دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

شورش‌های جدید علیه سیستم*

 

امانوئل والرشتاین

برگردان: رامون

 

در دهه هفتاد، برای ارائه فرمولی که دو جنبش مردمی، که هم از زاویه تاریخی و هم از زاویه تحلیلی از هم جدا و غالبا رقیب نیز بودند را با یکدیگر جمع کند، من عبارت «جنبش ضد سیستم» (1) را مطرح کردم. این دو جنبش یکی با نام «اجتماعی» و دیگری با نام «ملی» شناخته می‌شدند. جنبش‌های اجتماعی عمدتا در احزاب سوسیالیست و اتحادیه‌های کارگری تبلور می‌یافتند، و هدف‌شان این بود که مبارزه طبقاتی در هر کشور را علیه بورژوازی یا کارفرماها به پیش برند. جنبش‌های ملی برای ایجاد حکومت ملی مبارزه می‌کردند، یا با ترکیب واحدهای سیاسی مجزا که بخش‌های یک ملت تشخیص داده می‌شدند- برای نمونه ایتالیا- و یا از طرق جدایی از حکومت امپراطوریی که گفته می‌شد ملت مورد نظر را تحت ستم قرار می‌دهد- مانند مستعمرات در آسیا یا آفریقا.                                                                                   

هر دوی این جنبش‌ها، در نیمه دوم قرن نوزدهم، به عنوان ساختارهای بوروکراتیک قابل توجهی ظهور کردند و  در زمان، قوی و قوی‌تر شدند. تمایل هر دو گروه این بود که برای اهداف خود، در مقابل هر نوع هدف سیاسی دیگر، اولویت قایل شوند- و به ویژه، در مقابل اهداف رقیب اجتماعی یا ملی. نتیجه این اولویت‌طلبی اتهام‌زنی‌های متقابل بود. دو جنبش به ندرت به همکاری سیاسی دست می‌زدند، و اگر هم همکاریی وجود داشت، این را به عنوان یک تاکتیک موقت ارزیابی می‌کردند، و نه یک اتحاد اصولی. با وجود این، تاریخ این دو جنبش از 1850 تا 1970 مشخصه‌های مشترک متعددی میان این دو را آشکار می‌سازد.                      

یکم- بیشتر جنبش‌های اجتماعی و ملی خود را « انقلابی» می‌خواندند، یعنی، خواستار دگرگونی بنیادی در روابط اجتماعی بودند. درست است که هر دو جنبش معمولا از جناحی برخوردار بودند، گاه در سازمانی مستقل، که طرفدار مشی گام به گام بودند و از شعارهای انقلابی دوری می‌جستند. اما، در کل، آن‌هایی که در قدرت بودند، از همان آغاز- غالبا برای دهه‌ها – این جنبش‌ها و حتی جناح ملایم‌تر آنان را تهدیدی برای ثبات خود، و حتی بقای ساختار سیاسی موجود می‌دانستند.

  دوم- هر دوی این جنبش‌ها، در آغاز کار خود، از جهت سیاسی ضعیف و مجبور بودند برای موجوديت خود به نبردی دشوار بپردازند. آنان یا سرکوب یا ممنوع شدند، رهبرانشان دستگیر گردیدند و اعضایشان مورد ضرب و شتم سازمانیافته حکومت یا نیروهای غیردولتی قرار گرفتند. بسیاری از نمونه‌های اولیه این جنبش‌ها به کلی نابود شدند.

سوم- در طی سه دهه پایانی قرن نوزدهم در هر دو جنبش یک گفتمان موازی بزرگ بر سر استراتژی صورت گرفت که دیدگاه «متمایل به حکومت» (2) را در برابر آنان که حکومت را دشمن ذاتی می‌دانستند و در عوض بر «دگرگونی فردی» تاکید داشتند قرار می‌داد. برای جنبش اجتماعی، این گفتمان میان مارکسیست‌ها و آنارشیست‌ها بود، برای جنبش ملی، میان ملیون سیاسی و ملیون فرهنگی.

