دفتـــــــــــرهای بیــــــــــدار

بازگشت به صفحه قبل

 

مارکس و انگلس  و مساله دمکراسی

 

 نوشته :  د. دوتن

 

ترجمه : ح . ریاحی

 

 

١ )  مارکس وانگلس و دمکراسی

 

مارکس وانگلس ازچهرهای برجسته دربحث پیرامون دمکراسی نبوده اند. ازجمله دلائل اینکه  این اصطلاح پس از

سا ل 1848 درقاموس سیاسی آن ها وزن واهمیت کمتری پیدا می کند. این مفهوم توجه آنهارااز لحاظ نظری به خود جلب نمی کند. با ان همه ، دررویارویی با مخالفین خرده بورژوای خود، یعنی افراد مترقی ایی که حاضر نیستند جنبه های اجتماعی برنامه کمونیستی را بپذیرند، همچنان ازاین مفهوم استفاده می کنند. به علاوه همان طور که سعی کرده ام دراین مقاله نشان دهم مارکس وانگلس ازمفهوم ضمنی دمکراسی  برای تحکیم اندیشه سیاسی خود استفاده کردند. مفهوم دمکراسی آن هابراصلی پایه ایی ( حاکمیت اکثریت ) استوار بود که ابزار ووسایل بروزوتجلی خودرا  می طلبید. دستیابی به چنین ابزارووسایلی فرارویی ازحوزه تنگ ومحدود اکثریت های پارلمانی رابه همراه دارد. اکثریت های پارلمانی معمولا بارای دهندگان محدود، سیستم رای دهی غیرانتخابی وسرکوب اجتماعی سروکار دارد. مارکس وانگلس

به اکثریت درجامعه به طور کلی توجه داشتند ودرجستجوی شیوه هایی بودند که اکثریت را به اثر گذاری برسامانه سیاسی زمان خود تشویق کنند. این حوزه ارزیابی وضعیت جامعه را نیز دربرمی گرفت وبررسی ابزارهای دمکراتیک را ضروری می ساخت، ابزارهایی که بتوانند به اکثریت مردم یاری رسانند تا خود رابه مثابه موجودی سیاسی نشان دهند. مختصر اینکه، هدف ایجاد هم خوانی بین ساختارهای اجتماعی وسیاسی بود به امید تسریع روندهای اجتماعی – سیاسی. ادبیات اخیر با این مساله چگونه برخورد کرده است؟

استدلال پیرسن این است که ازنظر مارکس وانگلس دمکراسی ثمره حتمی پیروزی پرولتاریا درمبارزه طبقاتی است.او مدعی است که مارکس وانگلس توجه کافی به جنبه نهادی دمکراسی نداشتند. این غفلت ازآنجاناشی میشود که آنها به درست بودن مسیر تاریخ باور داشتند. آنها می خواستند دمکراسی رابا سرمایه داری یکسان بدانند وسرانجام معتقد بودند که پی ریزی دمکراسی واقعی پس از انقلاب سوسیالیستی همه مسایل را حل خواهد کردومادام که به آن مرحله نرسیم زمینه ترفند و مانور بسیار محدود است. ( 1)

لوین نیز دیدگاه کم وبیش مشابهی دارد. اوازمارکس وانگلس به خاطر نگرش هدف دارشان نسبت به آزادی های دمکراتیک ودیدگاه ازپیش تعیین شده ای که درخصوص پرولتاریا دارند انتقاد می کند.طبق این نظر طبقه انقلابی بدون رعایت اصول دمکراتیک می تواند قدرت را تضمین کند.(2) شیوه تجزیه وتحلیل دیگری هم هست که می گوید مارکس وانگلس درسنین بلوغ باورپیشین خود به دمکراسی راکنار گذاشتند و این جزیی ازخصومت آنها بود با همه اصول غیر تجربی که واقعیتی مشخص را درهاله ابهام می پیچید.

هوفمن به مخالفت مارکس وانگلس باگرایشات درون حزب سوسیال دمکرات آلمان اشاره می کند واین که آنها زودتر از

برنشتاین دولت دمکراتیک را دولتی فاقد جنبه طبقاتی تعریف کردند. بااین همه، اواشاره می کند که مارکس وانگلس این موضع گیری را دمکراسی عامیانه می دانستند نه این که دمکراسی راکاملا رد کنند. افزون بر این ، آنها ازاین که دولت هستی مستقلی دارد انتقاد کردند وبه شکل منظم به مفهوم دمکراسی نپرداختند.(3)

البته همه مفسرین به مدارک واستدلاهای مارکس وانگلس شک نکرده اند.

