دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

به‌ياد هری مگداف

تأملات  فِرد مگداف برگردان: مرتضي محيط   

برگرفته از: مانتلي ريويو  اكتبر 2006 


هَري (مگداف) در ساعات بامدادي روز اول ‏ژانويه 2006 در منزل ما در برلينگتون ‏(Berlington)‏ ايالت ورمونت ـ جائي كه سه ‏سال و نيم پاياني عمرش را گذراند ـ درگذشت. ‏در آخرين لحظات زندگي‌اش من در كنار او دراز ‏كشيده به چهره‌اش نگاه مي‌كردم و دست او را ‏در دست داشتم. همسرم كه در اين سالها ‏پرستارش بود و نزديك‌ترين دوستانش گلاديس ‏و پرسي برزيل نيز حضور داشتند. پس از آنكه ‏هَري چشم از جهان فرو بست به همراه اين ‏عزيزان به انديشه فرو رفتم و فكر مي‌كردم كه ‏چه افتخاري نصيب من و همسرم شده بود كه ‏هَري پس از درگذشت مادرم بي‌دي (بئاتريس) ‏سالهاي آخر عمرش را با ما گذراند. زندگي با ‏هَري در عين حال هم شادي‌بخش و هم از نظر ‏فكري برانگيزنده بود.‏

بحث درباره هَري بدون صحبت درباره همسرش ‏بي‌دي ‏(Beadie)‏ ـ شريك زندگي او كه خود ‏شخصيتي برجسته بود ـ درواقع غير ممكن ‏است. هري و بي‌دي نزديك به 70 سال با هم ‏زندگي كردند و قبل از آنكه در 18 سالگي با هم ‏ازدواج كنند لااقل 4 سال با هم دوست بودند. ‏پيوند اين دو با هم موجب شكوفائي سالهائي ‏طولاني از فعاليت سياسي، كار هدفمند و ايجاد ‏شبكه بزرگ و خيره‌كننده‌اي از رفقا و دوستان ‏گرديد.‏

سالهاي آغازين


بزرگ شدن در دامان هَري و بي‌دي از همان ‏سالهاي آغازين، مرا بر اين مسئله آگاه كرده بود ‏كه اين خانواده با بسياري ديگر فرق دارد. هَري ‏دانشي گسترده و علاقه‌اي شديد به شمار زيادي ‏موضوعات ـ گوئي كه به هر رشته‌اي از دانش ـ ‏از تاريخ گرفته تا اقتصاد، ادبيات، رياضيات و ‏فيزيك ـ داشت. يك وقت فكر كردم كه چرا ‏دائره‌المعارف كهنه مادرم بي‌دي را در منزل نگه ‏مي‌داريم در حاليكه هَري مي‌تواند تقريباً به هر ‏سؤالي كه داشتيم پاسخ دهد. البته هَري ‏مي‌خواست كه من و برادرم مايك (مايكل) از ‏جهت فراگيري دانش روي پاي خود بايستيم و ‏مستقلاً مطالعه و بحث كنيم نه آنكه فقط به ‏پاسخ‌هاي او اكتفا كنيم. او پدري بسيار بردبار و ‏صبور بود.‏

