دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

در انكار مدعيانِ يكه سالار پسامدرن (1)

 بهروز امين

 

كم نيستند كسانی كه در سالهای اخير و به خصوص پس از فروپاشی سوسياليسم واقعا موجود، وانهدام و تلاشی احزاب كمونيست و چپ، و يا گردش به راست حيرت آور شماری از اين احزاب، بر اين اعتقادند كه بهتر است عطای ماركسيسم را به لقايش ببخشيم و اگر سرمايه دار  بازارگرا نمی شويم  حداقل می توانيم به الگوی سوسيال دموكراسی دل خوش كنيم. به ويژه كه در بخش عمده ای از كشورهای سرمايه سالاری جهان و به خصوص  در سه دهه پس از جنگ جهانی دوم، اين ديدگاه دست آوردهای بسيار ثمربخشی داشته است. از منظری تاريخی با اين ادعا مسئله و مشكلی ندارم. ولی نكته اين است كه در شرايط كنونی آيا هم چنان می توان به  اين الگو دل بست؟ من اين دلبستگی را ندارم. يعني، بر اين اعتقاد و باورم كه تغييرات و تحولاتی كه در اقتصاد جهان رخ داده است، باعث شد كه اين الگو، كه در سالهای پس از جنگ نقش عمده ای در نجات نظام سرمايه سالاری داشته است، ديگر از حيز انتفاع تاريخی بيافتد وبه تعبيري، ديگر ضمانت اجرائی نداشته باشد. با راه حل سرمايه سالارانه هم موافق نيستم، چرايش به اختصار خواهم گفت، و بر اين باورم كه بشريت در هزارة سوم ميلادی چاره ای غير از فراگذشتن از سرمايه سالاری ندارد. پيشنهاد عجيبی است، نه؟

 

و اما چرا فراگذشتن از سرمايه سالاری ؟

پاسخ به اين پرسش، در اين جوی كه بر ذهنيت ها حاكم است، از هميشه دشوارتر است. در اين راستا ولي، با دو دسته مدعی روبرو هستيم:

-  دسته ای كه هرگز به چيزی به غير از سرمايه سالاری باور نداشتند و اكنون، به شيوه ای تهاجم طلبانه، و تا حدودی حتی خودشيفته، اصولا چنين بحث و جدلی را زائد می دانند. از ديدگاه اين جماعت، در نادرستی ماركسيم ترديدی نيست و بهتر است كه بيش از اين وقت وانرژی ذهنی و جسمی مان را تلف نكنيم. به جاي، درگير شدن در مباحثات "خسته كننده و تكراري" بهتر است همه توانمان را برای يافتن راه حل های بازارگرايانه برای رفع مشكلاتی كه در پيش رو داريم بسيج كنيم. در اين ديدگاه، كه من آن را بنياد گرائی بازار سالارانه می خوانم، همه مشكلات ما از كانال بازار قابل حل هستند. كار به جائی رسيده است كه نه فقط راه حل مشكلات موجود در زمينه های بهداشت و آموزشي، واگذاری اين خدمات به بخش خصوصی ارزيابی می شود كه خواهان ايحاد بازار برای خريد و فروش اعضای بدن انسان شده اند. (2) با اين جماعت چه بحث و جدلی می توان داشت؟ يا همانند اين جماعت پرشمار، اعتقادی ايمانی به قابليت های بازار داري  و يا "مرتد" و از دين و آئين برگشته اي! به اختصار خواهيم ديد كه سلطه اين نگرش بر ذهنيت سياست پردازان چه مصائبی ببار آورده است.  

