پل سوئیزی وفادار به انقلاب تا دم مرگ

بازگشت به صفحه قبل

 

بحرانی در تئوری مارکس

ترجمه: ت. حق‌شناس

من مطمئنم که بسیاری از شما با کتاب کوچک توماس کوهن تحت عنوان «ترکیب و ساخت انقلاب‌های علمی» آشنا هستید، کتابی که تاثیر مهم و مثبتی در شیوه‌های نگرش به تاریخ علوم طبیعی و تحلیل آن داشته و هم‌چنین توجه قابل ملاحظه دانشمندان علوم اجتماعی را برانگیخته است.

کوهن با این نگرش سنتی دائر به گسترش علم طی یک پروسه رشد تدریجی و بدین نحو که عده کثیری از تئوری‌دانان و پژوهش‌گران، گاه با افزودن چند آجر اما همواره بر اساس تکمیل کار پیشینیان، بنای رفیع علم را برپا می‌سازند، مخالفت کرده این نگرش را به مبارزه می‌طلبد. کوهن چنین نگرشی را نفی کرده و می‌گوید: علم طی یک رشته بهم پیوسته از انقلابات توسعه می‌يابد که هر یک بسیاری از آنچه را که در گذشته وجود داشته طرد می‌کنند و بر پایه‌های نوینی حرکت را آغاز می‌نمایند. جان کلام او عبارتست از آن «دستگاه فکری»1 که تقریبا به معنی شیوه نگریستن به واقعیت یا به آن بخشی از واقعیت است که در حیطه یک علم معین قرار می‌گیرد. معروف‌ترین مثال را در نظر بگیریم. دستگاه فکری کیهان‌شناسی که هزاران سال بر ذهن بشر حاکمیت داشت مبتنی بر مرکزیت زمین بود که همه اجرام سماوی، بنابراین فرض، حول مرکزی ثابت یعنی زمین در حرکت بودند. هیأت که بر این فرضیه استوار بود توسعه داده شد و به صورت سیستم بطلمیوسی در آمد و هم‌چنان بر صحنه حاکم بود تا زمانی‌که انقلاب کپرنیک رخ داد و دستگاه فکری مبتنی بر مرکزیت زمین را کنار گذاشت و خورشید را مرکز این حرکت اعلام نمود. نظر کوهن اینست که وقتی یک دستگاه فکری حاکم می‌شد- امری که خود هرگز تصادفی و بدون مبارزه رخ نمی‌دهد – جا را برای دوره‌ای کم و بیش طولانی، جهت آنچه که «علم متداول» نامیده می‌شود باز می‌کند یعنی برای دانشمندانی که دستگاه فکری جدید را می‌پذیرند و در جستجوی پاسخ و حل مسائلی هستند که این دستگاه فکری مطرح می‌کند، این امکان بوجود می‌آید که فعالیت‌شان افزایش یابد. اما پس از چندی«غیرعادی‌ها» (1) کم کم آشکار می‌شود- یعنی مشاهدات یا نتایج تحقیقاتی که با دستگاه فکری حاکم انطباق ندارد و با مفاهیم علم متداول که این دستگاه فکری را توجیه می‌کند، قابل تفسیر نیست. سپس آنچه اتفاق می‌افتند عبارتست از تلاش‌هائی که برای تشریح جزئیات و پیچیده کردن دستگاه فکری مربوطه به کار می‌رود تا او بتواند با غیرعادی‌ها انطباق یابد و این پروسه‌ای است که منجر به تجمع هر دم آشفته‌تری از اضافات و استثناهای پیش بینی نشده خواهد شد (مثل افزایش سریع یا تعدیل تعداد افلاک از ستاره شناسان ما بعد بطلمیوس) و تا حد یک بحران علمی به پیش خواهد رفت. راه خروج بحران – معمولا توسط کسانی‌که به شیوه‌های مورد قبول هشدار و عمل آموزش نیافته‌اند، پیدا می‌شود آنهم به صورت یک انقلاب که دستگاه فکری جدیدی را مستقر می‌سازد. بنابراین سراسر پروسه علم متداول یعنی: «غیرعادی‌ها»- بحران- انقلاب، مدام تکرار می‌شود (باید اضافه کنم که این شیوه نگرش و تحلیل تاریخ علم بسیار با مارکسیسم هماهنگ است، هر چند کوهن، خود از رادیکال بودن دور است. در کنار متفکرین رادیکال دیالکتیسین، اندیشمندان محافظه‌کار هم همواره وجود داشته‌اند). من می‌خواهم مطرح کنم که مارکسیسم که به عنوان علم تاریخ و جامعه شناخته می‌شود، در برخی از جنبه‌های مهم خود از نظر کوهن، دچار مرحله‌ای از بحران است. این دستگاه فکری که به خوبی شناخته نشده همراه با علم متداولی که آن (دستگاه) را توجیه می‌کند طی قرن اخیر تفسیری از تاریخ جهان نيز ارائه داده است که به نحو شگفت‌آوری نیرومند است و تاثیری عمیق و بسیار فراتر از اجتماع مارکسیست‌ها دارد.