ما اعضاي چهار نفره خانواده پيوند عميقي با هم ‏داشتيم،گرچه بندرت آنرا به زبان مي‌آورديم. ‏به‌نظر من چند عامل در بوجود آوردن اين ‏همبستگي دخالت داشت. نخست آنكه هَري و ‏بي‌دي والدين صميمي و پرمحبتي بودند كه با ‏اشتياق مي‌خواستند من و مايك شخصيت ‏مستقل خود را داشته باشيم. آن‌ها هميشه ما را ‏تشويق مي‌كردند راهي را در زندگي انتخاب ‏كنيم كه دوست داريم (البته با ملاحظات و ‏محدوديت‌هائي). مادربزرگ و پدربزرگ ما شيوا ‏و كارل و اينستين و لائيكا و ماكس مگداف نيز ‏انسانهائي بسيار پرمحبت بودند. بي‌دي ناظم ما ‏بود و آنها كه او را مي‌شناختند مي‌دانند چه ‏مي‌گويم. من بچه شيطاني بودم. تابستانها در ‏خانه كوچكمان در دهكده موهيگان وقتي ‏شيطنت مي‌كردم خود را پشت مادربزرگ پنهان ‏مي‌كردم تا از دسترس مادر دور بمانم. هري ‏يكبار مرا كتك زد. آن هم وقتي بود كه مريض و ‏تب‌دار بودم و پزشك به منزلمان آمد تا آمپول ‏آنتي بيوتيك به من بزند. وقتي دكتر وارد منزل ‏شد من از رختخواب بيرون پريده و پا بفرار ‏گذاشتم در حاليكه هَري دنبال من مي‌دويد. ‏معجزه در اين بود كه پس از مدتي دويدن او ‏توانست مرا بگيرد. نمي‌دانم از اينكه تعجب كرده ‏بودم كه او توانسته مرا بگيرد يا اينكه به خاطر ‏ناراحتي‌اش يك سيلي به پشت من زد. من ‏هيچوقت از آن سيلي اظهار ناراحتي نكردم و در ‏سالهاي اخير به شوخي از آن ياد مي‌كرديم.‏
عامل دوم كه در بوجود آوردن پيوند عميق ‏خانوادگي تأثير داشت دوران مكارتيسم بود. ‏هَري به كميته امنيت داخلي مجلس سنا، ‏كميته فعاليت‌هاي ضد امريكائي مجلس ‏نمايندگان و تعدادي دادگاه‌هاي ديگر در ‏نيويورك احضار شد. گرچه بعضي «دوستان» ‏رابطه‌شان را با ما قطع كردند امّا اكثراً بسيار ‏همدردي مي‌كردند. امّا در تمام آن مدتي كه ‏هَري بر اصول خود پايبند ماند و با اين ‏دادگاه‌هاي تفتيش عقايد همكاري نكرد، ما ‏همگي احساس مي‌كرديم كه شرايطي استثنائي ‏و ويژه داريم. اين دوره براي والدين ما هم از نظر ‏احساسي و هم مادي دوراني بسيار سخت بود. ‏هَري در مشاغل مختلفي مشغول كار بود تا ‏بتواند معيشت خانواده را تأمين كند. بي‌دي ‏دوباره به كار معلمي برگشت در حاليكه ‏سخت‌ترين كارها را به او محوّل مي‌كردند ـ ‏آموزش كودكاني كه مواظبت شديد نياز داشتند. ‏با اين همه من و برادرم مايك اين را نشانه ‏شجاعت والدين خود مي‌دانستيم و به آن افتخار ‏مي‌كرديم. از آن دوران هنوز خاطرات خوشي ‏دارم چرا كه پدر و مادرم حلقه‌اي از دوستان ‏بسيار وفادار داشتند ـ اديت و ليبي نيدهام، ‏رونالد و هارولد پوزنر، بيل و جون دِويند، اولگا و ‏فيل فيلد، نورمن و اِولين روليچ، كاپي و دوروتي ‏كاپلان، آنت روبنستين، آني و آرتي استين، باب ‏و ليز راش و بسياري ديگران. خانواده گسترده ‏هري و بي‌دي هم در اين دوران سخت پشتيبان ‏ما بودند.‏
خاطره ديگر مربوط به دوران تفتيش عقايد چند ‏سال بعد هنگامي كه مايك درگذشت و من در ‏كالج بودم اتفاق افتاد. وقتي در سال دوم كالج ‏اُبرلين بودم (61-1960) در منزلي بيرون ‏دانشگاه در اطاقي كه بخاري چوبي داشت ‏زندگي مي‌كردم. هَري را به كميته فعاليت‌هاي ‏ضد امريكائي مجلس نمايندگان ـ كه سال آخر ‏فعاليت‌اش بود ـ احضار كرده بودند. به او دستور ‏داده بودند مدارك «صندوق تحليل‌هاي ‏اجتماعي» ـ سازماني كه در دهه‌ي 1950 ‏توسط هَري، انت روبنستين، اِروين كاپلان و ‏ديگران براي جمع‌آوري پول و كمك مالي به ‏فارغ‌التحصيلان و استادان ماركسيست و ‏سوسياليست براي چاپ نوشته‌ها و آثارشان ‏بنيان‌گذاري شده بود ـ را با خود بياورد. هَري ‏تمام مدارك را برداشته و با اتومبيل به ايالت ‏اُهايو پيش من آمد و توضيح داد كه اين مدارك ‏و نامه‌ها را به كميته تحويل نخواهم داد. ‏محتويات بعضي از اين نامه‌ها و ورقه‌هاي ‏درخواستي با نام افراد درون آن (اگر بدست آن ‏كميته مي‌افتاد) مي‌توانست زندگي شمار زيادي ‏از پژوهشگران جوان و فعال را تباه كند. من و ‏هَري گفتيم چه كنيم و هر دو تصميم گرفتيم ‏همه‌ي مدارك را در بخاري اطاقي كه زندگي ‏مي‌كردم بسوزانيم. ما دو نفر نه تنها مدارك را ‏سوزانديم بلكه با دقت، سوخته آنها را هم ‏خاكستر كرديم. براي برقراري پيوند ناگسستني ‏با پدر هيچ چيز مثل شكستن قانون ـ در راه ‏خير و خوبي بشر ـ به همراه او نيست.‏

مرگ برادر عزيزم مايكل در سال 1959 درست ‏پيش از آنكه پا به بيست سالگي گذارد ‏جدي‌ترين حادثه در زندگي خانوادگي ما و تنها ‏تراژدي واقعي بود كه برايمان اتفاق افتاد. چنين ‏حادثه‌اي مي‌تواند رابطه‌ي زن و شوهري را ‏خراب كند. امّا هَري و بي‌دي تمام تلاش خود را ‏به كار بردند تا با هم بمانند و زندگي پربار و ‏مفيدي را ادامه دهند. آن دو شب‌ها جرعه‌اي ‏مشروب سنگين سر مي‌كشيدند و ساعت‌ها ‏صحبت مي‌كردند. 11 ژوئن 2002 روز بعد از ‏مرگ مادرم در حاليكه پدر را به طرف منزلمان ‏در ورمونت مي‌بردم او از عشق خود به مادرم ‏برايم صحبت مي‌كرد. او در باب شب بعد از ‏مرگ مايكل برايم گفت (در آنموقع من در غرب ‏امريكا بودم و درست چند ساعت بعد از مرگ ‏مايك به منزل رسيدم). او به من گفت چگونه ‏بي‌دي همه‌ي شب بيدار ماند در حاليكه بغل ‏مايكل دراز كشيده و با او كه از دنيا رفته بود ‏درباره زمين و زمان صحبت مي‌كرد. سالهاي بعد ‏از مرگ مايكل براي همه‌ي ما سالهاي سختي ‏بود و تنها چند دهه بعد بود كه مي‌توانستيم ‏بدون سر دادن گريه درباره او صحبت كنيم.‏