نظر کیت گراهام نیز به لحاظی به موضع گیری دردست بررسی ما نزدیک است. اونیزبر جهت گیری اکثریت باورانه سیاسی مارکس تاکید دارد ، هرچند آنطورکه باید به توضیح آن نمی پردازد وبه تنش های واقعی اشاره نمی کند، یعنی به

تنش هایی که بعدا خواهیم دید از درگیری  ضرورت های مبارزه طبقاتی با الزامات دمکراتیک  پیش می آید. گراهام برجنبه های جامعه شناختی واقتصادی اندیشه مارکس متمرکز می شود، درصورتی که دراین نوشته تاکید بربعد سیاسی

 مساله است.(4)

برای بررسی این جنبه " نقد فلسفه حق هگل " (1843) اثر مارکس نقطه شروع مفیدی است. درآن جا آمده است.:

" سلطنت را نمی توان درمحدده ی اصطلاحاتی که دارد درک کرد ، اما  دمکراسی را می توان فهمید. دردمکراسی ، هیچ عنصری جز مفهومی که خاص آن است مفهوم دیگری ندارد.هر عنصری درواقعییت امرعنصری از کل ملت است .درسلطنت یک بخش ویژگی کل را تعیین می کند... دمکراسی شکل ومحتواست... دردمکراسی قانون اساسی تنها به مثابه یک اراده راسخ  ظاهرمی شود یعنی خواست خود گردانی.....دردمکراسی اصل صوری در عین حال اصل مادی  نیز هست. بنابر این تنها دمکراسی وحدت راستین عام وخاص است. " ( 5 )

دراینجا دمکراسی تنها اصل عام وبهنجاری است که همه مقولات دیگر را شامل می شود. این امر از این رواست که دمکراسی دارای تفاوت های جزء- کل نیست که با مفاهیم سیاسی دیگرگره خورده باشد وآن مفاهیم نیاز به اصول دیگری مرتبط  باشند که رابطه بین جزء وکل را تعیین کنند. دمکراسی کل است زیرا کل جمعیت را نمایندگی می کند.

دراین چارچوب ایده نمایندگی به معنی آن نیست که این اصطلاح رامی توان جایگزین مردم کرد بلکه کل مردم است                                                                             

 

وجایی برای میانجی در این مفهوم نیست. تنها درصورتی که این شکل مطلق هویت حفظ شود جنبه های صوری وعام

دمکراسی وجنبه های مشخص وویژه آن یکی ومتحد می شوند واین وضعیتی است که برای معنی داشتن این مفهوم ضروری است. دمکراسی به مثابه ایده ایی که هیچ پایه ایی درشرایط مشخص ندارد به لحاظ مفهومی بی تاثیراست واگر

به آن به مثابه شکل مشخص نگریسته شود مثلا به شکل روندی معین وبدون درنظر گرفتن کلیت این  مفهوم ناکارآست. علاقه مارکس به تعیین جایگاه دمکراسی دریک سلسله مراتب، اتکاء اوبه مدل جزء – کل ( که نیازی به هیچ عامل بیرونی به منظورتایید خود ندارد ) ، همه اینها نشانه های فلسفه هگل را بر خود دارد. اما از آن جا که این توضیحات بر

زمینه ایی بی نهایت انتزاعی صورت گرفته است ومارکس هم هنوز تجزیه وتحلیل طبقات اجتماعی رابسط نداده بود،

فاصله گرفتن اواز مشغله ذهنی اولیه اش با فلسفه وپذیرش کمونیسم تنها حاصل اش می توانست تحول نگرش اوباشد. تاکید او برکل ( مردم ) از میان نرفت بلکه شکل طرفداری از حاکمیت اکثریت وتعهد اساسی به بالاترین حد دمکراسی

مستقیم ومنطبق با واقعیات اجتماعی وسیاسی را به خودگرفت.

جنبه مهم دیگر کتاب " نقد فلسفه حق هگل "  علاقه مارکس به ازبین بردن تفاوت بین جامعه مدنی وجامعه سیاسی است.

این که جامعه مدنی موظف  است نفوذ قوه مقننه را در توده ها ودر صورت امکان درهمگی آن ها افزایش دهد، این که جامعه مدنی واقعی در صدد است تا خود را جای گزین جامعه مدنی غیرواقعی سازد ، ودارای قوه مقننه شود، این همه

نتیجه تلاش جامعه مدنی است درهویت یابی سیاسی یا تبدیل هستی سیاسی به هستی واقعی خود. تلاش جامعه مدنی در

تبدیل خود به جامعه ی سیاسی ، به جامعه ی واقعی ، به مثابه تلاشی بس عام جهت مشارکت درقوه مقننه جلوه می کند.(6) درمفهوم مشخص، قید وبند هایی که نمی گذارد جامعه مدنی نقش سیاسی را داشته باشد می بایست از میان

برده شود. این به معنی یورش به ممنوعییت هایی است که مانع ورود اعضاء به عرصه سیاسی می شود، مثلا محدودیت

در حق رای یا آزادی بیان. با این همه، اگر دمکراسی نوع جدید فعالیت های خودرابه این نوع قید وبند هامحدود می کرد

جامعه مدنی هنوز هم نمی توانست نقشی سیاسی داشته باشد. این به این خاطر است که عوامل غیر رسمی که ریشه درساختار جامعه دارند نیز به همان اندازه برای دمکراسی مانع ایجاد می کنند. عوامل غیر رسمی عبارتند ازنابرابریهای