صریح‌تر بگوئیم این تفسیر، تاریخ جهان نو را تقریبا از آغاز قرن شانزدهم مورد مطالعه قرار می‌دهد و آنرا متشکل از مراحل عمده و نسبتا متداخل زیر می‌بیند:

1- ظهور سرمايه‌داري به عنوان شیوه مسلط تولید (انباشت اولیه باضافه انقلابات بورژوائی در کشورهای مادر)

2- مرحله تجاری سرمايه‌داري

3- مرحله رقابت‌آمیز صنعتی سرمايه‌داري تحت هژمونی بریتانیا

4- مرحله انحصار امپریالیستی  سرمايه‌داري که از ربع آخر قرن 19 آغاز می‌شود.

5- بحران جهانی سرمایه‌داری امپریالیستی که با جنگ بین‌المللی اول آغاز می‌شود.

6- گسترش انقلاب پرولتاریائی که با انقلاب 1917 روسیه آغاز می‌گردد و ظهور و گسترش سوسیالیسم به عنوان جانشین سرمایه‌داری و گذار به جامعه کمونیستی آینده.

شالوده‌های این تفسیر از تاریخ جهان نو در نوشته‌های پیش از 1848 مارکس و انگلس (به ویژه ایدئولوژی آلماني و مانیفست کمونیست) گذارده شد. تعمیق و توسعه تئوریک این تفسیر در جلد اول کاپیتال (منتشر شده در 1868) صورت گرفت وتحقق این اندیشه‌ها توسط انقلابیون کبیر قرن بیستم یعنی لنین و مائوتسه دون گسترش یافت، تقویت و به یک معنی کامل گشت. این اخلاقیتی علمی و روشنفکرانه بسیار عالی است- خیلی فراتر از دستاوردهای علوم اجتماعی بورژوائی – البته اگر واقعا بتوانیم چنین اصطلاحی را بکار بریم- که به این نکته توجه کنیم که حداقل از آغاز بحران جهانی کاپیتالیسم، اندیشمندان بورژوا به نحوی وسیع، بیشتر سرگرم دفاع ایدئولوژیک از سیستم بوده‌اند تا به دنبال درک علمی تاریخ و آینده. اما – و این نکته‌ای است که می‌خواهم مورد تأکید قرار دهم- همان‌طور که تاریخ در آخرین دهه‌های قرن بیستم نشان می‌دهد ما «غیرعادی»های بیشتر و بیشتری را در اندیشه کوهن می‌یابیم یعنی انحراف بین واقعیت مشهود از یکطرف و انتظارات برانگیخته شده توسط تئوری از طرف دیگر.