 چهارم- نتیجه این گفتمان تاریخی- و این شباهت چهارم است- این بود که طرفداران دیدگاه «متمایل به حکومت» پیروز گردیدند. نشانوند (استدلال) تعیین‌کننده این بود که قدرت واقعی در اسباب و ابزار حکومت نهفته است و هر گونه تلاش در نادیده گرفتن مرکزیت سیاسی حکومت محکوم به شکست است، چرا که حکومت می‌تواند با موفقیت هرگونه حرکت به سوی آنارشیسم و ملی‌گرایی فرهنگی  را سرکوب کند. در پایان قرن نوزدهم، این گروه‌ها یک استراتژی دو مرحله‌ای را اعلام کردند. اول کسب قدرت و چهارچوب ساختار حکومت، سپس دگرگونی جهان. و این، هم برای جنبش ملی و هم جنبش اجتماعی صادق بود.

 پنجم- ویژگی مشترک پنجم کمتر بدیهی ولی با این وجود واقعی است. جنبش اجتماعی، در بحث خود، غالبا از گفتمان ملی استفاده می‌کرد، در حالی که گفتار ملیون نیز جنبه اجتماعی خود را داشت. نتیجه کمرنگ شدن هر چه بیشتر خط فاصل میان این دو جنبش بود، بسیار بیشتر از آن که هواداران دو طرف حاضر به قبول آن بوده‌اند. بارها گفته شده است که جنبش‌های اجتماعی در اروپا، زمانی که به عنوان نیروی وحدت ملی عمل کرده‌اند، از نیروهای محافظه کار و حتی حكومت موفق‌تر بوده‌اند، در حالی که احزاب کمونیست که در چین، ویتنام، و کوبا به قدرت رسیدند، آشکارا به عنوان جنبش‌های آزادی بخش ملی عمل می‌کردند. این به دو دلیل بود. یکم، پروسه بسیج نیرو هر دو جنبش را وادار می‌كرد که بخش‌های گسترده‌تری از مردم را به اردوی خود جلب کنند، و گسترش حیطه شعارها به این روند کمک می‌کرد. اما دوم، رهبران هر دو جنبش، به طور ناخودآگاه، تشخیص می‌داند که دشمن مشترکی در سیستم موجود دارند- و بنابر این اهداف‌شان نزدیک‌تر از آن بود که بروز می‌دادند.

ششم- شیوه‌های بسیج مردم توسط هر دو جنبش اساسا مشابه بود. هر دو، در بیشتر کشورها، کار خود را با گروه‌های کوچکی، متشکل از چند روشنفکر و تعدادی قلیل از فعالین (3) که از اقشار دیگر جامعه بودند، آغاز کردند. آن‌هایی موفق شدند که، با تلاش درازمدت در آگاهی رساندن و سازمان دادن، توانستند پایگاهی مردمی به صورت هسته‌های متمرکزی از فعالین، سمپات‌ها، و هواداران پاسیف برای خود به وجود آورند. وقتی هسته‌هاي بیرونی آنقدر بزرگ می‌شد که امکان کار برای فعالین را به وجود می‌آورد- به قول مائو، مانند ماهی در آب – جنبش به رقیبی جدی برای قدرت سیاسی تبدیل می‌شد. البته باید بیاد داشت که جنبش‌هایی که خود را «سوسیال دموکرات» می‌خواندند، معمولا، در کشورهای مرکزی اقتصاد جهانی بودند، در حالی که جنبش‌هایی که خود را «آزادی بخش ملی» معرفی می‌کردند، معمولا، در نواحی حاشیه‌ای رشد کردند. این در مورد احزاب کمونیست نیز تا اندازه زیادی صادق بود. و دلیل آن آشکار است. آن‌هایی که در نواحي ضعیف‌تر بودند، می‌دانستند که مبارزه‌شان برای برابری منوط بر توانایی‌شان در گرفتن کنترل ساختارهای حکومتی از قدرت‌های امپریالیستی بود، حال چه این کنترل از سوی امپریالیست‌ها به طور مستقیم اعمال می‌شد یا غیرمستقیم. آن‌هایی که در مرکز قرار داشتند پیشاپیش در کشورهایی با حکومت قوی بودند. برای پیشبرد مبارزه برای برابری، اینان می‌بایست که قدرت را از لایه‌های حاکم در جامعه خود بدست گیرند. اما دقیقا به این دلیل که این حکومت‌ها قوی و ثروتمند بودند، «قیام» تاکتیکی عملی نبود، و این احزاب شیوه مبارزه انتخاباتی را برگزیدند.

