دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 بخش دوم

وحدت جنبش‏ سنديكايى كارگرى

اين‌كه آدم در كدام سازمانى مبارزه كرده است‌_ در اتحاديه عمومى كارگران و يا كنفدراسيون ملى كار‌_‌چندان مهم نيست. هر سنديكاليستى بايد به طور همه جانبه‌، ميراث پيكار قهرمانانه يك قرن فعاليت كارگرى و سنديكايى در كشور ما را بر‌عهده گيرد. طبقه كارگر و دهقانان ما، بارها سلاح در‌كف، براى بقاى خود، براى نمردن از‌گرسنگى، در برابر زمين‌داران و بورژواهاى كند‌ذهنى كه بر يك جامعه استبدادى تكيه مى‌زدند و سلطه خود را بر فراز قدرت اعمال مى‌نمودند، جنگيده است.

دست‌آوردهاى مهم نظير حداقل دست‌مزد، حق اعتصاب و آزادى سنديكايى، جنبه‌هاى بسيار مثبت پيكار قهرمانانه و بى‌وقفه خونين يا غير‌خونين كارگران اسپانيا بوده است. ليكن تداوم اين ميراث تاريخى و باز شناختن قهرمانى طبقه كارگر، ما را از ديدن جنبه‌هاى منفى معاف نمى‌دارد، بلكه برعكس‏ اين امر ما را مجبور مى‌كند جنبه‌هاى منفى را نيز مورد مشاهده قرار دهيم. در زمره منفى‌ترين جنبه‌ها، بى‌شك مى‌توان از تجزيه جنبش‏ كارگرى، يعنى وجود دو مركز سنديكايى نام برد كه آن‌را تكه‌تكه كرد و بعضى اوقات آن‌را به مبارزه درونى سختى كشانيد. اين تقسيم كه به فقدان تعريف اصول صحيح مربوط مى‌گردد، على‌رغم مبارزات قهرمانانه كارگران شهر و روستا، بهاى سنگينى را طلبيده است و امكان نداده است كه آنان از ثمرات فداكارى‌هاى خود بهره‌اى ببرند، يا به عنوان يك نيروى رهبر ظاهر شوند.

كارگران! ما يك مبارزه دايمى را عليه سرمايه‌داران و دولت حامى آن‌ها پيش‏ مى‌بريم تا خواسته‌هاى خود را تحميل كنيم. وحدت نه تنها ضرورى، بلكه اجتناب‌ناپذير مى‌باشد. چه در مبارزاتى كه خصلت محدودى دارد، و چه در پيكارهاى بسيار قاطع طبقه كارگر، وحدت، مهم‌ترين سلاح ما است. دقيقاً هم‌بستگى و مبارزه طبقه كارگر است كه ديگر لايه‌هاى كارگرى را به حركت درخواهد آورد. براى كسب پيروزى در‌جريان پيكارهاى به ويژه سخت و دشوار و براى جاى‌گزينى دولت سرمايه‌دارى كنونى با يك دولت جديد، متحد شدن و رهبرى طبقه كارگر يك امر اساسى بشمار مى‌رود. 

نيروى طبقه كارگر در درجه هم‌بستگى او و در وحدت او در مبارزه عليه استثمارگران نهفته است.

به اين‌گونه بود كه بنيان‌گذاران بين‌الملل اول، جوهر برنامه خود را با اين كلمات به پايان بردند: "پرولترهاى همه كشورها، متحد شويد!" و به همين دليل، فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا، در آغاز تولد، اين گفته را از آن خود كرد: "اتحاد، قدرت مى‌آفريند." و معدن‌كاران قهرمان آستورى در اكتبر .1934 U.H يعنى: اتحاد برادران پرولتر، خود را برپا كردند و آن‌را به حركت درآوردند.

 

آزادى اسپانياى فعلى و وحدت كارگرى

مهم است كه در اين‌جا مسئله با اهميتى مثل آزادى ملى را ناديده نگيريم و هر چند به شكلى گذرا، يكى از اصولى را كه بايد جنبش‏ كارگرى برآن مبتنى باشد، تصريح نماييم.

براى طبقه كارگر، اين مهم است كه درك كند كه انترناسيوناليسم پرولترى، از طريق جنبش‏ كارگرى هر كشورى خود را ظاهر مى‌سازد و ريشه‌هاى عميق در سنت‌هاى هر مليتى دارد. جنبش‏ كارگرى با گسست از ژرفاى فرهنگ ملى خود يا جنبه‌هاى متفاوت تكامل ويژه خود متولد نمى‌شود. طبقه كارگر، وارث بهترين سنت‌هاى ملى و مترقى‌ترين و انسانى‌ترين سنت‌هاى خلق‌هاى اسپانيا است و در عين حال مى‌تواند و بايد آن را غنى‌تر سازد. عمل او در يك سطح ملى جريان دارد و پرولتاريا اگر نمى‌خواهد بورژوازى از كوچك‌ترين شانس‏ نفوذى در‌ميان كارگران برخوردار باشد، و اگر مى‌خواهد خود را از شوونيسم ماجراجويانه آن‌ها دور نگه‌دارد، بايد به مثابه طبقه پيش‏آهنگ، از عهده مسئوليت‌هاى خود برآيد.

ضرورت ايجاد يك تعادل صحيح بين شكل ملى و مضمون عميق انترناسيوناليسم پرولترى، از همين‌جا ناشى مى‌گردد. ماركس‏ نخستين كسى بود كه در مجمع بين‌الملل كارگران با آن‌هايى كه مى‌گفتند "هرگونه مفهوم مليت و خود ملت‌ها، چيزى جز تعصبات كهنه نيستند" به پيكار برخاست.

 

منشاء خطرات عليه وحدت سنديكايى كارگران

 

حتى اگر كارگران از نظر سياسى كم‌تر ضرورت وحدت مبارزه براى به دست آوردن كوچك‌ترين درخواست‌ها را درك كنند، باز ريشه‌هاى انشعاب و تقسيم بى‌شمار است.

نخستين منشاء شكاف، طبقات استثمارگر هستند. اگر تكيه كلام ما وحدت است، شعار بورژوازى بر ايجاد تفرقه استوار است. اين امر بر شالوده‌هاى عينى و ذهنى قرار گرفته است. در باره آنچه كه به آگاهى طبقه كارگر مربوط مى‌گردد، بايد گفت كه اين آگاهى به شكلى نابرابر رشد مى‌كند اگر منافع او به مثابه يك طبقه، اساساً مشترك است، تركيب او‌_‌‌و نه فقط فرهنگ او‌_‌بسيار متفاوت و گوناگون است. در نتيجه، صفات مشخصه متفاوتى در بطن آن ظاهر مى‌گردد. مثلاً بين كارگران كارخانه‌هاى بزرگ و كارگاه‌هاى كوچك، مستخدمين و‌مسئولين، كارگران خدمات عمومى و كارگران روستا تمايزات ديگرى نيز وجود دارد كه از ويژه‌گى‌هاى هر صنعت يا حرفه‌اى برمى‌خيزد. بورژوازى براى رسيدن به هدف‌هاى تفرقه‌افكنانه خود، از همه وسايلى كه در اختيار دارد، از دستگاه دولتى گرفته تا مطبوعات، راديو، تلويزيون و از برخى از كارگران كم و بيش‏"صاحب امتياز" يعنى آن‌هايى كه به اصطلاح "اشرافيت كارگرى" ناميده مى‌شود، بهره مى‌گيرد.

از نظر تاريخى، يكى از ريشه‌هاى جدايى در جنبش‏ سنديكايى كارگرى را بايد در موضع سلسله مراتب كشيشى جستجو كرد، كه پيش‏تر هنگامى‌كه سنديكاهاى "زرد" ايجاد مى‌كرد يا از همكارى طبقات هوادارى مى‌نمود، متحد استثمارگران بود. معهذا، فشار فزاينده كارگران كاتوليك، شوراى واتيكان و تغييراتى كه در داخل بخشى از سلسله مراتب كاتوليكى در شرف تكوين است، آرايش‏ جديدى از نيروها را حتى در درون كليسا به وجود مى‌آورد كه امكان مى‌دهد به طور جدى به برقرارى مناسبات بسيار تنگاتنگى با جنبش‏هاى كارگرى كاتوليكى پايه، كه به طور شرافتمندانه‌اى در دفاع از منافع طبقه كارگران ذينفع‌اند، اقدام كرد.

امروز بايد خود را از ضد روحانيت‌گرايى تنگ و محدود _‌كه در زمانى ديگر با يك روحانيت بسته تطابق داشت‌_ و در موارد متعددى حتى از طرف بورژوازى ليبرال براى به انحراف كشاندن طبقه كارگر از هدف‌هاى اساسى خود تحريك مى‌شد، رها‌ساخت.

طبقه، نه از نظر سياسى يا مذهبى، بلكه از نظر اقتصادى همگون ست. بيرون راندن مبارزان يك حزب يا يك اعتقاد مذهبى، خطر انشعاب در جنبش‏ كارگرى را تشديد مى‌كند. احترام نگذاردن به اعتقادات سياسى يا مذهبى كارگران، وحدت جنبش‏ سنديكايى كارگرى را ناممكن مى‌سازد.