وقتي در سيكل اول و دوم دبيرستان بودم، هَري ‏گروه مطالعه‌اي براي 10 نفر جوانان هم‌سن و ‏سال من تشكيل داد. جلسات آن در اطاق ‏نشيمن آپارتمان كوچك ما در محله كوئينز در ‏شهر نيويورك برگزار مي‌شد. ما انواع كتاب‌ها و ‏رساله‌ها را درباره تاريخ، مردم شناسي و ‏سوسياليستهاي تخيلي (از جمله «نگاه به ‏گذشته» نوشته ادوارد بلامي) و نيز وقايع جاري ‏مهم مانند قتل اِمت تيل ‏(Emmet Till)‏ (جوان ‏افريقائي‌تبار كه توسط نژادپرستان سفيدپوست ‏به‌قتل رسيد) را خوانده و با هم بحث مي‌كرديم. ‏هَري استاد راه انداختن بحث با جوانان بود. او به ‏نظرات و پيشنهادات ما احترام مي‌گذاشت و به ‏آرامي ما را بطرف درك عميق‌تر مطلب مورد ‏بحث آن هفته راهنمائي مي‌كرد.

‏وقتي در دبيرستان بودم دوستي عميق و ‏پراهميتي ميان هَري و پُل باران استاد اقتصاد ‏دانشگاه استانفورد و نويسنده مقالات و كتابهاي ‏چاپ مانتلي ريويو برقرار شد. پل باران گهگاه در ‏آپارتمان كوئينز پيش ما مي‌ماند و اين دو ‏سراسر شب بيدار مانده درباره اقتصاد، سياست و ‏اوضاع جاري بحث مي‌كردند. مرگ زودرس و ‏نابهنگام پل باران در سال 1964 ضربه سنگيني ‏براي هَري و بسياري ديگران بود.‏
حادثه ديگري كه در ابتدا تراژدي بود جنبه ‏ديگر و اميدبخشي هم داشت. در اواسط دهه‌ي ‏‏1960 آتش سوزي كه از كليساي همسايه ما ‏آغاز شده بود به ساختماني كه آپارتمان ما در ‏آن قرار داشت سرايت كرد و لطمات فراواني به ‏آپارتمان وارد كرد. تمام پرونده‌هاي هَري از ‏زماني كه او در وزارت اقتصاد در سالهاي دهه ‏‏1940 كار مي‌كرد آتش گرفت. تقريباً تمام ‏كتابخانه او هم در آتش سوخت. مي‌توان تصور ‏كرد كه او چقدر افسرده و ناراحت بود. امّا ‏دوستان و رفقا به او كمك كردند كتابخانه‌اش را ‏دوباره احيا كند. امّا سوخته شدن پرونده‌هاي ‏وزارت اقتصاد به هَري فرصت داد مسير مطالعات ‏خود را بكلي تغيير دهد ـ و بطور مثال به ‏مطالعه عميق امپرياليسم پردازد ـ كاري كه ‏ممكن بود اگر اين اتفاق نمي‌افتاد انجام ندهد. ‏‏(وقتي هَري در سال 2002 به ورمونت آمد تمام ‏كتابخانه بزرگ خود را به كشور نپال تقديم كرد. ‏گروهي از كاركنان مانتلي ريويو و دوستان هَري ‏‏115 كارتن كتاب بسته‌بندي كرده و با كمك ‏مالي ياران از راه هند به نپال منتقل كردند).‏
گرچه خودم مي‌دانستم كه هَري از جهات ‏چندي فرد ويژه‌اي است، امّا تنها در دهه‌ي ‏‏1960 بود كه ديگران به عنوان پسر او به من ‏نگاه مي‌كردند و آن موقع بود كه تازه به ميزان ‏تأثيرگذاري و نفوذ كلامش پي بردم. در اين ‏هنگام بود كه به توانائي عظيم هَري و بي‌دي ‏براي برقراري دوستي و جمع وسيع دوستان آنها ‏پي بردم. آنها به راحتي دوستي برقرار مي‌كردند ‏ـ با انسانهائي از هر سن و سال و هر ‏پيش‌زمينه‌اي. آن دو (مخصوصاً بي‌دي) با افراد ‏ناشناخته چه در اتوبوس، چه در مراسم مختلف، ‏چه با راننده‌هاي تاكسي سر صحبت را باز ‏مي‌كردند. هَري بويژه دوست داشت با خردسالان ‏سر صحبت را باز كند و بسياري از آن ‏خردسالان كه اكنون بزرگ شده‌اند بمن ‏مي‌گويند صحبت‌هاي هَري چقدر برايشان ‏اهميت داشته و با چه خوشحالي از آن ياد ‏مي‌كنند. اين ظرفيت و توان براي براه انداختن ‏دوستي به‌هيچ‌رو از محبت آنها به نزديك‌ترين ‏افراد فاميل و خانواده گسترده نمي‌كاست. آن دو ‏علاقه فراواني به سام برادر هَري و همسر او لورا ‏داشتند. آنها همسرم اِمي را مثل دخترشان ‏دوست داشتند و براي بزرگ كردن پسرم ديويد ‏نقش بسيار مهمي بازي كردند و مادربزرگ و ‏پدربزرگ بسيار پرمحبت و صميمي براي او ‏بودند. هَري به همسر ديويد، پام والز هم محبت ‏زيادي داشته و او را مانند نوه خود مي‌دانست.‏