هفتم- هفتمین ویژگی مشترک این دو جنبش این بود که هر دو با تنش میان دو شیوه عمده دگرگونی، یعنی «انقلاب» و «رفرم» کلنجار می‌رفتند گفتار حول و حوش این معضل پایان‌ناپذیر می‌نمود- اما برای هر دو جنبش، این بحث در تحلیل نهایی مبتنی بر درکی نادرست از واقعیت بود. انقلابی‌ها در عمل آنقدر هم انقلابی نبودند، و رفرمیست‌ها نیز همیشه رفرمیست از آب در نیامدند. هر چه جنبش‌ها در مسیر سیاسی خود بیشتر جلو رفتند، تفاوت میان این دو روش کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. انقلابیون برای بقای خود مجبور شدند که در بسیاری موارد عقب نشینی و سازش کنند.

رفرمیست‌ها دریافتند که راهکارهای قانونی فرضی برای تغییر در عمل به سختی سد می‌شوند و اینکه، برای از میان بردن سدها، زور، یا دستکم تهدید به استفاده از زور، الزامی است. معمولا جنبش‌های انقلابی، نه بر اساس توانایی‌های خود در سرنگونی، بلکه در نتیجه فروپاشی ساختار موجود در پی جنگ به قدرت رسیدند. به قول بلشویک‌ها که گویا در 1917 می‌گفتند، «قدرت در خیابان‌ها پخش و پلاست.» به محض دستیابی به حکومت، تلاش جنبش در جهت حفظ قدرت بود، و، اغلب، حفظ قدرت معنایی جز کنار گذاشتن روحیه رزمندگی در جنبش، و هم‌چنین، فدا کردن همبستگی با جنبش‌های برادر در دیگر کشورها نداشت. خواه با گلوله، خواه با رای، پیروزی این جنبش‌ها در آغاز از پشتیبانی گسترده مردمی برخوردار بود- مردم با رقص و پایکوبی در خیابان‌ها به قدرت رسیدن اینان را پس از مبارزه‌ای طولانی جشن گرفتند.

هشتم- آخرین ویژگی مشترک در این بود که هر دو جنبش در اجرای استراتژی دو مرحله‌ای دچار مشکل شدند. وقتی «مرحله اول» به اجرا درآمد، و به قدرت رسیدند، طرفداران جنبش انتظار برآورده شدن نویدهای مرحله دوم را داشتند، دیگر گونه کردن جهان، اما، این جنبش‌ها در مرور زمان دریافتند (اگر پیشاپیش نمی‌دانستند) که قدرت حکومتی محدودتر از آنی است که تصور می‌کردند. هر کشوری در یک سیستم در هم تنیده جهانی محدود شده، و حق حاکمیت (4) هیچ ملتی مطلق و تام نیست. هر چه عمر حکومت جدید درازتر می‌شد، تحقق یافتن آرزوها بیش‌تر به عقب انداخته می‌شد، و کادرهای مبارز جنبش به کارکنان اداری حزبی در قدرت بدل می‌گشتند. بدیهی است که با دگرگونی وضعیت اجتماعی این کادرها، روحیات فردی آنان نیز تغییر می‌یافت. پدیده‌ای که در شوروی «نومنکلاتورا» خوانده می‌شد در تک تک کشورهایی که جنبش مردمی قدرت را به دست آورد، به همان فرم، شکل گرفت- کاستی ممتاز از مامورین عالیرتبه با قدرت و ثروتی بیش از بقیه مردم. همزمان از کارگران خواسته می‌شد که برای پیشرفت ملی بیش‌تر کار و فداکاری کنند. تاکتیک‌های مبارزاتی و سندیکایی که خوراك روزانه جنبش اجتماعی بود، پس از پیروزی «ضد انقلابی» خوانده شد، و استفاده از آنان ممنوع، و معمولا سرکوب، می‌گردید.