با ملاحظه اين اصول، مى‌توان كارگرانى را كه اعتقادات سياسى و مذهبى متفاوتى دارند، دور هم جمع كرد و به اين امر دست يافت كه هركسى به شيوه خلاقى، با وظيفه مشترك رهايى، همكارى كند.

در‌همين راستا، اين درك از سنديكاها كه آن‌ها را به مثابه "تسمه نقاله" احزاب تلقى مى‌كند، بايد مخالف با اصول جنبش‏ سنديكايى كارگرى، و مخالف با منافع وحدت طبقه كارگر تلقى كرد. عدم درك اين حقيقت، يكى از نقايص‏ تاريخى جنبش‏ كارگرى اسپانيا تا جنگ داخلى بوده است.

در نتيجه، فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا، از همان بدو تولد خود، زايده‌اى از‌"اتحاد"‌باكونين بوده و نطفه انشعاب را با خود حمل مى‌كرد. اقليت سوسياليستى رانده شده از فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا، اتحاديه عمومى كارگران را بنيان نهاد كه مو به مو سمت‌گيرى‌هاى حزب سوسياليست كارگرى اسپانيا را داشت و رهبرى هر دوى آن‌ها يكى بود. كنفدراسيون ملى كار كه وارث اصول و تاكتيك‌هاى فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا و‌"اتحاد" بود، راه سياست گريزى را در پيش‏ گرفت و حزب آنارشيست جديدى را بنام فدراسيون آنارشيست ايبريك  (F.A.I.)در سال 1924 بنيان گذارد. حزب كمونيست اسپانيا (.C.E.) بعد از تولد خود در سال 1920 تا 1934 از اين سياست "تسمه نقاله" مستثنى نبود و از سوى ديگر با اصول مورد توصيه بين‌الملل سنديكاهاى سرخ، و بين‌الملل كمونيستى در طول سال‌هاى سال تطابق داشت. معهذا، به نام حقيقت تاريخى، و براى اين كه بتوان تماميت ارزش‏ اين تجربه را نشان داد، بجا است اذعان كنيم كه بعد از كنگره سويل، رهبرى جديد حزب كمونيست اسپانيا، با خوزه دياز، پدروچكا، دولوروس‏ ايبارورى و ديگران در رأس‏ خود، راه كنار گذاردن سياست "تسمه نقاله" را دنبال كرد و آن‌را با يك سياست درست تقويت وحدت و استقلال جنبش‏ كارگرى جايگزين ساخت.

با توجه به نيازهاى طبقه كارگر و مبارزه ضد فاشيستى، هم‌چنين با عزيمت از شرايط جديدى كه در درون اتحاديه عمومى كارگران در نتيجه انقلاب اكتبر 1934 به وجود آمده بود، و در راستايى بسيار وحدت گرايانه، رهبرى جديد حزب جوان كمونيست، كنفدراسيون عمومى متحده كار را به ادغام در اتحاديه عمومى كارگران در سال 1935 سوق داد كه گام بزرگى به سوى وحدت سنديكايى بود. هم‌چنين، فدراسيون دهقانان لوان كه سازمانى   از خرده مالكين و اجاره‌داران بود (كه در زمان جنگ براى افزايش‏ توليد و دفاع از منافع اين بخش‏ عظيم از كارگران ارضى منطقه لوال، بنيان گذاشته شده بود) از سوى حزب كمونيست اسپانيا مورد حمايت قرار گرفته و به پيوستن به اتحاديه عمومى كارگران تشويق مى‌شود.

به اين ترتيب حزب كمونيست اسپانيا، برخلاف پراتيك هنوز شايع در ديگر كشورها، سرمشقى از احترام به استقلال و وحدت سنديكايى بود. حزب كمونيست با اين اقدام خود به ديگر احزاب كارگرى، راهى را كه بايد در پيش‏ گيرند، نشان داد. سياست "تسمه نقاله" براى وحدت جنبش‏ كارگرى، خطرناك است. از سوى ديگر، داشتن يك سازمان سنديكايى اقمارى، يك حزب را چندان قوى نمى‌سازد. نيروى يك حزب كارگرى به ويژه در طراوت خط سياسى او و در توانايى اين خط كه آزادانه مورد پذيرش‏ توده‌ها قرار گيرد، نهفته است. نيروى ويژه حزب، از توده اعضاء او زاده مى‌شود كه ايده‌ها و سياست او را انتقال مى‌دهند.

 

پلوراليسم سياسى و وحدت جنبش‏ كارگرى

على‌رغم آنچه كه در باره ضرورت استقلال جنبش‏ كارگرى گفته شد، اين امر يعنى سياست‌گريزى و از آن هم كم‌تر، نفى نقش‏ احزاب كارگرى را توجيه نمى‌كند. اگر اين درست است كه جنبش‏ سنديكايى كارگرى، كه قدرت و‌علت وجودى‌اش‏ را از خصلت توده‌اى خود اخذ مى‌كند، و به هيچ‌وجه نمى‌تواند در يك حزب كارگرى معينى جذب شود كه كاركرد او منطقاً متفاوت است، اما اين به آن معنا نيست كه نبايد در پاره‌اى موارد، كارگران را نسبت به اهميت يك حادثه سياسى معين روشن ساخت. اما اين امر نبايد به بى توجهى به خصلت توده‌اى و طبقاتى سنديكا، كه خود از كارگرانى تركيب يافته است كه نظرات سياسى، فلسفى و مذهبى متفاوتى دارند، منجر شود.

اگر حزب كارگرى بر پايه اصول علمى سازمان‌يافته و از نظر سياسى و ايدئولوژيك همگون است، اگر حزب، آگاهى سازمان يافته پيش‏آهنگ است، روشن است كه نيروى خود را به ويژه از اتخاذ مواضع كلى خود نسبت به مسايل جامعه و راه حل‌هاى سياسى مشخصى كه ارائه مى‌دهد، اخذ مى‌كند.

برعكس‏، جنبش‏ سنديكايى كارگرى كه در حوزه توليد و از نظر جنبه‌هاى اقتصادى و مطالباتى همگون، و از نظر سياسى ناهمگون مى‌باشد، اگر بخواهد وحدت كارگرى و سنديكايى را از بين نبرد، بايد به اين واقعيت توجه نمايد.

مبارزين احزاب كارگرى، به عنوان اعضاء جنبش‏ سنديكايى، موظف‌اند مانند هر‌كارگر ديگرى‌_‌با دقت و مراقبت‌_‌به تصميمات، انضباط و وحدت جنبش‏ احترام گذارند. مبارزه آنان در رابطه جنبش‏ تكميل مى‌گردد، و بالعكس‏. و دقيقاً اين جنبه تكميلى است كه به طبقه كارگر امكان مى‌دهد با طرح مبارزه مطالباتى خاص‏ كارگران در سيستم سرمايه‌دارى، به آگاهى انقلابى دست يافته و به سوى محو استثمار انسان توسط انسان گام بردارد.

ليكن با وجود همه آنچه كه گفته شد، لازم است باز‌هم مسئله وحدت سنديكايى و رابطه آن با پلوراليسم سياسى را عمق بيش‏ترى بخشيد. آزادى در كشور ما، وجود و پذيرش‏ پلوراليسم سياسى را اقتضا مى‌كند. از سوى ديگر، در‌گذشته ديده‌ايم كه انشعاب و جدايى سنديكايى، چه از نظر ملى و چه بين‌المللى، براى جنبش‏ كارگرى زيان‌آور بوده است. كسى نخواهد آمد به ما كارگران، از جنبه‌هاى منفى وحدت سنديكايى سخن بگويد. بر پايه شالوده‌هاى دموكراتيك و طبقاتى، با آزادى‌هاى سياسى تا‌حد ممكن وسيع، وحدت، صد‌در‌صد ممكن است. فقدان وحدت در جنبش‏ كارگرى سنديكايى، به ويژه در شرايط انحصارى شدن فزاينده اقتصاد سرمايه‌دارى در اسپانيا، براى طبقه كارگر و فعاليت او مصيبت بار خواهد بود. ضعف و عدم كارآيى جنبش‏ سنديكايى كارگرى، مطمئناً مى‌تواند از تقسيم شدن خود به چندين مركز سنديكايى در رقابت با هم شروع گرديده، و با عمل بر پايه كارگرى واحد، به رويارويى با هم بيانجامد. به علاوه، سازمان‌هاى كارفرمايان، حداكثر تلاش‏ خود را در ايجاد اختلافات احتمالى  بكار مى‌گيرند.

