دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مختصرى  درباره زندگى گرامشى

ترجمه: توحيد عليزاده

آنتونيو گرامشى ۲۲ ژانويه ۱۸۹۱ در استان كاليارى در جزيره ساردنى متولد شد. او چهارمين فرزنداز هفت فرزند فرانسيسكو گرامشى و جوزپينا مارشياس بود. آنتونيو هرگز روابط نزديكى با پدر خود نداشت، اما علاقه و عشق وافرى به مادر خويش نشان مى داد. مادر آنتونيو براى وى قصه مى گفت كه بعدها تاثير ماندگارى در افكار آنتونيو گذاشت. از شش خواهر و برادرش، آنتونيو بيش از همه با خواهرش ترزينا احساس نزديكى مى كرد. همچنين با جنارو، برادر بزرگش و كارلو، برادر كوچكش رابطه عاطفى مناسبى داشت. جنارو بعدها نقش مهمى در آشنايى آنتونيو با سوسياليسم داشت.

سال ۱۹۱۱ سال بسيار مهمى در زندگى گرامشى جوان بود. وى بعد از فارغ التحصيل شدن از مدرسه كاليارى، يك بورسيه تحصيلى از دانشگاه تورين درخواست كرد كه با آن موافقت به عمل آمد. در اين بين افراد جوان ديگرى مانند پالميرو تولياتى، دبيركل آينده حزب كمونيست ايتاليا و چند تن از رهبران با استعداد حزب نيز ديده مى شدند. آنتونيو در دانشكده ادبيات نام نويسى كرد.
در دانشگاه پس از آنكه در ژانويه
۱۹۲۱ شكافى در حزب كمونيست ايتاليا پديد آمد، وى با آنجلو تاسكا و چند تن از مردان كه با آنها در اولين مبارزه حزب سوسياليست ايتاليا همرزم بود، آشنايى پيدا كرد. به رغم كيفيت پايين غذاى دانشگاه و خستگى زياد اعصاب، آنتونيو در دانشكده علوم انسانى جذب رشته هاى تخصصى ديگرى مانند زبان شناسى و علوم اجتماعى شد. وى اغلب اوقات خود را در دانشگاه سپرى مى  كرد. وى در دانشگاه با چند تن از اساتيد برجسته مانند ماتئو بارتولى، زبان شناس و آمبرتو كاسما، پژوهشگر دانته، رابطه صميمانه اى داشت. ظهور انقلاب بلشويك در اكتبر ،۱۹۱۷ شور انقلابى را در وى تحريك كرد. آنتونيو روش ها و اهداف رهبران انقلاب روسيه و علت تغيير سوسياليسم در جهان سرمايه دارى پيشرفته را همراه با نقد و بررسى باز شناخت. در بهار ۱۹۱۹ گرامشى به همراه آنجلو تاسكا، آمبرتو تراچنى و تاليانى مجله نظم نوين (مجله هفتگى فرهنگ سوسياليست) را پايه گذارى كرد. اين مجله در ابتدا به صورت هفتگى و بعدها هر دو ماه يك بار به مدت پنج سال در بين راديكال ها و انقلابيون ايتاليايى انتشار مى يافت. اين مجله جريانات سياسى و ادبى در اروپا، روسيه و آمريكا را مورد بررسى قرار مى داد. بعد از چند سال گرامشى بيشتر اوقات خود را به مبارزه ژورناليستى اختصاص داد. در ژانويه ۱۹۲۱ در كنگره احزاب ليورنو، آنتونيو، نماينده اقليت كمونيست ها درون حزب سوسياليست ايتاليا شد.