   بررسی شرایط جهان در دهه شصت، شباهت بیش از پیش دو جنبش را آشکار می‌کند. در بیش‌تر کشورها، با پیروزی جنبش‌های ملی و اجتماعی، «مرحله اول»، استراتژی دو مرحله‌ای کامل شده بود. احزاب کمونیست در یک سوم جهان در قدرت بودند، جنبش‌های آزادی بخش ملی در آسیا و آفریقا، جنبش‌های پوپولیستی در آمریکای لاتین، حکومت را در دست داشتند، سوسیال- دموکرات‌ها در کشورهای اروپایی، دستکم به طور ادواری، دولت را تشکیل می‌دادند. اما، هیچ یک جهان را تغییر نداده بود.                                               

 

1968 و بعد

ترکیب این عوامل بود که ویژگی اصلی انقلاب جهانی پس از 1968 را شکل داد. انقلابیون خواست‌های محلی خاص خود را داشتند اما همه در دو مبحث اساسی با یکدیگر هم نظر بودند. اول از هر چیز، همه با هژمونی ایالات متحده آمریکا و همکاری شوروی در این هژمونی مخالف بودند. دوم، چپ سنتی را محکوم می‌کردند. چرا که آن را «نه بخشی از راه‌حل، بلکه بخشی از مشکل» می‌دانستند. این ویژگی مشترک دوم ناشی از یاس عمیق طرفداران جنبش‌های ضدسیستم سنتی به خاطر عملکردشان در قدرت بود. در کشورهایی که این جنبش‌ها به قدرت رسیدند رفرم‌های معینی صورت گرفت- معمولا امکانات آموزشی و درمانی افزایش یافت و امنیت شغلی بیشتر به وجود آمد- اما نابرابری‌های قابل توجهی به جای خود باقی ماندند. کار دستمزدی نه تنها پایان نیافت، بلکه نسبت به درصد کار افزایش هم داشت. مشارکت دموکراتیک واقعی، چه در سطح ساختار حکومتی و چه در محیط کار، گسترش چندانی نداشت، غالبا هم این روند معکوس بود. در ابعاد بین‌المللی، این کشورها هم‌چنان نقش سابق خود را در سیستم جهانی بازی می‌کردند. برای نمونه، کوبا قبل از انقلاب، اقتصادی بر مبنای صدور شکر داشت و پس از انقلاب نیز همین‌طور، دست کم تا سقوط اتحاد شوروی.

 به طور خلاصه، چیزی به آن صورت تغییر نکرده بود. شکایت‌ها شاید اندکی متفاوت بودند، اما به مانند سابق واقعی و گسترده. با این ادعا که «تاریخ در کنار ماست» جنبش‌های به قدرت رسیده مردم این کشورها را به صبر و بردباری فرا می‌خواندند. اما صبر مردم به پایان رسیده بود.

  برداشت مردم جهان از عملکرد جنبش‌های کلاسیک ضد سیستم در قدرت منفی بود. مردم دیگر باور نداشتند که این احزاب قادر به برآوردن آرزوی آینده درخشان یا جهانی عادل‌تر باشند و دگر حاضر نبودند به آنان با پشتیبانی خود مشروعیت دهند، و با سلب اعتماد از این جنبش‌ها، امید خود به دولت به عنوان ارگان تحول را نیز از دست دادند. این بدان معنی نبود که بخش‌های بزرگی از مردم دیگر به این احزاب در انتخاب رای نمی‌دادند، اما این یک رای دفاعی بود، انتخاب بین بد و بدتر، نه تایید ایدئولوژی یا انتظار خاصی.                   

 