بارها اتفاق مى‌افتد كه پلوراليسم سياسى را با پلوراليسم سنديكايى اشتباه گرفته و در‌يك دموكراسى، هر‌دو را طبيعى و منطقى تلقى مى‌كنند. حتى كسانى هستند كه آزادى سنديكايى را در‌نقطه مقابل وحدت در آزادى  قرار‌مى‌دهند. ليكن هيچ يك از مدافعين اصلاح‌ناپذير اين تزها، كارفرمايان را به داشتن چندين مجلس‏ تجارت و صنعت يا چندين سنديكاى كارفرمايان، كه با هم به رقابت پرداخته و با هم روياروى خواهند بود‌_‌‌زيرا آزادى واقعى‌شان در آن‌جاست‌_‌دعوت نمى‌نمايد. به ذهن كسى خطور نمى‌كند كه مثلاً صاحبان مشاغل آزاد، براى "بهره‌مند شدن از آزادى" بايد خود را در هيئت‌هاى حرفه‌اى دموكرات‌_‌مسيحى سوسياليست، كمونيست، منفرد، متشكل سازند. پس‏ چرا بايد به طبقه كارگر، تقسيم و پراكندگى در جنبش‏ سنديكايى كارگرى را توصيه كرد؟

اگر دست‌يابى به آزادى‌هاى سياسى، همان‌گونه كه ديده‌ايم، شرط ضرورى براى گسترش‏ قدرتمند جنبش‏ كارگرى سازمان‌يافته است، در عين حال نبايد فراموش‏ كنيم كه از نقطه نظر طبقاتى، دموكراسى بورژوايى به سادگى آزادى‌هاى سياسى را محدود مى‌كند. اين يك دموكراسى صرفاً صورى است. به دو دليل: اولاً اين كه آزادى و دموكراسى بورژوايى، در دم درب‌هاى كارخانه متوقف مى‌شود و از آن به بعد، خودكامگى سرمايه‌داران شروع مى‌گردد و كارگران را كه آفريننده همه چيز هستند، از شركت در تصميمات، سمت‌دهى و مديريت دموكراتيك توليد منع مى‌كنند. ثانياً در حوزه سياست، دموكراسى توهم‌زا است، چرا كه قدرت اقتصادى سرمايه و انحصارات، نقش‏ دموكراتيك افراد و طبقات را كاملاً كاذب و بى‌پايه مى‌سازد. همين آخرين خطوط هستند‌كه در درازمدت دفاع از منافع طبقه كارگر و مجموع جامعه، ايجاب مى‌كند كه كارگران متحد و بدون شكاف بمانند تا دموكراسى سياسى به دموكراسى اجتماعى و اقتصادى تبديل گردد، چرا كه بدون آن، دموكراسى و‌آزادى‌ها، صورى‌‌و‌غير واقعى خواهند بود.

 

نظرات متفاوت در درون جنبش‏ سنديكايى كارگرى

بالاخره براى اين‌كه بتوان اصول صحيح جنبش‏ سنديكايى را استنتاج كرده و وجه تمايزى بين آن‌ها قايل شد هر ‌چند به طور خلاصه، به نظرات اصلى درون جنبش‏ سنديكايى اشاره خواهيم داشت و با تعريف نقطه نظر خود در باره خطوط اساسى‌اى كه به جنبش‏ سنديكايى كارگرى، يك خصلت انقلابى مى‌بخشد، بحث را به پايان خواهيم برد.

ابتدا به سنديكاليسم رفرميستى، و سپس‏ به سنديكاليسم ماوراء ‌چپ اشاره خواهيم كرد. سنديكاليسم رفرميستى بر پايه اين درك غلط استوار گرديده كه خود را به مسايل مبارزات اقتصادى محدود ساخته و‌با مبارزه طبقاتى به مخالفت برمى‌خيزد. طبق اين نظر، با اتكاء صرف به رفرم‌ها مى‌توان به طور محسوس‏، تدريجى و قطعى وضعيت طبقه كارگر را بهبود بخشيد.

اين نظر، عموماً با نظراتى توأم است كه وجود چندين مركز سنديكايى كارگرى و تئورى جدايى سنديكايى را توجيه مى‌كند. اين مواضع كه در تاريخ جنبش‏ كارگرى، توسط سنديكاليسم كاتوليكى و احزاب سوسياليست اروپاى غربى و طرفداران راه صرفاً رفرميستى حمايت مى‌شد، ضربه هولناكى به طبقه كارگر كشورهاى مختلف پيش‏رفته وارد ساخته است، و در آن‌ها قدرت عظيم كارگران متحد نتوانسته است در مقاطع حساس‏ و تعيين كننده، در كل خود را نشان دهد.

در عمل، محدود ساختن اشكال فعاليت به رفرم به عنوان يك هدف، به اتخاذ مواضع سياسى‌اى منتهى مى‌شود كه‌ به زيان طبقه كارگر مى‌انجامد و آن را به دنباله‌رو احزاب رفرميستى و واسطه‌هاى طبقاتى تبديل مى‌نمايد. هدف سنديكاليسم رفرميستى، قطعاً رنگ و لعاب زدن به سرمايه‌دارى است و نه محو آن.

تا آنجا كه به سنديكاليسم ماوراء چپ مربوط مى‌گردد، مى‌توانيم بگوييم كه اين گرايش‏ از اين اصل حركت مى‌كند كه تحول جامعه نتيجه كار اراده رزمى يك اقليت است، اما تاريخ هرگز صحت آن را تأييد نكرده است. اين گرايش‏، فعاليت خود را روى آن چيزى استوار مى‌كند كه آنارشيست‌هاى ديروز آن را "‌گروه‌هاى ويژه" مى‌ناميدند و امروز ديگران به آن نام "پيش‏آهنگ" بخشيده‌اند، ليكن در تحليل نهايى، به معنى نفى فعاليت توده و نقش‏ درجه اول آن است.

هر چند‌كه امروز ممكن است شكل‌بندى‌هاى سياسى ديگرى در اين نظر سهيم باشد، ليكن آناركو‌_‌سنديكاليسم كامل‌ترين نمونه تاريخى آن بوده است. در واقع، آناركو‌_‌سنديكاليسم، چيزى جز كاربرد آنارشيسم در محافل سنديكايى نيست. تفاوت آن‌ها در اين است كه ضرورت سازماندهى سنديكايى كارگرى و تا حدودى فعاليت صنفى را پذيرفته، ليكن به آن به عنوان وسيله‌اى كه توده‌ها با آن نقش‏ درجه اولى را در مبارزه ايفا مى‌نمايند، كم بها مى‌دهند.

آناركو‌_‌‌سنديكاليسم در مخالفت آشكار با رفرميسم ‌و تا حدودى به صورت واكنشى، بارها و بارها از اعتصاب همگانى سخن به ميان مى‌آورد. تاريخ كشور ما سرشار از مواردى است كه يك اعتصاب بسيار كوچك، اعتصاب همگانى را به دنبال داشته است و در آن يك اعتصاب براى مطالبات صنفى با خصلت كم و بيش‏ مسالمت‌آميز، به يك اعتصاب شورشى تبديل شده است كه در آن طبقه كارگر خون خود را نثار هدف‌هاى خود كرده است. از سوى ديگر، اين ماوراء چپ، حتى وقتى تظاهر به سازمان‌دادن جدى يك اعتصاب همگانى مى‌كرد، آن را بر پايه "‌اقليت فعال" و "‌گروه‌هاى ويژه" درك و سازمان مى‌داد و در عمل هرگونه كار توده‌اى را رها مى‌ساخت.

سرانجام اين‌كه رفرميسم و ماوراء چپ، هر يك با علل و دلايل متفاوت، به نتيجه واحدى مى‌رسند؛ ناتوان ساختن طبقه كارگر از طريق كاهش‏ دادن توانايى عمل سياسى او و پراتيك و فعاليت انقلابى او، يعنى آن‌چيزى‌كه به او امكان مى‌دهد رسالت تاريخى خود، نقش‏ رهبرى و آزاد كننده همه جامعه را ايفاء نمايد. و در آخر، ما به پاره‌اى از جنبه‌هايى كه به جنبش‏ سنديكايى كارگرى، خصلت انقلابى، توده‌اى، دموكراتيك و مستقل  مى‌بخشد، خواهيم پرداخت. اين جنبش‏، تئورى‌"‌تسمه نقاله" و "سياست گريزى" را نفى مى‌كند، و بر‌اين امر وقوف دارد كه مبارزه اقتصادى به تنهايى به رهايى كامل طبقه كارگر نمى‌انجامد. هم‌چنين رسالتى را كه احزاب كارگرى دارند، درك مى‌كند و نه تنها فعاليت اين احزاب را مغاير  فعاليت خود تلقى نمى‌نمايد بلكه هر دوى آن‌ها را همسو در نظر مى‌گيرد. شكل فعاليت اين جنبش‏، خود‌ويژه است و بايد با وجه مشخصه‌ى خود، كه با خصلت احزاب متفاوت است، تطبيق داده شود. اين جنبش‏ با درك پيوند واقعى اين‌كه بين كنش‏هاى سياسى و اقتصادى و پراتيك انقلابى توده‌اى وجود دارد، از اين اصل حركت مى‌كند كه هرگونه فعاليتى كه هدف‌هاى اقتصادى را دنبال مى‌نمايد، با عموميت يافتن خود يك خصلت سياسى پيدا مى‌كند، هر‌چند‌كه در ابتدا نسبت به اين امر آگاهى وجود نداشته باشد. در ‌جنبش‏ سنديكايى كارگرى، چه در‌خواسته‌هاى محدود و چه در‌مبارزه براى محو عمومى استثمار سرمايه‌دارى، فقط عمل توده‌اى است كه تعيين كننده است. برخلاف سنديكاليسم رفرميستى و ماوراء چپ، جنبش‏ سنديكايى از اين ايده حركت مى‌كند كه دست‌يابى به وحدت عمل و وحدت ارگانيك، نه تنها ممكن، بلكه ضرورى است.