 بدیهی است که من نمی‌توانم در فرصتی که در اختیارم هست، به کشف همه این غیر عادی‌ها بکوشم و راستش اینست که این وظیفه بهرحال بسیار فراتر از حد توان من می‌باشد. اما من می‌خواهم توجه خواننده را به سوی آنچه که فکر می‌کنم شاید مهم‌ترین این غیرعادی‌ها باشد جلب نمایم. در نظرمارکس، سوسیالیسم عبارت بود از دوران گذاری بین کاپیتالیسم و کمونیسم، در حالی‌که او به عمد از طرح سیمای جامعه ایده‌آل خودداری می‌کرد. در این باره شکی نمی‌توان داشت كه او مشخصات اساسی کمونیسم را به نحو زیر ارزیابی می‌کرد: جامعه‌ای بدون طبقات، جامعه‌ای بدون دولت، جامعه‌ای که در آن حقیقتا – و نه صرفا به طوررسمی و قانونی – بین ملیت‌ها، نژادها، جنس‌ها و افراد مساوات برقرار باشد. مسلما تحقق این اهداف ذاتا بسیار درازمدت خواهد بود و ممکن است هرگز به طور کامل قابل حصول نباشد ولی قدر مسلم اینست که آنها خطوط رهنما و معیارهای اولیه‌ای را در اختیار ما می‌گذارند. فقط جامعه‌ای که حقیقتا خود را وقف این اهداف کرده و عمل خویش را بر این اساس سامان داده باشد، می‌تواند آن‌طور که منظور مارکس از این اصطلاح بوده، سوسیالیست نامیده شود. همان‌طوری‌که قبلا بیان کردم، تفسیري که مارکس از جهان نو داشته و عموما آنرا پذیرفته‌اند باعث می‌شود که ما انتظار داشته باشیم کاپیتالیسم توسط انقلابات پرولتری سرنگون شود و جوامع سوسیالیستی به وسیله این انقلابات برقرار گردد. در واقع این تئوری چنان به عنوان یک ایده اطمینان بخش نسبت به آنچه که در جهان اتفاق می‌افتد تلقی شده که هر جامعه‌ای که با انقلاب پرولتاریائی (یا تحت رهبری پرولتاریا) تحول خود را آغاز کند، خود به خود به عنوان جامعه‌ای سوسیالیستی فرض می‌گردد و بر این پایه تعریف می‌شود. غیرعادی‌ها از همین‌جا شروع می‌شود. هیچ‌یک از این جوامع «سوسیالیستی» آن طور که مارکس – و فکر می‌کنم آن طور که اکثریت مارکسیست‌ها تا همین اواخر – می‌اندیشیده‌اند رفتار نمی‌کنند. آنها طبقات را – مگر صرفا در حرف – ملغی نکرده‌اند و به استثنای دوره انقلاب فرهنگی در چین، آنها هیچ جهت‌گیری‌ای که تاثیری احتمالی در الغاء طبقات داشته باشد ننموده‌اند. دولت زوال نیافته – و هیچکس چنین انتظاری ندارد مگر در آینده‌ای هم‌چنان دور- بر عکس هر چه بیشتر متمرکز شده و به عنوان نهاد مسلط جامعه درآمده است. هر یک از این دولت‌ها انترناسیونالیسم پرولتری را آنطور تفسیر می‌کنند که به معنی حمایت از منافع و سیاست‌های خاص خودشان می‌باشد. آنها به جنگ دست می‌زنند نه فقط برای دفاع از خود بلکه برای تحمیل خواست‌شان به کشورهای دیگر- حتی به آنها که فرض اینست که سوسیالیست‌اند. 

فکر می‌کنم که حالا دیگر همه اینها به خوبی روشن است و البته بین سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها خسارات زیادی را موجب گردیده است. من فکر می‌کنم مبالغه نیست اگر بگوئیم که امروزه غیرعادی‌ها چنان انبوه و بارز شده که نتیجه آن به صورت بحرانی عمیق در تئوری مارکسی درآمده است.

راه چاره چیست؟ یک راه که به وضوح توسط برخی از مارکسیست‌ها اتخاذ شده اینست که این تئوری را به طور کامل دور بیاندازند، مارکسیسم را در کل آن رها کنند و به موضع لادری‌گرائی (آگنوستی سیسم) و بدبینی- تازه اگر بدتر نباشد- عقب نشینی کنند. ولی مشکل این انتخاب اینست که مارکسیسم مثل همیشه – و من مایلم بگویم حتی بهتر از قبل – به عنوان راهی جهت فهم تحولات کاپيتالیسم جهانی و بحران‌های آن کارآئی دارد: غیرعادی‌های خاصی که من اشاره کردم که مارکسیسم داراست، تاثیری بر اعتبار مارکسیسم در این شرایط بسیار مهم نمی‌گذارد. آن بخش از مارکسیسم که ضروریست بر پایه‌های نوینی مستقر شود، بخشی است که به جوامع مابعدانقلاب مربوط می‌شود (که البته مارکس و انگلس نسبت بدان تجربه‌ای نداشتند).