او عضو اصلى كميته مركزى حزب كمونيست ايتاليا شده، لكن نقش رهبرى را به تنهايى ايفا نمى كرد. در آغاز جنبش فاشيست، آنتونيو در بين نمايندگان چپ ايتاليا فرد شناخته شده اى بود. او چند رويداد سياسى را پيش بينى كرده و هشدار داده بود كه اگر در برابر ظهور جنبش موسولينى متحد نشوند سوسياليسم و دموكراسى ايتاليا به طرز مصيبت بارى شكست خواهد خورد.
سال هاى
۱۹۲۶ _ ۱۹۲۱ كه گرامشى از اين سال ها تحت عنوان سال هاى آهن و آتش ياد مى كند، سال هاى پرحادثه مهمى بودند. گرامشى از مه ۱۹۲۲ تا نوامبر ۱۹۲۳ به عنوان نماينده ايتاليا به كمونيست بين الملل اعزام شده بود. وى در آوريل ۱۹۲۴ به نمايندگى مجلس انتخاب و مقام دبيركلى حزب كمونيست ايتاليا را بر عهده گرفت. زندگى شخصى آنتونيو با تجربيات مهم او رقم خورد. در يكى از جلسات مهم كمونيست بين الملل در روسيه با جوليا شوكت، نوازنده و عضو حزب كمونيست روسيه آشنا و سرانجام با وى ازدواج كرد. آنتونيو و جوليا دو پسر داشتند، دليئو (۱۹۸۱ _ ۱۹۲۴) و جوليانو كه در سال ۱۹۲۶ متولد شد و اكنون با همسرش در مسكو زندگى مى كند.گرامشى در صبح نوامبر ۱۹۲۶ در رم دستگير شد و مطابق با «قوانين استثنايى» مجلس فاشيست ايتاليا محكوم و روانه زندان كوئلى شد. اين شروع ۱۰ سال محكوميت وى بود. آنتونيو در اين سال ها از لحاظ جسمانى كاملاً ضعيف شده بود. در ۲۰ آوريل ۱۹۲۷ وى دچار مرگ مغزى شد، ولى اين حادثه او را از پاى در نياورد. گرامشى اين بيمارى را سال ها با خود داشت و هرگز به طور كامل در زندان معالجه نشد. وى زندگى بسيار پرالتهابى داشت؛ با اين حال سال هايى كه آنتونيو در زندان بود همواره روحيه خود را حفظ كرده و با نوشته هاى خود در زندان موفقيت هاى بزرگى را كسب كرد كه به وضوح پس از جنگ جهانى دوم، نمود پيدا كردند.آنتونيو در زندان نامه هايى به دوستان و به ويژه به اعضاى خانواده اش مى نگاشت. وى نوشته هاى مهم خود را به خواهر همسر خود تاتيانا شوكت مى فرستاد. تاتيانا زن بسيار مطمئنى بود. مدتى كه آنتونيو در رم زندانى بود، تاتيانا نه تنها براى آنتونيو لباس، غذا و داروهاى پزشكى فراهم مى كرد بلكه با وى به مبادله افكار پرداخته و آنتونيو را در جريان حوادث و مسائل روزمره قرار مى داد.گرامشى در ۴ ژوئن ۱۹۲۸ پس از محكوميت به ۲۰ سال و ۴ ماه و ۵ روز زندان همراه با ديگر رهبران كمونيست ايتاليا به زندانى در تورين منتقل شد. وى بيشترين دوران بازداشت خود را در آنجا سپرى كرد (از ژوئن ۱۹۲۸ تا نوامبر ۱۹۳۲). پس از اين آنتونيو تحت محافظت پليس ايتاليا در بيمارستانى در فورميا بسترى شد. در سال ۱۹۳۳ مادر گرامشى فوت كرد. وى در اين سال در زندان به سر مى برد. سال هايى كه آنتونيو در زندان بود علاوه بر تاتيانا كه در هر فرصت ممكن به ملاقاتش مى رفت، خواهرش ترزينا و گرازيتا و دوست صميمى اش پى يرو سرافاى اقتصاددان نيازهاى ضرورى آنتونيو را در زندان فراهم مى كردند. سرافا تماس هاى متعددى با آنتونيو داشت و كتاب ها و مجلات مورد نياز گرامشى را تهيه مى كرد. گرامشى حافظه بسيار عجيبى داشت. حقيقتاً بدون كمك هاى سرافا و تاتيانيا، شايد امروزه اكثر دفترهاى زندان در دسترس نبود. فعاليت هاى فكرى گرامشى در زندان تنها چند سال پس از جنگ جهانى دوم زمانى كه اولين بخش از دفترهايش (چيزى حدود ۵۰۰ نامه) منتشر شدند، به وضوح مورد توجه واقع شد.