اين جنبش‏ در عين حال درك روشنى از مبارزه طبقات و نقش‏ دولت به مثابه ابزار سلطه سياسى طبقه حاكم دارد. به همين دليل به مسئله دولت و اشكالى كه دولت در‌ هر برهه‌اى به خود مى‌گيرد بى‌تفاوت نيست.

تاريخ جنبش‏ كارگرى به ما آموخته است كه بعد از انقلاب سال 1868، در سال 1870 بود كه جنبش‏ كارگرى با اولين كنگره كارگرى به نقطه اوج خود رسيد و از آن فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا زاده شد كه آن‌را بين‌الملل اسپانيايى ناميدند. اين تاريخ نشان مى‌دهد كه بعد از سقوط ديكتاتور پريمو دوريورا جهش‏ نوينى در‌جنبش‏ كارگرى و سنديكايى به وجود آمد كه بعداً از ژوئيه 1936 تا مارس‏ 1939 مى‌بايست نقش‏ رهبرى مبارزه در منطقه جمهورى را به طبقه كارگر مى‌داد.

در پرتو اين تجربه، همان‌گونه كه گفته‌ايم، بايد اهميت آزادى‌هاى سياسى براى طبقه كارگر و نيز ضرورت اين امر كه او خود بايد مبارزه را در رأس‏ دهقانان، تكنسين‌ها و ديگر طبقات و لايه‌هاى اجتماعى ذينفع، رهبرى نمايد، باز‌شناخت.

مبارزه صنفى، صرف‌نظر از‌اين‌كه يك مبارزه انسانى و عادلانه‌مى‌باشد، وسيله لازم براى آگاهى دادن به طبقه كارگر و بسيج آن نيز مى‌باشد، به نحوى‌كه طبقه كارگر بتواند با تجربه خاص‏ خود بياموزد كه وضعيت او در جامعه، و مسايل او در چهارچوب سرمايه‌دارى، نه تغيير مى‌كند و نه حل خواهد شد. اين وسيله‌اى است كه مبارزه طبقه كارگر را به سوى تحولات لازم انقلابى و سوسياليستى سوق مى‌دهد. مسئله اساسى اين است كه اين امر نه فقط از جانب عده كوچكى پيش‏آهنگ، بلكه از طرف كليت طبقه كارگر درك شود. براى جنبش‏ سنديكايى، اعتصاب عمومى، يكى از وسايل اصلى فعاليت انقلابى توده‌اى است، چرا كه يك‌ وسيله جانشين‌ناپذير در دست‌يابى به آگاهى، بسيج و سازمان‌دهى توده‌هاى وسيع كارگران براى نبردهاى قاطع طبقه كارگر به شمار مى‌آيد. تجربه ماه مه 1968 فرانسه به روشنى نشان مى‌دهد كه اعتصاب عمومى سياسى طبقه كارگر مى‌تواند ابعادى پيدا كند كه تاكنون بى‌سابقه بوده است. اين يك وسيله فعاليت توده‌اى است كه اگر در لحظه‌هاى بحران حاد سرمايه‌دارى انحصارى دولتى با دقت به كار‌‌گرفته شود، متضمن يك ارزش‏ انقلابى درجه اول، و شايد مهم‌تر از گذشته بوده و طبيعتاً در كشورهاى سرمايه‌دارى پيش‏رفته، از اهميت برترى برخوردار است، دقيقاً در اين چشم‌انداز است كه  طبقه كارگر بايد نسبت به بروز پديده‌هاى جديد، كه ‌توسعه ‌علم‌ و تكنيك

در فرآيند توليد اجتماعى آن‌ها را تحميل مى‌نمايد، و مهندسين، تكنسين‌ها و ديگر بخش‏هاى كار فكرى را بر آن مى‌دارد كه در كنار دهقانان، به متحدين اصلى او تبديل شوند، دقيق باشد.

در پايان اين‌كه، جنبش‏ سنديكايى كارگرى بايد به الزامات انترناسيوناليسم پرولترى وفادار باشد، نابودى سرمايه‌دارى در كشور خود را در نظر گيرد تا از اين طريق به دامنه جنبش‏ جهانى كارگرى گسترش‏ ‌بخشد، و در عين حال اشكال تازه‌اى از هم‌آهنگى فعاليت انقلابى خود را با طبقه كارگر ديگر كشورها، و عمدتاً كشورهاى اروپايى براى تداوم مبارزه  عليه سرمايه‌دارى بين‌المللى، شركت‌هاى چند مليتى و شعبات آن‌ها گسترش‏ ‌دهد.

جنگ ملى‌‌_ انقلابى  و جنبش‏ سنديكايى كارگرى جنبش‏ سنديكايى در كشور ما، در طول يك دوره طولانى، بار گناه اوليه را بر دوش‏ مى‌كشد كه بخشى از آن ناشى از شرايط اجتماعى و اقتصادى‌اى است كه در آن قرار دارد. ماوراء چپ‌ و سياست‌گريزى از يكسو، رفرميسم و اپورتونيسم از سوى ديگر، با خود عدم فهم نقش‏ رهبرى‌اى را كه طبقه كارگر مى‌بايست در فرآيند انقلاب دموكراتيك ايفاء مى‌نمود، همراه داشت، يا به دنبال حوادث سياسى مى‌افتاد، و يا در برابر آن‌ها فلج مى‌گشت. درعين حال، سياست "‌تسمه نقاله" به كار گرفته مى‌شد كه در  ابتدا توسط فدراسيون منطقه‌اى اسپانيا در پيوند با "اتحاد"، وسپس‏ توسط كنفدراسيون ملى كار در پيوند با فدراسيون آنارشيست ايبريك و سرانجام توسط اتحاديه عمومى كارگران در پيوند با حزب سوسياليست كارگرى اسپانيا اعمال مى‌گرديد.

معهذا، تاريخ جنبش‏ كارگرى كشور ما سرشار از آگاهى‌ها و مبارزات قهرمانانه است، ميراثى گران‌بها براى آينده، و برماست كه از آن بهره برگيريم.

در رأس‏ همه اين تجربيات و قهرمانى‌ها، مبارزات شكوهمند و غرورانگيز، تجربيات مهم جنگ ملى انقلابى قرار دارد.

در دو مركز اصلى، هميشه رهبران بزرگ كارگرى وجود داشتند كه اهميت وحدت و اصول پايه‌اى جنبش‏ سنديكايى را در يك چشم‌انداز انقلابى درك مى‌كردند. قيام اكتبر1934 در آستورى، آغاز فرآيند     وحدت‌گرايانه بود و مواضعى در اين جهت اتخاذ گرديد كه فقط شكست مى‌توانست آن را فلج سازد. مبارزه طبقه كارگر و دو مركز سنديكايى، در طول جنگ، فرآيند وحدت را تسهيل كرد. چهار ميليون عضو دو مركز سنديكايى همراه با احزاب كارگرى و ديگر سازمان‌هاى جبهه خلق، پايه اصلى جبهه‌هاى جنگ، و توليد را تشكيل مى‌دادند.

دقيقاً در‌جريان جنگ و‌مبارزه توده‌اى و در‌مرزبندى با سياست‌گريزى، نظامى‌ستيزى و ماوراء چپ‌گرايى بود، كه غلبه بر اشتباهات ممكن شد، به نحوى كه پرولتاريا، نيروى رهبر بزرگ‌ترين سازمان سياسى‌_ اجتماعى‌اى كه خلق اسپانيا تا آن زمان به خود ديده بود، تبديل شد.

همان‌گونه كه سانتياگو كاريلو، دبير اول حزب كمونيست اسپانيا خاطرنشان ساخته است:‌"جبهه خلق در اسپانيا، در‌يك انقلاب توده‌اى، در‌يك دولت نوين‌_‌با ارتش‏ و دستگاه ادارى توده‌اى‌‌_ در رفرم ارضى كه زمين را به كارگرانى داد كه روى آن كار مى‌كردند، در ملى كردن‌_‌تحت كنترل توده‌اى و‌كارگرى اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار‌_‌بانك و صنعت بزرگ، تجلى يافت. جبهه خلق، شالوده‌هاى سياسى و اجتماعى مبارزه مسلحانه عليه فاشيسم را فراهم ساخت. در نتيجه، اسپانياى جمهورى‌خواه، يك دموكراسى ضد فئودالى و ضد اليگارشى، و يك رژيم گذار بود كه اگر چه هنوز نمى‌شد آن‌را سوسياليسم ناميد، اما ديگر سرمايه‌دارى هم نبود". ليكن غير از اين تجربه سياسى و اجتماعى بزرگ، يكى از مهم‌ترين آموزش‏ها براى جنبش‏ كارگرى، فرآيند وحدتى بود كه در‌بين مراكز متفاوت سنديكايى و در بوته آزمون جنگ شكل گرفت و مواضعى را به هم نزديك ساخت كه سابقاً آشتى ناپذير تلقى مى‌شد. در‌نتيجه، هنگام يك گردهم‌آيى در اوت 1938 بين رهبران حزب كمونيست اسپانيا و كنفدراسيون ملى كار بيانيه مشترك زير صادر گرديد: "به دنبال توضيحات متقابل، شركت‌كنندگان در به وجود آوردن شرايط فعاليت مشترك بين حزب كمونيست اسپانيا و كنفدراسيون ملى كار و همه سازمان‌هاى ضد فاشيستى به توافق رسيدند".