ما نیازی نداریم که امکان سوسیالیستی بودن یک جامعه مابعد انقلاب را در مفهوم مورد نظر مارکس جستجو کنیم، این حماقت‌آمیز و شکست‌طلبانه است. ولی ما حتما باید تشخیص دهیم که یک انقلاب پرولتاریائی می‌تواند باعث ایجاد یک جامعه غیر سوسیالیستی شود. من معتقدم که این تنها راهی است که ما می‌توانیم اساس انهدام غیرعادی‌های مزاحم را – که مورد بحث قرار دادم- فراهم سازیم.

با تشخیص این نکته، ما می‌توانیم یکی از این دو مسیر را در پیش گیریم:

1- این فرض که تنها آلترناتیو سوسیالیسم، کاپيتالیسم است، و

 2- این فرض که انقلابات پرولتری می‌تواند باعث برپائی جامعه‌ای از نوع جدید شود که نه کاپیتالیستی و نه سوسیالیستی است.

من معتقدم که دومین فرض، راه ثمربخشی است. مشکل فرض کاپیتالیستی اینست که سریعا به همان میزان از امور«غیرعادی» منجر می‌شود که فرض سوسیالیستی. یک‌دقیقه قبل گفتم که هیچیک از به اصطلاح جوامع سوسیالیستی آن طور که مارکس فکر می‌کرد، عمل نمی‌کنند. اگر قرار باشد که این جوامع را کاپیتالیستی ارزیابی کنیم نیز از همان اندازه غیرعادی‌ها- و حتی بیشتر- می‌توان صحبت کرد. مارکسیست‌ها درباره چگونگی عملکرد سرمایه‌داری چیزهای زیادی می‌دانند اما از اینکه جوامع مابعد انقلاب چه انطباقی با نمونه ایده‌آل دارند، هیچ نمی‌دانند. آنها تضادهای فراوانی متعلق به خودشان دارند ولی این تضادها شکل تضادهای کاپیتالیسم را به خود نمی‌گیرد. اگر چنین است و من هیچکس را نمی‌شناسم که ادعا کند که می‌تواند تحول آن تضادها را در مفهوم «قوانین حرکت» کاپیتالیسم تحلیل نماید- کاپبتالیست نامیدن آنها نمی‌تواند به چیزی جز سردرگمی و بن بست بیانجامد. از طرف دیگر، فرض وجود جامعه‌ای از نوع جدید، با این‌که عملکرد این جوامع را برای ما روشن نمی‌کند، مسائل پر هیجانی را برای کارعلمی پیش پای ما می‌گذارد- و ناگزیر مضامین عمیقی برای پراتیک سیاسی به همراه می‌آورد. من قاطعانه معتقدم که این فرض راه و رسمی را نشان می‌دهد که ما باید دنبال کنیم و بهترین نوید حل بحران تئوری مارکسی را- که در حال حاضر جنبش انقلابی بین‌المللی را آشکارا به تفرقه کشانده- به ما ارائه می‌دهد.1

 

اين مقاله از انديشه پيكار برگرفته شده است


1 (پارادیگم) (در چند فرهنگ لغت که مورد مراجعه قرار گرفت، در برابر این کلمه: مثال، نمونه ذکر کره‌اند. یکی از دوستان هم «صورت مساله» را معادل احتمالی آن دانست. با وجود این، مترجم «دستگاه فکری» را هم مناسب‌ترین معادل پارادیگم نمی‌داند.)

1 ( ترجمه از مجموعه مقالاتی از پل سوئیزی که تحت عنوان « جوامع ما- بعد انقلاب» به انگلیسی منتشر شده است.)