 

 

هَري و مانتلي ريويو

پس از درگذشت لئوهوبرمن، هنگامي كه پال ‏سوئيزي از هَري خواست كه به عنوان دبير مجله ‏مانتلي ريويو به او به پيوندد، من دكتراي خود را ‏گرفته و در خارج زندگي مي‌كردم و از اين رو با ‏حوادثي كه در آن دوران مي‌گذشت ارتباط ‏چنداني نداشتم امّا مي‌دانم كه به يك معنا هَري ‏داشت زندگي تازه‌اي مي‌يافت. او در سال 1969 ‏براي كار جسورانه گرداندن مجله مانتلي ريويو ‏به پال سوئيزي پيوست. اين، ده سال پس از ‏مرگ برادرم مايكل و زماني بود كه فعاليت ‏دادگاه‌ها و كميته‌هاي تفتيش عقايد به‌سر آمده ‏و هري قدري استقلال مالي پيدا كرده بود. در ‏سال 1959 پدرم در بنگاه انتشاراتي كوچكي ـ ‏بنام راسل و راسل ـ كه كتابهاي كلاسيك ناياب ‏را تجديد چاپ مي‌كرد شريك شد. اين شركت تا ‏حد زيادي بدليل زحمات هَري و تيزبيني ‏اقتصادي او، كارش گرفت. وقتي اين شركت بعد ‏از سالها فروخته شد، سهم پدر گرچه با معيار ‏امروز خيلي بزرگ نبود امّا با داشتن سبك ‏زندگي ساده و حقوق بازنشستگي جزئي مادر ‏بعلاوه بيمه اجتماعي، از نظر مالي اين آزادي را ‏پيدا كرد كه به عشق دروني خود كه همانا ‏پژوهش در راه فهم جهان بود دست يابد.‏

هَري قبل از آن به آن نوع كاري كه دلش ‏مي‌خواست يعني كار متمركز روي تحليل ‏امپرياليسم دست زده بود. او علاوه بر دانش و ‏شخصيت حيرت‌انگيزش پيش‌زمينه‌اي كاملاً ‏غيرعادي همراه داشت ـ به‌عنوان اقتصاددان با ‏بالاترين مقامات دولتي كار كرده بود، بسياري از ‏رؤساي انحصارات و ژنرال‌هاي ارتشي را ‏مي‌شناخت، مشكلات برنامه‌ريزي را دست اول و ‏از نزديك تجربه كرده بود، در زمان جنگ دوم ‏بر توليد ابزارهاي ماشيني نظارت كرده بود، در ‏وال استريت كار كرده بود، در سنديكاهاي ‏كارگري فعاليت كرده بود، به همراه بي‌دي ‏فروشنده بيمه عمر شده بود، كسب و كاري را ‏اداره كرده و مسئول پرداخت حقوق شماري ‏افراد بود. كل اين پشتوانه عظيم و پيش‌زمينه ‏پرتنوع براي تكامل بينش عميق هَري از جهت ‏شناخت شيوه كار سرمايه‌داري واقعاً موجود ‏اهميت حياتي داشت.‏

پس از مرگ پال سوئيزي، هَري به‌ياد زماني كه ‏پال از او دعوت كرد به مانتلي ريويو به پيوندد ‏نوشت كه پال باو گفته كه من همه «بررسي‌هاي ‏ماه» (سرمقاله مانتلي ريويو) را خواهم نوشت و ‏هَري مي‌تواند كار خودش را بكند و اينجا و آنجا ‏هم به ويراستاري مقالات كمك كند. سالها ‏گذشت و روزي هَري از پال مي‌پرسد: «يادت ‏مي‌آيد چه به من گفتي؟» پال هم در جواب ‏مي‌گويد: «آنروز حرف مرا باور نكردي، اين طور ‏نيست؟» (اشاره به نوع همكاري دوستانه ميان ‏اين دو انسان و نوشتن شمار زيادي از سرمقالات ‏توسط هَري). هَري و پال بدليل داشتن ‏شخصيت غير ستيزگر و احترام سياسي و ‏ديدگاهي متقابل به يكديگر همكاري پرتفاهمي ‏داشتند. توافق آنها بر سر مسائل گسترده بود ـ ‏بويژه ديد و بينش عمومي آنها از نظام ‏سرمايه‌داري و مسئله دگرگوني انقلابي. امّا اگر ‏هم بر سر مسائل جزئي توافق نداشتند هرگز با ‏هم مشاجره نمي‌كردند. هَري و پال توان آنرا ‏داشتند كه براي احتراز از مشاجره، مسائل را از ‏طريق بحث باز كنند و تا جاي ممكن به توافق ‏رسند يا لااقل به نتيجه‌اي برسند كه از يكديگر ‏دل آزرده نشوند. بينش آنها در مورد مانتلي ‏ريويو نيز به همين سان بود ـ نقش اصلي مجله ‏را آگاهي دادن مي‌دانستند و مي‌خواستند كه ‏زبان آن ساده، سرراست و تا جاي ممكن خالي ‏از اصطلاحات قلمبه و نامفهوم باشد. هدف آن، ‏تحليل جهان و ارائه درك و بينش درباره آن ‏خالي از جدل سياسي و دست و پا گير شدن در ‏مشاجرات فرقه‌هاي سياسي مختلف بود.‏