- دسته ديگر، به واقع برگشتگان از ماركسيم اند. يعني، كسانی كه در مقاطعی به ماركسيم اعتقاد و باورداشتند ولي، حرف حسابشان الان اين است كه «تجربه شوروی سابق» به روشنی روز نشان داده است كه ماركسيم، نمی تواند پاسخگوی مشكلات و مصائب ما باشد. راه حل اين جماعت، به روشنی معلوم و مشخص نيست.  در جوامعی كه قرار بود در مقاطعی «پرچمدار» اين نگرش باشند،(در شوروی سابق و اروپای شرقي) شماری از سردمداران سابق اكنون، نه به صورت سرمايه دار (capitalist) بلكه باج طلب (rent-seeker) دگرسان شده اند و از برآمدن اقتصادی مافيائی كه به غلط سرمايه سالاری خوانده می شود به پركردن جيب خود و نزديكان خويش مشغولند. اگر چه هم چنان، مشكلات اقتصادی كنونی را به حساب اقتصاد دستوری سابق كه به غلط سوسياليسم خوانده می شد، واريز می كنند ولی زمان به سود اين جماعت نيست. يعني، دير نيست كه ديگرنتوان هم چنان بر طشت از بام افتاده بی قابليتی اقتصاد دستوری كوبيد. در شماری از اين جوامع، اقتصاد "سرمايه سالاري" شان رفته رفته دارد پا به سن می گذارد ولي، با همه ادعاهائی كه می كنند از نظراقتصادي، هنوز به حدی كه در زمان سقوط اقتصاد دستوری بوده اند نرسيده اند. از گسترش فقر و نداری و فحشا و نابرابری درآمدها و ثروت در اين جوامع چيزی نمی گويم. در ديگر نقاط جهان، به ويژه در جوامعی كه در نهايت ساختار سرمايه سالاری داشتند، چه پيشرفته از نوع غربی و چه بدوی و عقب مانده از نوع "جهان پيرامونی اش"  بخش عمده حاملان اين نگرش، به طيف های گوناگون سوسيال دموكراسی پيوسته اند. سرنوشت سوسيال دموكراسی در سالهای اخير ولی بسيار غم انگيز بوده است. درشماری از كشورها كه انتخابات بطور آزاد برگزار می شود و درسالهای اخير مدعيان اين نگرش به قدرت رسيده اند، در قدرت، ولی اين جماعت به صورت دست راستی ترين حكومت های محافظه كار عمل كرده اند. گذشته از كشورهای اروپای شرقي، نمونة ميتران در فرانسه در چند سال پيشتر و تونی بلير و حزب كارگر در انگلستان نمونه دست به نقد تری است.  

من بر آن سرم كه اين جماعت ذهنی بدوی و تكامل نيافته دارند -وقتی از ذهنيت تكامل نيافته سخن می گويم، منظورم به واقع اين است كه اين جماعت اگرچه ماركسيسم را با تجربه شوروی نادرست اعلام می كنند و گمان می كنند درست هم می گويند، ولی برای پذيرش سرمايه سالاری به تجربه سرمايه سالاری در دنيای واقعيت كار ندارند.     

يعنی می خواهم اين را بگويم، كه نه در پذيرش آن چه كه پذيرفته اند به عقل و منطق و خرد خود تكيه دارند و نه در رد آن چه كه رد می كنند. اسم اين شيوةعملكرد را چه می توان نهاد، نمی دانم.

در ايران اما دسته سومی هم پيدا شده اند كه من آنها را يكه سالاران پسا مدرن می نامم آنهم در جامعه ای كه هنوز به مدرنيته نرسيده است. خصلت بندی متناقضی است ولی روشن خواهد شد چرا چنين می گويم.

يكی از حوزه هائی كه اين جماعت در آن درگيرند كوشش برای درك علل عقب ماندگی ايران است. و اين  عقب ماندگی اگرجه در نگاه اول تعريف نمی شود ولی پديده ای است چند بعدی كه هم اقتصاد را در بر می گيرد و هم فرهنگ را. از بررسی سياست و اجتماع نيز غفلت نمی كنند. اگرچه اين نوع كلی گوئی قضيه را از آن چه كه هست دشوارتر می كند ولی اين دشواری خود خواسته مسئله ای نيست كه توجهی بر انگيزد.   

پس بگويم و بگذرم كه از كوششی كه درايران و در ميان متخصصان و اهل فن می شود تا سر از رمز و راز دلايلی كه موجب عقب ماندگی ايران شد، در بياورند، نمی توان خوشحال نبود. اين كاريست كه بايد بسی سالها پيشتر می كرديم كه نكرديم و اين ضرب المثل فارسی راست است كه ماهی را هر وقت از آب بگيري، تازه است. و اما اين  گرايش با همه ادعاهای علمی و دهن پركن، به گوهر ساده انگارانه است و به مقدار زيادی نيز بی رودربايستي، جنسش خورده شيشه  دار.  يعنی می خواهم اين نكته را گفته باشم كه بعيد است قصد اين گرايش بر خلاف ادعاهای عجيب و غريب مدافعانش،  روشنگری باشد. انگيزه اصلی چيست، برای راقم اين سطور روشن نيست. هر چه هست، حتی با ادعاهای رنگارنگ خود اين گرايش هم ناخوانی دارد و در تقابل با آنها قرار می گيرد.برای اين كه بی سند و مدرك حرف نزده باشم به يك  نمونة بارز  اين گرايش در فرهنگ و توسعه شمارة 43-42، در مصاحبه مفصلی كه با آقای دكتر موقن انجام گرفت [صص 36-29]، اشاره می كنم. قصد و غرضم اين نيست تا به همة آن چه كه به آنها در اين مصاحبه اشارت رفت، عكس العمل نشان بدهم. چنان كاری تخصص قابل توجهی در چندين رشته می طلبد كه من ندارم.

