دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

 

 

مالی سازی: علت بحران؟

 مایکل رابرتز

ترجمه: آرمان پویان

 

 

 

 

مقدمۀ مترجم: در طی بحران جاری سرمایه­داری جهانی و بحث بر سر علل وقوع آن، برخی از اقتصاددانان مارکسیست روی مسألۀ "مالی شدن" (Financialization) سرمایه داری در طی سی سال گذشته تأکید داشته و به طور خلاصه بر این اعتقادند که بخش گستردۀ مالی در سیستم سرمایه­داری، به مجموعه­ای مجزا از کل این بدنه تبدیل شده است و در نتیجه قوانین خاص خود را دارد.

بنابراین، بحران کنونی اقتصادی را نمی­توان با تکیه بر قوانین کلاسیک مارکسیستی (یعنی اضافه تولید و نزولی بودن نرخ سود) توضیح داد. در مقابل این جریان فکری، بسیاری- من جمله رفیق و استاد گرامی رابرتز- از نزولی بودن نرخ سود (چیزی که مارکس از آن به عنوان مهم­ترین قانون اقتصاد سیاسی یاد می­کرد) به عنوان دلیل اصلی بحران نام می­برند و نشان می­دهند که بخش مالی، با وجود گسترش از طریق ابداع انواع ابزارهای مالی، بخشی قائم به ذات و جدا از کل سرمایه­داری نیست. البته به اشاره بگویم که در بین اقتصاددانان مدافع کاربرد قانون سوددهی در تبیین و توضیح بحران جاری، از نقطه نظر شیوۀ محاسبۀ نرخ سود (فی­المثل استفاده از قیمت­های تاریخی یا جاری یا هر دوی این ها) اختلافات و بحث­هایی وجود دارد که موضوع این مقاله نیست.

ابتدا باید به مسأله­ای که در مطلب پیشین خود- بحران مالی یا اقتصادی؟ (1)- مطرح نمودم، بازگردم؛ چرا که از قرار معلوم اقتصاددانان رادیکال بسیاری هستند که ادعا می کنند علل رکود بزرگ فعلی با توضیح "کلاسیک مارکسیستی" مبنی بر کاهش سوددهی [یا در واقع همان میل به نزولی بودن نرخ سود] هم­خوانی ندارد.

خیر، از نظر این اقتصاددانان، رکود بزرگ واقعاً محصول تحولی جدید در سرمایه­داری، یعنی تسلط رو به رشد و "خودمختاری" بخش مالی نسبت به مابقی بخش­های سرمایه­داری است؛ این پروسۀ مالی سازی، طی 30 سال اخیر با شدت در حال اجرا بوده و با سقوط بخش مالی در سال 2007،  که به رکود منجر شد، به نقطۀ اوج خود رسیده است. ]از نظر این دسته از اقتصاددانان[ توضیح مارکسیستی از بحران مذکور دست کم به چند دلیل اشتباه است:

اولاً، نرخ سود پیش از بحران رو به کاهش نبود و به علاوه از اوایل دهۀ 1980 تاکنون، نه در حال سقوط، که رو به افزایش بوده است. فی­المثل در بین نظرات مختلف، به اظهارات لاپاویستاس در نوشتۀ قبلی من نگاه کنید (کوستاس لاپاویستاس، مالی سازی و انباشت سرمایه­داری، تحقیقات پول و مالیه، فوریۀ 2010)

ثانیاً، افزایش سوددهی اساساً به علت استثمار بیش­تر نیروی کار تحت آن چه که "نئولیبرالیسم" خوانده می­شود- یعنی نسخۀ جدید سرمایه­داری که از اوایل دهۀ 1980 به عنوان واکنش سیاسی استراتژیست­های سرمایه به مبارزات رو به گسترش کارگران آغاز گردید- بوده است. یک سری از رکودهای اقتصادی، ابزارهای دولتی علیه اتحادیه­های کارگری و تکه تکه شدن دولت از طریق خصوصی­سازی و مقررات زدایی، همه و همه راه را برای تفوق نئولیبرالیسم باز کرد. این موضوع خود را در کاهش سهم ارزشی که نصیب نیروی کار می­شود- در مقایسه با آن چه که به طبقۀ سرمایه­دار می­رسد- نشان داد. سهم سود افزایش یافت و دقیقاً به همین دلیل است که نرخ سود نیز افزایش پیدا کرد- نه به دلیل قانون کلاسیک مارکس مبنی بر افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه [نسبت سرمایۀ ثابت به متغیر].

در کنفرانس اخیر "مارکسیسم سال 2010" در لندن، اوایل ماه ژوئیه، این دیدگاه شفاهاً از سوی آلفردو سعد فیلو (Alfredo Saad-Filho) بیان شد که ادعا می­کرد رکود بزرگ یک "بحران حبابی شکل" در مرکز بخش مالی بوده است. به علاوه، سعد فیلو گفت که تمامی رکودها از دهۀ 1980 به این سو، با ترکیدن اعتبارات اضافی یا مازاد ایجاد شده­اند، و نه با بحران در انباشت به خاطر تنزل نرخ سود.