منبع:
Marxists.org

 

آنتونيو گرامشى : شجاعت مواجهه با آينده

امير احمدى آريان

 

1- آنتونيو گرامشى به لحاظ زندگى فردى در تاريخ روشنفكرى مغرب زمين يك استثنا است. او تنها متفكر بزرگى است كه تمام عمر مفيد فكرى خود را در زندان گذراند، و هر چند به اين لحاظ شايد دشوارترين زندگى شخصى را در بين نام هاى آشناى فرهنگ غرب گذراند، اين شيوه منحصر به فرد انديشيدن از سويى به او كمك كرد تا دست بر نقاطى بگذارد كه اكثريت متفكران آن دوران از آنها غافل بودند. عقيده رايج درباره گرامشى، او را به عنوان يكى از پايه گذاران نظريه ماركسيستى غرب مى شناسد و با توجه به سابقه مبارزه سياسى و دوره طولانى زندان، غالباً او را نماد تندروى جنبش چپ مى دانند. اما نگاهى گذرا به مجموعه آثار او در زندان، كه تحت عنوان دفترهاى زندان منتشر شده است، بنيان هاى اين پيش فرض را سست مى كند و فرو مى ريزد. مهم ترين ويژگى گرامشى اين بود كه اتفاقاً برخلاف هم فكرانش بخش عمده نظرياتش را نه در دل مردم و در حين مبارزه مستقيم سياسى و درگيرى مستقيم با توده، كه در انزواى محض، در گوشه سلول زندانش نوشت و تا آخر عمر فاصله اش را با توده به اجبار حفظ كرد. همين «فاصله» بيانگر خصلت بنيادين انديشه گرامشى، و متمايزكننده او از بسيارى از متفكران هم عصر خويش است. فاصله اى كه بين او و مردمى كه تمام نظرياتش معطوف به آنها بود افتاد، شكافى عميق در دل نظريه گرامشى به وجود مى آورد. گرامشى عمده مطالبش را درباره عادات و روحيات و رفتارهاى كسانى نوشت كه نمى توانست از نزديك ملاقاتشان كند و با آنها حرف بزند، و همين فاصله در حكم خلايى در دل نظريه اوست كه انسجام و پيوستگى آن را از بين مى برد و مانع از تبديل شدن آن به يك نظام منسجم مى شود. فرم پراكنده و تكه هاى نامرتبط و گاهى اوقات نامفهوم دفترهاى زندان خود دليل ديگرى بر وجود اين خلأ در دل انديشه هاى گرامشى و ناتوانى او از نظم بخشيدن به افكارش و پوشاندن اين شكاف است. اما وجود اين خلأ نه تنها نقطه ضعفى بر كار گرامشى نيست، بلكه اتفاقاً عنصر برسازنده تفكر او يا به عبارت ديگر، همان چيزى است كه به نظريه گرامشى خصلتى راديكال مى بخشد. راديكاليسم فلسفه گرامشى درست در دل همين فاصله برناگذشتنى، همين خلأ بين او و ابژه هاى تفكرش كه توده مردم باشند تحقق مى يابد. اين فاصله به گرامشى اجازه داد از تحليل هاى پرشور و سطحى و شعارزده ديگر متفكران ماركسيست، كه به چيزى جز نابودى فورى سرمايه دارى نمى انديشيدند، فاصله بگيرد و بر نقاطى انگشت بگذارد كه در آن دوران اهميت آنها به ذهن هيچ كس نمى رسيد. بى جهت نيست كه نزديك ترين متفكران به گرامشى، متفكران مكتب فرانكفورت و بالاخص بنيامين، حدود ده سال پس از مرگ او ظهور كردند، در دورانى كه بسيارى از شور و شوق ها از بين رفته بود و اروپا هنوز آثار نخستين جنگ جهانى را در خود مى ديد كه خود را براى دومين فاجعه بزرگ قرن آماده مى كرد، حرف هاى متفكران بزرگ مكتب فرانكفورت شباهت زيادى به آراى گرامشى دارد.

