دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مسئولیت گریزی و عقب ماندگی فرهنگی

نقدی بر رديه آقای رحيمی بر مارکسيسم

 

جدال مخالفين ماركسيسم با ماركسيسم در ایران از همان قدم اول، دعوائی بوده است يك جانبه و يك سويه و نابرابر و در نهايت دعوائی بوده است بر اساس پنداركژ و گفتار كژ و كردار كژ

تا همين اواخر، همكاری و همگامی مجدانه و گسترده دو ستون اصلی استبداد را در ايران داشتيم كه نتيجه ای جز سركوبی همه جانبه و ادامه دار هر گونه آزاد انديشي، و بخصوص هر گرايشی به ماركسيسم يا هر نگرش عدالت طلب ديگر، نداشته است. پس از سقوط سلطنت كه ديگر نورعلی نور شده است! اگر آن موقع به «جرم» اهانت به سايه خدا به دارت می زدند، اكنون ديگر، اقتدارطلبان، ترا در برابر خود خدا  می گذارند!

• ترديدی نيست كه خبط و خطاكاری های كمونيست ها و يا مدعيان كمونيسم درايران از جمله عواملی است كه بايد مورد بررسی جدی قرار بگيرد. ولی مادام كه نتوانيم خود را از ساده انديشی خلاص كنيم، و مادام كه در اين دست بررسی ها صداقت علمی نداشته باشيم، تكرار تراژدی های تاريخی ما هم اجتناب ناپذير است

بهروز امین

 

 

 قبل از آن که به اصل مطلب بپردازم باید به اختصار در باره مقوله  عقب ماندگی اندکی توضیح بدهم. از سوئی این سخن درستی است- به گمان من- که به عنوان یک مفهوم مجرد چیزی به عنوان عقب ماندگی وجود ندارد تا ریشه یابی بشود. و اما، به صورت مشخص، این صحت دارد که جامعه ای می تواند از نظر اقتصادی، یا سیاسی و یا حتی اجتماعی و فرهنگی عقب مانده باشد. این پرسش که در این میان میعار قضاوت و سنجش از کجا به دست می آید بر خلاف ظاهر پرسش دشواری نیست؟ پاسخ من به این پرسش این است که دست آوردهای بشر مستقل از ملیت و نژاد می تواند مبنای این سنجش قرار بگیرد. به عنوان نمونه، بشر به ذات خویش خواستار آزادی از قید و بندهاست و از همین رو، می توان گفت هرچه این قید و بندها در جامعه ای بیشتر باشد، آن جامعه عقب مانده تر است. در همین رابطه می توان از عرصه های خصوصی و عمومی زندگی سخن گفت و بلافاصله افزود هر چه مقوله های روزمره زندگی انسانی بیشتر و بیشتر به عرصه های عمومی کشیده شود که نمایندگانی انتخابی و یا انتصابی به صورت قاضی وجدان عمومی عمل کرده افراد را کنترل نمایند، آن جامعه بسته تر و به همین دلیل عقب مانده تر است. در حوزه اقتصاد و اجتماع که می توان نمونه های مشخص تری داد. همین فاجعه زلزله بم را در نظر بگیرید. چند هفته ای پیشتر زلزله ای به همین شدت در کالیفرنیا فقط سه کشته بر جا می گذارد ولی در ایران، شهری با خاک یک سان می شود و به روایتی بیشتر از 40000 تن به مرگی بابهنگام وناخواسته می میرند. عقب ماندگی اقتصادی از جمله یعنی همین. درعرصه سیاست، برای نمونه در کشور انگلستان حزب ناسیونال اسکاتلندی که خواهان جدائی اسکاتلند از بریتانیای کبیر است با آزادی تمام در مجلس عوام نماینده دارد و  در عرصه های دیگر هم به آزادی فعالیت می کند ولی در ایران، نمایندگان حزب دموکرات کردستان که خواهان جدائی کردستان از ایران هم نیستند با توطئه حکومت ایران ترور می شوند. یا اگر نمونه بیشتری لازم است، در روزنامه های داخلی خواندم (آفتاب یزد 15 بهمن 1382) که دادستان تهران از وزارت ارشاد خواسته است تا مواظب 8 روزنامه منتشره در تهران باشد و بعید نیست که در همین چند روز آینده دستوری مبنی بر توقیف آنها صادر شود. در یک جامعه ای که عقب مانده نباشد، شما با این جور مسائل روبرو نمی شوید!

