چنان بود كه ظرف يك سال چندين شاه عوض شد»(235). البته در گرته برداری از پطروشفسكي، ماهرويان هم خبر از رشد مالكيت خصوصی در اين دوران می دهد و به يادش نيست كه با و ضعيتی كه در صفحات پيش تصوير كرده است، پيدايش و رشد مالكيت خصوصی به صورت يك معما در می آيد. گفتنی است كه پطروشفسكي، حداقل در چارچوب ديدگاه كلی خود گرفتار تناقض نيست اگرچه بررسی اش از تاريخ ايران، به اعتقاد من،گمراه كننده است- ولی ماهرويان همان نگرش كلی را با اضافاتی به دست می دهد كه با اين نگرش تناقضی حل ناشدنی دارد. ماهرويان نيز مثل مورخان معتقد به مفهوم تك خطی تاريخ «فئوداليسم» ايران را نه با توجه به اقتصاد و زمين داری بلكه با بررسی «تحولات سياسي» توضيح می دهد ودر نهايت، مدافع تئوری دور تسلسل می شود. اگر پطروشفسكی و ديگران به اهميت كمبود آب و فراهم نبودن شرايط طبيعی برای رشد مالكيت خصوصی درايران كم توجهی می كنند، حداقل از منظری كه به دنيا می نگرند گرفتار تناقض نمی شوند. ماهرويان كه به تعبيری هم خدا را می خواهد و هم خرما را، تصويری مغشوش ارايه می كند كه نه واقع بينی تحليل كسانی چون كاتوزيان را دارد و نه منطق درونی بررسی كسانی چون پطروشفسكی و نعمانی را. من به درستی علت وانگيزه اصلی ماهرويان را در بد وبيراه گفتن به پژوهندگانی چون نعمانی نمی فهمم. چون هم نعمانی معتقد به فئوداليسم خاص شرقی است و هم ماهرويان با يك دنيا فضل فروشی بی فايده و بی معني، همان حرف را می زند.

«در اين نوشته شخصا از فئوداليسم ايرانی نام بردم. اين به معنی آن نيست كه هر چه در فئوداليسم غربی ببينيم به دنبال مابه ازای آن درتاريخ ايران باشيم» ( 199) و اين دقيقا ديدگاهی است كه نعمانی و پطروشفسكی هم دارند. پس، دعوا بر سر چيست؟


1. هوشنگ ماهرويان: تبار شناسی استبداد ايرانی ما، تهران، نشر بازتاب نگار، 1381، ص 11 . منبعد در متن به صفحه اين كتاب ارجاع خواهم داد.

2. Baron De Montesquiew: The Spirit of the Laws, Hafner Press, 1975, p. 28

3. نامة انگلس به كونراد اشميت، 5 اوت 1890،  منتخب مكاتبات، مسكو 1977،‌ صص 93-392

4. البته من هم تاريخ نگاری استالينيستی را تحريف تاريخ می دانم ولی تفاوت در اين است كه من با اين ديدگاه موافق نيستم كه «تاريخ فی نفسه ای هم موجود نيست».

5. برای اطلاع بيشتر بنگريد به: بهروز امين: « نقدی بر تاريخ نگاران شوروي»، نشر نويد، آلمان 1990، هم چنين نگاه كنيد به: احمد سيف: «استبداد، مسئله مالكيت و انباشت سرمايه درايران»، نشر رسانش 1380.

6. من اين رقم را از سايت بانك جهانی نقل می كنم.

7. ] Marx: Capital, vol. 1, Moscow 1977, P, 17

8. ماركس: سرمايه جلد اول، ترجمة ايرج اسكندري، انتشارات حزب تودة ايران، 1352و ص  68

9. يك نمونه اش تعريف ماهرويان از « سوسياليسم» است كه در آن « تاكيد اساسی بر لغو مالكيت خصوصی نخواهد بود» (81) و روشن نيست در آن صورت، در جامعه ای كه درآن مالكيت خصوصی عوامل توليد وجود دارد، ديگر « سوسياليسم» چه صيغه ای است؟

10. نامة ماركس به انگلس تاريخ 2 ژوئن 1853 و نامة انگلس به ماركس6 ژوئن 1853 به نقل از منتخب مكاتبات، مسكو 1975، صص 76-75

11. ماركس: سرمايه جلداول صص 39-238

12. پطروشفسكي: كشاورزي، جلد دوم، ص 6. برای نظر ماركس بنگريد به « سرمايه» جلد سوم، مسكو 1977، ص 791

13. پطروشفسكي: كشاورزی ، جلد دوم، ص 6

14. همان، صص 53-546. در اين صفحات در بارة بوروكراسی استبداد صفويه مطالب زيادی آمده و نتيجه گرفتند كه دستگاه دولت در ايران، هيچگاه به عظمت و پيچيدگی سال هال بين 1680-1580 نبوده است