از مائوئیسم تا پورتوآلگره

با وجود این، از 1968 به بعد، جستجو برای نوع بهتری از جنبش ضدسیستم ادامه داشته- جنبشی که واقعا به دنیایی که دموکراتیک‌تر و عادلانه‌تر است بیانجامد. تاکنون چهار تلاش متفاوت در این زمینه صورت گرفته است، که برخی از آنان هنوز هم ادامه دارند. اولین، شکفتن چندین فرم از مائوئیسم بود. از دهه شصت تا نیمه دهه هفتاد، تعداد زیادی از جنبش‌های مختلف، رقیب، معمولا کوچک، اما گهگاه بزرگ و قابل توجه، که ادعای مائوئیست بودن را داشتند، پدیدار شدند. منظور از مائوئیست هم این بود که به نوعی، این جنبش‌ها از انقلاب فرهنگی چین الهام می‌گرفتند. در اساس این گروه‌ها ادعا می‌کردند که چپ سنتی شکست خورد چرا که آموزه انقلاب ناب را تجویز نمی‌کرد، آموزه‌اي که خود این گروه‌ها از آن طرفداری می‌کردند. اما این جنبش‌ها به دو دلیل محو شدند. دلیل اول اختلاف شدید میان خودشان در مبارزه معنای آموزه ناب بود، که نتیجه‌اش تبدیل سریع جنبش به گروه‌های کوچک، ایزوله، و سکتاریستی بود. و اگر جنبش توده‌ای و بزرگ بود، مانند جنبش مائوئیستی در هند، در طول زمان تبدیل به نوعی جدیدتر از احزاب چپ سنتی گردید. دومین دلیل، و شاید این اساسی‌ترین باشد، این بود که، با مرگ مائو، مائوئیسم در چین مضمحل شد، و سرچشمه الهام خشکید. امروزه جنبش مائوئیست با اهمیتی دیگر وجود ندارد.

  نوع دوم و بادوام‌تر مدعی مقام یک جنبش ضدسیستم، مجموعه جنبش‌های نوین اجتماعی بودند- سبزها و دیگر حامیان محیط زیست، فمینیست‌ها، مبارزان برای حقوق اقلیت‌های ملی و نژدای، مانند سیاه پوستان در آمریکا و بورها در فرانسه. این جنبش‌ها ادعای سابقه تاریخی طولانی داشتند، اما در واقع برای اولین بار در دهه هفتاد مطرح شدند، یا در آن زمان، در شکلی نوین و فعال‌تر، بازسازی گردیدند. این جنبش‌ها در کشورهای پیشرفته قوی‌تر بودند تا در دیگر نقاط سیستم جهانی. ویژگی‌های مشترک این جنبش‌ها، در درجه اول، رد کامل استراتژی دو مرحله‌ای، ساختار درونی، و اولویت‌های چپ سنتی بود- مثلا اینکه نیازهای زنان، اقلیت‌ها، و محیط زیست از اهمیت کمتری برخوردارند و باید «پس از انقلاب» بدانان پرداخت. دوم ویژگی این جنبش‌ها بدگمانی‌شان به حکومت، و حرکت‌هایی بود که توجهشان معطوف به حکومت باشد.

 سومین گروه از جنبش‌های نوین ضد سیستم، سازمان‌های حقوق بشر بوده‌اند. البته، بعض، مانند عفو بین‌الملل، قبل از 1968 هم وجود داشتند، اما عموما اینها تنها در دهه 80 به نیروی سیاسی بزرگی تبدیل شدند، آنهم با کمک پرزیدنت کارتر که فرهنگ (واژه‌های) حقوق بشر را در ارتباط با آمریکای مرکزی بکار گرفت، و امضای توافق‌نامه هلسینکی در 1975 درباره کشورهای کمونیستی در شرق و اروپای مرکزی . هر دوی اینها به سازمان‌های متعددی که به حقوق مدنی می‌پرداختند مشروعیت داد. در دهه نود، توجه رسانه‌های گروهی به «پاکسازی قومی» (5) به ویژه در رواندا و بالکان، موجب گردید که بحث درباره این مسائل در سطح جامعه گسترش یابد. ادعای سازمان‌های حقوق بشر این بود که بنام «جامعه مدنی» سخن می‌گویند. این واژه نشان‌دهنده استراتژی این جریان بود: بنابه تعریف، جامعه مدنی برابر با حکومت/ دولت نیست. این مفهوم ریشه در قرن نوزدهم دارد که میان آنان که در قدرت هستند و آنان که تمایلات مردم را نمایندگی می‌کنند تفاوت قائل می‌شد و این سئوال را طرح می‌کند که: جامعه مدنی چگونه می‌تواند شکاف میان خود و حکومت را پر کند؟ چگونه می‌تواند حکومت را کنترل کند، یا حکومت را وادار سازد که ارزش‌های او را بازتاب دهد؟ به نظر می‌رسد که این تمایز فرض را بر این می‌گذارد که حکومت در حال حاضر در دست گروه‌هایی کوچک و ممتاز است، در حالی که «جامعه مدنی» توده‌های آگاه را شامل می‌شود.