با این توضیح مختصر بر گردم به اصل مطلب، در اين كه در ايران در كنار هزار و يك درد ديگر، يك مشكل جدی فرهنگی داريم ترديدی نيست. اگرچه كم نيستند كسانی كه گمان می كنند اين مشكل، تازه به نوجوانی رسيده است، يعنی برايش تاريخچه ای در نظر می گيرند كه در سالهای پايانی دهة 50 رقم خورده است ولی با چنين نگرشی موافق نيستم. اين بيماری يا مشكل فرهنگی يك شبه گريبان گير ما نشده است. اگرچه با تحولات سالهای اخير، اين بيماری تشديد شده است ولی تاريخچه آن از تحولات اخير جامعة ما بسی فراتر می رود.

آن چه من يك مشكل جدی فرهنگی می نامم اين است كه ما در ايران نه فرهنگ انتقادی داريم و نه منتقدی فرهنگي. ولی تادلتان بخواهد «منتقدان حرفه اي» فراوانند. منظورم از حرفه ای آن نيست كه در نگاه اول به نظر می رسد. «منتقدان حرفه اي» ما به چيزی كه باور ندارند پذيرش تقسيم كار و رسيدن به  حداقلی از تخصص در موضوع مورد انتقاد آنهاست. شماری بر اين  گمان اند كه دانستن تئوری های گوناگون برای نقد نويسی كافی است. شماری ديگر، شايد براين باورند كه برای نقد نويسی استعدادی خداداد دارند و به همين دليل است كه راجع به همه چيز «نقد» می نويسند. بدفهمی و كج فهمی مقولة نقد و نقادی باعث شده است كه نقد «نقادان حرفه اي» ما دراغلب موارد راهگشا نيست و كم نيستند بررسی های انتقادی كه با شدت و ضعف، در برگيرندة تعدادی اسامی عمدتا فرنگی اند كه مربوط و نامربوط ، جملگی چماق به دست در لابلای نقدهای اين چنينی ظاهر می شوندو قرار است نقش استدلال را بازی كنند ولی كاركرد اصلی شان اين است كه ديگران را بترسانند. «منتقد حرفه اي» ما ا گر ناقد شعر باشد هم بر اشعار رودكی و فردوسی نقد می نويسد و هم براشعار شاملو و عشقي. هم ناقد شعرهای فرخ زاد و اخوان ثالث است وهم ارزياب شعرهای محمد رضا احمدی و رويائي. از سوی ديگر، هم ناقد شعرند وهم ناقد رمان و اگر هم فرصتی باشد، ديگر هنرها را بی نصيب نمی گذارند. در پيوند با انتقاد كه فرهنگش را نداريم، ضابطه بی ضابطه و قانون بی قانون. اين دم غنيمت است!

پس باید تا همین جا روشن باشد که وقتی از عقب ماندگی فرهنگی حرف می زنم منظورم عدم تطابق عرصه های زندگی فرهنگی ما با آن چه هائی است که من آن را دست آورد بشریت می دانم. يعنی در عرصه های فرهنگي، يا سياسي، با همة ادعاهائی كه داريم در گذر سالیان و حتی قرنها تغيير اساسی نكرده ايم. در قرن بيستم و حتی در اولين سالهای هزاره سوم، مطبوعات ما هنوز قاچاقی نفس می كشند. هيچ نوشته ای يا آثار هنری ديگر قبل از مميزی چاپ و منتشر نمی شود. تحزب نداريم. انتخابات ما معنی دار نيست. خودمان هم امنيت نداريم. هنوز از قانون مداری در جامعه ما خبری نيست. از 1906 به اين سو دارای قانون شده ايم ولی نه دولتمردان ما به قانون عمل می كنند ونه خود ما. به يك روايت،  شيوه ابراز و نمود بيرونی عملكرد ما تغيير كرده است ولی به گوهر به مقدار زيادی همانی هستيم كه در آن دوردست بوده ايم. اگر به زمانة محمود غزنوي، بازتاب استبداد رای قدرتمندان به اين صورت در می آيد كه  شاهنامه را شسته بوديم، به زمان محمد رضا شاه  يا در سالهای پس از حكومت او، كتاب چاپ شده را خمير می كنيم و ای بسا نويسنده و اخيرا حتی ناشر و روزنامه نگاری را كه در باره «كتاب ضاله اي» قلم زده است را به زندان می اندازيم.