آن‌گاه رهبرى حزب سوسياليست، مسايل را به شكل زير فورموله كرد: "همان‌گونه كه طرح رفرم تصويب شده در‌مارس‏ 1936 از طرف گردهم‌آيى سوسياليستى در‌مادريد نشان مى‌دهد، حزب سوسياليست راديكاليزه شده است. اتحاديه عمومى كارگران نيز از نظر سياسى و سنديكايى راديكاليزه شده و اكثريت سنديكاها از سوسياليسم انقلابى پشتيبانى كرده و رسالت انقلابى‌اى را كه بنا‌برگفته ماركس‏ و‌لنين برعهده سنديكاها و در دوره گذار از سرمايه‌دارى به سوسياليسم است، مى‌پذيرند. كنفدراسيون ملى كار نيز راديكاليزه گرديده است به اين معنى كه ضرورت دولت به عنوان ابزارى در مبارزه‌‌و‌تحكيم پيروزى‌هاى انقلابى در داخل و‌خارج كشور را باز مى‌شناسد".

با عزيمت از اين واقعيت كه انقلاب در يك سال، بيشتر از صد سال توان آموزش‏دهى دارد، با اين همه آموزش‏هاى كافى از سى و‌دو‌ماه مبارزه كه محتواى غنى و‌‌اشكال آن يكى از اساسى‌ترين منابع مطالعه در مورد جنبش‏ سنديكايى است، برنگرفته‌ايم.

فشار حوادث نشان داده است كه اصول مورد حمايت آنارشيسم، نه با واقعيت انقلابى اسپانيا و نه با نيازهاى توده‌ها تطابق دارد. به همين دليل بود كه درخواستهاى مجمع بين‌الملل كارگران آنارشيست از كنفدراسيون ملى كار در ژوئن 1927 كه مى‌خواست "هرگونه شركت در‌حكومت را، چه در حكومت مركزى و چه در حكومت خودمختار رها سازد" با كاميابى توأم نبود. كنفدراسيون ملى كار در دو‌جريان اصلى ظاهر گرديد. يكى از آن‌ها كه اكثريت را تشكيل مى‌داد و كميته ملى و دبير آن ماريو ر. واسكوئز در رأس‏ آن قرار داشت و اين كلمات را به زبان آورد: كه "ما احتياج به اين داريم كه كوله‌بار ادبى و فلسفى خود را به دور‌اندازيم، چرا كه بار بى حاصلى بر دوش‏ ماست‌..." تزهاى فرمان‌دهى واحد در‌ارتش‏ و دولت را كه آنان در آن‌ها شركت مى‌جستند، و نيز تصميم مربوط به واگذارى زمين به كسانى كه روى آن كار مى‌كردند و اين‌كه خود بايد تعيين نمايند كه مى‌خواهند به صورت فردى يا جمعى روى آن كار كنند، پذيرفت. در‌عين حال، آن‌ها خواست انضباط و بازدهى در كار را ضرورى تلقى مى‌كردند.

ليكن نقطه تعيين كننده در راه وحدت سنديكايى‌_‌كه در صورت طولانى‌تر شدن جنگ يا پيروزى جمهورى، به ايجاد مركز سنديكايى واحد منتهى مى‌گشت‌_ همانا با قرارداد اتحاد سنديكايى بين اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار در 18 مارس‏ 1938 مشخص‏ مى‌گردد. مطابق اين قرارداد، روابط بين دو مركز سنديكايى، فشرده‌تر و نزديك‌تر مى‌شد، و يك كميته ارتباط و نظارت بر قرارداد به وجود آمد. تصميم گرفته شد كه از سياست جنگى حكومت و جبهه خلق كه اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار نيز در آن ادغام گرديده و نمايندگان خود را در حكومت داشت، حمايت به عمل آيد. هما‌ن‌گونه كه مواضع آن‌ها به اصول درست‌تر نزديك‌تر مى‌شد و با واقعيات، بهتر تطابق داشت، شرايط براى ادغام دو سازمان نيز به سرعت فراهم مى‌گرديد.

پيرو iero كه از طرف كنفدراسيون ملى كار وزير بود، در‌اين زمينه مى‌نويسد: "دشوار است كه در متن قرارداد اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار چيزى را يافت كه نشان‌دهنده روح كنفدرال قبل از جنگ باشد". و ما اضافه مى‌كنيم كه مى‌توان بهترين سنت‌هاى مبارزاتى رزمندگان قهرمان آناركو_ سنديكاليسم و اتحاديه عمومى كارگران را، دركنار تجربه و پختگى جنبش‏ انقلابى كه بعد از رهايى از "بار بى‌حاصل"،"‌ادبيات و‌فلسفه"_‌كه ماريانو و اسكوئز از آن سخن مى‌گفتند‌_ با استوارى به پيش‏ مى‌تاخت، در آن بازيافت. در طى يك فرآيند كند و بغرنج، كارگران شهر و روستا، براى ايجاد يك جنبش‏ سنديكايى كارگرى توده‌اى، وحدت‌گرايانه و انقلابى به بلوغ رسيدند. در آزمون جنگ و مبارزات توده‌اى انقلابى، يك قرن پيكارهاى قهرمانانه طبقه كارگر اسپانيا به نقطه اوج خود رسيد. چنين است واقعيات، كه براى تاريخ جنبش‏ كارگرى و براى تاريخ خلق‌هاى ما به ارث مى‌ماند. با تجديد پيمان با آن‌ها، با بهره‌گيرى از بهترين سنت‌هاى گذشته، با عزيمت از اصول وحدت‌گرايانه و مبارزه توده‌اى براى كسب آزادى و پايان بخشيدن به استثمار انسان توسط انسان، كميسيون‌هاى كارگرى، در شرايطى متفاوت و به مثابه جنبش‏ كارگرى سازمان‌يافته اجتماعى‌_‌سياسى، اكنون يك نقش‏ بنيادى در‌تاريخ اسپانيا ايفا مى‌نمايد تا امروز به ديكتاتورى فرانكو پايان داده و فردا به هدف‌هاى بزرگى دست يابد كه با منافع طبقه كارگر تطابق دارد.

 

جنگى كه باختيم

شكست جمهورى، فقط به معناى از دست رفتن پيروزى‌هاى بزرگ اجتماعى‌اى كه در طول سالهاى جنگ 39‌_‌1936‌حاصل شده بود، نبود، بلكه از دست رفتن كوچك‌ترين دست‌آوردهاى دوره‌هاى قبلى را نيز دربر داشت.

با پيروزى فاشيسم عصرى از وحشت آغاز مى‌گردد؛ ‌اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كارگران منحل مى‌شوند، و اعتصاب در حد يك شورش‏ تلقى مى‌گردد. بخش‏ وسيعى از رهبران كارگرى به قتل مى‌رسند، و يا راه تبعيد در پيش‏ مى‌گيرند، يا تحت تعقيب هستند و يا به زندان افتاده‌اند. هم‌زمان با آن، تلاش‏هايى به عمل مى‌آيد تا نابودسازى جسمى با زوال روح طبقاتى و شستشوى مغزى ايدئولوژيك، تكميل شود. اين وظيفه بر‌عهده مركز ملى سنديكاليستى ورتيكال (C.N.S.) با تكيه كلام سه گانه خود:‌"‌كار‌_‌‌سرمايه‌‌_‌تكنيك" گذارده مى‌شود. و اصل آن‌ها اين است كه مبارزه طبقاتى، ساخته و پرداخته شيطان است. رژيم، سنديكاهاى عمودى را به وجود مى‌آورد‌_‌آن‌ها شناخته شده‌تر از آن هستند كه براى تشريح‌شان درنگ كنيم‌_ و‌آئين نامه‌اى را تنظيم مى‌كند، و وانمود مى‌كند كه خصلت دوگانه دارد‌_‌امكانات مادى و ايدئولوژيك‌_‌كه طبقه كارگر را با آن رام و تسليم خواهد ساخت. فاشيسم بعد از به قتل رساندن رهبران و ويران ساختن سازمان‌هاى كارگرى، ه م خود را براى از بين بردن ايده‌هاى طبقاتى متمركز ساخت.