به گفتۀ سعد فیلو، هر بحران برای خود خاص و منحصر به فرد است و برای بحران سرمایه­داری، دلیل با اهمیت­تر یا کم اهمیت­تری، آن طور که طرفداران قانون سوددهی مارکس ادعا کرده اند، وجود ندارد و ضمناً، مارکس به واقع هرگز تئوری­ای برای بحران نداشته است.

کسانی از بین ما که سعی داشته تا از قانون سوددهی مارکس دفاع کنند، قویاً به چنین اظهاراتی پاسخ داده­اند. به عنوان نمونه، اندرو کلیمن در اثر خود "کاهش مستمر در سوددهی، اساس بحران جاری" (2) می­نویسد که سود شرکتی ایالات متحده در سرتاسر دورۀ "نئولیبرالیسم" طی سال­های دهۀ 1980 و دهۀ 1990 کاهش یافت. اندرو هم چنین در مقالۀ دیگر خود با عنوان "ارباب کلمات" (3) تئوریسن­های مقولۀ مالی­سازی را مورد انتقاد قرار داد.

من در کتاب خود، رکود بزرگ، و هم در نوشتۀ اخیرم با عنوان "علل رکود بزرگ: تفسیرهای متعارف و غیرمتعارف، و گلچین­کنندگان آن" برای کنفرانس اقتصاددانان نامتعارف (که در "بوردو"ی فرانسه و اواسط ماه ژوئیه برگزار شد)، به شکل دیگری با این مسأله برخورد کرده­ام.(4)

نخست آن که طبق محاسبات من، نرخ سود از سال 1982 افزایش یافت. اما با رسیدن به نقطۀ اوج خود در سال 1997، هم چنان در سطحی کم­تر از نقطۀ اوج خود در سال 1964 قرار داشت. این داده ها در کتاب من موجود است.(5) بنابراین در نرخ سود، هم روند ادواری و هم روند بلند مدت وجود دارد.

ثانیاً، افزایش نرخ سود طی سال­های 1982 تا 1997 را نمی­توان تنها با افزایش در استثمار کارگران، آن طور که طرف­داران "مالی­سازی" ادعا می­کنند، توضیح داد. به علاوه، طبق محاسبات من، دست کم 40 درصد از این افزایش، به خاطر کاهش در ترکیب ارگانیک سرمایه بوده است. در این دوره، انباشت سرمایه با نرخی به مراتب کندتر از پرداخت هزینه­های جبرانی برای نیروی کار رشد می­کرد.

ثالثاً، نرخ سود ایالات متحده، بر خلاف اظهارات "نئولیبرال"­ها، از سال 2005 به این سو، رو به کاهش بوده است.

بنابراین، رکود بزرگ عیناً مشابه آن بحران کلاسیک مارکسیستی در سال­های 75-1974 است. این درست است که بخش مالی در دورۀ منتهی به رکود بزرگ از طریق تزریق مبالغ عظیم "سرمایۀ موهوم" به اصطلاح باد کرده است؛ به ویژه پس از سال 2002، زمانی که اشکال مختلف اعتبار (من جمله مشتقات اعتباری و تعهدات با پشتوانۀ بدهی- CDO) ناگهان وارد عرصه شد و حباب املاک آمریکا ترکید؛ و در نتیجه بحران در بخش مالی رخ داد و از رکودهای پیشین به مراتب بزرگ­تر بود.

امّا مسألۀ من این­ست که ایالات متحده از سال 1997، در فاز نزولی سوددهی بود، و هم چنین از سال 1982، در فاز نزولی سیکل بلندتر قیمت­های تولید (سیکل کندراتیف) قرار داشت. با ترکیب این دو، رکودهای اقتصادی بیش­تر و عمیق­تر و بهبودهای ضعیف­تر اقتصادی ایجاد شد. این فاز نزولی هم چنان تا حدود سال 2015، ادامه خواهد داشت.

سعد فیلو در کنفرانس مارکسیسم به ما گفت که این قدرت نظم "نئولیبرالی" است که حتی رکود بزرگ هم سیستم سرمایه­داری را از اساس تهدید نخواهد کرد، چرا که کارگران بیش از حد ضعیف­اند یا برای مبارزه، بسیار متشتت هستند.