  این سازمان‌ها توانسته‌اند در برخی کشورها- شاید هم- حکومت را متقاعد سازند که سیاست خود را با مسائل حقوق بشر هماهنگ کند، اما، در این پروسه، سازمان‌های حقوق بشر به ضمیمه حکومت‌ها و نه مخالف آنان بدل گشته‌اند، و در مجموع، اطلاق نام «جنبش ضدسیستم» به این گروه‌ها نادرست است. اینا به «سازمان‌های غیردولتی» (6) تبدیل شده‌اند، که در درون ناحیه مرکزی سیستم جهانی قرار دارند، اما می‌کوشند که سیاست خود را در کشورهای حاشیه نیز به اجرا گذارند، جایی که اغلب این سازمان‌ها به عنوان عوامل و نه منتقدین کشور خود شناخته می‌شوند. بهرحال، این سازمان‌ها به ندرت پایگاه توده‌ای داشته‌اند، و اتکای‌شان بیشتر به نفوذ و موقعیت فعالین نخبه خود در کشورهای مرکز بوده است.                                  

چهارمین و جدیدترین نوع، جنبش‌های به اصطلاح - ضدجهانی شدن بوده‌اند- نامی که نه چندان توسط خود این جنبش‌ها، بلکه توسط مخالفین آن به کار می‌رود. سابقه استفاده از این نام در رسانه‌های گروهی عمدتا به گزارش تظاهرات در گردهمایی سازمان تجارت جهانی در سال 1999 برمی‌گردد. البته «جهانی شدن» به عنوان شعار نئولیبرال‌های طرفدار تجارت آزاد در کالا و سرمایه، در دهه نود به طور جدی  مطرح شد. توجه به این پدیده در رسانه‌ها حول گردهمایی اقتصادی جهان در داووس، پایه‌ریزی ساختاری آن از طریق «توافق واشنگتن» سیاست‌های بانک جهانی پول و تحکیم سازمان تجارت جهانی بود. سیاتل به عنوان لحظه کلیدی در گسترش نقش سازمان تجارت جهانی ترتیب داده شده بود و تظاهرات قابل توجه علیه آن، که در واقع برنامه سیاتل را بهم زد، خیلی‌ها را غافلگیر کرد. عده زیادی از تظاهرکنندگان از آمریکای شمالی، متشکل از چپ سنتی، اتحادیه‌های کارگری، گروه‌های آنارشیستی، و جنبش‌های جدید بودند. اینکه ای. اف. ال- سی- ال- او (7) حاضر بود در کنار گروه‌های طرفدار محیط زیست در چنین حرکت اعتراضی تندی قرار گیرد روندی تازه بود، به ویژه برای ایالات متحده. پس از سیاتل، زنجیره دنباله‌دار تظاهرات در دور جهان جلسات میان دولتی که تحت تاثیر برنامه نئولیبرالی تشکیل می‌شوند، به نوبه خود به تشکیل «فوروم (انجمن) اجتماعی جهان» (8) انجامید. جلسات اولیه این فوروم در پورتوالگره بود. پس از آن، در سال 2002، دومین سری از جلسات آن، پنجاه هزار نماینده از سوی یک هزار سازمان را به خود جلب کرد. هم اکنون نیز، چندین جلسه منطقه‌ای گردهمایی «فوروم اجتماعی جهان» در سال 2003 را آماده می‌کنند.                                                                                            مشخصه‌های این مدعی نقش جنبش ضدسیستم با آن‌ها که در بالا برشمردیم کمی متفاوت هستند. پیش از هر چیز، این انجمن می‌کوشد تمام جنبش‌های بالا را گرد هم آورد- چپ سنتی، جنبش‌های نوین، سازمان‌های حقوق بشر، و آن‌هایی که در هیچ‌کدام از این طبقه‌بندی‌ها نمی‌گنجد- و شامل گروه‌هایی است که در چهارچوب مشخص بومی- منطقه‌ای- ملی و فراملیتی سازمان یافته‌اند. اساس مشارکت یک هدف مشترک است- مبارزه علیه آثار مخرب اجتماعی نئولیبرالیسم- و احترام متقابل برای اولویت‌های یکدیگر. مهم‌تر، «فوروم اجتماعی جهان» می‌کوشد که جنبش‌های شمال و جنوب را در چهارچوبی واحد در کنار هم آورد. تاکنون تنها شعار «جهانی دیگر ممکن است» بوده. عجیب‌تر این است که «فوروم» تلاش دارد این همه را بدون یک ساختار فوفانی انجام دهد. هم اکنون تنها یک کمیته هماهنگی بین‌المللی با حدود پنجاه عضو، که هر یک نماینده جنبش یا منطقه‌ای است، وجود دارد.                                                                              با وجود اینکه غرولندهایی از سوی چپ سنتی مبنی بر اینکه «فوروم اجتماعی جهان» تنها یک رویه رفرمیستی است، شنیده می‌شود، اما تاکنون نارضایتی در سطح حداقل باقی مانده. معترضین «انجمن» را به زیر پرسش می‌بردند، اما:

 

یک دوره گذار

اگر، همان‌طور که در دیگر جاها گفته‌ام، سیستم جهانی مدرن در یک بحران ساختاری به سر می‌برد، و اگر ما وارد یک «دوران گذار» شده‌ایم- دورانی از آشفتگی و چند شاخه شدن(9)- پس آشکار است مسائلی که جنبش‌های ضد سیستم با آنان مواجه هستند به گونه‌اي كاملا متفاوت از مسايل قرن نوزدهم و بيستم خود را مطرح می‌کنند. استراتژی دو مرحله‌ای متمایل به قدرت موضوعیت خود را از دست داده است. و این امر دشورای بازماندگان جنبش‌های ضد سیستم دوران گذشته در طرح دیدگاهی درازمدت و یا اهداف سیاسی فوری را توضیح می‌دهد. آن‌دسته قلیلی که چنین تلاشی را انجام داده‌اند با شک و تردید طرفداران بالقوه و، یا بدتر، بی‌تفاوتی آنان روبرو می‌شوند. 

چنین دوره گذاری دو مشخصه دارد که حتی ایده یک استراتژی ضد سیستم را نیز تحت تاثیر خود قرار می‌دهند. اولین مشخصه این است که آنان که در قدرتند تلاش در حفظ وضع موجود نمی‌کنند- چرا که آن را محتوم به نابودی می‌بینند- در عوض، می‌کوشند که این گذار را به سوی ساختن سیستم جدیدی سوق دهند که بدترین مولفه‌های سیستم موجود را در خود داشته باشند- هیرارشی، امتیاز، نابرابری، ممکن است آنچه که صاحبان قدرت بر زبان می‌آورند، هنوز بازتاب فروپاشی ساختارهای موجود نباشد، اما استراتژی که در حال پیاده کردن هستند فرض را بر فروپاشی گذارده است. البته اردوگاه آنان متحد و یکدست نیست و اختلاف میان به اصطلاح راست میانه سنتی و عقاب‌های ماوراي راست نظامی این را نشان می‌دهد. اما همگی برای ایجاد پشتیبانی نسبت به تغییراتی که تغییر نیست و سیستم نوینی که به همان بدی- یا بدتر- از سیستم کنونی است تلاش می‌کنند. دومین مشخصه بنیادین این است که ، هر دوره گذار ساختاری دوره‌ا‌‌ی پر از ابهام است که در طی آن نمی‌توان پایان کار را پیش بینی کرد. تاریخ با هیچکس نیست. هر کدام از ما می‌توانیم بر آینده اثر گذاریم ولی نمی‌دانیم و نمی‌توانیم بدانیم که دیگران برای تاثیر بر آینده چه خواهند کرد. چهارچوب «فوروم» این معما را بازتاب میدهد و برجسته‌اش می‌نماید.

 