با‌اين‌همه طبقه كارگر ما عليرغم اين‌كه مغلوب گرديد، ليكن از مبارزه دست نكشيد. چه در داخل و چه در تبعيد به مبارزه ادامه داده است.  اين‌ها پارتيزان‌هايى بودند كه بعد از پايان جنگ، باقى‌مانده، و به ويژه به وسيله كمونيست‌ها رشد داده شده و برانگيخته مى‌شدند. حال آن‌كه ديگر نيروها اميدوار بودند به واسطه نيروهاى فاتح متفقين در جنگ جهانى دوم به قدرت فراخوانده شوند.

دو محور طرح سياسى‌_‌اجتماعى‌اى كه با كم بها دادن به عمل توده‌اى مشخص‏ مى‌گردد، درست در همين‌جا نهفته است. فرجام پارتيزان‌ها به دنبال تغيير شرايط عينى‌اى كه مى‌بايست در ‌آن رشد مى‌يافتند، به جدايى و انزوا از توده‌ها انجاميد. فقط در سال 1948 بود كه حزب كمونيست اسپانيا، تاكتيك خود را تغيير داد و مبارزه مسلحانه را به سود يك سياست توده‌اى كه با وضعيت مردم بعد از دوره شكست سازگارتر بود، رها مى‌سازد. اين سياست در سال 1956 با اعلام آشتى ملى وسعت بيش‏ترى مى‌يابد كه به طور قطع پايه‌هايى را به وجود مى‌آورد كه به يك سياست توده‌اى پردامنه‌تر، گسترش‏ خواهد يافت.

در نخستين سال‌هاى بعد از جنگ، كارگران كه احساس‏ مى‌كردند مغلوب شده‌اند، طبيعتاً سعى كردند از تشكل‌هاى طبقاتى سابق خود، يعنى اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كارگران، هر‌آنچه را كه مى‌شد‌حفظ نمايند. ليكن از‌آن‌جا‌كه روحيه مبارزاتى خود را از دست نداده بودند، طبيعى بود كه از سنديكاهاى فاشيستى نفرت داشته باشند و‌كسانى را كه در ‌آن‌ها كار‌مى‌كردند، به چشم خائن بنگرند.

بعد از يك دوره طولانى سركوب و فروكش‏ جنبش‏ كارگرى _‌على‌رغم بروز انفجارهايى از مبارزات كارگرى كه در بيسكايه، بارسلون، آستورى‌_ اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كارگران در جاهايى‌كه بازسازى شده بودند، نقش‏ جانشين حزب كمونيست اسپانيا (تا آن هنگام كه اين حزب در اتحاديه عمومى كارگران تا سال 1950 شركت كرد) را بر عهده داشتند.

شدت خطراتى كه وجود داشت‌(شكنجه، زندان‌هاى طولانى يا محكوميت به مرگ، و غيره) به دنبال يك سركوب بى‌رحمانه باعث گرديد كه توده كارگران، بجز در موارد بسيار استثنايى، وارد گروه‌هاى مخفى اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كارگران نشوند. از سوى ديگر سازمان‌هاى علنى‌اى كه سنگ كارگر را بر سينه مى‌زدند، از آوانگارد كارگرى اجتماعى(H.O.A.C.) و برادرى كار(J.O.C.) گرفته تا شوراى واتيكان دوم، اختلافاتى جزيى باهم داشته و سمت و سوى حركت‌شان در مجموع تابع سلسله مراتب خاص‏ خودشان بود. هر چند بايد اذعان داشت كه ابتدا اين تشكل‌ها‌به مقابله با سلسله مراتب برخاستند و سپس‏ به سوى ادغام واقعى در‌جنبش‏ كارگرى گام برداشتند.

هدف سلسله مراتب كشيشى در اين دوره‌_‌كه بعداً به طور ريشه‌اى تغيير يافت‌‌_‌اين بود كه در سايه اين سازمان‌هاى دفاع‌طلبانه از كارگران، خود را جاى‌گزين رهبران فالانژيست ساخته و سنديكاهاى عمودى را در‌چهارچوب قانونى، تحت كنترل درآورند. از جمله جهت‌گيرى‌هاى اين سازمان‌ها، همكارى بين كار و سرمايه بود كه با اوج‌گيرى جنبش‏ كارگرى، سازمان‌هاى كارگرى كاتوليكى به تدريج آن‌را رها ساختند.

ظهور نسل‌هاى جديدى از كارگران كه جنگ را نديده بودند، وضعيت جديد بين‌المللى و فرآيند سياسى و اقتصادى‌اى كه كشور از سر مى‌گذراند، موقعيت بسيار مناسبى را براى مرحله نوينى از جنبش‏ كارگرى به وجود آورد.

بعد از آن، حزب كمونيست اسپانيا به دنبال تغيير تاكتيك و سياست آشتى ملى خود، يعنى سياست پى‌گير توده‌اى، با آگاهى بر‌اين امر كه در شرايط ديكتاتورى فاشيستى، فقط تلفيق مبارزات علنى و غيرعلنى به كارگران امكان بسيج براى دفاع از منافع خود را مى‌دهد، اپوزيسيون سنديكايى كارگران (O.S.O.) را به وجود آورد كه گامى بزرگى به پيش‏ در پيوند با توده‌هاى كارگر، به سوى گسترش‏ مبارزات از طريق شركت در‌انتخابات سنديكايى، استفاده از مناصب كار و غيره بود. ولى هنوز براى فراتر رفتن از فعاليت زير‌زمينى كه جنبش‏ كارگرى خود را در آن محصور كرده بود، كافى نبود.

توده‌ها كميته‌هاى اپوزيسيون سنديكايى كارگران و بولتن‌هاى مخفى آن‌را به مثابه ارگان‌هاى حزب كمونيست اسپانيا تلقى مى‌كردند، كه اين امر خود باعث عقب‌نشينى و فرار آنان مى‌شد. هر چند كه موارد با ارزشى از كار عمقى وجود دارد‌‌_‌نظير نانوايان مادريد كه اپوزيسيون سنديكايى كارگران نقش‏ قاطعى در‌آن ايفاء مى‌كردند‌_ ولى هنوز ضديت با كمونيسم در محافل كاتوليكى بيداد مى‌كند، و ترس‏ از سركوب و انجماد و عدم انعطاف در ترويج، به نفوذ در‌ميان مراكز كارگرى لطمه مى‌زد. از سوى ديگر‌_‌‌در‌جوار تلاش‏ صميمانه براى يافتن اشكالى تازه‌‌_‌سنگينى گناه اوليه هنوز احساس‏ مى‌گردد و بين تجربيات فعلى و تجربيات دوران فعاليت گروه‌هاى در جهت سنديكايى انقلابى (O.S.R.) تا‌حدى ابهام و آشفتگى وجود دارد، هر چند كه سنديكاهاى اتحاديه عمومى كارگران (‌وقتى‌كه سنديكاهاى C.G.T.U. به آن‌ها پيوستند) ارتباطى با سنديكاهاى عمودى ندارند. در‌اين دوره، در‌محدوده‌ى فعاليت سنديكايى، گروه‌هاى مخفى جديدى ظاهر مى‌شود كه به طور كم و بيش‏ مستقيم، از طرف سلسله مراتب كشيشى تشويق مى‌شود، چرا كه در‌برابر فشار بخش‏ كارگرى خود و‌ترس‏ از دست دادن قطعى نفوذ خود در‌ميان كارگران و جنبش‏هاى به ظاهر دفاعى، نياز دارد كه در برابر راديكاليزه شدن پايگاه زحمتكشان خود امتيازاتى بدهد. به اين ترتيب شاهد تولد فدراسيون سنديكايى كارگران(F.S.T.)‌ و سپس‏ عمل سنديكايى كارگران(A.S.T.) كه سازمان انقلابى كارگران (O.R.T.) از آن زاده خواهد شد و ‌اتحاد سنديكايى كارگران (U.S.O.)هستيم. هر‌گروهى، سرچشمه الهام خاص‏ خود را دارد؛ اولى از برادرى كار، دومى از كارگران مبارز ژزوئيت و سومى از H.O.A.C. و J.O.C.‌. اين جنبش‏ اگر چه همگون نيست، ليكن عموميت دارد. به علاوه، راه پلوراليسم سنديكايى را براى آينده فراهم مى‌سازد كه سلسله مراتب كشيشى نيز خود به آن رغبت نشان مى‌دهد.

پيوند سنديكايى كارگران (A.S.O.) طرح ديگرى از اين دوره است‌كه توسط مبارزين طرفدار اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار به وجود مى‌آيد كه خود اين سنديكاها رابطه خود را با آن قطع مى‌كنند. و عمرA.S.O همان‌گونه كه در سايه زاده شده بود، در تاريكى نيز پايان مى‌پذيرد. تعداد معدودى كه منشاء فالانژى داشتند، ابتدا اتحاد كارگران سنديكاليست‌  (U.T.S.)و سپس‏ جبهه سنديكاليست انقلابى(F.S.R.) را به وجود آوردند. اين تشكل‌ها و از جمله اتحاديه عمومى كارگران و كنفدراسيون ملى كار كه غالباً در خفا و زير‌زمين زندگى گياهى داشتند _‌‌هر چند‌كه گروه‌هايى كه منشاء فالانژى يا كاتوليكى داشتند، بيشتر تحمل مى‌شدند و از پوشش‏ قانونى بهترى برخوردار بودند‌_ هيچ‌كدام نتوانستند در‌ميان توده‌هاى وسيع كارگران ريشه بدوانند.