اين ويژگى هاى ناخواسته زندگى گرامشى، موجب مى شود انديشه او به يك لايه پايين تر نفوذ كند و به جاى سر دادن شعار و بسيج مردم براى انقلاب، به بررسى ريشه ها و علل علايق توده مردم توجه كند. گرامشى شايد نخستين متفكر ماركسيست است كه به داستان هاى عامه پسند، تئاتر مدرن، نشريات زرد و ديگر جلوه هاى زندگى روزمره علاقه نشان مى دهد و مثل هم قطارانش در پى حذف تمام كالاهاى مبتذل موجود در بازار تحت عنوان مبارزه با سرمايه دارى نيست. او كتاب هاى پرفروش عاشقانه و پليسى را مى خواند و تلاش مى كند درك كند كه چه چيز آنها اين قدر براى عامه مردم جذاب است. از اين نظر شايد نزديك ترين متفكر به گرامشى را بتوان والتر بنيامين ناميد. بنيامين نيز مثل گرامشى به جاى توجه بيش از حد به سياست شتاب زده آن دوران، به لايه هايى ديگر مى انديشيد و در مقالاتى مثل «اثر هنرى...» و «درباره برخى مضامين و دست مايه هاى شعر بودلر»، به فرآيندهاى شكل گيرى محصولات فرهنگى و هنرى و علل محبوبيت آنها مى پردازد.

۲- مقايسه اى كه رناته هالوب در كتاب باارزشش (رناته هالوب، آنتونيو گرامشى: فراسوى ماركسيسم و پست مدرنيسم، محسن حكيمى، نشر چشمه) بين گرامشى و لوكاچ انجام داده به خوبى تفاوت گرامشى را با متفكران بزرگ عصرش نشان مى دهد. گرامشى و لوكاچ در زمان خود مهم ترين متفكران ماركسيستى هستند كه به مسائل ادبى اهميت مى دهند. از همين حيث، شباهت زيادى بين آثار اين دو، نقدشان از فرهنگ سرمايه دارى و ادبيات محبوب بورژوازى و تلاش براى پى ريزى نوعى زيباشناسى ماركسيستى به چشم مى خورد، هر دو آنها به دنبال پى ريزى نوعى فرهنگ ماركسيستى هستند كه بتواند در برابر فرهنگ و ادبيات استخوان دار و محكم بورژوازى مقاومت كند و توان دفاع از آرمان هاى ماركسيسم را داشته باشد. اما اختلاف نظر اين دو نويسنده بر سر رمان معروف الساندرو مانتسونى با عنوان «نامزد»، كه يكى از آثار مهم ادبيات كلاسيك ايتالياست، نشان دهنده دو نوع گرايش متفاوت به فرهنگ در دل تفكر ماركسيستى است كه گرامشى و لوكاچ هر كدام مهم ترين چهره هاى اين دو قطب مخالف هستند.