ملاحظات استراتژیک

استراتژی دوره گذار می‌باید که چهار مولفه داشته باشد- و حرف همیشه- آسان‌تر از عمل است. اولین گفتمان آزاد و دائم درباره مرحله گذار و نتیجه مطلوب ما از آن، این هیچگاه آسان نبوده و جنبش‌های ضدسیستم در طول تاریخ خود در این زمینه عملکرد موفقی نداشته‌اند. اما، جو سیاسی هرگز به اندازه امروز برای چنین گفتمانی مساعد نبوده است. و این کاری است ضروری و موید نقش روشنفکران در این مقطع. ساختار «فوروم» نیز این گفتمان را تسهیل می‌کند. باید دید که آیا سطح کنونی گفتمان آزاد دوام خواهد یافت. دومین مولفه باید بدیهی باشد: یک جنبش ضدسیستم نمی‌تواند به دفاع کوتاه مدت بی اعتنا باشد، از جمله فعالیت انتخاباتی. مردم در حال زندگی می‌کنند و باید به نیازهای کنونی آنان توجه شود. هر جنبشی که از این اینها غافل بماند، حمایت پاسیف عمومی را، که برای موفقیت درازمدت اساسی است، از دست خواهد داد. اما انگیزه و توجیه حرکت دفاعی نباید درمان سیستمی شکست خورده باشد، بلکه در عوض، می‌باید جلوی تشدید آثار منفی آن را در کوتاه مدت بگیرد. این تفاوتی است هم روانشناسانه و هم سیاسی. سومین مولفه طرح اهداف میانه مدتی است که جهت‌شان به سوی درست باشد. پیشنهاد من این است که یکی از مفیدترین اهداف- از نظر محتوی، سیاست، روانشناسی- باید حرکت به سوی غیرکالایی کردن گزینه‌ای و گسترش مداوم حیطه آن باشد. ما امروز زیر بمباران نئولیبرالی برای کالایی کردن هر آن چیزی هستیم که در گذشته به ندرت برای فروش بوده است- بدن انسان، آب، بیمارستان‌ها. ما نه تنها می‌باید در برابر این روند بایستیم بلکه جهت آن را نیز وارونه کنیم. برای نمونه، صنایع در حال ورشکستگی باید غیرکالایی شوند. این به معنای ملی کردن نیست- که خود نوع دیگری از کلایی شدن است. منظور این است که ساختارهایی را به وجود آوریم که در بازار فعالیت می‌کنند، و هدفشان کار و بقاست و نه سود. اگر به تاریخچه  دانشگاه‌ها و بیمارستان‌ها بنگریم می‌بینیم که این امر شدنی است- البته نه همه بلکه بهترین‌ها. چرا چنین منطقی برای صنایع فولا غیرممکن باشد که به خاطر جابه‌جایی مکانی در خطر نابودی هستند؟

و در پایان، ما نیازمند ارائه محتوایی به سمت و سوی دراز مدت جنبش هستیم. این، از دید من، باید جهانی باشد که نسبتا دموکرات و نسبتا برابرتر است. می‌گویم «نسبتا» چرا که این واقع‌گرایانه است. همیشه شکاف‌های اجتماعی وجود خواهند داشت- اما دلیل ندارد که این شکاف‌ها تا این اندازه گسترده، جا افتاده، و موروثی باشند. آیا این چیزی است که به آن سوسیالیسم- یا حتی کمونیسم- می‌گفتند؟ شاید آری و شاید هم نه. این ما را به مسئله گفتمان باز می‌گرداند. ما باید به فرضیه‌ها، درباره اینکه جامعه بهتر (نه کامل) چگونه خواهد بود، پایان دهیم. بلکه باید درباره‌اش بحث کنیم، خطوطش را روشن کنیم، و ساختارهای مناسب برای به وجود آوردنش را بیازماییم، و نیاز داریم که این را همزمان به سه مولفه دیگر برنامه خود برای دوران آشفته و در حال گذرا به اجرا گذاریم. و اگر این برنامه کافی نیست، و احتمالا هم همینطور است، این عدم کفایت باید بخشی از گفتمان‌مان باشد که خود بند اول برنامه است.                                                                       

 

این نوشته برگردان مقاله ایست از والرشتاین که تحت عنوان

Anti Systemic Movement در نشریه نیولفت‌ریویو، شماره نوامبر. دسامبر، سال 2002  انتشار یافته است.

 

پانوشت‌ها:

1.  Systemic Movement Anti من برای این عبارت معادل «ضد سیستم» را انتخاب کردم که مانوس‌تر است. اما معادل «ناهمست» شاید دقیق‌تر باشد.   

 

2. State Oriented

3. Militants                                                                                

4. Sovereignty

5. Ethenic Cleansig

6. Govermmental Organizations-Non

7. بزرگترین اتحادیه کارگری در امریکا 

8. World Social Forum

9. Bifurcation