بنظر من آنچه براستي در مورد هَري و پال ‏چشمگير است فقط اين نيست كه گذشت زمان ‏بر اين همه از ديدگاه‌هاشان محك صحت زده ‏است بلكه اين است كه نوشته‌هاي آنان هنوز ‏مي‌توانند نقطه آغازي براي درك جهان امروز ‏باشند. بطور مثال براي بدست آوردن درك ‏بهتري از جهان امروز به چه جائي بهتر از ‏نوشته‌هاي هَري درباره امپرياليسم مي‌توان ‏مراجعه كرد؟ آنچه نشان دهنده اثرگذاري ‏ديرپاي نظرات هَري است برگزاري كنفرانس ماه ‏مه 2003 زير عنوان «امپرياليسم معاصر» بود ‏كه به مناسبت بزرگداشت نودمين سال تولد ‏هَري برپا شد. و اگر بخواهيم درك كاملي از ‏گرايش سرمايه‌داري بالغ بسوي سكون اقتصادي ‏و در نتيجه انفجار وام‌ها و سفته‌بازي مالي ـ و ‏شكنندگي سيستم در اثر اين پديده ـ بدست ‏آوريم چه جائي بهتر از نوشته‌هاي هَري و پال ‏درباره اين موضوع مي‌توان پيدا كرد؟ مطلب ‏بعدي كه هَري و من اميد داشتيم با هم ‏بنويسيم عبارت از به روز كردن كل پديده وام‌ها ‏و انفجار مالي است كه او در سالهاي دهه 1980 ‏اين همه روي آن كار كرده بود. پيش‌نويس اين ‏مطلب را تقريباً به پايان رسانده‌ام امّا من شاگرد ‏اين متفكرين برجسته هستم و از نوشته‌ها و ‏رويكرد آنها به عنوان راهنما استفاده مي‌كنم.‏
هَري و پال مدتها دل‌نگران ادامه كار مجله ‏مانتلي ريويو و انتقال آن بدست گردانندگان ‏جوانتر بودند. اين كار به دلائل مختلف به آن ‏زودي كه دلخواه آنها بود صورت نگرفت. پال در ‏سالهاي پاياني زندگي، ديگر نمي‌توانست به ‏عنوان سردبير مجله فعاليت كند و بار سنگين ‏كار به دوش هَري افتاد. خوشبختي مانتلي ريويو ‏و هَري در اين بود كه جان بلامي فاستر پيشنهاد ‏كرد كه او و روبرت مك چسني به‌عنوان معاونان ‏سردبير مسئوليت‌ها را بعهده گيرند. پس از آنكه ‏رابرت از دبيري مجله استعفا داد، من و هَري ‏گفتگوهاي متعددي در اين باره داشتيم كه هَري ‏چقدر براي كارهاي جان (بلامي فاستر) و حفظ ‏كيفيت مانتلي ريويو ارزش قائل است. اينكه ‏مجله‌اي سوسياليستي و مستقل مانند مانتلي ‏ريويو به مدتي بيش از 50 سال و با گذشتن از ‏مشكلات سخت در حال رشد و شكوفائي بوده و ‏به توده مردم براي درك بهتر نظام سرمايه‌داري، ‏امپرياليسم، مبارزه طبقاتي و انقلاب كمك كرده، ‏خود سپاسي ارزشمند به هَري و البته ‏لئوهوبرمن، پال سوئيزي و كاركنان، داوطلبان، ‏نويسندگان و حاميان مجله است. اين سنت با ‏سخت‌كوشي و رهبري جان بلامي فوستر ادامه ‏مي‌يابد.‏

در حالي كه وجود هَري بي‌ترديد براي مجله ‏پربار و ارزنده بود، مانتلي ريويو نيز براستي براي ‏هَري و بي‌دي ارزنده و پربار بود. براي يك ‏اقتصاددان ماركسيست موقعيتي هيجان‌انگيزتر و ‏برانگيزنده‌تر از كار در مانتلي ريويو نمي‌توانست ‏وجود داشته باشد (مگر شركت مستقيم در ‏انقلاب). مجله مانتلي ريويو احتمالاً هميشه در ‏بيرون از ايالات متحده معروفيت بيشتري از ‏درون اين كشور داشته است. هَري و بي‌دي از ‏نعمت دوستان و رفقائي از افريقا، امريكاي لاتين، ‏اروپا، چين و هند برخوردار بودند كه (از طريق ‏مجله) با آنها آشنا شده و از آنها ياد مي‌گرفتند و ‏بر آن‌ها اثر مي‌گذاشتند. باور به اينكه انسان در ‏راه رسيدن به دنيائي بهتر سهمي ادا مي‌كند ـ و ‏در اين كار با جمعي از دوستان كم‌نظير، وفادار و ‏صميمي چه در امريكا و چه در خارج شريك ‏است ـ چه زندگي عالي بوجود مي‌آورد.‏