اگر چه نمی دانم از كجا آغاز بكنم، ولی در حاشيه اين مصاحبه، چند وچندين نكته هست كه قابل بررسی است.

- آقای دكتر می گويند، «پس از انقلاب بلشويكي..... كم كم بلشويك ها اين سياست را اتخاذ كردند كه مستعمرات را عليه كشورهای متروپليتن بشورانند...» (ص 30). و همين سياست باعث شد تا «ماركسيسم» مسخ شود و به يك ايدئولوژی «ارتجاعي، ناسيوناليستي، ضدغربی و جهان سومي» تنزل يابد (ص 30). واژه به واژة اين ادعا مسئله آفرين است و پرسش بر انگيز. من نمی دانم ما را چه می شود كه به اين آساني، بدون اين كه ككمان بگزد، به مردم مستعمرات اين گونه، آنهم در پوشش «نگرش علمی و مدرن» اهانت و بی حرمتی می كنيم كه يعنی خودشان كه بار زور و سركوب روابط استعماری را در زندگی هر روزه خويش با تمام پوست و استخوان احساس می كردند، نمی دانستند كه بايد بر عليه اين مناسبات بپا خيزند و لازم بود تا انقلاب اكتبری بشود و روسيه، آن هم فقط به خاطر دق دل خالی كردن- به روايت آقای موقن-  آنها را بر عليه استعمارگران بشوراند!!  قبل از انقلاب بلشويكی آيا در مستعمرات جنبش های ضد استعماری نبود و اگر بخواهيم به اين شيوه استدلال كنيم، آيا آن جنبش ها نيز «ارتجاعي» بودند؟

- آقای دكتر می گويند «سفسطه هائی كه ماركسيست ها می كنند اين است كه هر كم و كاستی كه در سرشت بشر يا در جامعه وجود دارد آن را پای نظام سرمايه داری می نويسند. گوئی بشر در جوامع پيشين در بهشت برين بسر می برده و سرمايه داری جهنمی است كه همه چيز را تباه كرده است» ( س 35).