چنین چیزی می­تواند درست باشد، اما ادعایی اقتصادی نیست. آن چه رکود بزرگ نشان داد این بود که تئوری کلاسیک مارکسیستی بحران بهترین توضیح برای آن چیزی است که رخ داده. سرمایه­داری ذاتاً بی ثبات است و در قالب سیکل­های رونق-رکود حرکت می­کند. همان طور که [الن گرین اسپن] رئیس سابق بانک مرکزی و سمبل نئولیبرالیسم گفت "مگر این که یک گزینۀ اجتماعی برای کنار گذاشتن بازارهای پویا و فشار برای نوعی برنامه­ریزی متمرکز وجود داشته باشد؛ والا من نگرانم که جلوگیری از حباب­ها نهایتاً غیرعملی باشد. کاهش و تخفیف عواقب، تمام چیزیست که می­توانیم به آن امیدوار باشیم." (بحران، مارس 2010)

قطعاً هر بحرانی، ویژگی­های خاص خود را دارد؛ رکود بزرگ هم خصوصیات خود را داشت: "بانکداری سایه­ای"، ابزارهای خاص سرمایه­گذاری (SIV)، مشتقات اعتباری و إلی آخر. اما دلیل اساسی، هم چنان ماهیت سود در نظام تولید است. اگر مالی­سازی به آن معنا باشد که بخش مالی خود را از نظام گسترده­تر سرمایه­داری جدا کرده، این برداشتی به وضوح اشتباه است.

 

این مقاله از مجله میلیتانت برگرفته شده است.

 

 

 

 

منابع: 

 

(1) http://thenextrecession.wordpress.com/2010/06/15/a-financial-or-economic-crisis/

(2) http://akliman.squarespace.com/persistent-fall

(3)http://akliman.squarespace.com/storage/Masters%20of%20Words%20pdf%202.20.10pdf.

 (4) http://thenextrecession.files.wordpress.com/2010/07/the-great-recession-paper-for-bordeaux.pdf

(5) http://www.lulu.com/product/paperback/the-great-recession/6079458

منبع :

http://thenextrecession.wordpress.com/2010/07/19/financialisation-the-cause-of-the-crisis/

توضیح مترجم:

* عبارات داخل کروشه در متن، از مترجم است.

* مایکل رابرتز، در کتاب "رکود بزرگ" (فصل ششم، مارکس و چرخۀ سود، ص. 34)، "ارزش" ایجاد شده به وسیلۀ نیروی کار آمریکا در هر سال را با استفاده از ارقام تولید ملی اقتصاد ایالات متحده محاسبه می­کند. سرمایۀ ثابت نیز به عنوان ارزش کل موجودی انباشت شدۀ دارایی­های ثابت متعلق به مشاغل، به جز مسکن و دارایی­های متعلق به دولت، در نظر گرفته شده است. هم چنین در این جا سرمایۀ متغیر، که اسماً هزینۀ استخدام نیروی کاریست که آن "ارزش" را ایجاد می کند، به عنوان کل"هزینه­های جبرانی" (Compensation) پرداخت شده به کارکنان (شامل مزد و مزایا) در نظر گرفته می­شود. بدین ترتیب، تفاوت بین ارزش کل و سرمایۀ ثابت و متغیر، ارزش اضافی سالانه را، به همان شکلی که مارکس تعریف نمود، به دست می دهد.

در همین فصل (صفحۀ 33)، رابرتز با نمایش روند نرخ سود و ترکیب ارگانیک سرمایه طی سال­های 1948 تا 2005 در قالب یک نمودار، چند نتیجه­گیری انجام می­دهد:

اول؛ تحت سیستم سرمایه­داری، متوسط نرخ سود کاهش پیدا می­کند. دوم؛ با کاهش نرخ سود، ترکیب ارگانیک سرمایه افزایش می­یابد و بالعکس. درست همان طور که مارکس ادعا می­کرد. سوم؛ متوسط نرخ سود در دورۀ طلایی 1948 تا 1965، عموماً بسیار بیش­تر از نرخ سود در دورۀ فعلی است. چهارم؛ به نظر می­رسد که نرخ سود در قالب موج­های تقریباً 16 تا 18 سال، به طور صعودی و بعد نزولی حرکت می­کند. پنجم؛ اگر چنین چیزی درست باشد، ما اکنون در موجی به سر می­بریم که متوسط نرخ سود در آن کاهش خواهد یافت و تا حدوداً سال 2015، به مقدار پیشین خود در سال 1982، اگر نه کم­تر، خواهد رسید. ششم؛ این موضوع بدان معناست که سرمایه داری هم اکنون در دوره­ای قرار دارد که طی آن بحران اقتصادی، رایج­تر و شدیدتر و بازتاب سیاسی آن، وسیع­تر خواهد بود.

 


Roberts, Michael. "The Great Recession: Profit Cycles, Economic Crisis-A Marxist View" (2009), p.33

در شکل فوق، نرخ سود (بنا به تعریف مارکسیستی) و ترکیب ارگانیک سرمایه در اقتصاد آمریکا (1948-2005) طبق محاسبات رابرتز نشان داده شده است. (تغییرات نرخ سود، روی محور چپ و تغییرات ترکیب ارگانیک سرمایه، روی محور راست قرار دارد)

* بانکداری سایه­ای (Shadow Banking)، شامل مؤسسات مالی غیربانکی می­شود که در تأمین پول مورد نیاز مشاغل برای ادامۀ فعالیت، در قالب قرض، نقشی حیاتی دارند.