اجتماعی _ اقتصادی، نابرابری هایی که نمی گذارند بسیاری ازاعضاء جامعه نقش عاملین سیاسی را بازی کنند وبه آن ها برای درک مسائل حاد، آموزش کافی داده نمی شود. الزامات کسب معاش به معنی آن است که اعضاء جامعه نمی توانند زمان کافی برای همه اعضاء جامعه فراهم کرده باشد تابتواند به شهروند سیاسی تبدیل شوند. بنابر این مارکس تلاش دارد شکل همگانی وراستین دمکراسی رابسط دهد. این شکل همگانی بیش ترین تعداد افراد راقادر می سازد بیش ترین تاثیر را بر شرایط زیست خود داشته باشند. مارکس سعی دارد نشان دهد که اختلاف اجتماعی- سیاسی آنطورکه ایبرال ها استدلال می کنند ، امر نظری ازپیش تعیین شده ای نیست، بلکه حاصل شرایط تاریخی وبنابر این تابع تحول

و دگرگونی است.

می بایست تاکید کرد زمانی که مارکس " نقد فلسفه حق هگل "  را می نوشت هنوز این موضع گیری را به طور کامل تدوین نگرده بود. با این حال ، به روشنی اهمیت سیاسی ی نارسایی های اجتماعی رادرک کرد. حمله ی اوبه حق پسر ارشد ( برارث ) این مساله را نشان می دهد. طبقه ی زمین دار دردولت هگلی جایگاه ویژه ایی داشت، اما مارکس این جایگاه رانه درهم پیوندی معقول بااستقلال اقتصادی بلکه نتیجه نابودی هدف عام  دولت به دست مالکییت خصوصی می دانست.( 7 ) اندیشه مارکس در" درباره مساله یهود" ( 1843) یک مرحله پیشرفت می کند.اودراین اثرانقلاب ضد فئودالی را مشخص تر وبادیدی انتقادی تربررسی می کند. ازنظر اودستآورد این انقلاب یک جامعه مدنی است که چون ازحیات سیاسی جامعه جدا ست منافع خصوصی درآن دست بالا را دارد. نظر مارکس پیرامون سرمایه داری تا حدودی میهم ورنگ مایه ایی اخلاقی دارد. بااین همه ، اوبرای نخستین بارروند دوسویه ای راترسیم می کند که درآن دولت سیاسی بابسط چشم اندازها وزن واهمیتی مادی می بخشد. آن سوی دیگر این سکه این است که جامعه مدنی ازمسائل مورد نظرخود به مفهوم منافع همگانی فراتر می رود. ( 8)

کولاکووسکی این فرمولبندی را از دولت تمامیت خواه کابوس وار استالینیسم که با درب وداغان کردن جامعه مدنی به

زور آن را جذب می کرد مجزا می کند.( 9 ) اما برای این که این نقد قابل دفاع باشد ضروری است روشن کنیم که دست یابی به هدف مورد نظر مارکس بدون تصور شکلی بوروکراتیک وظالمانه غیر ممکن است. مدرکی دال برآن که کولاکووسکی امکان ناپذیری بدیل تاریخی یا نظری ای رانشان داده باشد در دست نیست.افزون بر این ، کولاکووسکی معتقد است که مارکس بر هویت جامعه مدنی وجامعه سیاسی ونبود هر نوع میانجی بین این دونطر می دهد. کولاکووسکی برای این ادعای خود، اما مدرکی ارائه نمی دهد. بااین همه، حق باکولاکووسکی است آنجاکه سوال می کند نظریه دمکراسی مارکس اشاره به چه شکل های نهادی دارد؟

لوچیوکولتی براین نظراست که مارکس درتمام دوران حیات سیاسی خود به مدل دمکراسی مستقیم پای بند بوده است. کولتی با اطمینان خاطر بخش هایی ازنقل قول ها یی رامی آورد که درآن مارکس ظاهرااصل نمایندگی رانقد کرده است.(10) اما این بخش ها به لحاظ اعتبارعمومی دارای چنان وضوحی که کولتی در آن  ها سراغ دارد نیستند.                                                                             

انتقادهای مارکس متوجه مدل هگلی نمایندگی طبقاتی است: نکته ای که کولتی مستقیما به آن نپرداخته است.البته درصورتی که اظهارات بجای مارکس مبنی بر این که مقوله نمایندگی درعمل بااین تئوری خوانایی ندارد در مورد                                                                      

 همه سیستم های نمایندگی ونه فقط سیستم نمایندگی هگلی صادق هستند، بسط دهیم ، با این حد تفسیر کولتی معتبر

 است. با این همه، ازاین مساله نمی توان نتیجه گرفت که مارکس فقط طرفداردمکراسی مستقیم بود. کولتی بر اساس

یک جمله ازکتاب " نقد فلسفه حق هگل " ..ادعا می کند که مارکس خواهان ازمیان بردن دولت است. اما این جمله

مارکس رانقل نمی کند که می گوید این خواست اودرصورتی درست است که دولت سیاسی به مثابه دولت سیاسی ،با

قانون اساسی ، ازطرف کل جامعه پذیرفته نشود. (11)

افزون براین، کولتی به ضد آرمان پرستی م