فعلا به اندكی خورده شيشه كه در اين عبارت هست كاری ندارم. همان طور كه بر سر تحريفات ظريف ديگر نيز معطل نخواهم شد. اين حرف آقای موقن است نه ماركس كه «پرولتاريا در ماركسيسم يعنی در چشم انداز دينی ماركسيسم طبقه ای می شود كه رستگاری بشر به دست اوست»  يا اين كه «ماركس... می گويد مسيح ظهور كرده يعنی پرولتاريا در تاريخ ظاهر شده ....» من از آقای موقن می خواهم كه منبع اين گفته ها و استنادات را به دست بدهند. و چنان چه اين كار را نكنند، حداقل از خوانندگان اين مصاحبه عذر تقصير بخواهند كه در ببان حقيقت در بارة آن چه كه مورد قبولشان نيست كمی خساست به خرج داده اند. رستگاری پرولتاريا - نه هيچ گروه و طبقة ديگری -  به دست خود اوست. همين. همان گونه كه رستگاری هر گروه و هرفرد نيز به دست خود اوست و اين شيوة برخورد به مسائل نيز در انحصار ماركس نيست. «مگر ماركس مبشر ظهور پرولتاريا نيست؟» خير. «مگر ماركس نمی گويد كه مسيح ظهور كرده... و [در اين نبرد بين «مسيح با دجال»]  پرولتاريا خود را قربانی می كند تا بشر رستگار شود؟» اين جا نيز جواب منفی است. كسی كه به اندازه آقای موقن ادعا دارد ديگر نبايد به تحريف ديدگاه هائی كه به نقد می كشد، نيز نيازمند باشد! ولی چرا ايشان چنين می كنند، نكته ايست كه خودشان بايد توضيح بدهند. البته آقای دكتر می فرمايند «نه كارخانه دارم، نه سرمايه دار و نه طرفدار نظام سرمايه داری ام» البته ممكن است مخالف «ماركسيسم باشم اما مسلما مخالف سوسياليسم نيستم» و اگر در ايران احزاب وجود داشتند، «به حزب سبزها رای می دادم». خوب همة اين ها قبول، ولی سئوال اين است كه با مختصاتی كه به دست می دهند و با مباحثی كه پيش می كشند، منظورشان از سوسياليسم، چه نوع جامعه ايست؟ اقتصاد و سياست اين جامعه كدام است؟ مسئله مالكيت عوامل توليدو شيوه های بهره مندی از توليدو مازاد توليد در اين جامعه به چه صورتی است؟ اگر منظورشان از «سوسياليسم» همان «اقتصاد مختلطي» است كه از سالهای پس از جنگ دوم جهانی در جوامع غربی وجود داشت، با به گِل نشستن آن كشتي، اكنون مدافع چه ساختاری هستند؟ وقتی كسی در پوشش های فريبنده و با مقداری لفاظی های فلسفی وغير فلسفی بر عليه هر چنبش عدالت طلبانه  شمشير می كشد بايد بتواند راه حل عملی ارايه نمايد. كلی گوئی و باعبارات جذاب، خواننده را به سر خرمن ناكجاآباد حواله دادن، شايسته انسان های مسئول نيست. من دوست ندارم آقای دكتر و هم انديشان ايشان را به سفسطه  متهم كنم ولی جز اين است آيا كه برای دكتر موقن و هم انديشان ايشان در ايران، ارايه برداشتی خودسرانه و در وجوه كلی نادرست از «ماركسيسم» حالت يك آچار فرانسه را پيدا كرده است كه به خيال خويش، با آن می توانند، همة درهای ناگشوده را باز كنند. اگر در تحليل كسانی چون آقای موقن اندكی دقيق شويد، مشاهده خواهيد كرد كه هيچ مشكل اجتماعي، سياسي، فرهنگي، اقتصادی نيست كه با چوب زدن به «ماركسيم» قابل رفع و رجوع نباشد. ولي، اگر به شيوة خودشان استدلال كنم، سئوال اين است كه قبل از رسيدن ماركسيسم به ايران- كه به زحمت به 80-70 سال می رسد، آيا ايرانيان در بهشت برين زندگی می كردند؟ حاكميت عقل و خرد بود و مدرنيته و به قول زنده ياد اخوان چه و چها واين «ماركسيست هاي» نابكار آمدند و همه چيز را خراب كردند؟ وقتی منشاء همة نابسامانی مارا در عرصه های مختلف اقتصاد، فرهنگ و سياست، ووو.... به ورود «ماركسيسم» به ايران مربوط و محدود می كنيد كه عمرش چندان زياد نيست، آيا به واقع خواهان يافتن يك راه برون رفت از اين وضعيت هستيد و يا اين كه برنامه و هدف ديگری دارد؟ به شيوه ای كه خودتان استدلال می كنيد، دلايل عقب ماندگی جامعه ای مثل ايران در صد سال پيش، در دويست سال پيش چه بودند؟ برای آن دوران كه نمی توانيد يقه ماركس و لنين و بارن و فرانك و... را بگيريد. برای آن دوران، چه می كنيدو پاسخ تان چيست؟

- در همين جا، ساده انگاری آقای دكتر كمی زيادی می شود. به قول ايشان «ازجمله مغالطه های مرسوم ماركسيست-لنينيست ها» اين است كه مدعی اند، جنگ های اول و دوم جهانی «بر اثر تناقضات نظام سرمايه داری بود» و بعد به دنبالش گره می زنند «آيا چنگيز خان و تيمور لنگ  كه سكنه ی چندين كشور را قتل عام كردند برخاسته از نظام سرمايه داری بودند؟ ..... يا تشكيل امپراطوری های بابل و هخامنشی آخرين مرحله ی سرمايه داری بودند؟» آدم حيران می ماند كه با اين شيوة استدلال چگونه كسی می تواند ديگران را به «مغالطه» متهم كند؟ نسبت دادن كج فهمی های خويش به ديگران و شمشير كشيدن بر عليه آن كج فهمی ها، زيببنده كسی كه مسئوليت پذير باشد نيست. به گفتة خودشما، «ماركسيستها» جنگ های اول و دوم جهانی را در قرن بيستم، نتيجة «تناقضات سرمايه داري» می دانند. گيرم كه اين ادعا سراپا غلط اندر غلط باشد، اين چه ربطی به عصر و زمانه چنگيزخان و تيمور لنگ دارد؟ داريد تحليل تاريخی می كنيد يا اين كه به بنده و امثال بنده دودوزه بازی با واژگان و الفاظ را آموزش می دهيد؟ اين ادعای خنده دار آقای دكتر موقعی درست است كه كسی ادعا كرده باشد كه جنگ در همه ادوار تاريخی «براثر تناقضات سرمايه داری بود». (3)