گرامشى يكى از بزرگ ترين رمان هاى تاريخ ادبيات ايتاليا را كنار مى گذارد، به اين دليل كه اين رمان دچار همان بيمارى تاريخى روشنفكران ايتاليا است. «نامزد» هيچ جايگاهى براى مردم عادى در نظر نمى گيرد، در عوض به دقت در زندگى اشراف و طبقه مرفه جامعه ايتاليا غور مى كند و به مسائلى مى پردازد كه براى اكثريت مردم ناملموس است. گرامشى در برابر مانتسونى به داستايوفسكى اشاره مى كند وجايگاه او را بسيار رفيع تر از مانتسونى مى بيند، چرا كه داستايوفسكى موفق شده از طريق روايت زندگى تهى دستان و بينوايان و بى سوادان و مهم تر از آن، روايت برخورد اين قشر با اشراف زادگان تحصيل كرده فضايى به شدت پيچيده و متناقض بسازد كه بسيار وسيع تر و عميق تر از كار مانتسونى است. اما لوكاچ برخلاف گرامشى، مانتسونى را در فهرست بزرگ ترين نويسندگان ادبيات جهان قرار مى دهد. رمان مانتسونى رئاليسم و ويژگى هاى رمان تاريخى مد نظر لوكاچ را به خوبى پوشش مى دهد، و لوكاچ او را در كنار رئاليست ها و تاريخى نويسان محبوبش، از سر والتر اسكات گرفته تا گوركى، قرار مى دهد. بنابراين مانتسونى مورد علاقه لوكاچ، به خاطر غلظت مباحث تاريخى در آن، بيش از هر چيز به قول هالوب «اسير بى چون و چرايى است كه تاريخ را به حركت درمى آورد.» مانتسونى از آن نظر محبوب لوكاچ است كه آن چه را خود ديده گزارش مى كند، نه آن چيزى كه بايد باشد، و بنابراين به خوبى با ساختار زيبايى شناسى ماركسيستى لوكاچ هم سو است. لوكاچ در مقالات متعدد و تأثيرگذارش درباره ادبيات اروپا هموار چشم به گذشته دارد و براى دفاع از رئاليسم به زعم او مقدس بالزاك و زولا و تولستوى، كل ادبيات مدرن را زير سئوال مى برد. اما نقطه ضعف بنيادين مانتسونى كه لوكاچ از آن غافل است، همين قطع ارتباط او با زندگى عامه مردم است، همين جاست كه او به صف روشنفكران نخبه گراى ايتاليا مى پيوندد و از نظر گرامشى، بايد به خاطر مواضع خود حساب پس دهد. بنابراين تفاوت لوكاچ و گرامشى، تفاوت پناه بردن به گذشته و قمار كردن بر سر آينده است. لوكاچ پير به رئاليسم جزيى نگر و كشدار قرن نوزدهم پناه مى برد و براى باليدن نظريه خويش سنگرى امن و جايى مطمئن برمى گزيند، حال آن كه گرامشى به آينده اى نامطمئن مى انديشد و بر سر آن چه در آينده رخ خواهد داد قمار مى كند.

3- از سوى ديگر، مى توان با مقايسه اى كوتاه بين نظرات بنيامين درباره بودلر و نظرات گرامشى درباره پيراندللو، به خوبى به بخشى از شباهت هاى اين دو پى برد. بنيامين در بررسى شعر بودلر، پس از به كارگيرى روان كاوى فرويدى و مفهوم شوك، آن جا به گرامشى نزديك مى شود كه مفهوم جمعيت (Crowd) را مطرح مى كند. بنيامين نيز به مسئله اهميت يافتن توده مردم در قرن نوزدهم توجه مى كند و از اين لحاظ، ويكتور هوگو را سرآغاز ظهور شكل جديدى از قهرمانان و مخاطبان مى داند. با هوگو است كه بينوايان، كارگران، دريانوردان و ديگر كسانى كه تا آن روز به حساب نمى آمدند در صحنه حاضر مى شوند و تشخص مى يابند. از نظر بنيامين، حضور توده مردم در شعر بودلر به قدرى پررنگ است كه ديگر به چشم نمى آيد: «توده ها تا بدان حد جزيى از وجود بودلر شده بودند كه به ندرت مى توان توصيفى از آنها در آثارش يافت.» (درباره برخى مضامين و دستمايه هاى شعر بودلر، والتر بنيامين، مراد فرهادپور، ارغنون ۱۴) در واقع نقطه قوت شعر بودلر اين است كه هيچ توصيف مستقيمى از پاريس يا جمعيت شلوغ شهر در آن به چشم نمى خورد، بودلر از آن جا موفق است كه بى آن كه توضيحى بدهد تصويرى دقيق از انبوه جمعيت و گم شدن شاعر در بين آنان را ارائه مى كند. جمعيت به جاى موضوعى براى انديشيدن و توصيف، تبديل به موتيفى بنيادين در شعر بودلر مى شود، و بنيامين اغراق نمى كند وقتى مى گويد: «توده جمعيت در حكم حجابى لرزان بود كه بودلر از طريق آن پاريس را مى ديد».