سالهاي آخر زندگي

نشان به آن نشان كه من يك چيز را درباره ‏هَري تشخيص نداده بودم و ديگران نيز در اين ‏باره به قضاوت درستي نرسيده بودند. ما هميشه ‏به نداشتن مهارت‌هاي تكنيكي او (مثل كاربرد ‏ابزار براي تعمير چيزي) و توان ورزشي او ‏مي‌خنديديم. در حاليكه او گرچه يك ورزشكار ‏نبود امّا از نظر جسمي قوي‌تر از آن بود كه ‏خيلي از ماها فكر مي‌كرديم. پس از مرگ بي‌دي ‏در ژوئن 2002 هَري چه از نظر جسمي و چه ‏عاطفي چنان خسته و كوفته شده بود كه ‏مي‌ترسيدم بزودي چشم از جهان فرو بندد. امّا ‏پس از آنكه به ورمونت آمد دوباره سلامت خود ‏را باز يافت. گهگاه حالت افسردگي به او دست ‏مي‌داد چرا كه دلش براي بي‌دي و دوستان و ‏رفقاي نيويورك‌اش تنگ مي‌شد. امّا در تمام اين ‏مدت كه با ما زندگي مي‌كرد وضع جسمي و ‏فكري‌اش كاملاً خوب بود. وقتي ديويد پام و ‏ديگر دوستاني كه مي‌توانستند به ورمونت بيايند ‏به ديدن او مي‌آمدند روحيه تازه‌اي پيدا ‏مي‌كرد... يكي از بزرگترين لذت‌هايش مطالعه ‏تحولات انجام شده در ونزوئلا و خواندن نامه‌هاي ‏دوستش مايكل لبووتيز بود كه در كاراكاس ‏زندگي مي‌كرد. بارها به مايكل لبووتيز پيغام ‏مي‌داد كه «اگر هشتاد سالم بود حالا در ونزوئلا ‏بودم».‏
هَري در ورمونت سريعاً به زندگي عادي برگشت. ‏صبح ديروقت از خواب بيدار مي‌شد، صبحانه ‏مي‌خورد و پشت ميز مي‌نشست و تقريباً همه ‏روز كار مي‌كرد. حين مطالعه معمولاً يا از طريق ‏راديو و يا سي دي به موسيقي كلاسيك گوش ‏مي‌كرد. با ضعيف شدن بينائي و سخت شدن ‏خواندن روزنامه و مجله، استفاده از صفحه ‏كامپيوتر با حروف درشت اهميت حياتي پيدا ‏كرده بود. هر روز مقالاتي را كه از نيويورك ‏تايمز، واشنگتن پست و وال‌ستريت جورنال ‏برايش مي‌فرستادم مي‌خواند. او از طريق اينترنت ‏مقالات ‏China Daily‏ و مجله الاهرام و روزنامه ‏اسرائيلي هاآرتز را مي‌خواند و اخبار و تفسيرهاي ‏بي‌بي‌سي و ديگر منابع امريكاي لاتين و ‏هندوستان را دنبال مي‌كرد. هم‌چنين نوشته‌هاي ‏گروه مطالعه چين، ‏Marxist Digest‏ و منابع ‏متعدد ديگري را دريافت و مطالعه مي‌كرد. ‏مطالبي را كه نياز داشت از اينترنت پياده ‏مي‌كرد و يا از من مي‌خواست آنها را برايش تهيه ‏كنم.‏

گرچه بينائي او خيلي ضعيف شده بود امّا ‏بسياري از مقالاتي را كه براي مانتلي ريويو ‏فرستاده مي‌شد مطالعه مي‌كرد و در ‏كنفرانس‌هاي تلفني دبيران مجله (براي انتخاب ‏مقالات) شركت مي‌كرد. تنها در اوائل سال ‏‏2005، وقتي شروع به كار روي مقاله «ره يافتن ‏به سوسياليسم» كرد تصميم گرفت از ‏فعاليت‌هاي ديگر دست بكشد و انرژي خود را ‏روي متن مقاله كه در حال پيشرفت بود متمركز ‏كند و ‏از اين رو خواندن و بحث درباره مقالات رسيده ‏به مانتلي ريويو را متوقف كرد.‏