غير از آقای دكتر، چه كسی چنين ادعائی دارد؟ خود. و خود خندم عجب مرد هنرمندم!!

به همين نحو ادعای ديگرشان در ضرورت ورود استعمار به جوامع مستعمره، آيا آقای دكتر كه همه زمين و زمان را به كج فهمی و نيمه فهمی و سرسری خواندن كتاب و رساله متهم می كنند، خودشان در بازگوئی ديدگاه ماركس، انصاف به خرج داده اند؟ دستشان درد نكند كه گزيده ای از مقاله های ماركس و انگلس در باره ی استعمار را ترجمه كردند ولي، آيا در معروفترين كتاب ماركس، برای نمونه، نخوانده اند كه «تاريخ هيچ ملتی مثل تاريخ فعاليت انگليسی ها درهندوستان بيانگر آزمايشات اقتصادی بی فايده و مسخره نبوده است» چون، «در بنگال كاريكاتوری از كشاورزی كلان انگليسی درست كردند. در جنوب شرقی هند كاريكاتوری از كشاورزی كوچك و در شمال غربی كوشش فراوانی نمودند كه جماعات اقتصادی هندی را كه با مالكيت عمومی اداره می شدند به كاريكاتوری از خويش بدل كنند» ( سرمايه جلد سوم، ص 34-333). ديدن آن چه كه با ديدگاه ايشان جور در می آيد و ناديدن هر چه های ديگر، چيست، اگر كوششی نيست برای به كرسی نشاندن يك «ايدئولوژی توتاليتر وتمام خواه و يكه سالار»؟ چنين كاری كه قدمی در راستای روشن شدن حقيقت نيست. و ما، به راستی در ايران، باور بفرمائيد آقای دكتر، ديگر به اين شيوة نگرش نياز نداريم كه در پوشش علمی ديدن و مدرنيته و پسا مدرنيته، همان شيوه های عهد دقيانوسی يكه سالاری در عرصة انديشه را برای ما توليد و بازتوليد كنند و برای شان توجيهات شبه علمی بتراشند.

-  بسيار عبرت آميز است كه آقای دكتر نيز به كتاب بيل وارن فقيد اشاره می كنندو نقشی كه انگليس در «باسواد كردن» مردم هند داشت و بعد می پردازند به «احداث كارخانه ها و شبكه ی راه آهن...». آيا خردمندانه نبود كه دراشاره به رابطة بين يك قدرت استعماری و يك مستعمره [انگلستان وهندوستان]، برای مثال به يافته های موخرجی [ظهور و سقوط كمپانی هند شرقی نيويورك 1974] و ديگران نيز اشاره می كردند تا خواننده مصاحبه ايشان، خود بين اطلاعات ارايه شده، تصميم گيری كند. اين جا نيز، تفاوت آقای دكتر و هم انديشان ايشان با «استالينست های نابكار» كه از ديدگاه اين گرايش منشاء همة شر در تاريخ اند در چيست؟ جز اين است آيا كه هر دو، مدافع ديدگاهی يكه سالارند؟ اين كه هر كدام تنها خود را «ترجمان حقيقت» می داند، بخشی از جوهر يكه سالارانه آن هاست نه اين كه به راستي، ديدگاه يكه سالار ترجمان حقيقت باشد.