آنتونيو گرامشى، پيش از آن كه فعاليت سياسى اش را آغاز كند، در فاصله سال هاى ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۰ در مجله آوانتى، پيشروترين مجله نقد تئاتر در ايتاليا، منتقد تئاتر بود. هر چند بيشتر مقالات او درباره اجراهاى آن زمان تئاترهاى ايتاليايى بود. از او مقالاتى بنيادى تر و جدى تر نيز منتشر شده است كه شايد بتوان مهم ترين آنها را مجموعه مقالات او درباره لوييجى پيراندللو، نمايشنامه نويس بزرگ ايتاليايى دانست. تأكيد اصلى گرامشى بر نمايشنامه «ليولا»ست، متنى كه در آن دهقانان و رعايا عليه خواست هاى اربابان مى ايستند. هرچند پيراندللو همه چيز را به طنز برگزار مى كند و از اين جهت مورد انتقاد گرامشى است، اما در قياس با مانتسونى، گرامشى شجاعت او را در به صحنه آوردن دهقانان و كم سوادان مى ستايد. در متن پيراندللو دهقانان ديگر موجوداتى حقير و از پيش تسليم نيستند. طنز پيراندللو يكدستى رابطه بورژوا و دهقانان را متلاشى مى كند و حاشيه امن اربابان را از بين مى برد، ديگر دستورات ارباب مو به مو اجرا نمى شود و آرامش طبقه اى كه ارباب بخشى از آن است به هم مى ريزد. البته گرامشى با جهان سياه و ساكن پيراندللو، كه در آن هيچ اميدى به بهتر شدن وضع موجود و تحولات اجتماعى نيست، به شدت انتقاد دارد، اما مهم ترين نكته اى كه مقام پيراندللو را تا اين حد نزد او بالا مى برد همين شجاعت نمايشنامه نويس ايتاليايى در به هم ريختن آرامش اخلاقى و روانى هر دو طبقه است.

به اين ترتيب، وجه مشترك كار بنيامين و گرامشى اهميت دادن هر دو آنها به مسائل تاريخى و اجتماعى است. اين دو متفكر بزرگ ماركسيست نقد هنر را با مسائل تاريخى ادغام مى كنند، اثر هنرى را به بسترى برمى گردانند كه در آن متولد شده است، و به ريشه ها و عواملى مى پردازند كه موجب توليد اثر شده است. نزد هر دو متفكر آن شكلى از ادبيات اهميت دارد كه در آن توده بى سواد و عام، يا همان جمعيت، نقشى اساسى ايفا كند يا مخاطب اصلى باشد.

گرامشى بيشتر اهداف سياسى را در سر مى پروراند و بنيامين بيشتر چهره اى فرهنگى است، و آن جا كه گرامشى به فرهنگ و بنيامين به سياست نزديك مى شوند، خاستگاه هاى بنيادين تفكرشان شباهت زيادى به يكديگر دارد.