نامه‌هائي كه هَري از سراسر دنيا دريافت مي‌كرد ‏هم منبعي از پشتيباني و هم عاملي برانگيزنده ‏برايش بود. او اين مكاتبات را خيلي جدي ‏مي‌گرفت. اين نامه‌ها را به‌عنوان وسيله‌اي براي ‏جمع و جور كردن افكار خود و سازمان دادن ‏اين افكار در مورد موضع معيني در نظر ‏مي‌گرفت در عين حال كه آنها را وسيله‌اي براي ‏انتقال دانش خود به ديگران مي‌ديد. نوشتن اين ‏نامه‌ها با تأني صورت مي‌گرفت و بر سر طرز ‏بيان آنها تلاش فراوان مي‌كرد. اين مكاتبه‌ها ‏بخش بزرگي از كار و كوشش او در سالهاي آخر ‏عمرش را تشكيل مي‌دهند. حدود ساعت 6 بعد ‏از ظهر در حاليكه هنوز پشت ميز كارش بود ‏جرعه‌اي مي‌نوشيد (معمولاً ودكا) سپس بعد از ‏شام هر دوي ما فيلمي را تماشا مي‌كرديم در ‏حاليكه گاه همسرم اِمي به ما مي‌پيوست. بعد از ‏ديدن فيلم او چند ساعتي بيدار مي‌ماند، قدري ‏كار مي‌كرد، ايميل‌هايش را مي‌ديد، در اينترنت ‏دنبال مطلبي مي‌گشت يا مقاله‌اي مي‌خواند و ‏حدود نيمه شب در حال خواندن رمان پليسي ‏خوابش مي‌برد. براي مدت كوتاهي او را قانع ‏كرديم كه يكشنبه‌ها كار نكند و فقط رمان ‏بخواند يا به موسيقي گوش كند. اما او به زودي ‏به برنامه معمولي (كار هفت روز در هفته) ‏بازگشت.‏
هَري فقط براي ديدن پزشك‌اش از خانه بيرون ‏مي‌رفت. صِرف رفتن به دكتر سخت او را خسته ‏مي‌كرد و گاه اين خستگي تا روز بعد ادامه ‏مي‌يافت. اما در ماه اوت 2004 تأكيد داشت كه ‏در مجلس يادبود ويليام هينتون (W. Hinton)‏ ‏شركت كند.‏

از نوامبر 2005 معلوم بود كه حال مزاجي هَري ‏در حال افول است. با وجودي كه قلب او ديگر ‏باندازه كافي كار نمي‌كرد امّا ذهن او كاملاً فعال ‏مانده بود و تا روزهاي آخر زندگي‌اش تمام ‏انرژي خود را به كار مي‌برد كه يا ايميل‌هايش را ‏بخواند و يا گفتگوي سرزنده‌اي با دوستي كه به ‏ملاقات او آمده بود به راه اندازد.‏

يكبار هَري و پال بحثي درباره مرگ با هم ‏داشتند. هر دو به هم گفتند كه از مرگ ‏نمي‌ترسند. پال گفت امّا نمي‌تواند با اين واقعيت ‏روبرو شود كه ديگر نخواهد توانست هر روز ‏نيويورك تايمز را بخواند. هَري گفت تنها چيزي ‏كه در مورد مرگ ناراحتش مي‌كند اين است كه ‏اين همه علاقه داشت به‌بيند «دنيا به چه سوئي ‏خواهد رفت». فكر مي‌كنم آنچه در سالهاي اخير ‏او را سر پا نگه مي‌داشت همين بود ـ كنجكاوي ‏سيري ناپذير و انگيزه او به ادامه درك ‏سرمايه‌داري، مسائلي كه دائم اينجا و آنجا اتفاق ‏مي‌افتد و اينكه جامعه سوسياليستي را چگونه ‏مي‌توان بوجود آورد.‏
وقتي كه هَري داشت سلامت خود را از سكته ‏قلبي‌اش در سال 1999 باز مي‌يافت، گفت كه ‏من بهترين دوست او هستم (البته بعد از ‏بي‌دي). هنگامي كه شب سال نو در بستر مرگ ‏بود من هم به او گفتم كه او بهترين دوست من ‏است... كار مشترك ما براي نوشتن «ره يافتن به ‏سوسياليسم» هم هيجان‌انگيز و هم آموزنده بود. ‏دوستي ميان ما براستي عميق بود امّا تا جائي ‏كه مي‌دانم هيچگاه آنرا به‌زبان نياورديم. ‏احتياجي هم به بيان آن نبود چرا كه توضيح ‏واضحات بود.‏

مي‌دانم كه با مرگ هَري بسياري مردم، دوست و ‏رفيق خوبي را از دست دادند. امّا درواقع ‏ميلياردها انسان وجود دارند ـ انسانهاي فقير، ‏بي‌خانمان، قرباني تبعيض و دوزخيان روي زمين ‏ـ كه نمي‌دانند چه دوستي را از دست داده‌اند، ‏كسي را كه بالاترين دل‌نگراني‌اش اين بود كه ‏بكوشد تا زندگي آنها ايمن‌تر، پربارتر و ‏سعادتمندتر شود.‏

درس كليدي كه از هَري فرا گرفتم اين است كه ‏مبارزه در راه عدالت و ايجاد جامعه‌اي نوين، ‏مبارزه‌اي درازمدت است. اين مبارزه قرنها ادامه ‏داشته است و ممكن است قرنهاي ديگر ادامه ‏يابد. مبارزه فرد ـ به‌عنوان فردي پاك در ‏جامعه‌اي ناپاك، به عنوان يك «مبلّغ پرشور ‏سوسياليسم» و شركت كننده در مبارزه براي ‏جهاني انساني‌تر با محيط زيستي سالم ـ ‏مبارزه‌اي است دائم در طول زندگي. نيروهاي ‏طرفدار وضع موجود نيروهائي سهمگين‌اند كه ‏قادر به انجام فريب و اعمال خشونت عظيم ‏هستند. امّا هَري اعتقاد داشت و ما نيز بايد بر ‏اين باور باشيم كه با وجود اين همه بي‌عدالتي و ‏بيرحمي باز هم جامعه‌اي بهتر و دنيائي بهتر ‏ممكن است. چنين جائي امّا با دستكاري و وصله ‏پينه كردن نظام سرمايه‌داري بدست نمي‌آيد از ‏طريق رؤياپروري نيز بدست نمي‌آيد بلكه از ‏رهگذر مبارزه‌اي طولاني از سوي توده‌هاي مردم، ‏قدرت‌گيري آنان و استفاده از اين قدرت‌گيري ‏براي بهزيستي همگان بوجود مي‌آيد. امروز اين ‏مبارزه همه جا ادامه دارد، در كشورهاي فقير و ‏پيراموني نظام سرمايه كه بنظر مي‌رسد بعضي از ‏آنها بيدار شده‌اند و نيز در كشورهاي ثروتمند ‏مركزي. درسي كه از انقلابات قرن بيستم بدست ‏آورديم اين است كه حتي پس از وقوع انقلاب ‏مبارزه ادامه پيدا خواهد كرد.‏