- دفاع آقای دكتر از «استعمار» و به ويژه استعمار انگلستان كمی تعجب آور است چون در خود انگلستان، شما تنها در ميان گروه های خاصی شاهد چنين ادعاهائی در بارة دست آوردهای استعمار انگلستان هستيد ولی چه می شود كرد، هر گاه كه كاسه، داغ تر از آش می شود، به همين سر انجام می رسد. جالب است آقای دكتر از مستعمره شدن كانادا، نيوزلاند، استراليا، و امريكا سخن می گويند و به نتايج عجيب و غريبی می رسند. آيا در بررسی وضعيت در اين جوامع، از خودشان پرسيده اند كه بر سر ساكنان بومی اين سرزمين ها چه آمده است؟ اگر به فرض محال در بارة تاريخ امريكا، كتاب و بررسی های تاريخی نخوانده اند، آيا به عصر و روزگار گذشته، آن فيلمهای «سرخ پوستي» را هم نديده بودند؟ از آن گذشته، سرريز كردن جميعت اضافی اروپا به اين سرزمين ها وقتل عام مردم بومي، چه سنخنيتی دارد با مستعمره كردن كشورهای افريقائی و يا هندوستان و يا بسی بسيار كشورهای ديگر.... از آن گذشته، اگر نوه و نتيجة يك سرخ پوست امريكائی يا يك بومی استراليائی بودند، راجع به نقش مثبت «استعمار» چه نظری می داشتند؟ يا اين كه، آن مسائل مشمول مرور زمان شده است!!

- آقای دكتر ادعا می كنند «چپ ايران آب به آسياب نيروهای ارتجاعی ريخت و برای آن ها ايدئولوژی فراهم كرد.» اگر كسی ايران را نشناسد، گمان می كند كه آقای دكتر در بارة رومانی به عصر و زمانة چائشسكو، آلبانی به روزگار انور خوجه و يا كره شمالی به دوران كيم ايل سونگ دارد حرف می زند. در همين هفتاد هشتاد سال گذشته كه مصادف می شود با ورود «ماركسيم» به ايران، در كدام مقطع و در كدام دوره، مدافعان آن از حداقل آزادی فعاليت و تبليغ ديدگاه و امنيت اجتماعی و سياسی برخوردار بودند تا بتوانند نه فقط آب «به آسياب نيروهای ارتجاعي» بريزند بلكه برای آن چه كه نيروهای ارتجاعی در ايران می كردند، ايدئولوژی نيز فراهم نمايند! اين كه دست آوردهای فرهنگي، اقتصادی ما در طول قرن بيستم - برای مثال-  با همة ادعاهای رنگارنگ مخالفان ماركسيم در ايران كه هميشه در همة عرصه ها، بر سرير قدرت بوده اند، مايوس كننده است چه ربطی به نيروهای بيرون از حوزة قدرت دارد؟ اين نيروها، و از جمله در اين جا آقای دكتر، به جای كوشش برای وارسيدن ريشه های آن چه كه بر مارفته و می رود، يك «گوسفند قرباني» پيدا كرده همان شيوة مرضيه را بكار گرفته اند كه هميشه ديگران مقصرند نه آن كس يا كسانی كه قدرت را در اختيار داشتند. يعني، ترجمان بيرونی همان فلسفة منحط «كی بود، كی بود، من نبودم» يعني، نمودی ديگر از همان مسئوليت گريزی تاريخی ما كه اين همه مورد نقد كسانی چون همين آقای موقن قرار می گيرد. از آن گذشته، عيب و ايراد اصلی نگرشی اين چنين مسئوليت گريز ولی پرمدعا، در جای ديگريست. به جای بررسی ساختار سياسی و فرهنگی ما، و به جای ارايه يك بررسی تاريخی جان دار از علل و ريشه های اين عقب ماندگی همه جانبه، همة تاريخ دراز دامن ايران را خلاصه كرده اند به همين 80-70 سال گذشته. تازه در اين دوره هم من نمی دانم، آيا به زمان رضا شاه، يا محمد رضا شاه بود كه «ماركسيسم» توانست اين همه در زندگی فرهنگی ايران «خرابكاري» كند يا در بيست و چند سال گذشته؟ واقعيت اين است كه برای راست نماياندن ديدگاه خويش، آقای موقن به بازنويسی تاريخ فرهنگی معاصرمان دست زده اند. ممكن است كه جوان ها،  به ويژه نسل برآمده از انقلاب اسلامی ندانند- و به همين خاطر است كه اين گونه باز نويسی های تاريخی خطرناك می شود -  ولي، ميان سالان و كهن سالان كه هنوز حافظه خود را كاملا از دست نداده اند! در ميان ما، صدو پنجاه ساله ای كه كشتن امير كبير و به توپ بستن مجلس به يادش مانده باشد، نداريم، ولی دورة محمد رضا شاه كه به يادمان هست!!!  