0-   همين دو مثال كوتاه و ناقص جايگاه گرامشى را در قياس با متفكران عصر خويش نشان مى دهد. زمانى كه گرامشى درباره ادبيات و تئاتر مى نويسد هنوز چند سالى از انقلاب روسيه نگذشته، كمونيست هاى اروپا به شدت در تلاش براى فروپاشى سرمايه دارى و سرآغاز جامعه سوسياليستى اند و شور و شوق سياست همه را از خود بى خود كرده است. همه منتظر رسيدن به مطلوب ترين نتيجه با صرف كمترين وقت و انرژى اند و جز سياست راديكال به چيزى نمى انديشند. كمتر كسى براى فرهنگ و هنر تره خرد مى كند، اين ها تجملاتى هستند كه سرمايه دارى براى اغفال توده ترتيب داده و اگر هم قرار است مردم چيزى بخوانند بايد در راستاى انقلاب سوسياليستى باشد. جز رئاليسم سوسياليستى هر نوع ديگرى از ادبيات حرام و موجب تخدير توده است، و هر چيز كه نشانه اى از فرهنگ بورژوازى در خود دارد، بايد به كل از عرصه زندگى بشر محو شود. در اين جو سياست زده پرتلاطم، آنتونيو گرامشى كه خود على رغم گرايش هاى فرهنگى سال هاى جوانى يكسره به فعاليت سياسى در حزب كارگر پيوسته بود، پس از دستگيرى در زندان موقعيتى به دست آورد تا به كار خود و هم فكرانش از فاصله اى ناخواسته بنگرد و در شور و شوق مردم سهيم نباشد. در اين مرحله است كه گرامشى ميانجى فرهنگ را براى انديشيدن به سياست برمى گزيند، و از اين طريق از حال شتاب زده عصر خود رها مى شود و به آينده اى آرام تر مى پيوندد كه در آن آب ها از آسياب  افتاده، سياست زدگى دهه هاى اول قرن فراموش شده و از موضعى واقع بينانه تر مى توان به وقايع نگريست. بايد چندين سال از مرگ گرامشى بگذرد تا ديگر متفكران چپ آلمانى و فرانسوى به سويه هاى غيرسياسى زندگى مدرن بينديشند، عقايد لوكاچ پير را درباره ادبيات با قاطعيت رد كنند و به اهميت نقش ادبيات مدرن در فرهنگ قرن بيستم پى ببرند. اهميت گرامشى در اين است كه بنا به موقعيت اجبارى زندگى خويش، از فاصله به سياست مى انديشد. براى اين كه اين فاصله را به نحوى توجيه كند به يك ميانجى نياز دارد، و فرهنگ به بهترين شكل خواست هاى او را برآورده مى سازد. بنابراين آنچه گرامشى را به نسل هاى آينده مى رساند و او را از افق فكرى زمان خود جدا مى كند نه هدف، كه وسيله اوست، نظرات سياسى و تاريخى او درباره فرهنگ است كه چنين جايگاه والايى به گرامشى مى بخشد.