با چنين چشم‌اندازى از سازمان‌ها، پايان خودكفايى اقتصادى فرامى‌رسد و قانون كنوانسيون‌هاى جمعى در سال 1958 به كار بسته مى‌شود. كارگران كه دست‌مزدشان در دوره خودكفايى از طريق فرمان و آئين‌نامه بخش‏هاى توليد، از بالا، از طرف حكومت تثبيت شده بود، خود را در وضعيتى يافتند كه مى‌توانستند آن‌را يعنى دست‌مزدشان را با‌كارفرماها و سران شركت‌ها تعيين نمايند. به اين ترتيب براى آن‌ها ضرورت ايجاد نوعى تعادل نيرو كه بدون آن هرگونه مذاكره‌اى بين كارفرمايان و كارگران فقط به انقياد هر‌چه بيش‏تر كارگران مى‌انجامد، ظاهر شد.

 

تولد كميسيون‌هاى كارگرى

علت وجودى كميسيون‌هاى كارگرى را نمى‌توانيم درك كنيم، مگر آن‌كه آن‌ها را به مثابه نقطه اوج يك فرآيند تاريخى در نظر بگيريم. ما روى اين نكته كه هر مبارزه‌اى يك فرآيندى است و بدون اين‌كه قهرمانى مبارزان قديمى كارگرى و فعالان جديد كه زندگى خود را به مخاطره مى‌انداختند يا سال‌هاى طولانى زندان در انتظارشان بود، نخواهيم توانست جنبش‏ نوين كارگرى را دريابيم، تاكيد مى‌كنيم طبقه كارگر راه خود را از ميان شرايط بسيار سختى طى كرده است و دقيقاً بر پايه اين پايمردى‌ها‌‌و  شكست‌هاى گذشته، شكوهمند و غرورانگيز است كه خميرمايه  جنبش‏ نوين كارگرى، يعنى كميسيون‌هاى كارگرى، پديدار گرديد.

 كارگران تمامى كشور اسپانيا به دليل پراكندگى اعضاء هر‌يك از سازمان‌هاى متعدد مخفى موجود، كه ارتباطى واقعى با توده‌هاى وسيع نداشتند، بلادفاع مانده و در گرو سنديكاهاى رسمى كه در خدمت استثمارگران قرار داشت، بودند. در شرايط جديد راه ديگرى در پيش‏ رو نداشتند جز اين‌كه ابتدا اشكال دفاع از خود و سپس‏ اشكال تعرضى خاص‏ خود را به وجود آورند. و يا اين‌كه به مثابه يك طبقه آگاه‌_‌‌قادر به حضور در‌جامعه، و برخوردار از يك زندگى شايسته نباشند‌_ محو و ناپديد شوند. كارگران حتى اگر در جامعه‌اى آلوده به تعفن فاشيستى نيز به سر برند، نمى‌توانند به مثابه يك طبقه بميرند، چرا كه بدون آن، جامعه‌اى كه خود عنصر حياتى آن هستند، دچار مرگ و نيستى خواهد شد،‌ به‌اين‌سان ضرورت‌هاى تاريخى، بديل‌هاى خود، يعنى كميسيون‌هاى كارگرى را آفريد.

در برابر فقدان كارآيى گروه‌هاى مخفى و انقياد ورتيكاليست‌ها در برابر استثمارگران، كارگران در معدن،‌كارخانه، كارگاه و در مزارع، وقتى خواستى براى طرح كردن داشتند‌_‌افزايش‏ دست‌مزدها، بهبود شرايط كار، حمل ‌و نقل و غيره‌_‌بعد از يك گردهم‌آيى يا مشورت، كميسيونى را انتخاب يا تعيين مى‌كردند.

اين كميسيون مسايل يا خواسته‌ها را با مديران كارخانه يا صاحب‌كار مطرح مى‌كرد و نتايج را گزارش‏ مى‌داد. به اين ترتيب كارگران به طور خود‌انگيخته، جنين جنبش‏ نوين كارگرى را به وجود آوردند كه در شرايط جديد، ضرورى بود و براى دفاع از منافع طبقاتى خود، چه با واسطه و چه بى‌واسطه، گرايش‏ به ايجاد تعادلى تازه داشت. در اين فرآيند، مى‌توان دو مرحله را مشاهده كرد:

1_ مرحله خود‌انگيخته، كه در‌جريان آن كميسيون‌هاى كارگرى، همراه با هر مسئله مشخصى متولد شده ‌و با پايان يافتن آن مسئله زوال مى‌يابند.

2_ مرحله آگاهانه، كه در آن كميسيون‌ها به پديده ثابتى تبديل گرديده و از طريق يك خودفعاليتى دايمى، مبارزات و حداقل سازمان و پايه‌هاى سياسى‌_‌اجتماعى لازم را براى ايفاى نقش‏ خود در حال و براى آينده  هم‌آهنگ و تنظيم مى‌نمايند.

 

دو مرحله از حيات كميسيون‌هاى كارگرى

هر چند كه ما به اندازه كافى، عناصر مشخصى را در اختيار نداريم، با اين همه به طور تقريبى مى‌توانيم اين دو مرحله را در فاصله سال‌هاى 64_‌1956 براى مرحله نخست و از سال 1964 براى مرحله دوم قرار دهيم. ماكس‏ گالو دركتاب خود، تاريخ اسپانياى فرانكيست، تولد كميسيون كارگرى را چنين بيان ميكند:

"از پائيز 1961، تنش‏ اجتماعى در همه جا به چشم مى‌خورد. تا آن‌زمان يعنى در بهار‌1961، اعتصاباتى در گرانادا و بارسلونا به وقوع پيوسته بود. در‌اين زمان، دامنه اعتصابات به مادريد، والنسيا و بارسلونا سرايت كرد.  در پايان سال، شاهد بالا گرفتن مبارزه به مدارج تازه‌اى مى‌گردد. كارگران كارخانه فلزسازى خواهان انعقاد سريع كنوانسيون‌هاى جمعى جديدى مى‌شوند. آنان با پليس‏ و نمايندگان سنديكاهاى رسمى برخورد پيدا مى‌كنند. در كارخانه‌ها و‌كارگاه‌ها، كارگران جدا از ساخت سنديكاهاى رسمى، نمايندگان خود را تعيين مى‌نمايند و شكل يك سازمان را به خود مى‌گيرند كه در سال 1956 در‌جريان اعتصابات در باسك به وجود آمده بود، و آنان در بسيارى از كارخانه‌ها، كميسيون‌هاى كارگرى ايجاد مى‌كنند. در پايان سال 1961 و آغاز سال 1962، اين كميسيون‌ها نقش‏ مهمى ايفاء مى‌نمايند. اين‌ها هنوز صورت دايمى به خود نگرفته‌اند، و صرفا به خاطر يك مذاكره توسط نماينده‌ى كارگران پديدار و سپس‏ ناپديد مى‌گردند. اين‌ها به مثابه آفريده اصيل طبقه كارگر اسپانيا، به طور خود به خودى از تجربه زاده مى‌شوند و گواهى بر سنت‌هاى زنده دموكراتيك كارگران اسپانيا هستند. نمايندگان انتخاب شده را مى‌توان در مجمع بعدى فراخواند. اين كميسيون‌ها آفريده يك جريان‌‌‌سياسى نيستند، اما طبيعتاً مبارزين‌‌‌كمونيست، سوسياليست‌ يا كاتوليك‌، خود را در آن‌ها جاى مى‌دهند، و بعداً حزب كمونيست اسپانيا در جستجوى آن‌ است تا آن‌ها را در سرتاسر كشور عموميت دهد. نيرويى كه رژيم فرانكيست بايد روى آن حساب كند، پديدار مى‌شود و به دنياى كارگرى داربستى را عرضه مى‌نمايد كه روز به روز و از اعتصابى به اعتصاب ديگر، در‌مجموع موفق به بازسازى آن چيزى مى‌شود كه پيروزى فرانكيست‌ها در سال 1939 با نيروى آتش‏ و زندان، و ترس‏ و تبعيد آن را نابود ساخته بود".

در‌‌مورد يك كميسيون معدن آستورى به نام "لاكاموچا"، ما داده‌هايى در‌اختيار داريم كه در سال 1957 براى دفاع از اختصاص‏ سهميه ذغال به معدنچيان به وجود‌‌آمد و در همان سال نيز از بين رفت. كارگران كمونيست، سوسياليست، كشيش‏ و شهردار محله كارگرى لاكاموچا كه خود يك فالانژيست بود، در آن شركت كردند. در‌محل‌هاى مختلف، كميسيون‌هاى ديگرى به فعاليت پرداختند، و همواره شكلى فرار و گونا‌گون داشت. در كاتالانى، اوزكادى، اندلس‏ و جاهاى ديگر نيز كميسيون‌ها زاده شدند. اما اكنون از پرداختن به جزئيات ديگر موارد، اجتناب كرده و به تفصيل در‌مورد‌‌مادريد، به مثابه نمونه‌اى از تولد كميسيون‌هاى كارگرى مرحله دوم‌، يعنى كميسيون‌هايى كه از خصلت دايمى برخوردار بودند، سخن خواهيم گفت.