بعد می رسيم به اين ادعا :«روشنفكر ايرانی كه از متن سنت و اعتقادات خرافی سر بر كشيده بود برای آن كه از اين اعتقادات دست نكشد و برايشان پشتوانه ای علمی نيز فراهم آورد ماركسيست می شد، زيرا در ماركسيسم، به خيال خود، تائيدی بر اعتقادات سنتي، ضد دموكراتيك، ضد غربی و غير عقلائی خود می يافت».

اگر روشنفكر ايرانی اين چنين بود، چه شد كه آقای موقن، كه لابد يك «روشنفكر ايراني» هستند، تافته جدا بافته ای از كار در آمدند؟ درثاني، كسی كه نه فقط «عقايد خرافي» دارد بلكه بطور اگاهانه، می كوشد تا از آن «اعتقادات دست نكشد» به چه دليلی يك «روشفنكر» ارزيابی می شود تا ايرانی باشد يا نباشد؟ آقای موقن، «روشفنكر» را به چه معنائی بكار می برند؟

نتيجة اخلاقی اين بخش اما، به راستی دردناك است. قرار بود «روشنفكران»- به غيراز آقای موقن البته- هيزم بيار تنور «ارتجاعيون» در ايران بوده باشند، ولی در عمل، كسانی چون آقای موقن، با بررسی هائی كه به دست  می دهند، به صورت حاميانِ «روشنفكرِ»، روشنفكر ستيزان در ايران در می آيند! و پيوسته با همين پرسش، بالاخره روشن نشد، آيا روشنفكران ايرانی و ديگر جوامع عقب مانده در نتيجة «ورود ماركسيم» به صورت موجودات عجيب و غريبی كه در بالا توصيف شد، در آمدند يا چون از ابتدا، موجودات عجيب و عريبی بودند، «ماركسيم» را «تائيدي» بر همان باورها و اعتقادات عجيب و غريب خويش يافتند؟ يعنی می خواهم اين نكته را گفته باشم كه آقای دكتر ظاهرا متوجه نيستندكه در پيوند با عمده ترين ادعانامه خويش برعليه «روشنفكران» هم به نعل می زنند و هم به ميخ.

اين هم به نعل و هم به ميخ زدن برای درست نماياندن آن چه كه می گويند، ضرورتی حياتی دارد. ولی حقيقت دارد كه بايد، از يكی به نفع آن ديگری دست بردارند. يعنی يا«روشنفكران ايراني» به غيراز آقای موقن البته، «ضد غربي، ضد دموكراتيك، غير عقلائي» بودند و «ماركسيم» وسيله ای شد برای يافتن «تائيدي» بر اين باورهای عقب مانده و يا اين كه، نه، روشفنكران ايرانی در نتيجة ورود «ماركسيم» به ايران به صورت اين موجودات عجيب و غريب در آمدند كه پيش گزاره چنين ادعائی البته اين است كه در اصل اين چنين نبودند!ّ تازه می رسيم به اول چهار راه چكنم، خوب كسانی كه اين چنين نبودند، چه شد و چگونه شد كه اين چنين شدند؟

اگرچه كوشش برای واكردن گرة كور مصائب فرهنگی ما كوشش بسيار محترم و شايسته ای است ولی قبل از هرچيز، برای موفقيت در اين راه، ذهنيتی باز و رها از قشريت لازم است و اقای موقن به واقع اشتباه می كند اگر بر اين گمان است كه قشريت و جزم انديشی تنها در انحصار ماركسيست ها بود. از سياه يا سفيد بودن ديدن نيز بايد به جد پرهيز كرد. در دوره ای كه با جهانی كردن توليدو تجارت خصلت بندی می شود، بيشتر از هميشه به كثرت گرائی عقيدتی نيازمنديم تا با وارسيدن همه جانبه از مسائل و مشكلات مبتلابه جامعه، راه های كم دردتری برای برون رفت از اين وضعيت پيدا كنيم. چنين كاری بدون احساس مسئوليتی تام و تمام در برابر خويشتن غير ممكن است. 