۵- اما آنچه تاكنون گفتيم به مؤخره اى نياز دارد كه ارتباط گرامشى با دوران ما را مشخص كند. در اواخر قرن بيستم، از منظر رابطه سياست و فرهنگ كه موضوع اصلى اين مقاله است، وضعيت نوع بشر نسبت به عصر گرامشى به كل زير و رو شد. عصر گرامشى عصر سياست زدگى خيل قابل توجهى از روشنفكران و به تبع آنان مردم، به خصوص در كشورهاى غربى بود. ماركسيسم ايدئولوژى غالب روشنفكران اين عصر بود و از نظر جمعى كه خود را نماينده اين ايدئولوژى مى دانستند، فرهنگى كه در خدمت پيشبرد اهداف سياسى ماركسيسم نباشد محكوم به شكست بود. ظهور دادائيسم در همان دهه هاى نخستين قرن بيستم خود دليل روشنى براى اين وضعيت است. دادائيسم هنرى كاملاً سياسى است و اهميت آن در تاريخ هنر به عنوان نمونه هنر اعتراضى حفظ شده است. خود اثر هنرى در دادائيسم هيچ ارزشى ندارد، فرم و به خصوص محتوا از نظر دادائيست ها تجمل است و هنر اصيل به عنوان مثال از كنار هم چيدن تصادفى حروف روزنامه ها پديد مى آيد. آثار دادائيست ها بدون در نظر گرفتن پيام آنها كه اعتراضى سياسى به وضعيت عصر خود بود هيچ ارزش هنرى ديگرى ندارد، و هيچ خواننده عصر ما از خواندن حروفى كه به تصادف كنار هم چيده شده لذت نخواهد برد. نمونه دادائيسم به خوبى نشان مى دهد كه چطور هر شكلى از هنر، سركوب و سياست از شدت فربگى به انحطاط كشيده مى شود. در چنين شرايطى، گرامشى كه خود از بدنه غالب روشنفكران آن عصر و فردى كاملاً سياسى است، مقابل اين شكل از انحطاط و حماقت سياست «راديكال» آن عصر مى ايستد و ميانجى فرهنگ را براى انديشيدن به سياست برجسته مى كند.اما حكايت عصر ما حكايتى وارونه است. پس از موج سياست زدايى همه جانبه از جوامع غربى در دهه هشتاد، كه نمادهايش تاچر در انگلستان و ريگان در آمريكا بودند و سرانجام به فروپاشى شوروى و تك قطبى شدن جهان انجاميد. نقشى را كه سياست در اوايل قرن بازى مى كرد فرهنگ در اواخر قرن بر عهده گرفت. فرهنگ در جوامع غربى سياست زدوده كم كم رشد كرد و همه چيز را تحت سيطره خود قرار دارد، و در اين بين به خصوص فراگيرى ماهواره و اينترنت آنچه را آدورنو و هوركهايمر نيم قرن پيش در «ديالكتيك روشنگرى» پيش بينى كرده بودند از هر نظر محقق كرد. در اواخر قرن بيستم توليد انبوه انواع و اقسام فيلم هايى كه هيچ فرقى با هم ندارند، و به خصوص موسيقى هاى مزخرف سياهان و خوانندگان رپ و تكنو به رقمى غيرقابل باور رسيد و تعداد كانال هاى ماهواره كه بيست و چهار ساعت شبانه روز اين كالاهاى فرهنگى تكرارى را به خورد مردم مى دادند كم كم از شمار خارج شد. فرهنگ همان جايگاهى را اشغال كرد كه سياست در اوايل قرن اشغال كرده بود، فرهنگ آن قدر فربه و فراگير شد و همه چيز را تحت سيطره خود قرار داد كه به انحطاط گرويد. نقشى كه دادائيسم به عنوان يك جريان فرهنگى سياست زده (نه سياسى) در اوايل قرن بيستم داشت، نظريات پايان تاريخ فوكوياما به عنوان يك نظريه سياسى فرهنگ زده (نه فرهنگى) در اواخر قرن بيستم ايفا كرد. نظريه فوكوياما بيش از يك نظريه سياسى واقع بينانه به فيلمى هاليوودى شبيه است. فوكوياما در عصرى كه مى توان گفت آمريكا يكى از مذهبى ترين دوران تاريخش را مى گذراند، حرف از پايان تاريخ و فراگيرى همه جانبه ليبراليسم مى زند و نظريه اى ارائه مى كند كه از فرط دور بودن از شرايط انضمامى جهان، مضحك به نظر مى رسد. عصر ما به فيلسوفانى نياز دارد كه همان كارى را با فرهنگ بكنند كه گرامشى با سياست كرد: نظريه راديكال عصر ما نظريه اى است كه به فرهنگ به ميانجى سياست مى انديشد و مى كوشد هژمونى فرهنگ بر تمام شئون زندگى بشر را خرد كند.