من برآن سرم كه مشكل ما فقط اين نيست كه حكومت گران ما چنين ذهنيتی دارند. اين اگرچه بسيار مهم است ولی خود ما نيز اگر با خودمان صادق باشيم، هر كدام مان جوجه مستبدينی هستيم كه آب گيرمان نمی آيد والی شناگران قابلی می بوديم.

اهميت وارسيدن جدی ريشه های این عقب ماندگی فرهنگی درايران فقط به خاطر مقبوليت ظاهری آن نيست. من براين عقيده ام كه پی آمدهای اين ذهنيت و اين فرهنگ عقب مانده به جائی رسيده است كه از نظر اقتصادی برای ما صرف نمی كند هم چنان به همان شيوه هميشگی رفتار وزندگی كنيم.

به عنوان مثال، در حوزه های ديگر، در هزاره سوم ميلادی هنوز اقتصاد ما در حد «تعادل معيشتي» يعنی بخور ونمير اداره می شود و در داخل و خارج از ايران برای برون رفت از اين وضعيت برنامه ای در دست نيست.  دراغلب موارد، به خصوص در صد سال گذشته، دعوای مان با يك ديگر بر سر تقسيم دلارهای نفتی بوده است نه اين كه چه كنيم تا از امكانات توليدی بی شمار اين مملكت به نفع مردم همين مملكت بهره برداری كنيم. ذهنيت اقتصادی ما  با همة ادعاهائی كه داريم هنوز از عصر سوداگري- يعنی از اقتصاد ماقبل آدام اسميت جلوتر نيامده است. هنوز احتكار و دلالی پرآب و نان ترين مشاغل اين جامعه است. به همين خاطر هم هست كه  وقتی دنبال تجارت می رويم، دلال می شويم. وقتی می خواهيم ادای بورژوازی را در بياوريم، احتكار می كنيم.

 البته گفتنی است در جامعه ای كه در همة طول وعرض تاريخش از بی قانونی حاكميت و قانون ستيزی مردمش و فرهنگ قالبی استبدادی و مستبد پروراش عذاب كشيده است، چنين نمودهائی نبايد عجيب باشد و نيست. ولی پرسش اساسی اين است كه تا كجا و تاكی می توانيم سنگينی بختك واری اين چنين را بر دوش بكشيم؟

پس، گفتن دارد كه نتيجة سلطة همه جانبه استبداد دوگانه سلطنت و مذهب بر ايران، برخلاف باور پيروان مكتب «هنر نزد ايرانيان است و بس»، شكل گيری و تداوم جامعه ايست توان فرسوده و بد شكل و ناهنجار كه بر خلاف ادعاهای رايج و دهن پركن شماری از نويسندگان ما، جامعه ايست به راستی بيمار و مريض احوال كه نه می داند در كجای اين زمانه ايستاده است و نه اينكه خبر دارد به كدام سو و در كدام جهت  بايد و يا دارد متحول و دگرگون می شود.

گذشته از همة مصائبی كه حاكميت استبداد دوگانه برايران داشت و دارد، يكی از پی آمدهای دريغ انگيز اين واقعیت تاريخی اين بوده است كه ما، در بينش فرهنگی مان آدمهائی بار آمده ايم جبری فرهنگی و سياه و سفيد بين و درراستای وفاداری به اين مسلك هم، آدمهائی شده ايم كه انگار، توان انديشيدن آزاد و مستقل را نداريم و به همين دليل، آدمهائی شده ايم به تمام معنی بی پرنسيب و ضابطه گريز. و اما بی پرنسيبی در اين چارچوب، يعنی نسنجيده و نيانديشيده سخن گفتن، از همه چيز گفتنی كه هيچ چيزرا توضيح نمی دهد. يعنی مسئوليت گريزی و از همه بدتر، اين خصايل زشت را تا سرحد فضيلت ارتقاء دادن.

از اكثريت بی سواد يا كم سواد كه ادعائی هم ندارند در می گذرم و می رسم به اقليتی كه به ازای هر ارزن سواد، هزار خروار ادعا دارد و در پی آمد اين ادعا، زمين وزمان را بهم می بافد كه حرفهای مهم بزند و كارهای مهم بكند. ولی پرسش اساسی اين است: چه می گويد؟ و چه می كند؟ از اين اقليت، باز اقليتی را كنار می گذارم ولی در ميان آن چه كه می ماند، دودسته نمود برجسته تری دارند:
- الكی خوش های علمی - ادبی  و ادبي- علمي، يعنی جماعتی همه فن حريف كه از عرض و طول دانش خويش حيرت زده اند و مبهوت و احتمالا به همين دليل هم هست كه معمولا نخود هر آش اند. ردپائی حداقل، از اين جماعت در همه چيز و همه جا هست. از سوی ديگر، چون بر جامعة فرهنگی ما بدوی ترين نوع نگرش مريد و مرادی حاكم است اينان الگوئی می شوند برای جوان ها و جوان ترها و به اين ترتيب، اين بيماری علاج پذير به صورت مزمن و ظاهرا علاج ناپذير در می آيد و توليد وباز توليد می شود.