- از تنزل ماركسيسم به يك «ايدئولوژی ارتجاعي، ناسيوناليستي....» سخن می گويند. اولا، به غير از شوروی سابق، در كجا، آن «ماركسيسم» رنگ و بوی ناسيوناليستی داشت؟ و بعلاوه،ای كاش، كه مدعيانش در ايران و خيلی جاهای ديگر هم، اندكی «ناسيوناليست» بودند! و از آن مهمتر، ناسيوناليسم را به چه معنائی بكار می برند كه اين همه بد است و زشت. مگر ژاپنی ها ناسيوناليست نيستند. مگرآن امريكائی كه بر روی ويتنام ناپالم می ريخت، برای حفظ «منافع امريكا» چنين نمی كرد! مگر آن فرانسوی كه در الجزاير قتل عام می كرد! مگر آن بلژيكی كه در گنگو، به قتل لومومبا بر آمد....مگر آن هلندی كه در سوماترا به شكار انسان می پرداخت.... مگر آن پرتقالی كه در موزامبيك كشتار می كرد..مگر آن انگليسی كه در هندوستان،...... عدن و.. خانه مردم را با بمب خراب می كرد.... (4)

راستي،  اين مسائل چه ربطی به سرمايه داری يا استعمار دارد؟

آيا هنوز هم، آقای دكتر بر اين گمانند كه استعمار و سرمايه داری فقط راه آهن و كارخانه می سازد! اگر اين تصوير يك سويه شان درست است، پس چرا همة پل های روی دانوب و دجله و فرات از جمله پل های راه آهن را منهدم كردند! پس چرا تنها برروی تنها كارخانة دارو سازی سودان آنهم به بهانه ای واهي، بمب انداخته و نابودش كرده اند؟ كار به جائی رسيده است كه يك انگليسی ساكن امريكا [كريستفر هيچينگز]، از دولت كلينتون به خاطر قتل عام كودكان سودانی - به خاطر نبودن دارو -  به دادگاه شكايت كرده است. (5)   از نمونة نزديكتر به خودمان ديگر چيزی نمی گويم. آن موقعی كه به  خيال خودشان می خواستند "جمهوری اسلامی ايران" را ادب كنند، به ديكتاتور خونريز عراق كمكی نبود كه نكرده باشند. و بعد برسر سكوی چاههای نفت كويت، عراق را به قرون وسطی برگرداندندو امروز اطفال بی گناه عراقی را هزار هزار می كشند. از بوسنی و خرابكاری در نيكاراگوئه و ترور نخست وزير گرانادا ديگر موارد مشابه ديگر چيزی نمی گويم.

آيا اين نمونه ها نيز مغالطة ماركسيست هاست يا شما آقای دكتر در سياره ديگری زندگی می كنيد؟

و اما دكتر موقن كه به اين شيوه استدلال كرده و برای نسل جوان ما«روشنگري» می كند، تنها نيست. از ديگران سخن گفتن می ماند برای فرصتی ديگر كه حوصله ای باشد.

اگوست 2000

بازنگری آوريل 2003


1. ناگفته روشن است كه كوشيدم اين نقد را در همان نشريه - فرهنگ و توسعه  - چاپ كنم كه نشد. بی تعارف، كم اتفاق نمی افتد كه  نشريه داران ما نيز، حمالان بی جيره و مواجب نگرش يكه سالاری درايران می شوند. اگر چه مدتی از نوشته شدن اين قطعه می گذرد ولی حيفم می آيد غير از خودمن كس ديگری آن را نخواند، پس می فرستمش برای شما.

2. بنگريد به :

،Marvin Brams: "Markets for Organs to Reinforce Altruism", in Economic Affairs, No.1 , Vol 7, November 1986.

3. بد نيست به  اشاره  بگذرم كه آقای موقن به واقع می خواهد، « عمده بودن تناقض طبقاتي» را در تحليل ماركسيستی انكار كند - كه صد البته حق مسلم اوست -  ولی چون، چوب زدن به ماركسيسم و نه درگير يك بحث جدی شدن مهمتر است، مسئله را به صورتی كه در بالا آمد، مطرح می كند. 

4.  از بمباران وحشيانه عراق، يوگسلاوی سابق، مداخلة نظامی در پاناما، هائيتي، گرانادا، نيكاراگوئه،و و و   به زمانة خود ما، ديگر چيزی نمی گويم.

5. اخبار كانال 4، سه شنبه 9 مه 2000