بزرگداشت هَري مگداف را به افتخار بيداري ‏مجدد توده‌هاي امريكاي لاتين مي‌خواهم با اين ‏شعارها پايان دهم:‏

مبارزه ادامه دارد! زنده باد انقلاب! زنده باد چه ‏گوارا! زنده باد فيدل! زنده باد هوگوچاوز! زنده ‏باد اِوُ مورالس! زنده باد مردم! زنده باد هَري ‏مگداف! ‏

***
خاطرات مرتضي محيط از هَري مگداف


مانتلي ريويو ـ اكتبر 2006‏


برگردان: مرتضي محيط

هَري را در سال 1965 ملاقات كردم، وقتي كه ‏جلد دوم كاپيتال را در دانشگاه نيوسكول ‏نيويورك درس مي‌داد. در آن موقع من در ‏بيمارستان ‏Presbyterian دانشگاه كلمبيا ‏مشغول گذراندن دوره تخصصي آسيب شناسي ‏بودم. به عنوان دانشجوئي ايراني كه شاهد ‏سرنگوني دولت دموكراتيك و مردمي دكتر ‏مصدق توسط كودتاي سازمان يافته از سوي ‏دستگاه «سيا» و بر باد رفتن اميدهاي يك نسل ‏از مردم ايران در اثر اين جنايت بودم، طبيعتاً به ‏اقتصاد سياسي بيش از آسيب شناسي علاقه ‏داشتم. جنايات دولت امريكا در ويتنام نيز ‏بي‌ترديد علاقه مرا به يافتن «ريشه‌هاي سياست ‏خارجي امريكا» شدت مي‌بخشيد. قبلاً به ‏سخنراني‌هاي پال سوئيزي در مدرسه ‏ماركسيستي (Brecht Forum)‏ در نيويورك ‏رفته بودم. از طريق اين نشست‌ها، هَري و ‏كلاس‌هاي درس او درباره كاپيتال ماركس را ‏پيدا كردم. آشكار بود كه در جلسه اول از ‏فرمول‌هاي پيچيده‌اي كه هَري روي تخته سياه ‏مي‌نوشت چيزي سر در نمي‌آوردم. با اين همه، ‏اين كلاس‌ها نقطه عطفي در زندگي سياسي‌ام ‏بود.‏
هَري از من پرسيد از كدام كشور هستم. وقتي ‏گفتم از ايران، گفت: «بايد كتاب «اقتصاد ‏سياسي رشد» را بخواني». سپس بلافاصله افزود: ‏‏«مي‌تواني از فصل پنجم شروع كني». آن پنج ‏فصل آخر كتاب پُل باران اثري پايدار بر من ‏گذاشت.‏
هَري بعداً مرا به آپارتمان خود در بالاي مَنهتن ‏دعوت كرد. در آنجا بود كه بي‌دي را ملاقات ‏كردم. اين آپارتمان بيشتر مثل كتابخانه بود. ‏قفسه پشت قفسه كتاب، كتاب پخش و پلا در ‏همه جا. گرمي و محبتي كه با اين زوج كم‌نظير ‏احساس كردم هيچوقت از يادم نمي‌رود. بي‌دي ‏با آن شوخي‌هاي بامزه‌اش، هَري با آن كنجكاوي ‏شديدش درباره اوضاع ايران و بحث داغ ‏سياسي‌اش.‏


وقتي بعد از نزديك 20 سال در اوائل دهه ‏‏1990 به نيويورك برگشتم، سالها مبارزه عليه ‏رژيم شاه، 5 سال زنداني سياسي، شركت در ‏انقلاب 1979 را پشت سر گذاشته و مبارزه عليه ‏رژيم خميني را آغاز و بعد هم ـ مانند هزاران ‏نفر ايراني ديگر ـ براي نجات جانم از طريق ‏كوه‌ها فرار كرده بودم.‏


اعضاي مانتلي ريويو اين بار نيز با همان ‏صميميت و گرمي مرا پذيرفتند. شركت در ‏گردهمائي‌هاي ظهرهاي چهارشنبه، وقتي كه ‏پال و هَري يك طرف ميز بزرگ و انت ‏روبنستين در طرف ديگر آن مي‌نشستند و ‏مهمانان مانتلي ريويو از سراسر دنيا در آن ‏شركت مي‌كردند از آموزنده‌ترين و بِكرترين ‏لحظات در زندگي سياسي‌ام بوده است.‏

هَري آموزگاري بزرگ و دوستي كم‌نظير بود.‏


                                                                                      
‏12اكتبر2006