- سياسی كاران و سياست بازان خجالتی و كرايه اي. يعنی جماعتی كه تا مغز استخوان شان سياست بازند ولی به پيروی از جو حاكم، سنگ سياست گريزی را به سينه می زنند. گرچه گمان می كنند تازگی ها «دموكرات» شده اند و مزايای «آزاد انديشي» را فهميده اند ولي، قبل از هر چيز و بيش از هر چيز، ضد چپ انديشی اند و مخالف هر گونه نگرش عدالت طلبانه و مبلغ ارزش های عهد عتيق ولی در دوره و زمانه ای مدرن و حتی فرامدرن. می گويم كرايه ای اند، چون به اصولی پای بند نيستند. اگر به دلتان بهترمی نشيند عضو حزب بادند و مطمئن ترين وسيلة تعيين جهت باد. بگومگو با اين جماعت، اتلاف وقت است به تمام معني. چون به ماری می مانند كه از حوضچة روغن زيتون گذر كرده باشد. ليز و لغزنده. بت عياری كه هر لحظه به رنگی در می آيد. محفلی نيست كه نماينده ای از اين دو گروه در آن حاضر باشد ولی اندر فراخ دامنی دانش دانشمندی كه شخص شخيص خودش باشد داد سخن ندهد. يا زمين و زمان را به هم ندوزد تا از سر خيرات چوب زدن به سوسياليسمی كه قرار بود «واقعا» باشد ولی «عملا» نبود، دو تا بد و بيراه هم به ماركس ندهد. برای اين جماعت، فحاشی به ماركس نشانة تشخص و دانشمندی شده است. در حاليكه بسياری از اين «دانشمندان» بعيد است حتی يكی از نوشته های ماركس را هم تا به آخر خوانده باشند. ولی چه می توان كرد؟ «اساتید» ما سرچشمة لايزال كرامات اند!

و اما كيست نداند كه در چند سال گذشته بخصوص، دور دور اين جماعت بوده است كه نه فقط در اين محفل ها، بلكه در نشريات درون و برون مرزی هم هر آن چه كه دل تنگشان می خواهد می گويند و می نويسند. به راستی كه عقدة دل می گشايند. تو گوئی حرف و حديثی بوده است مانده و متورم در گلوگاهی باريك كه چون زيادی مانده است، گنديده است. ناگفته نگذارم اما، تنها گنديدگی نيست كه نشانة قديمی بودن و نو و تازه نبودن است. چون نيك بنگری «تازه ترين» حرف و سخن اين جماعت وسيله ای شده است برای بيان كهنه ترين و بيات ترين انديشه های عهد دقيانوسی كه از گورستان تاريخی خاطره ها نبش قبر می كنند.

وضعيت عناصری از اين جماعت كه در مطبوعات درون مرزی قلم می زنند از همانندان خارج نشين شان بسيار حساس تر است. از يك سو، با حاكميتی اقتدار طلب و آزادی ستيز طرف اند كه به دليل حادترشدن تناقض های ذاتی و حل ناشدنی اش با واقعيت های زندگی در هزارة سوم، از هميشه بی منطق تر و خطرناكتر شده است و بيشتر از هميشه به آن اعتمادی نيست. گو اين كه شماری از روشنفكران كرايه ای جز اين را تبليغ می كنند. ثانيا، اين جماعت به طور بالقوه  اين امكان و ظرفيت را دارند كه بر انديشة ميليون ها ايرانی تاثير بگذارند كه به هر حال، معماران اصلی هر گونه تحولی خواهند بود كه در ايران آينده اتفاق بيافتد. به همين دلايل، گرچه اين جماعت را خطرات به مراتب بيشتر و ملموس تری تهديد می كند ولی اين نيز درست است كه خود اين حضرات می توانند منشاء خطرات زيادتری برای آيندة ايران باشند.

<p class=MsoNormal dir=RTL style='margin-top:0cm;margin-right:8.5pt; margin-bottom:0cm;margin-left:8.5pt;margin-bottom:.0001pt;text-align:jus