 

خصلت دايمى و شكل تكامل يافته كميسيون‌هاى كارگرى

در سپتامبر 1964، در مادريد، در يك كارخانه ذوب‌فلز و در سنديكاى ايالتى فلزكاران بود كه نخستين كميسيون كارگرى، در يك مجمع  - ‌‌و ‌‌در‌‌حضور حتى نمايندگان ورتيكاليست‌ها‌‌_‌كه حدود پانصد نماينده از كارخانه‌هاى اصلى ذوب‌فلز در‌آن شركت داشتند و با تكيه بر‌8‌هزار كارگرى كه در گرانويا و خيابان‌هاى اطراف جمع گشته و براى افزايش‏ حقوق حدود 20 درصدى فشار مى‌آوردند و درست در‌‌هنگامى‌كه در باره كنوانسيون جمعى ايالتى بحث مى‌شد،‌‌انتخاب گرديد. نخستين كميسيون مركب از 13 عضو‌بود كه به طور دموكراتيك انتخاب شد و در ابتدا خود را كميسيون ايالتى نمايندگان فلزكاران ناميده و سپس‏ عنوان كميسيون كارگرى ايالتى فلزكاران بر‌خود مى‌نهد.

تولد اين كميسيون‌‌خود‌انگيخته بود، ليكن اين امر بعد از سال‌ها تجربه در كميسيون‌هاى كارخانه و ارتباطات در درون مدرسه سنديكايى پالوما و خود سنديكاها، اتفاق مى‌افتاد. اين كميسيون، به عنوان يك محور دايمى عمل نمود و تجربه خود را گسترش‏ داد. در ابتدا، اين كميسيون همه چهارشنبه‌ها در‌محل سنديكاها تشكيل جلسه مى‌داد. چند هفته بعد، ديگر كسى در‌كارخانه‌ها، نه به ديدن رييس‏ سنديكا مى‌رفت و نه به بخش‏ اجتماعى آن. در‌مورد بخش‏ اجتماعى، همه كارگران مى‌آمدند و با كميسيون مشورت مى‌كردند كه عملاً جاى‌گزين ورتيكال‌ها شده بود. ورود به گردهم‌آيى‌هاى متعدد آن، براى همه آزاد بود و حتى در‌صورت بستن محل، در راهروها تشكيل جلسه مى‌دادند. بعداً كميسيون به مركز اجتماعى "مانوئل ماتئو"‌مى‌رود كه تا هنگام دستور دولت مبنى بر اخراج كارگران از‌آن‌جا، به عنوان يك "خانه خلق" واقعى مورد استفاده قرار مى‌گيرد، در‌اين گردهم‌آيى‌هاى وسيع ‌و علنى، كارگرانِ ديگر رشته‌هاى صنعتى نيز كميسيون‌هاى تازه‌اى را تشكيل مى‌دهند. نظير‌كميسيون‌هاى هنرهاى گرافيك، شيمى، حمل و نقل و غيره. مدتى بعد، كميسيون‌هاى ساختمان و جز آن، در "پوزو‌دل تيو ريموندو" و ساير جاها پا به عرصه وجود مى‌گذارد.

تجربه مادريد و كميسيون‌هاى آن، كه همه كارگران و مسئولين سنديكايى يا كارگران فاقد مسئوليت در آن شركت مى‌جستند، از اين ايده مايه مى‌گيرد كه زيرزمين‌ها، در حكم مرگ جنبش‏ كارگرى توده‌اى است. آن‌ها با ظرافت تمام، مبارزه علنى و غيرعلنى را با هم مى‌آميزند. همواره، به ويژه در سه سال اول، دغدغه اصلى اين است‌كه از زيرزمين بگريزند و هميشه يك جاى علنى داشته باشند؛ دركارخانه، در سنديكاها، در‌"مانوئل ماتئو"، در‌"محافل خوزه آنتونيو"، در‌"محفل مارس‏"، محل‌هاى كارليست‌ها، محل‌هاى "پوزودل تيوريموندو"، در‌محفل پدر للانوس‏، محل‌هاى سنديكاهاى محلى و‌ غيره. در‌طول چندين سال، مادريد به سرمشقى براى كارگران كشور اسپانيا تبديل مى‌گردد و سپس‏ ديگر شهرها، شعله‌اى را كه از آن برخاسته، به دست گرفته و به دوردست‌ها مى‌برد.

 

چرا مادريد و چرا به اين شيوه؟

مادريد روز به روز به يك مركز صنعتى مهم تبديل مى‌شد. پرولتارياى آن‌كه هم‌چون صنعت‌اش‏ جوان بود، برخلاف كاتالانى، اوزكادى و‌آستورى، تا آن‌زمان نه سربازان زيادى داشت و نه در پيكارهاى طبقاتى كار‌‌آزموده بود. و نه بار سنت‌هاى مبارزاتى را بر دوش‏ مى‌كشيد، كه پاره‌اى از آن‌ها در شرايط جديد فقط در حكم چيزهاى پيش‏ پا افتاده بود. به اين‌گونه او خود را برصحنه آويخت و مبارزه علنى و غيرعلنى را با‌هم تلفيق داد و از صاحب منصب‌ها، سنديكاها، كنوانسيون‌هاى جمعى، مطبوعات و محل‌هاى رسمى استفاده كرد. جايى‌كه ديگران ابرو درهم مى‌كشيدند‌_‌چيزى‌كه براى كسانى كه با گذشته و حال فاشيستى اين محل‌هاى رسمى آشنايى داشتند قابل درك بود‌_‌طبقه كارگر جوانى كه در مادريد به دنيا ‌آمده بود، و كارگرانى كه بخش‏ اعظم آن از روستاها و ايالت‌هاى هم‌جوارى نظير اندلس‏ آمده بودند، نخستين آزمون‌هاى خود را در‌جريان پيكارهاى بى‌شمار و ساده طبقاتى به دست مى‌آوردند، پيش‏ مى‌رفتند و تجربه خاص‏ خود را مى‌آموختند كه مبارزه و پيروزى، حتى در شرايط فاشيستى نيز امكان‌پذير است. طبيعى بود كه كارگران مادريد، اين مركز جديد صنعتى، با‌ وارد شدن به صحنه، اشكال جديدى از جنبش‏ كارگرى را تكامل دهند. گردهمايى‌هاى كوچك چهارشنبه‌ها و اعلاميه‌هاى ساده، راه را براى تظاهرات عظيم توده‌اى و نيروى 27 ژانويه و اكتبر گشود، و سپس‏ به تظاهراتى نيرومندتر منتهى گشت. به اين‌سان ارتشى آب‌ديده گرديد كه با ضربه‌هاى كوچك دست آغاز كرده بود و پا به تظاهرات عظيم نيرومند و پيكارهاى بزرگ روى آورد. به اين شيوه، تمامى طبقه كارگر تجربه خاص‏ خود را به دست آورد، اعتماد خود را بازيافت و بر‌نيروى خود مطمئن شد.

اگر بخواهيم به طور‌خلاصه بگوييم كه چگونه و در‌كجا كميسيون‌هاى كارگرى متولد شدند، بايد بگو‌ييم كه در مجمع‌هاى كارگران، كه عنصر پايه‌اى جنبش‏ را تشكيل مى‌دهند. ولى در شرايط ديكتاتورى فاشيستى، هميشه نمى‌توان مجمعى برپا داشت، و نمى‌توان و نبايد هميشه منتظر شد كه شرايط‌‌ برپاداشتن آن فراهم آيد. بايد گفت كه‌C.O. (كميسيون كارگرى) به شيوه‌هاى متفاوتى، در تمامى سطوح، با عده زياد يا كمى از كارگران، بنا به اقتضاى محل به وجود آمد. اما هميشه بايد گرايش‏ به اين داشت كه سريعاً شرايط لازم را براى برپايى يك مجمع )پايه اساسى جنبش‏ كميسيون كارگرى( به وجود آورد، زيرا آنچه را كه ما كميسيون مى‌ناميم، چيزى جز يك هسته، يعنى بخش‏ سازمان‌يافته جنبش‏ نيست.

حقيقت اين است كه جز تجربه مادريد، تجربيات ديگرى نيز وجود دارد كه جنبش‏ كارگرى را غنى‌تر ساخته است. پيكارهاى بسيار مهم و حتى اعتصابات همگانى وجود داشته است، ليكن اين رشد و گسترش‏ و اين تجربه كميسيون كارگرى را مى‌توان در فرصت‌هايى ديگر مورد‌مطالعه قرار داد. در‌‌اين‌جا ما خود را به آنچه كه به پيدايش‏ كميسيون كارگرى و اصول اساسى آن مربوط مى‌شود محدود مى‌سازيم.